تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 9 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):براى هر چيزى زكاتى است و زكات بدنها روزه است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

سود سوز آور

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

مبلمان اداری

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1802709765




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خانه شير


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خانه شير
خانه شير نويسنده:صادق شريعتي يادم هست ... هنوز هم يادم هست. مگر مي شود چنين اتفاقي در زندگي کسي بيفتد و او به اين راحتي فراموشش کند؟ اصلا نگاهش، کابوس روز و شبم شده بود. چند سال از آن روز مي گذشت؟ چهارسال؟ شايد کمي بيشتر ... حتي حالا هم که در مدينه نبوديم، هر وقت منبري را مي ديدم، ياد آن روز مي افتادم. ياد آن روز که به هزار زحمت خودم را از ميان جمعيت جلو کشيدم و چندنفر را از کنارم به عقب هل دادم و گفتم: «برويد عقب ... من عجله دارم ...» آخرش با آن همه دردسر، نفر بيستمي بودم که با او دست دادم. آن هم نه يک بار، چندبار. دقيق ترش سه بار. غير از من شايد ده نفر ديگر بودند که سه بار بيعت کردند. غير از آن مرد قبيله مراد که مردم مي گفتند امام، بيشتر از سه بار دست هايش را فشرده است. آن، اولين و آخرين باري بود که دست هايم به دستش خورد. زبر و گرم بودند. باراول که دست هايم را ميان دست هايش گرفت، حس کردم که حالا ديگر راحت شده ام. نفر بيستم که بوده ام ... مشتاق که بوده ام ... اصرار که کرده ام ... پس حالا ديگر امارت يکي از شهرها مال من خواهد بود؛ حتي شده يک شهر کوچک ... فکر مي کنم آن لحظه حتي چشم هايم هم برق زدند، اما تا خواستم بلند شوم، فشار دست هاي او را روي دست هايم حس کردم . بي اختيار پلک هايم را بلند کردم که سوال کنم: «چرا؟»نگاهش سر جا ميخ کوبم کرد. لب هايش از هم باز شدند و لبخند تلخي روي صورتش نشست . به چشم هايش نگاه کردم. دو سوال بزرگ که من، هيچ نمي فهميدم شان، در چشم هايش بود. چيزي از سينه ام بالا آمد و پشت دندان هاي به هم قفل شده ام گير کرد. دوباره دست هايم را به نشانه بيعت در دست هايش گذاشتم و براي آن که زودتر از زير فشار نگاهش بيرون بيايم، زانوهايم را روي زمين فشار دادم و پاشنه پايم را از روي زمين بلند کردم. اين بار هم دست هايش نگذاشتند. ديگر مکث نکردم. دست هايم را به دست هايش فشار دادم و نيم خيز شدم. گفت: «با ما وفادار باش.» فقط يک لحظه، آن هم يک لحظه کوتاه، نگاهم به نگاهش گره خورد. چشم هايم را بستم. از جا بلند شدم و از ميان جمعيت، خودم را بيرون کشيدم. بيرون از مسجد، نسيم که به تنم خورد، تمام بدنم يخ کرد. يک لحظه شک کردم. صداي مردي که در ميان جمعيت مي گفت: «من با علي بيعت نمي کنم» در گوشم پيچيد. سرم را پايين انداختم و از خم کوچه پيچيدم. اين مسجد هيچ وقت خاطره خوشي برايم نداشته است. هميشه با يک احساس عجيب از آن بيرون آمده ام. چيزي که هميشه در سينه ام بالا و پايين مي رود، طعم تلخش را در دهانم ريخته و دنيا را پيش نگاهم خاکستري کرده است. حتي مثل بچه ها بغض کرده ام . به قول عاص، نه امارتي، نه چيزي ... همه اش جنگ و جنگ و جنگ ... حس مي کنم ديگر تاب شنيدن ندارم. رگ هاي گردنم برجسته شده اند و حرارتي عجيب، صورتم را مي سوزاند. عاص مي گويد: «مي شنوي؟ به همه مان توهين مي کند ... مگر نه اين که تمام همسايه هايمان مرده اند؟ باز هم توقع دارد که ...»سرم را تکان مي دهم و زير لب مي گويم: « لا اله الا الله.» عاص هم چندبار پشت هم مي گويد: «الله اکبر» و نچ نچ مي کند. نمي دانم چه بگويم. تنم مي لرزد. طعم تلخي، دهانم را مي گزد. چيزي نمي بينم، اما مي شنوم که مي گويد: «چه قدر با شما مدارا کنم؟ آن طور که با شتر بچه ها مدارا مي کنند...» عاص مي گويد: «با ماست!»مي شنوم که مي گويد: «مثل جامه فرسوده اي که وقتي شکاف آن را از سويي به هم مي دوزند، از سويي ديگر باز مي شود، هرگاه دسته اي را از سپاهيان شام به طرف تان مي آيند، به خانه مي آييد. در را به روي خود مي بنديد و چون سوسمار، در سوراخ مي خزيد و چون کفتار، در لانه مي آرميد...»عاص مي گويد: «بلند شو برويم...» مي خواهم، اما نمي توانم. انگار نگاه ابوتراب، راه دلم را گرفته است. خشم در جانم مي پيچد. سعي مي کنم نشنوم. عاص، دستم را فشار مي دهد. آب دهانم را فرو مي دهم. دنيا پيش نگاهم خاکستري مي شود. صفيه، طبق خرما را پيش رويم مي گذارد و پرده اتاق را کنار مي زند. مي گويد: «فقط عاص مي آيد؟» سرم را تکان مي دهم و تار و پود حصير زير پايم را صاف مي کنم. سايه سياه طالب، از کنار پرده عبور مي کند و صداي کشيده شدن قدمش روي زمين، تکانم مي دهد. دزدانه راه مي رود. مي گويم: «صفيه! طالب کجا مي رود؟»صفيه رويش را بر نمي گرداند. کوزه روي تاقچه را جا به جا مي کند و مي گويد: «چه مي دانم ... به کوچه ... پي بازي ... »از جا بلند مي شوم و به دنبالش مي روم . روي کوزه شيرخم مي شود و آرام، شير را در کاسه مي ريزد. مي گويم: «شير را کجا مي بري؟» مي گويد: «به کوچه. مي برم که بازي کنم.»به چشم هايش خيره مي شوم. سياهي چشمش مي لرزد. چيزي در نگاهش هست که نمي دانم چيست. انگار دروغ مي گويد. ذهنم را مي شکافم. شير ... نه، شير به هيچ چيز ارتباط ندارد. هرچند اين روزها، هيچ جيز به هيچ چيز ارتباط ندارد. صداي کلون در که با سه ضربه منقطع کوبيده مي شود، طالب را از ذهنم بيرون مي کند. صفيه که در را باز مي کند، عاص، دستيار عمامه اش را از مقابل صورتش کنار مي زند و مي گويد: «سلام!» حصير را جابه جا مي کنم و مي گويم: «چه خبر؟» عاص، دامنش را کمي بالا مي زند و مي نشيند. مي گويد: «هيچ ... هنوز که خبري نيست. سعد مي گفت طبيب گفته هر کس ديگري جاي او بود، طاقت اين ضربه را نمي آورد.» طبق خرما را پيش مي کشم و مي گويم: «بفرما!»مشتي خرماي خشک روي دامنم مي ريزم. عاص، دست دراز کرده و يک دانه خرما بر مي دارد، تندتند آن را مي جود و هسته اش را از بين لب هايش بيرون مي اندازد . هسته خرما کف اتاق مي چرخد و خاک آلود مي شود. مي گويم: «ابن ملجم چه شد؟»عاص خرماي ديگري مي جود و مي گويد و مي گويد: «آمده ام دوباره او صحبت کنيم. هنوز زنداني است و شيوخ، مرا فرستاده اند که تو را واسطه کنيم. هر چه باشد تو خوش نام تري.»سياهي خرماي تکه تکه شده لاه به لاي دندان هاي عاص، حالم را به هم مي زند. ظرف خرما را کنار مي زنم و مي گويم: «دور مرا خط بکشيد. آن قدرها هم که فکر مي کني خوش نام نيستم.»عاص دو زانو مقابلم مي نشيند و دست راستش را روي پايم مي گذارد. مي گويد: «بهانه نياور... ابوتراب ديگر زنده نمي ماند. با همين کاسه هاي شير که مردم برايش مي برند، زنده است. طبيبش گفته که شير براي زخمش خوب است. از اذان صبح تا حالا، خانه خليفه شده خانه کاسه هاي شير.»چهره عاص پيش نگاهم مي لرزد. دندان هايش توي صورتش پخش مي شوند. مي گويم: «کاسه هاي شير؟»سياهي چشم هاي طالب در سياهي چشم هايم فرو مي رود. از جا مي پرم. دو لنگه در را که از هم باز مي کنم، کاهگل دو طرف ديوار فرو مي ريزد. چشمم که به زمين مي افتد، چند قطره شير که در دل خاک جلوي در فرو رفته اند، نگاهم را خيره مي کنند. کوچه خلوت است. نه طالب هست، نه هيچ بچه ديگري، مي دوم. عاص مي گويد: «کجا؟»پاپوش هايش را به پا مي کشد. هنوز از خم کوچه نپيچيده ام که در خانه به هم مي خورد. ريزه هاي سنگ به پايم فرو مي روند و خش خش قدم هاي عاص دنبالم مي آيد. کوچه هاي کوفه طولاني شده اند. طولاني و تاريک. انگار هيچ چراغي روشن نيست. شهر، ساکت است؛ مثل چرم عکاضي پهن شده روي زمين. مويه اي غريب صدايم مي کند. روبه رويم چند چراغ روشن هست و چند سپيدي که تکان مي خورند و رفت و آمد مي کنند. دستم را به ديوار خانه اي که درست در ابتداي کوچه است، مي گيرم. کنار ديواري که به خانه ابوتراب مي رسد، کاسه هاي گلي و لعابي و سفالي، کنار هم چيده شده اند. کمي جلوتر، فرزندان عامر کلبي، هم بازي هاي طالب و کاسه آبي رنگي را که يادگار دست هاي مادرم است، مي بينم. سايه ام که نور چراغ خانه روبه رويي را تاريک مي کند، طالب سر بلند مي کند. شانه هايش مي لرزد. مي گويد: «مادر! شريف شير نداشت. من بهشان قرض دادم.»خودش را به ديوار مي چسباند و دست هايش را مقابل چشمانش مي گيرد. زانوهايم تا مي شوند. مشتم را باز مي کنم. هنوز يک خرماي خشک، بين انگشتانم است. خرما را توي کاسه شير مي اندازم. غوطه مي خورد و چند قطره شير را به زمين مي پاشد. نسيم که در کوچه مي وزد، يخ مي کنم. منبع:مجله خيمه شماره 33-34/خ





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 561]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن