واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از شهیدان سید باقر تاکامی و قدرتالله اندیشهروایتی از جانفشانی یک شهید برای بازگرداندن پیکر همرزمش
خاکریز بچهها در مقابل دشمن واقع شده و مأموریت آنها عبور از رودخانه و تصرف مواضع بعثیها بود اما قدرتالله برای مأموریت دیگری به این کارزار پرخطر گام نهاده بود، او بهدنبال جسد سید باقر میگشت.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، رزمندگان و خانوادههای شهدا گنجینهای هستند که جنگ را باید از دل آنها جستوجو کرد، واژه به واژهای که بیان میکنند، گوشهای از سند افتخار سربازان روحالله و برگی زرین از تاریخ شیعه است. بخش دفاع مقدس خبرگزاری فارس در مازندران در حد توان روزانه گزارشاتی را در همین زمینه و برای اشاعه فرهنگ غنی دفاع مقدس منتشر میکند تا توانسته باشد گوشهای از مجاهدتهای رزمندگان مازندرانی و همچنین رشادتها و سیره عملی 10 هزار و 400 شهید این استان را از این طریق منعکس کند؛ در ادامه یکی دیگر از گزارشات مدنظر، که بهصورت روایت داستانی از پرونده سرگذشتپژوهی شهیدان سید باقر تاکامی و قدرتالله اندیشه از روستای تاکام ساری تهیه شده است، از نظرتان میگذرد. آذر ماه سال 1336 بود، روستای تاکام در سکوت شبانگاهی خفته بود، کوچه، خنکای باغستانها و عطر علفزارهای سرسبز را به خانههای کاهگلی روستا میکشاند و کشاورزان خستگی یک روز پرتلاش را با خود به خانه میبردند. شب از نیمه گذشته بود و سردی فصل پائیز، آرام آرام در لابهلای شاخههای بید و برگهای توت پنهان میشد.
شهید قدرتالله اندیشه ماه در سکوت و تاریکی شب به خانهها سرک میکشید تا پرتو نقرهایاش را بر چهره آفتابخورده اهالی بتاباند و به دست پینه بسته سید علیآقا بوسه بزند. آن شب در خانه آنها همه بیدار بودند و به رنج مادری مینگریستند که نوزادی به طراوت برگ گل را در آغوش خود میفشرد. حاج سید علیآقا، بنا به سنت محمدی در گوش پسرش اذان و اقامه خواند و او را باقر نام نهاد. وقتی جنگ شد بسیاری از بچههای روستای تاکام دل به دل دریا سپردند و رفتند. قدرتالله چند وقتی میشد توی کار خدمات رادیو ضبط بود، به شغل فنی علاقه خاصی داشت تا این که به عضویت سپاه درآمد و چند ماهی در کرج و بعد از آن در پلاژ ساری خدمت کرد. سه ماه در منطقه شوش دانیال آموزش دیده بود، هر وقت برای مرخصی به تاکام برمیگشت، جنگ و منطقه، حرف رایج او و بچههای روستا بود و سید باقر هم یکی از این بچهها. از کودکی با هم دوست بودند و خوب یکدیگر را میشناختند، قدرتالله یک سالی از او بزرگتر بود، باقر تازه دیپلمش را گرفته بود، پدرش در کارخانهای در ساری مشغول بهکار شده بود. سید باقر بهدنبال پیگیری مسائل اعزامش بود ولی بهدلیل شمار زیاد نیروهای داوطلب، از کاروان اعزامی جا ماند. از این مسئله خیلی ناراحت بود، دست و دلش، دیگر به کشاورزی نمیرفت، هر وقت توی قهوهخانه قدیمی روستا با بزرگترها و ریشسفیدان محل مینشست، دم از رفتن میزد، نمیدانست چه کار کند، کسی را نداشت تا واسطه رفتنش باشد. دلش در اشتیاق رسیدن به جبهه میتپید، پدرش آقا سید علی میگفت: پسر! عجله نکن، هنوز جنگ است و خدا میداند کِی تمام میشود. انشاءالله اگر خدا قسمتت شود، تو هم به جبهه میروی و دِین خودت را ادا میکنی اما این حرفها تسکیندهنده روحیه ناآرام او نبود. چند بار سر این مسئله با قدرتالله حرف زده بود، قدرتالله نمیتوانست بیتابی دوستش را تحمل کند. راضی شد تا پا پیش بگذارد و او را به سپاه معرفی کند، چند روز بعد، سید باقر دفترچه اعزام را در دستان خود میدید. حالا توی پوست خودش نمیگنجید، گیلانغرب در انتظار او بود، دیری نگذشت که شوق پرواز او را به وصالی ابدی رساند و خبر شهادتش در روستا دهان به دهان شد. خانواده، پیجوی خبر بودند اما تا پیکر پسر را نمیدیدند، دلشان آرام و قرار نمیگرفت، خبر مفقود شدن سید باقر همه جا پیچیده بود. حالا دیگر قدرتالله هم از موضوع آگاهی یافته است، کسی به رویش نمیآورد ولی پیش خودش فکر میکرد او مقصر مفقودیت پسر آقا سید علی شده است. او بود که برای اعزامش، ریش گرو گذاشته بود.
شهید سید باقر تاکامی کسی نمیدانست چه خواهد شد، رویش نمیشد، توی چشمهای سید علی نگاه کند، باری روی دوشش افتاده بود که باید به تنهایی آن را پایین میگذاشت. تازه از جبهه برگشته بود اما معطل نکرد، برگه مأموریت را از سپاه گرفت و پنجم دی ماه همان سال به سمت باختران و از آنجا به گیلان غرب رفت، منطقه شیاکوه حال و هوای عجیبی داشت. دشمن مناطق وسیعی را مینگذاری کرده بود، منطقه دار بلوط، وضعیت کاملاً جنگی داشت، مأموریت بچههایی که به بالای شیاکوه رفته بودند، انهدام خاکریزهای دشمن بود، رودخانهای کمعمق، کنار شیاکوه قرار داشت که بهعلت عرض 30 متریاش بین بچههای رزمنده به خط 30 متری معروف شده بود. خاکریز بچهها در مقابل دشمن واقع بود، مأموریت آنها عبور از رودخانه و تصرف مواضع بعثیها بود اما قدرتالله برای مأموریت دیگری به این کارزار پرخطر، گام نهاده بود. او بهدنبال جسد سید باقر میگشت؛ چرا که به پدرش قول داده بود تا باقر را پیدا نکند، برنمیگردد. بچهها با عبور از نقطه مورد نظر و ایجاد معبر از میان سیم خاردارها و مینها میتوانستند با از بین بردن کمینهای عراقی، خط دشمن را بشکنند و راه عبور گروه عملیاتی را باز کنند. آتش بسیار شدید و بیامان عراقیها از یک طرف و توپخانه خودی و غرش مسلسل و دوشکا از طرف دیگر، فضا را احاطه کرده بود. گلولهها از هر طرف به سمت آنها میبارید، تیربارچی عراقی متوجه حضور چند نفر در قسمت بالای شیاکو شد و با شلیک مداوم، منطقه را زیر رگبار سنگین خود قرار داد. چند نفر از بچهها به پایین پرت شدند، بوی گوشت و پوست سوخته در فضا پیچیده بود، یکی از بچهها به قدرتالله خبر داد که جنازه سید باقر و چند نفر از شهدا، چند متر بالاتر از نقطه مینگذاریشده، روی زمین افتاده است، باید عبور میکردند. منطقه بهشدت آلوده بود، فقط چند متر تا رسیدن به دوست و هممحلیاش فاصله داشت، نگاهی به اطراف انداخت و سپس به آرامی حرکت کرد. دقیقهای بعد، صدای انفجاری مهیب بلند شد! پا روی مین گذاشته بود! دیگر کسی آنها را ندید، انگار سید باقر خیلی دلش برای او تنگ شده بود و دلش رضا به رفتن او نداده بود. هشت ماه بعد، روستای تاکام فرزندان خود را در آغوش گرفت، آنها را در گلزار شهدای روستا دفن کردند تا لالههای سرخ در آنها جوانه بزند، توی هشت ماه مفقودیت، هر غروب، دلتنگیهایشان را با هم تقسیم میکردند. هر روز زمزمههای مادران را میشنیدند، چشمان منتظرشان را میدیدند و دلشان برای مویههای پرسوز و گداز آنها میگداخت. حالا سالهاست پدر و مادری دلشان می خواهد تا هر شب خواب پسرشان را ببینند. به گزارش فارس، شهید سید باقر تاکامی فرزند سید علی 14 آذر ماه 1336 در روستای تاکام ساری بهدنیا آمد، بهعنوان نیروی پیاده از لشکر 25 کربلا در 23 آذر ماه 1360 در گیلانغرب به درجه رفیع شهادت نائل آمد. همچنین شهید قدرتالله اندیشه فرزند محمد در 10 آذر ماه 1335 در روستای تاکام ساری گام به عالم هستی نهاد، بهعنوان فرمانده دسته در 19 دی ماه 1360 در منطقه شیاکو به یار شهیدش سید باقر تاکامی پیوست. انتهای پیام/3141/غ30
95/04/21 :: 14:14
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 107]