تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):صله رحم، انسان را خوش اخلاق، با سخاوت و پاكيزه جان مى‏نمايد و روزى را زياد مى‏كند...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798157069




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

حالا گریه کن پیرمرد / چشم هایم برای تو!/ حال باران خوب است


واضح آرشیو وب فارسی:عصردنا: عصردنا: شبکه گردی امروز را با همدیگر مرور می کنیم: 1- حالا گریه کن ، پیرمرد عراقی ! حجت الاسلام زائری استاد حوزه و دانشگاه خاطره ای از سفیر سابق ایران در لبنان که از مفقودان فاجعه منا است در اینستاگرامش نوشته که در ادامه می خوانید: پیرمرد شصت و هفت هشت سال داشت اما سرحال بود و گرچه به خاطر اوضاع عراق آواره شده بود و زن و بچه اش را به بیروت آورده بود اما باز هم نمی گذاشت روزگار کمرش را خم کند و اخمهایش را توی هم بیاورد. آنها طبقه دوم بودند و ما طبقه ششم ، گاهی توی آسانسور و پارکینگ می دیدمش ، روحیه اش خیلی اجتماعی بود و به هر بهانه ای سلام و علیکی می کرد و چیزی می گفت و می خندید. مدتی از او خبری نبود و من احتمال می دادم مثل همیشه رفته تا سری به خانه و زندگیش در بغداد بزند و برگردد. چند وقت بعد دوباره دیدمش اما این بار کلا قیافه اش فرق می کرد ، پیراهن مشکی را روی شلوار انداخته بود و به جای ته ریش همیشگی ریش بلند و سفیدی صورت گرد و نمکی اش را پوشانده بود. خمیده راه می رفت و بر خلاف معمول سلام من را تنها با علیکی بی صدا پاسخ داد و گذشت. نمی دانستم چه شده و کنجکاوی هم نکردم تا اینکه دو سه روز بعد محمد ، نگهبان سوری ساختمان که اتفاقا خودش هم سنی بود سر صحبت را باز کرد و با ناراحتی گفت : پسر بزرگش را کشته اند ! نیروهای تکفیری ریخته اند توی کارگاه ساختمانی شان و پسرش را جلوی چشمش تیرباران کرده اند . دفعه بعد که حاج ابوجواد را دیدم تسلیت گفتم و عذرخواهی کردم که از قضیه خبر نداشته ام ، ایستاد و همین که خواست از پسرش حرف بزند بغض کرد و گفت که این فرزند را از زن اولش داشته که زود از دنیا رفته و همین باعث شده تا او و این پسر خیلی با هم انس بگیرند. ناگهان بغضش ترکید و گفت : فقط پسرم نبود ، برادرم بود ، همه چیزم بود ، جانم بود ! اشک از چشمانش می ریخت و به شدت گریه می کرد. نمی دانستم چه کار کنم ! گفت : قدش بلند بود و چهارشانه ، چهل و چند سالی داشت ... خیلی شبیه سفیر شما بود ، غضنفر ! بعد دست برد و از توی جیبش عکسی در آورد ، خیره خیره نگاهش کرد و بوسید و تلخ تر گریه کرد ، بعد عکس را به من داد. راست می گفت ، چهره پسرش خیلی به سفیر جمهوری اسلامی ایران در لبنان شباهت داشت. عکس را که به او دادم در حالی که اشکهایش را پاک می کرد با حالتی خاص و امیدوارانه پرسید : می شود بگویی جناب سفیر یک بار به خانه من بیایند ؟ خیره خیره نگاهش کردم و گفتم : سفیر به خانه شما بیایند ؟ گفت : آری ! گفتم : شما می دانی که با شرایط امنیتی لبنان سفیر ایران در معرض بیشترین تهدید هاست و راحت نمی تواند هر جایی برود ! تیم حفاظتی دو سفیر آمریکا و ایران در لبنان بیشترین حساسیت و تعداد را دارد و تا کنون چند بار توطئه ترور او را داشته اند ! پیرمرد گفت : حالا تو بگو ، شاید برای تسلای دل من پیرمرد عزادار بیاید ... با دکتر رکن آبادی تازه رفیق شده بودیم. من خیلی با سفارت کاری نداشتم و حتى به جلسات دعای کمیل هم منظم نمی رفتم. نه خودم کار دولتی و رسمی داشتم و نه بچه هایم به مدرسه ایرانی می رفتند ، برای همین فقط گاهی در بعضی مناسبتها مثل عزاداری محرم سری به سفارت می زدیم. روزهای اولی هم که دکتر رکن آبادی به جای آقای شیبانی آمده بود خیلی از او خوشم نمی آمد. ظاهرش در برخورد اول خیلی به دل نمی نشست. کمی جدی و عبوس بود و برای همین مدتی گذشت تا آرام آرام او را بپسندم و به دلم بنشیند و بفهمم که پشت این چهره جدی و اندکی سرد چه صمیمت و عاطفه ای پنهان شده و این سفیر مهم و پرکار چه دل گرم و مهربانی دارد. دفعه بعد که جناب سفیر را دیدم داستان پیرمرد عراقی را تعریف کردم و گفتم که مدعی است پسرش به شما خیلی شبیه است و دلش می خواهد احوالش را بپرسید ! بعد اضافه کردم : من از نیتش خبر ندارم ، اگر قصد دیگری داشته باشد یا بخواهد چیزی از شما طلب کند من بی اطلاعم ، فقط خواستم امانت پیغام او را برسانم. دکتر گفت : شماره تلفنش را به دفتر بدهید و بگویید ایشان هم با دفتر تماس بگیرد. تشکر کردم و خداحافظی و رفتم و موضوع را هم کلا از یاد بردم. یکی دو هفته بعد پیرمرد عراقی را دوباره دیدم. داشتم با ماشین از پارکینگ بیرون می آمدم که از دور مرا صدا زد و با حرکت دستش من را متوقف کرد. پیاده شدم و جلو رفتم. چهره پیرمرد باز شده بود و با خوشحالی لبخند می زد ، مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت : خیلی ممنون ! با تعجب پرسیدم : چه طور ، چه شده ؟ گفت : جناب سفیر دیشب شام پیش ما بودند ! باورم نمی شد ... ادامه داد: دیروز از دفترشان زنگ زدند و گفتند ایشان بعد از نماز مغرب و عشا می آیند ومن هم خواهش کردم برای شام بیایند و قبول کردند. پیرمرد زنده شده بود و مثل همه لبنانی ها چنان از غضنفر صحبت می کرد که گویی در باره برادرش حرف می زند. می گفت : بار مصیبتم سبک شده ، داغم کمتر شده ، آرامم کرد. احساس می کردم خدا دوباره پسرم را پیشم فرستاده ! اصلا باورم نمی شد ، واقعا فکر نمی کردم اصلا پیغام آن روز من به یادش مانده باشد و به آن اهمیت بدهد. بعدها که به ایران برگشت و چند بار با محبت به ما سر زد و به سرچشمه آمد با در دانشگاه همدیگر دیدیم یکی دو بار این خاطره را یادآوری کردم. عجیب بود این مرد. مهمترین سفیر خارجی در یکی از حساسترین کشورهای منطقه و یکی از سخت ترین شرایط زمانی ، برای دل یک پیرمرد بی نام و نشان عراقی نگران بود. خیلی بی تکلف و ساده و صمیمی بود، آخرین بار که در سرچشمه مهمان ما بود موقع خداحافظی متوجه شدم ماشین ندارد و فهمیدم با تاکسی آمده است. نمی دانم چه رازی است که سفرای ما در لبنان همه همین گونه اند ، قبل از او آقای شیبانی هم شبهای محرم همراه شهید شاطری سر سفره از عزاداران پذیرایی می کرد و بعد از او هم این دفعه که برای همایش تجدید و اجتهاد به لبنان رفتیم دیدم آقای دکتر فتحعلی برای استقبال مهمانان تا پای پلکان هواپیما آمده است. این تواضع و افتادگی در رفتار دکتر رکن آبادی همیشه آشکار بود و علاوه بر این بسیار جسور و پر نشاط بود. یک بار شنیدم که به دفتر روزنامه المستقبل رفته است ! باورم نمی شد. روزنامه المستقبل درست در جبهه مقابل حزب الله و ایران قرار داشت و بیشترین بدگویی ها را به سفیر ایران می کرد. از خودش پرسیدم : چه طور به المستقبل رفتید ؟ خندید ! گفت : دیدم بهترین کار همین است که غافلگیرشان کنم. تماس گرفتیم و گفتیم که می خواهیم جلسه ای بگذاریم و رفتیم ، خودشان هم باور نمی کردند. نشستیم و با نویسندگان تحریریه شان حرف زدیم و چای نوشیدیم و خیلی جلسه خوبی شد ! بعد از آن جلسه تا چند وقت بعد دیگر از مواضع تند و ضد ایرانی در المستقبل خبری نبود ! با همین روحیه به نزد امین جمیل رییس حزب کتائب رفت و موجب شگفتی همه جریان های سیاسی شد. یک بار به جناب سفیر گفتم : خوب است با برخی از نخبگان مسیحی هم ارتباط داشته باشید. به دقت حرفهایم را شنید و به عنوان مثال از اسقف جورج خضر یاد کردم و گفتم چون که شخصیت اندیشمند و خوش سابقه ای دارد خوب است با او ملاقات کنید. چند روز بعد از دفتر ایشان تماس گرفتند و گفتند قرار تنظیم شود و با هماهنگی قبلی با هم به دیدار اسقف جورج خضر رفتیم. رفتار دکتر رکن آبادی به قدری با محبت و صمیمانه بود که بعدا اسقف مکررا با تحسین و تقدیر از این دیدار یاد می کرد. علاقه و محبت لبنانی ها به سفیر ارزشمند ایران که او را آبادی می گفتند منحصر به شیعیان و حزب اللهی ها نبود. دیروز که با مطران جورج صلیبا اسقف سریان ارتدوکس صحبت می کردم با حسرت و ناراحتی عجیبی از غضنفر آبادی یاد می کرد و می گفت : هنوز چشم به راهم که برگردد ، غضنفر آبادی فقط مال شما نیست. از همین ترم قرار بود دکتر به هیأت علمی دانشکده مطالعات جهان ملحق شود و آخرین بار که همدیگر را دیدیم کلی به همین خاطر اظهار خوشحالی کردم و گفتم از این به بعد بیشتر همدیگر را خواهیم دید و وقتی هم عازم حج شد و بعد هم که به عربستان رسید از طریق پیام های واتس اپ با هم در تماس بودیم و برایش آرزوهای فراوان کردم. در آخرین پیام نوشتم : " امیدوارم خداوند در نور و رحمت خود غرقتان کند " خاطرات پراکنده را که مرور می کنم بیشتر از همه ابوجواد جلوی چشمم می آید. دلم برای او به اندازه خانواده و بستگان دکتر نگران می شود. با خود فکر می کنم حالا پیرمرد عراقی دلش را به چه کسی خوش کند ؟ می خواهم بگردم و پیدایش کنم و آهسته توی گوشش بگویم : پیرمرد ، حالا دیگر هر چه می خواهی گریه کن ! 2- عکس قدیمی از سردار همدانی 3- پلنگ بازی در نیار! این هم کارتونی از محسن ایزدی که در صفحه رضا ساکی در فیسبوک قرار گرفته است. 4- ابومهندس این هم عکسی از ابومهندس فرمانده سپاه بدر عراق که در فیسبوکش منتشر شده است. 5- هر که نان از عمل خویش خورد رضا رفیع طنز پرداز هم این مطلب را در اینستاگرامش منتشر کرده است: چندروز پیش، بعد از اتمام برنامه "روزآمد" شبکه پنج و اجرای بخش طنز "آقای مشاول"؛ به پیشنهاد دوست خوبم رضا امیراحمدی به رستورانی سنتی رفتیم تا فضیلت ناهار اول وقت را درک کنیم. شاطرجوانی پای تنور بود که لبخند مهربانی بر لب داشت. نگاه ما هم که یار شاطر بود، نه بار خاطر؛ این چهره مهربان و روی خوش و خندان را در پای گرمای تنور داغ، گرامی داشت. شاطر جوان بجنوردی، نانی به شکل قلب در تنور عشق و علاقه اش پخت و هدیه آورد و بسیار ابراز محبت کرد و از علاقه اش به طنز قندپهلو گفت. نان را گرفتم که در تلویزیون نشان دهم، اما تا شب خشک شد و چون قلبی عاشق شکست! تصویرش را گرفتم که در تلویزیون نشان دهم. به نشان قدردانی از جوان کوشایی که از کارکردن ابایی ندارد. حرارت داغ تنور را تحمل می کند تا به زندگی لبخند زند. او نان "عمل" خویش را می خورد؛ نه "امل" آمیخته با ثروت پدر و منت دولت را. کنارش ایستادیم تا با افتخار، با هم عکس بگیریم به یادگار از این چهره ماندگار. ماندگار در قلب اطرافیانش که زحمت و تلاش او را برای یک زندگی سالم و سرشار از مهربانی و لبخند و عاری از اختلاس و پولشویی و آقازادگی و ..... پشت به خدمت، دوتا کردن؛ پاس می دارند. دمش چون تنورش گرم. شاطرجان؛ تو نان دل عاشقت را می خوری. گوارایت باد. 6- چرا فتوا نمی دهند؟! عماد مطار از روزنامه نگاران لبنانی هم سئوالی را در توییترش منتشر کرده که جالب است: بعد از ورود روسیه به سوریه 52 عالم سنی فتوای جهاد دادند،چرا کسی هنگام کشته شدن این زن مسلمان در فلسطین اشغالی توسط اسرائیل فتوای جهاد نداد؟ 7- باران کوثری خوب است ادمین پیج باران کوثری در اینستاگرام نوشته که حال این بازیگر بعد از تصادف خوب است. 8- بچه شهید که باشی... مهدی محمد باقری فرزند شهید باقری در اینستاگرامش نوشته است: بچه شهید که باشی درکش سخت نیست که گاهی شاید هر روز دلت بهانه بابا را بگیرد و مادر توان توضیح نداشته باشد که بابا کجاست؟ بابا کی میاد؟ سفرش تا کی ادامه داره؟ پیش خدا یعنی کجا؟ پدر که باشی تازه میفهمی چه نعمتی را نداری ... مرا به اتاقش برد و تمام اسباب بازی هایش را یک به یک نشانم داد حتی همان هواپیمایی که با آن ابروی خواهرش را شکانده بود؛ حتی آن ماشین فراری زرد رنگ کنترلی که قرار بود وقتی بزرگتر شد با آن بازی کند ؛ فرزند شهید که باشی جنس دل تنگیت برای بابا سن و سال نمی شناسد. کاش روزی که تو بزرگ شوی کسی طعنه نزند که جنگ را درک نکرده ای ... نمیدانم چرا جز من و تو همه گریان بودند. 9- چشم هایم برای تو! این عکس را هم محسن یکی از کاربران اینستاگرام منتشر کرده که تکان دهنده است. 10- یادگاری با رزمنده عراقی مهیار زاهد روزنامه نگار هم در اینستاگرامش نوشته است: پیرمرد ٨٥ ساله خودش و پسرش و نوه اش با هم به جنگ با داعش آمده اند.اینها در نزدیکی موصل زندگی میکردند و با حمله داعش خانه و خانواده خود را از دست داده اند.


شنبه ، ۱۸مهر۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: عصردنا]
[مشاهده در: www.asredena.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 27]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن