تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):چه بسا روزه‏دارى كه از روزه‏اش جز گرسنگى و تشنگى بهره‏اى ندارد و چه بسا شب زنده‏دارى كه...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798173206




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

غزوه خندق (1)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
غزوه خندق (1)
غزوه خندق (1) نويسنده: سيد هاشم رسولى محلاتى از حوادث مهم سال پنجم هجرت كه به قول معروف در ماه شوال آن سال اتفاق افتاد جنگ خندق بود،كه با توجه به كثرت سپاه و تجهيز لشكريان قريش،و محاصره طولانى و نبودن آذوقه كافى در شهر مدينه،و دشوارى وضع اقتصادى،كارشكنى‏هاى داخلى كه از ناحيه يهود بنى قريظه و منافقين مى‏شد و به سختى مسلمانان را تهديد مى‏كرد،براى پيغمبر اسلام و پيروان آن بزرگوار يكى از سخت‏ترين جنگها و دشوارترين درگيريهايى بود كه با دشمن داشتند و مانند گذشته به كمك و يارى خداى تعالى و ايمان و فداكارى و استقامت،بر همه اين مشكلات پيروز شده و همه دشمنان را مغلوب ساختند و از اين كارزار سخت و دشوار نيز فاتح و سربلند و پيروز بيرون آمدند. در پايان غزوه بدر صغرى گفته شد كه چون مشركين به دستور ابو سفيان در بدر صغرى حاضر نشدند و آن سال را مناسب براى جنگ نديدند مورد شماتت و سرزنش بزرگان قريش و مردم مكه قرار گرفته و قبايل عرب بازگشت آنها را حمل بر ترس و فرار از برابر مسلمانان كردند،و از اين رو ابو سفيان تصميم گرفت لكه اين ننگ را از دامن خود بشويد و بار ديگر شوكت و عظمت خود را به رخ مسلمانان و ساكنان شبه جزيره عربستان بكشد و به همين منظور نزديك به يك سال،يعنى از ذى قعده سال چهارم تا شوال سال پنجم در صدد تهيه سربازان جنگى و ابزار و اسلحه كافى براى چنين جنگ بزرگى بر آمده و توانستند روزى كه از مكه به سمت مدينه حركت كردندبيش از ده هزار مرد جنگى را با تمام تجهيزات بسيج كنند به شرحى كه در ذيل خواهيد خواند. عامل ديگرى كه در بسيج اين لشكر زياد و ترتيب دادن اين جنگ مهم بسيار مؤثر بود،تحريكات جمعى از بزرگان يهود بنى نضير و بنى وايل مانند حيى بن اخطب و هوذة بن قيس بود كه چون به دستور پيغمبر اسلام ناچار به خروج از مدينه و جلاى وطن گرديدندـبه شرحى كه پيش از اين گذشتـدر صدد انتقام از محمد(ص)بر آمده و سفرى به مكه و نزد قريش رفتند و آنها را بر ضد مسلمانان و پيغمبر اسلام تحريك كرده و به آنها اطمينان دادند كه اگر شما به جنگ او برويد ما همه گونه كمك و مساعدت به شما خواهيم كرد،تا آنجا كه نوشته‏اند:وقتى قريش حال بنى النضير را از ايشان پرسيدند آنها در پاسخ گفتند: بنى النضير در ميان خبير و يثرب چشم به راه شما هستند تا بر محمد و يارانش هجوم بريد و آنان به كمك شما بشتابند.چون از حال بنى قريظهـكه هنوز در مدينه سكونت داشتندـجويا شدند گفتند:آنها نيز منتظر هستند تا چه وقت شما به شهرشان برسيد و آن وقت پيمان خود را با محمد بشكنند و به يارى شما بشتابند. قرشيان كه در اثر مبارزات طولانى با مسلمانان تا حدودى خسته به نظر مى‏رسيدند و از طرفى تدريجا عقايدشان نسبت به مراسم دينى قريش و آيين بت پرستى سست شده و به حال ترديد در آمده بودند،براى اطمينان خاطر نسبت به مرام و آيين خود از آنها كه جزء بزرگان يهود و اهل كتاب به شمار مى‏رفتند سؤال كردند:راستى!شما كه اهل كتاب هستيد و از آيين ما و محمد اطلاعات كافى داريد به ما بگوييد:آيا آيين ما بهتر است يا دين محمد؟ يهوديان در اينجا روى دشمنى با پيغمبر اسلام(ص)و عناد با آن بزرگوار از يك حقيقت مسلم و قطعى دست برداشته و براى خوشايند و تحريك آنها آشكارا حق كشى كرده و پاسخ دادند:مطمئن باشيد كه شما بر حق هستيد و آيين شما از دين او بهتر است. (1) قرآن كريم در مذمت آنان بسيار زيبا گويد: «الم تر الى الذين اوتوا نصيبا من الكتاب يؤمنون بالجبت و الطاغوت و يقولون للذين كفروا هؤلاء اهدى من الذين آمنوا سبيلا،اولئك الذين لعنهم الله و من يلعن الله فلن تجد له نصيرا» (2) [آيا نديدى آنان را كه بهره‏اى از كتاب داشتند به جبت و طاغوت مى‏گروند و به كافران گويند:راه شما به هدايت نزديكتر از راه مؤمنان است،آنهايند كه خدا لعنتشان كرده و هر كه را خدا لعنت كند ياورى براى او نخواهى يافت.]و از برخى از تواريخ نقل شده كه يهوديان براى اطمينان قريش به مسجد الحرام آمده و در برابر بتهاى مشركين سجده كرده و خواستند با اين رفتار عملا نيز حقانيت آيين آنها را ثابت كنند. قريش مكه با اين جريان از نصرت يهود مطمئن شده و با سخنان آنها به آيين باطل خود دلگرم گشته و آمادگى خود را براى جنگ با مسلمانان اعلام كردند. حيى بن اخطب و ديگر بزرگان يهود وقتى قرشيان را آماده كردند به نزد قبايل ديگرى كه در حجاز سكونت داشتند مانند قبيله غطفان،بنى مره و بنى فزاره و هر كدام كه روى جهتى با پيغمبر و مسلمانان عداوت و دشمنى داشتند آمده و آنها را نيز با سخنانى نظير آنچه به قريش گفته بودند براى جنگ با مسلمانان تحريك و آماده كرده و پس از گذشتن چند روز دسته‏هاى مختلف از ميان قبايل به مكه آمده و با قريش ائتلاف كرده به سوى مدينه حركت كردند.رياست قريش با ابو سفيان بود و قبايل ديگر نيز هر كدام تحت رياست و فرماندهى يكى از بزرگان خويش حركت كردند و رياست همه سپاه را نيز به ابو سفيان واگذار كردند،و چنانكه گفته‏اند :وقتى از مكه خارج شدند متجاوز از ده هزار سپاه بودند. رسيدن خبر به مدينه و دستور حفر خندق خبر حركت لشكر قريش به رسول خدا(ص)رسيد و براى مقابله با اين لشكر جرار در فكر فرو رفتند و چاره‏اى جز آنكه در مدينه بمانند و حالت دفاعى به خود گيرند نديدند،اما باز هم براى حفظ شهر از حمله دشمن،تدبيرى لازم بود،از اين جهت پيغمبر اسلام با اصحاب خود در اين باره مشورت كرد و سلمان فارسى كه در آن وقت از قيد بردگى آزاد شده بودـبه شرحى كه در جاى خود مذكور شدـو مى‏توانست در جنگها شركت كند پيشنهادى داد كه مورد تصويب قرار گرفت و قرار شد بدان عمل كنند. سلمان گفت:اى رسول خدا در شهرهاى ما اهل فارس معمول است كه چون لشكر زيادى به شهر هجوم آورند كه مردم آن شهر را تاب مقاومت با آنها نباشد اطراف خود را خندقى حفر مى‏كنند و راه حمله را بر دشمن مى‏بندند،اينك به نظر من خوب است دستور دهيد آن قسمت از شهر مدينه را كه سر راه دشمن مى‏باشد خندقى حفر كنند.رسول خدا(ص)اين نظريه را پسنديد و قرار شد قسمت زيادى از شمال و بخصوص شمال غربى مدينه را به صورت هلالى خندق بكنند،و روى هم رفته قسمتى را كه پيغمبر دستور حفر خندق در آن قسمت داد قسمت شمالى مدينه بود كه شامل ناحيه احد مى‏شد و تا نقطه‏اى به نام راتج را مى‏گرفت،چون در قسمت جنوب غربى و جنوب،محله قبا و باغستانهاى آنجا بود و در ناحيه شرقى نيز يهود بنى قريظه سكونت داشتند و لشكر دشمن ناچار بود از همان ناحيه شمال و قسمتى از شمال غربى به مدينه بتازد و از اين رو فقط همان قسمت را براى حفر خندق انتخاب كردند. پيغمبر خدا دستور داد براى اين كار خطى در آن قسمت ترسيم كنند و هر ده ذراع و يا چهل ذراع و يا به گفته برخى بيست گام و سى گام را ميان ده نفر از مهاجر و انصارتقسيم كرد،براى خود نيز مانند افراد ديگر قسمتى را معين كرد تا در رديف مهاجرين آن قسمت را به دست خود حفر كنند. فضيلتى از سلمان سلمان با اينكه طبق رواياتى كه در شرح حال او گذشت عمرى طولانى داشت،مردى نيرومند و كارگر خوبى بود كه در هر روز به اندازه چند نفر كار مى‏كرد و از اين رو ميان مهاجر و انصار درباره او اختلاف افتاد و هر دسته او را از خود مى‏دانستند،مهاجرين مى‏گفتند:سلمان از ماست و انصار مى‏گفتند:از ماست؟ رسول خدا(ص)كه چنان ديد فرمود: «السلمان منا اهل البيت»[سلمان از ما خاندان است.] سختى كار پيش از اين اشاره شد كه ائتلاف احزاب و داستان جنگ خندق در وقتى اتفاق افتاد كه در مدينه خشكسالى شده بود و مردم شهر از نظر آذوقه و مواد خوراكى در فشار و مضيقه بودند و از اين رو وقتى خبر حركت آن سپاه عظيم و مجهز به مردم مدينه رسيد سخت به وحشت افتادند،منتهى آنان كه ايمان محكمترى داشتند دل به نصرت خدا بسته و اين حادثه را آزمايشى براى خود مى‏دانستند ولى آنها كه پايه ايمانشان سست و يا در دل نفاق داشتند نمى‏توانستند اضطراب و وحشت خود را پنهان كنند و همه جا سخن از سقوط شهر مدينه و اسارت زنان و كودكان به دست دشمن به ميان آورده و پس از ورود لشكريان قريش و مدت محاصره نيز به بهانه‏هاى مختلف از فرمان رسول خدا(ص)و توقف در كنار خندق سرپيچى كرده و فرار مى‏كردند،و سخنان ناهنجارى كه موجب ترس و دلسردى ديگران نيز بود به زبان آورده و نفاق باطنى و بى‏ايمانى خود را همه جا آشكار مى‏ساختند،به شرحى كه در جاى خود مذكور خواهد شد. و به عبارت روشنتر به دنبال خبر حركت لشكر احزاب وحشت سرتاسر مدينه رافرا گرفت با اين تفاوت كه افراد با ايمان با علم به اينكه آزمايش سختى در پيش دارند از اين وحشت داشتند كه آيا بتوانند بخوبى از عهده آزمايش برآيند يا نه؟و افراد سست عقيده و منافق از سرنوشت خود و زن و بچه و اموال و داراييشان وحشت داشتند،اينان در كار حفر خندق نيز سستى مى‏ورزيدند و تا جايى كه مى‏توانستند شانه از زير كار خالى كرده فرار مى‏كردند و در عوض مردمان با ايمان با كمال جديت و علاقه و كوشش كار مى‏كردند. اگر احيانا احتياجى ضرورى پيدا مى‏كردند كه دست از كار كشيده و سرى به خانه و زن و فرزند خود بزنند از رهبر بزرگوار خود اجازه مى‏گرفتند و با موافقت آن حضرت بسرعت به خانه آمده و باز مى‏گشتند و بر عكس منافقان و افراد سست ايمان براى فرار از كار،نا امن بودن شهر و خانه را بهانه قرار داده و يا به بهانه‏هاى مختلف ديگر بيشتر وقت خود را در خانه مى‏گذراندند و بلكه گاهى ديگران را نيز به فرار وا مى‏داشتند. خداى تعالى درباره مؤمنان آيه ذيل را به پيغمبر نازل فرمود: «انما المؤمنون الذين آمنوا بالله و رسوله و اذا كانوا على امر جامع لم يذهبوا حتى يستأذنوه إن الذين يستأدنك أولئك الذين يؤمنون بالله و رسوله فاذا استاذنوك لبعض شأنهم فأذن لمن شئت منهم و استغفر لهم الله ان الله غفور رحيم» (3) [جز اين نيست كه مؤمنان حقيقى كسانى هستند كه به خدا و رسولش ايمان كامل دارند و هر گاه در كارهاى عمومى كه حضورشان لازم باشد حاضر شوند تا اجازه نگيرند از نزد وى بيرون نروند كسانى كه از تو اجازه گيرند همان كسانى هستند كه به خدا و رسولش ايمان آورده‏اند و چون از تو براى بعضى كارهاشان اجازه خواستند به هر كدامشان كه خواستى اجازه بده و براى ايشان آمرزش بخواه كه خدا آمرزنده و مهربان است.] و درباره منافقان نيز در دو آيه بعد فرموده: «...فليحذر الذين يخالفون عن امره أن تصيبهم فتنة او يصيبهم عذاب اليم» . [بايد كسانى كه از امر خدا مخالفت مى‏كنند بترسند از اينكه دچار فتنه‏اى گردند يا به عذاب دردناكى دچار شوند.] و نيز فرموده: «و إذ قالت طائفة منهم يا اهل يثرب لا مقام لكم فارجعوا و يستأذن فريق منهم النبى يقولون ان بيوتنا عورة و ما هى بعورة ان يريدون الا فرارا» (4) [آن گاه كه گروهى از ايشان گفتند اى مردم يثرب جاى ماندن شما نيست باز گرديد و گروهى از ايشان از پيغمبرشان اجازه خواسته و مى‏گفتند خانه‏هاى ما بى‏حفاظ است!خانه‏هاشان بى‏حفاظ نبود و جز فرار كردن قصد ديگرى نداشتند.] و بخصوص وقتى شنيدند يهود بنى قريظه نيز پيمان شكنى كرده و با احزاب و دشمنان ائتلاف كرده و مى‏خواهند از پشت بر آنها حمله كنند،اين ترس و اضطراب خيلى شديدتر شد. به هر صورت مسلمانان به كار حفر خندق مشغول گشته و هر كس روى سهمى كه برايش مقرر شده بود به حفارى مشغول شد و با تمام مشكلاتى كه براى آنها داشت كار بسرعت پيش مى‏رفت. چنانكه بيشتر مورخين نوشته‏اند كار حفر خندق شش روزه به پايان رسيد و علت عمده اين سرعت عمل و پيشرفت كار هم آن بود كه خود پيغمبر اسلام نيز مانند يكى از افراد معمولى كار مى‏كرد و مسلمانان كه مى‏ديدند رهبر عالى قدرشان نيز با آن همه گرفتارى و مشكلات و بلكه گرسنگى و نخوردن غذاى كافى به اندازه يك مسلمان عادى كلنگ مى‏زند و سنگ و خاك به دوش مى‏كشد به فعاليت و كار تشويق مى‏شدند و موجب سرعت عمل آنها مى‏گرديد. مسلمانان براى سرگرمى و رفع خستگى خود ارجوزه‏هايى مى‏خواندند و گاهى به صورت سرود دسته جمعى همگى با هم،همصدا مى‏شدند و رسول خدا(ص)نيز گاهى‏در همه سرود و گاهى در جمله آخر و قافيه آن با آنان همصدا مى‏شد.از جمله اين رجز بود كه با صداى بلند مى‏خواندند و عبد الله بن رواحه آن را سروده بود: لا هم لو لا انت ما اهتدينا و لا تصدقنا و لا صلينا فانزلن سكينة علينا و ثبت الاقدام ان لاقينا ان الاولاء قد بغوا علينا اذا ارادوا فتنة ابينا صدور چند معجزه از پيغمبر خدا(ص)در حفر خندق پيش از اين گفته شد كه يكى از نشانه‏ها و علايم نبوت كه پيغمبر صادق را از كاذب متمايز و جدا مى‏سازد«معجزه»است،معجزه عبارت است از آن عملى كه از نظر عقلى انجام آن محال نباشد ولى افراد عادى هم از انجام آن عاجزند،و پيغمبران الهى داراى انواع معجزات بوده‏اند و از پيغمبر اسلام نيز معجزات زيادى در مكه و مدينه به ظهور پيوست كه برخى از آنها در بحثهاى گذشته مذكور شد.در جنگ خندق چند معجزه آشكار از آن حضرت ديده شد كه مورخين بخصوص براى آنها بابى جداگانه باز كرده‏اند از آن جمله«نرم شدن سنگ از بركت دعا و آب دهان پيغمبر»بود كه ابن هشام و بخارى و ديگران نوشته‏اند و از جابر نقل كنند كه گفت: در قسمتى از خندق،سنگ بزرگى ظاهر شد كه كار كندن خندق را مشكل ساخت جريان را به رسول خدا(ص)گزارش دادند،حضرت ظرف آبى طلبيد و مقدارى از آب دهان خويش در آن انداخت سپس دعايى بر آن خوانده پيش رفت و آن آب را بدان سنگ پاشيد و فرمود:اكنون بكنيد! جابر گويد:به خدا سوگند،آن سنگ سخت،از بركت آب دهان و دعاى پيغمبر،مانند خاك نرم شد و با بيل و كلنگ به آسانى آن را كندند. بركتى كه در خرما پيدا شد بشير بن سعد از كسانى بود كه حفر خندق مى‏كرد و شوهر خواهر عبد الله بن رواحه بود كه اشعارى از او ذكر شد.دختر همين بشير گويد:روزى مادرم مقدارى خرما در دامان من ريخت و گفت:اينها را براى پدرت بشير و داييت عبد الله ببر!به گفته مادرم خرماها را به كنار خندق آورده و براى اينكه پدر و داييم را پيدا كنم به اين طرف و آن طرف مى‏رفتم،در اين ميان رسول خدا(ص)مرا ديد و به من فرمود:دخترك نزديك بيا ببينم چه در دامن دارى؟گفتم :اى رسول خدا مقدارى خرماست كه مادرم داده تا براى چاشت پدرم بشير و داييم عبد الله بن رواحه ببرم. فرمود:آن را پيش بياور. من نزديك رفتم و خرماها را در دستهاى پيغمبر ريختم و چندان نبود كه دستهاى آن حضرت را پر كند،پس رسول خدا(ص)دستور داد پارچه بزرگى آوردند و آن را پهن كرد.خرماها را روى آن ريخت،آن گاه به مردى فرمود:اهل خندق را خبر كن تا همگى براى غذاى چاشت بيايند. آن مرد فريادى زده مردم را به خوردن چاشت دعوت كرد ناگاه تمام كسانى كه مشغول حفر خندق بودند دست كشيده اطراف آن چادرى كه پهن شده بود نشستند و شروع به خوردن كردند. دختر بشير گويد:من ايستاده بودم و با كمال تعجب ديدم كه همگى از آن خرما خوردند و رفتند و باز هم در آن پارچه خرما بود! بركت غذاى جابر داستان بركت غذاى جابر را محدثين شيعه و سنى و اهل تاريخ مختلف نقل كرده‏اند و اجمال داستان كه در مجمع البيان طبرسى و صحيح بخارى و كتابهاى ديگر آمده اين است كه جابر گويد :روزى از آن روزها كه مسلمانان به كار حفر خندق مشغول بودند به سراغ رسول خدا(ص)رفتم و آن حضرت را در مسجدى كه در آن نزديك بود مشاهده كردم كه رداى خود را زير سر گذارده و به پشت خوابيده و براى آنكه گرسنگى در او اثر نكند و خالى بودن شكم او مانع از كار حفر خندق نشودسنگى به شكم خود بسته است. (5) جابر گويد:آن وضع را كه ديدم به فكر افتادم تا غذايى تهيه كرده و آن حضرت را به خانه ببرم،از اين رو به خانه رفتم و بزغاله‏اى را كه در منزل داشتم و از نظر اندام متوسط بودـنه چاق و نه لاغرـذبح كردم و از زنم پرسيدم:چه در خانه دارى؟گفت:يك صاع (6) جو،بدو گفتم:اين بزغاله را بپز و جو را نيز آرد كن و نانى بپز تا من امشب رسول خدا(ص)را به خانه بياورم.زن قبول كرد و من كنار خندق آمدم و دوباره پس از ساعتى از آن حضرت اجازه گرفته بازگشتم و ديدم بزغاله پخته شده و چند قرص نان نيز پخته است.به نزد رسول خدا(ص)رفتم و چون شام شد و مردم دست از كار كشيده و خواستند به خانه‏هاى خود بروند از آن حضرت دعوت كردم تا شام را در خانه ما صرف كند.رسول خدا(ص)پرسيد:چه در خانه دارى؟من جريان بزغاله و يك صاع جو را عرض كردم.حضرت دستور داد جار بزنند تا همه افرادى كه در حفر خندق كار مى‏كردند شام را در خانه جابر صرف كنند. و در نقل ديگرى است كه خود آن حضرت فرياد برداشت: «يا اهل الخندق ان جابرا صنع لكم شوربا فحي هلاكم»[اى اهل خندق جابر براى شما شوربايى ساخته همگى بياييد!] جابر گويد:خدا مى‏داند در آن وقت چه بر من گذشت و با خود گفتم:«انا لله و انا اليه راجعون»،زيرا مى‏ديدم آن گروه بسيار(كه طبق مشهور بيش از هفتصد نفر بودند)همگى به راه افتادند و به فكر فرو رفتم كه چگونه از آن اندك غذا مى‏خواهند بخورند و سير شوند،از اين رو بسرعت خود را به خانه رسانده به همسرم گفتم:اى زن!رسوا شدم،رسول خدا با همه مردم به خانه ما مى‏آيند! زن گفت:آيا پيغمبر از تو پرسيد چه در خانه دارى؟ گفتم:آرى همسرم گفت:پس ناراحت نباش خدا و رسول او به جريان داناتر هستند و براستى آن زن با همين يك جمله اندوه بزرگى را از دل من دور كرد،و بخوبى مرا دلدارى داد. در اين وقت پيغمبر وارد شد و يكسره به سوى مطبخ آمد و سر ديگ و تنور رفت و دستور داد پارچه‏اى روى ديگ و پارچه‏اى نيز روى تنور نان انداختند و خود ايستاد و فرمان داد مسلمانان ده نفر ده نفر بيايند و براى هر دسته مقدارى نان از زير پارچه از تنور بيرون مى‏آورد و با دست خود در كاسه‏هاى بزرگى كه تهيه شد،تريد مى‏كرد.سپس به دست خود ملاقه را مى‏گرفت و سر ديگ مى‏آمد و آبگوشت روى نانها مى‏ريخت و قدرى گوشت هم روى آن مى‏گذارد و به آنها مى‏داد و در هر بار پارچه‏اى را كه روى ديگ و تنور بود دوباره روى آن مى‏انداخت و بدين ترتيب همه آن جمعيت بسيار را سير كرد و پس از همه ما نيز با خود او غذا خورديم و به همسايه‏ها نيز داديم. و در نقل ديگرى است كه گويد:خانه ما هم تنگ بود و حضرت با دست خود به ديوارهاى اطراف اشاره مى‏كرد و آنها به عقب مى‏رفت و همه مردم را در خانه بدين ترتيب جاى داد. برقى كه از سنگ جهيد عمرو بن عوف گويد:سهم من،سلمان،حذيفه،نعمان و شش تن ديگر از انصار چهل ذراع شده بود و مشغول كندن آن قسمت بوديم كه ناگهان سنگ سختى بيرون آمد كه كلنگ در آن كارگر نبود و چند كلنگ را هم شكست ولى خود آن سنگ شكسته نشد،ما كه چنان ديديم به سلمان گفتيم: پيش رسول خدا برو و ماجراى اين سنگ را به آن حضرت بگو تا اگر اجازه‏مى‏دهد از پشت سنگ حفر نموده و راه خندق را كج كنيم و گرنه دستور ديگرى به ما بدهد.زيرا ما بدون اجازه او نمى‏خواهيم راه را كج كنيم،سلمان خود را به آن حضرت رسانده و جريان را معروض داشت .پيغمبر از جا برخاست و در حالى كه همه آن نه نفر كنار خندق ايستاده بودند تا سلمان دستورى بياورد پيش آنها آمد و كلنگ سلمان را گرفت و وارد خندق شد و با دست خود كلنگى به آن سنگ زد و قسمتى از آن سنگ شكسته شد و برقى خيره كننده جستن كرد كه شعاع زيادى را روشن نمود،همچون چراغى كه در دل شب فضاى مدينه را روشن سازد.پيغمبر بانگ به تكبير(الله اكبر)بلند كرد و مسلمانان ديگر نيز بانگ الله اكبر برداشتند،سپس رسول خدا(ص)كلنگ دوم را زد و قسمت ديگرى از سنگ شكسته شد و مانند بار اول برق زيادى جستن كرد و دوباره پيغمبر تكبير گفت و مسلمانان نيز تكبير گفتند و براى سومين بار كلنگ زد و برق جستن نمود و همگى تكبير گفتند. سنگ شكست و رسول خدا(ص)دست خود را به دست سلمان گرفت و از خندق بيرون آمد و چون سلمان ماجراى آن برقهاى زياد و خيره كننده و تكبير آن حضرت را به دنبال آنها پرسيد؟پيغمبر (ص)در حالى كه ديگران نيز مى‏شنيدند فرمود:كلنگ نخست را كه زدم و آن برق جهيد،در آن برق قصرهاى حيره و مداين را كه همچون دندانهاى نيش سگان مى‏نمود مشاهده كردم و جبرئيل به من خبر داد كه امت من آن كاخها را فتح خواهند كرد،در دومين برق كاخهاى سرخ سرزمين روم برايم آشكار شد و جبرئيل به من خبر داد كه امت من بر آنها چيره مى‏شوند و در سومين برق قصرهاى صنعا را ديدم و جبرئيل مرا خبر داد كه امتم آن قصرها را مى‏گشايند،پس بشارت باد شما را! گروهى از منافقان كه اين سخن را شنيدند از روى تمسخر به هم گفتند:آيا از اين مرد تعجب نمى‏كنيد!و اين نويدهاى دروغ او را باور مى‏كنيد؟وى مدعى است كه از يثرب قصرهاى حيره و مدائن را مى‏بيند و وعده فتح آنها را به مردم مى‏دهد و شما اكنون از ترس به دور خود خندق مى‏كنيد و جرئت بيرون رفتن از آن را نداريد! كار حفر خندق در شش روز به انجام رسيد و رسول خدا(ص)براى رفت و آمد از آن،هشت راه قرار داد كه فقط از آن هشت راه رفت و آمد به خارج خندق مقدور بود،و در مقابل هر راهى كه به خارج خندق متصل مى‏شد يك نفر از مهاجر و يك تن از انصار را با گروهى از سربازان اسلام گماشت تا از آن نگهبانى و محافظت كنند.سپس به داخل شهر آمده ابن ام مكتوم را در مدينه به جاى خود گمارده و زنها و بچه‏ها را در قلعه‏هاى شهر جاى داد و برج و باروى شهر را نيز محكم كرده با سه هزار نفر از مردان مسلمان براى جنگ با احزاب قريش حركت كرد و تا جلوى خندق آمد و صفوف مسلمانان را طورى قرار داد كه كوه«سلع» (7) پشت سرشان قرار داشت و كوه احد در برابرشان بود و خندق ميان آنها را با دشمن جدا مى‏كرد،و پيش از اينكه لشكر قريش به مدينه برسد تمام اين كارها سروصورت پيدا كرده و انجام شده بود. (8) يهود بنى قريظه پيمان خود را مى‏شكنند حيى بن اخطب كه يكى از محركين اصلى اين جنگ بود و در حركت دادن لشكر قريش و احزاب سهم بسزايى داشت به ابو سفيان گفته بود:اگر شما به يثرب حمله كنيد و به جنگ محمد(ص)بياييد يهود بنى قريظه نيز پيمان خود را با محمد شكسته و به يارى شما خواهند شتافت. همين كه احزاب به نزديكيهاى مدينه رسيدند حيى بن اخطب روى قولى كه به ابو سفيان داده بود از آنها جدا شده و بسرعت به مدينه آمد و صبر كرد تا چون شب شد به سوى قلعه‏هاى بنى قريظه و در خانه كعب بن اسدـرئيس يهود بنى قريظهـرفت و در را كوفت.كعب بن اسد پشت در آمد و چون دانست حيى بن اخطب است در را باز نكرد. حيى فرياد زد:در را باز كن!كعب گفت:تو مرد نامبارك و ميشومى هستى و براى وادار كردن ما به پيمان شكنى و نقض عهد با محمد به نزد ما آمده‏اى،در را به روى تو باز نمى‏كنم،ما با محمد پيمان داريم و در اين مدت جز محبت و وفا از او چيزى نديده‏ايم. حيى گفت:در را باز كن تا دو كلمه حرف با تو بزنم! كعب پاسخ داد:در را باز نخواهم كرد،از راهى كه آمده‏اى باز گرد. حيى كه خود را با شكست مواجه مى‏ديد گفت:به خدا باز نكردن در تنها به خاطر اين است كه مى‏ترسى لقمه‏اى از نان تو بخورم! اين حرف كعب را بر سر غيرت آورد و در را به رويش باز كرد،و چون چشم حيى بن اخطب به كعب افتاد گفت:واى بر تو اى كعب،من عزت هميشگى را براى تو آورده‏ام!يك دريا لشكر به يارى تو آورده‏ام،اين سپاه عظيم قريش است كه من به همراه آنها به اينجا آمده‏ام و از آن سو بزرگان قبايل ديگرى نيز مانند غطفان،اشجع و بنى مرة را با آنها همراه كرده و همگى يك دل و يك زبان تصميم به نابودى محمد و يارانش گرفته و هم عهد شده‏اند،كه تا محمد و پيروانش را نابود نكنند از اينجا نروند و هم اكنون در پشت دروازه يثرب هستند. كعب در جوابش گفت:به خدا اينكه براى من آورده‏اى ذلت و خوارى ابدى است(نه عزت هميشگى)و ابرى است بى‏آب كه بارانش را در جاى ديگر ريخته و رعد و برقى بيش در آن نيست.اى حيى ما را به حال خود واگذار كه ما از محمد جز نيكى و وفادارى چيزى نديده‏ايم. اما حيى بن اخطب از اين سخنان نوميد نشده و آن قدر از اين در و آن در سخن گفت تا كعب را به شكستن پيمانى كه با پيغمبر اسلام بسته بود حاضر كرد و از او قول گرفت كه با احزاب و قريش در وقت جنگ كمك و همكارى كند. (9) و خلاصه به هر ترتيبى بود بنى قريظه را وادار به نقض عهد نموده و بدين ترتيب مقدمات نابودى و كشتن آنها را فراهم ساخت چنانكه در صفحات آينده خواهيد خواند. بنى قريظه براى احتياط كار بدو گفتند:ممكن است با تمام اين احوال لشكر قريش و غطفان و ساير احزاب نتوانند كارى بكنند و با شكست روبه رو شده از اينجا باز گردند آن وقت معلوم نيست سرنوشت ما با محمد چگونه خواهد بود پس بايد تو نيز تا پايان كار پيش ما بمانى و در سرنوشت با ما شريك باشى! حيى بن اخطب به ناچار اين شرط را پذيرفت و در آن قلعه پيش بنى قريظه ماند و براى قريش پيغام فرستاد كه بنى قريظه عهد خود را با محمد شكسته و آماده كمك با شما هستند،جز آنكه ده روز مهلت خواستند تا آماده جنگ و مجهز شوند. رسيدن لشكر قريش و احزاب به مدينه در اين خلال سپاه انبوه قريش و ساير احزاب هم پيمانشان دسته دسته با تجهيزات جنگى كه داشتند از راه رسيدند و در دامنه كوه احد اردو زدند و چون به لشكر مسلمانان برنخوردند به سوى مدينه حركت كرده تا كنار خندق پيش آمدند،و چون آن خندق را با آن كيفيت مشاهده كردند در شگفت شده گفتند: اين حيله‏اى است كه عرب تاكنون از آن آگاه نبوده! و به ناچار چون نمى‏توانستند جلوتر بروند در همان سوى خندق اردو زدند،مسلمانان نيز از اين سو ورود لشكر مجهز قريش و قبايل ديگر عرب را گروه گروه مشاهده مى‏كردند و خود را براى دفاع از شهر و ديار خود آماده مى‏ساختند. در اين ميان خبر پيمان شكنى يهود بنى قريظه نيز به رسول خدا(ص)رسيد و فكر آن حضرت را نگران ساخت،راستى هم كار سختى بود زيرا با اين ترتيب دشمن از هر طرف مسلمانان را محاصره كرده بود و اين خطر بود كه بنى قريظه در اين حالى كه مردان مسلمانان رو به روى لشكر احزاب در كنار خندق موضع گرفته‏اند آنها از فرصت استفاده كرد به داخل شهر حمله كنند و زنان و كودكان و خانه‏هاى مردم را مورد هجوم و دستبرد قرار دهند. پيغمبر خدا براى تحقيق بيشتر و درستى و نادرستى اين خبر،چند تن از انصار مدينه را مانند سعد بن معاذ،سعد بن عباده،عبد الله بن رواحه و خوات بن جبير كه سابقه دوستى با يهود مزبور داشتند و يا جزء هم پيمانان آنها محسوب مى‏شدند به سوى قلعه‏هاى بنى قريظه فرستاد و بدانها فرمود:اگر ديديد اين خبر راست است وقتى برگشتيد با رمز و كنايه اين خبر را به من بگوييد،ولى اگر ديديد دروغ است علنى و آشكارا به من خبر دهيد. افراد مزبور به پاى قلعه‏هاى بنى قريظه آمدند و ديدند كار از آنچه شنيده‏اند بدتر است زيرا وقتى نام پيغمبر اسلام را براى آنها بردند و موضوع پيمان دوستى و عدم تعرضى را كه ميان پيغمبر و آنان به امضا رسيده بود به ميان كشيدند يهوديان زبان به دشنام گشوده گفتند:محمد كيست؟ما هيچ گونه پيمان و عهدى با او نداريم.سعد بن‏معاذ كه مرد غيور و متعصبى بود وقتى اين سخنان را از آنها شنيد زبان به دشنام آنها گشود،آنان نيز سعد را دشنام دادند و سعد بن عباده كه چنان ديد رو به سعد بن معاذ كرده گفت:كار از اين حرفها گذشته آرام باش! اينان به سوى رسول خدا(ص)بازگشته و همان طور كه دستور فرموده بود با دو جمله كه صورت رمز داشت،درستى و صحت آن خبر را به اطلاع آن حضرت رساندند. (10) اما رسول خدا براى اينكه مسلمانان ديگر از قضيه مطلع نشوند تكبير گفت:و سپس فرمود:«ابشروا يا معشر المسلمين»مژده اى مسلمانان! اما چنانكه برخى گفته‏اند:اين خبر پنهان نماند و تدريجا همه مسلمانان از پيمان شكنى بنى قريظه مطلع شدند و بر ترس و اضطرابشان افزوده شد.در اين ميان آنچه شايد از شمشيرهاى لشكر احزاب و حمله بنى قريظه سخت‏تر و خطرناكتر بود سخنان وحشت آور و زخم زبانهاى منافقان بود كه از يك سو روحيه مسلمانان را با سخنان ترس آور خود تضعيف مى‏كردند،و از سوى ديگر با نيش زبان بر دلهاى جريحه‏دار و مضطرب آنان نمك مى‏ريختند.و به هر صورت كار خيلى سخت و دشوار شد تا آنجا كه خداوند آن روزهاى سخت و افكار گوناگونى كه مردم مسلمان را احاطه كرده بود چنين توصيف مى‏كند: «اذ جاؤكم من فوقكم و من اسفل منكم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون بالله الظنونا،هنالك ابتلى المؤمنون و زلزلوا زلزالا شديدا،و اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا» (11) [هنگامى كه دشمن از سمت بالا و پايين شما را در ميان گرفت و چشمها خيره شد و جانها به گلوگاه رسيد و به خدا گمانها برديد،در اينجا بود كه مؤمنان امتحان شدند و به تزلزل سختى دچار گشتند،در آن وقت منافقان و آن كسانى كه در دلهاشان مرضى بود مى‏گفتند:خدا و پيغمبرش جز فريب به ما وعده‏اى ندادند.] شجاعت يك زن مسلمان هاشمى شهر مدينه از مردان جنگى و سربازان اسلام خالى شده بود و همگان در خارج شهر و در كنار خندق بودند،و بجز برخى از پيرمردان و از كار افتادگان ديگرى كه به عللى از حضور در ميدان جنگ معاف بوده و در خانه‏ها مانده بودند،مرد ديگرى در شهر نبود و زنان و كودكان را به دستور پيغمبر اسلام در جاهايى كه در و ديوار محكمى داشت و يا قلعه‏ها جاى داده بودند و گاهگاهى چند تن از طرف رسول خدا(ص)مأمور مى‏شدند تا در ساعتهاى معينى براى سركشى و حفاظت به داخل شهر بيايند و وضع داخلى شهر را به آن حضرت گزارش دهند. يهوديان بنى قريظه نيز پس از آنكه به نقض عهد و شكستن پيمان خود با محمد(ص)و مسلمانان مصمم شدند آماده حمله به شهر گشتند ولى باز هم از مقاومت و درگيرى با مردم مدينه و بلكه از عاقبت كار بيم داشتند و از اين رو از حمله عمومى به شهر صرفنظر كرده و منتظر بودند تا ببينند سرنوشت احزاب و قريش چه خواهد شد! ولى برخى از مردانشان گاه گاهى از قلعه‏ها بيرون آمده و به قصد دستبرد زدن به داخل شهر مى‏آمدند تا از فرصت استفاده كرده غنيمتى به چنگ آورند. صفيه دختر عبد المطلبـعمه رسول خدا(ص)و مادر زبير بن عوام به دستور پيغمبر با جمعى از زنان در قلعه«فارغ»كه به حسان بن ثابت شاعر معروف تعلق داشت،منزل كرده بود و خود حسان نيز با اينكه از نظر سخنورى و شعر مردى شجاع و جسور بود اما از نظر كارزار و به كار بردن شمشير و اسلحه و جنگ در ميدان،بسيار خايف و ترسو بود به طورى كه در ميدان جنگ حاضر نشده و با زنها و بچه‏ها در همان قلعه پنهان شده بود. صفيه گويد:در همان روزها يكى از يهود بنى قريظه به كنار قلعه ما آمد و اطراف آن گردش مى‏كرد تا راهى پيدا كند و داخل قلعه گردد،من كه چنان ديدم به حسان بن ثابت گفتم:اين يهودى ممكن است راهى پيدا كند و داخل قلعه شده متعرض زنان و كودكان شود برخيز و او را دور كن! حسان گفت:اى دختر عبد المطلب خدايت بيامرزد!به خدا تو خود مى‏دانى كه من‏مرد اين كار نيستم و كشتن او از من ساخته نيست. صفيه گويد:وقتى من اين پاسخ را از حسان شنيدم كمرم را محكم بستم و آن گاه عمودى(كه چوب يا حربه ديگرى بوده)به دست گرفتم و از قلعه پايين آمدم و با همان عمود بدان يهودى حمله كردم و او را كشتم سپس به داخل قلعه رفته و به حسان گفتم:من او را به قتل رساندم اكنون برخيز و جامه و اسلحه‏اش را برگير و اگر او مرد نبود من خودم اين كار را مى‏كردم! حسان به اين اندازه هم جرئت نكرد از قلعه پايين بيايد و رو به من كرده گفت:اى دختر عبد المطلب مرا به جامه و اسلحه اين مرد احتياجى نيست مرا به حال خود واگذار. مشورت رسول خدا با انصار براى مذاكره صلح هر روز كه از محاصره شهر مدينه از طرف احزاب مى‏گذشت ترس و اضطراب بيشترى مردم مدينه را فرا مى‏گرفت و كار بر آنها سخت‏تر مى‏گشت،رسول خدا(ص)كه چنان ديد و بخوبى از روحيه مردم و سختى كار مطلع بود در صدد بر آمد به طريقى ميان دشمن اختلاف اندازد و شوكت و قدرتشان را در هم بشكند. فكرى كه رسول خدا(ص)به نظرش رسيد اين بود كه با يك دسته از احزاب كه از قبيله غطفان بودند وارد مذاكره صلح شود و قرار داد صلحى به امضا برسانند از اين رو به نزد عيينة بن حصن و حارث بن عوفـكه از بزرگان قبيله غطفان بودـفرستاد و براى آنها پيغام داد كه اگر حاضر به بازگشت شوند ممكن است بزرگان يثرب را حاضر كند تا ثلث محصول خرماى مدينه را به عنوان مصالحه به ايشان بپردازد. بزرگان غطفان شرط مصالحه را پذيرفتند و حاضر به بازگشت شدند اما وقتى رسول خدا(ص)با سعد بن معاذ و سعد بن عبادة رؤساى اوس و خزرجـمشورت كرد آن دو گفتند: اى رسول خدا اگر در اين باره از جانب خداى تعالى دستورى رسيده و وظيفه‏اى است كه وحى الهى تعيين كرده ما مطيع فرمان خدا هستيم،ولى اگر اين نظريه‏اى است‏از خود شما به عنوان خير خواهى و رهايى ما از اين گرفتارى و مخمصه،ما هم در اين باره نظر داريم؟ حضرت فرمود:نه در اين باره دستورى از جانب خداى تعالى نرسيده و وحيى به من نشده ولى من چون ديدم عربها از هر سو بر ضد شما متحد شده و از هر سو كار را بر شما دشوار و مشكل كرده‏اند خواستم بدين وسيله شوكتشان را بشكنم و اتحادشان را بر هم زنم. سعد بن معاذ گفت:اى رسول خدا در آن زمانى كه ما همانند اين مردم بت پرست و مشرك بوديم و از پرستش خداى جهان خبرى نداشتيم اينان جرئت نداشتند حتى يكدانه از خرماى مدينه را جز به عنوان مهمانى و يا از راه خريدارى از ما بگيرند،اكنون كه خداى تعالى ما را به دين اسلام مفتخر داشته و به وسيله شما هدايت فرموده و عزت بخشيده است چگونه زير بار چنين قراردادى برويم و خرماى شهر را به رايگان به آنها بدهيم!به خدا جز لبه شمشير چيزى به آنها نخواهيم داد تا خدا هر چه را مقدر فرموده ميان ما و آنها انجام دهد!رسول خدا (ص)كه سخن آنان را شنيد دلگرمشان ساخته فرمود:به همين تصميم پا برجا باشيد كه خدا پيروزى را نصيب ما خواهد كرد. كشته شدن عمرو بن عبدود به دست على(ع) به هر اندازه كه كار بر مسلمانان سخت بود و با گذشت شبها و روزها مشكلتر مى‏شد به همان اندازه براى احزاب و لشكر دشمن نيز توقف بى نتيجه در آن سرزمين بخصوص كه آن ايام با فصل زمستان و سرماى سخت مدينه هم مصادف شده بود بسيار كار سخت و طاقت فرسايى بود و بزرگان سپاه قريش و احزاب ديگر از اينكه با اين همه تهيه وسايل جنگى و پيمودن اين راه طولانى به خاطر وجود آن خندقى كه پيش بينى آن را نكرده بودند نمى‏توانستند كارى انجام دهند بسيار رنج مى‏بردند فقط گاهگاهى از آن سوى خندق تيرهايى به سوى مسلمانان پرتاب مى‏كردند كه از اين طرف نيز بدون پاسخ نمى‏ماند و مسلمانان نيز پاسخشان را با تير مى‏دادند،و گاهى حمله‏هاى شبانه از طرف ايشان صورت مى‏گرفت كه از طرف پاسداران مسلمان كه‏در برابر راههاى خندق پاسدارى مى‏كردند بخوبى دفع مى‏شد. براى پهلوانان و سلحشورانى مانند عمرو بن عبدود و عكرمة بن ابى جهل كه به همراه اين سپاه گران به مدينه آمده بودند تا انتقام كشتگان بدر و احد را از سربازان جانباز اسلام بگيرند و در طول راه ميان مكه و مدينه ويرانى يثرب و نابودى كامل اسلام و پيروان اين آيين مقدس را در سر پرورانده بودند،بسيار دشوار و ننگين بود كه بدون هيچ گونه زد و خورد و كشت و كشتار و كارزارى به مكه باز گردند. براى سران سپاه و بزرگانى چون ابو سفيان نيز كه بمنظور جبران ننگ غيبت در بدر صغرى تصميم به شكست قطعى جنگجويان مدينه گرفته بودند،بازگشت به اين صورت موجب رسوايى و ننگ بيشترى مى‏شد،از اين رو در يكى از روزها با هم مشورت كردند و تصميم گرفتند به هر ترتيب شده راهى پيدا كنند و از خندق عبور كرده به اين سو بيايند و با مسلمانان جنگ كنند،گروههاى مختلف به سردارى عمرو بن عاص،خالد بن وليد،ابو سفيان،ضرار بن خطاب و ديگران براى اين كار تعيين شدند ولى هر بار با شكست رو به رو شده و نتوانستند كارى از پيش ببرند،تا سرانجام روزى عمرو بن عبدود با چند تن ديگر از سران جنگ مانند ضرار بن خطاب و هبيرة بن ابى وهب و نوفل بن عبد الله و عكرمة و ديگران بر اسبان خود سوار شده و لباس جنگ پوشيدند و اطراف خندق را گردش كرده و بالاخره تنگنايى پيدا كردند كه عرضش كمتر از جاهاى ديگر بود،و بر اسبان خود ركاب زده و به هر ترتيبى بود خود را به اين سوى خندق رساندند و اسبان را به جولان در آورده شروع به تاخت و تاز كردند،و براى جنگ مبارز و هماورد طلبيدند. هيچ يك از آنان در شجاعت،شهرت عمرو بن عبدود را نداشت و سالخورده‏تر و با تجربه‏تر از وى در جنگها نبود،و بلكه به گفته اهل تاريخ در آن روزگار هيچ شجاعى در ميان عرب شهرت عمرو بن عبدود را نداشت،و او را«فارس يليل»مى‏ناميدند و با هزار سوار او را برابر مى‏دانستند،و از اين رو مسلمانان نيز تنها از جنگ با او واهمه داشتند و گرنه همراهان او چندان ابهتى براى آنها نداشت. عمرو بن عبدود كه توانسته بود خود را به اين سوى خندق برساند و آرزوى خود را كه جنگ در ميدان باز با مسلمانان باشد برآورده سازد،با نخوت و غرورى خاص‏اسب خود را به جولان در آورده و مبارز طلبيد. (12) دنباله ماجرا را راويان به دو گونه نقل كرده‏اند،در برخى از روايات است كه چون على(ع)ديد اينان خود را به اين سوى خندق رسانده‏اند با چند تن از مسلمانان به ميدان آمده و خود را به آن تنگنايى كه عمرو بن عبدود و همراهانش از آن آمده بودند رساند و راه بازگشت را بر آنها بست و در نتيجه عمرو ناچار به جنگ گرديد و مبارز طلبيد و على(ع)به جنگ او آمد و او را به قتل رسانيدـبه شرحى كه ذيلا خواهيد خواند. و در روايات زيادى كه در سيره حلبيه و كتابهاى ديگر نقل شده چنين است كه چون عمرو مبارز طلبيد كسى جرئت جنگ با او نكرد جز على(ع) (13) كه برخاست و از رسول خدا(ص)اجازه گرفت تا به جنگ او برود اما پيغمبر به او دستور داد بنشيند،براى بار دوم عمرو بن عبدود مبارز طلبيد و به عنوان سرزنش و استهزاء مسلمانان فرياد زد: «اين جنتكم التى تزعمون ان من قتل منكم دخلها»؟ [كجاست آن بهشتى كه شما مى‏پنداريد هر كس از شما كشته شود داخل آن بهشت شود؟ (14) ] على(ع)دوباره از جا برخاست و از رسول خدا(ص)اجازه خواست به جنگ او برود و پيغمبر باز هم به او اجازه نداد و فرمود:بنشين كه او عمرو بن عبدود است؟ عمرو در اين بار رجزى خواند به صورت تعرض و ايراد و در حقيقت اندرزى‏توأم با توبيخ و ملامت بود و رجز اين بود كه گفت: و لقد بححت من النداء بجمعكم هل من مبارز و وقفت اذجبن الشجاع مواقف القرن المناجز انى كذلك لم ازل متسرعا نحو الهزاهز ان الشجاعة فى الفتى و الجود من خير الغرائز [يعنى صداى من گرفت از بس كه فرياد زدم آيا مبارزى هست و در جايى كه دل شجاعان بلرزد يعنى جايگاه هماوردان سخت نيرو ايستاده‏ام و من پيوسته به سوى جنگهاى سخت كه پشت مردان را مى‏لرزاند شتاب مى‏كنم!به راستى كه شجاعت و سخاوت در جوانمرد بهترين خصلتهاست.] در اين بار نيز على(ع)برخاست و ديگرى جرئت اين كار را نكرد و به تعبير تواريخ مسلمانان چنان بودند كه«كأن على رؤسهم الطير»گويا بر سر آنها پرنده قرار داشتـكنايه از اينكه هيچ حركتى كه نشان دهنده عكس العملى از طرف آنان باشد ديده نمى‏شد.ـ على(ع)اجازه خواست به جنگ او برود،پيغمبر فرمود:او عمرو است؟على(ع)عرض كرد:اگر چه عمرو باشد! (15) رسول خدا(ص)كه چنان ديد رخصت جنگ بدو داده فرمود:پيش بيا!و چون على(ع)پيش رفت حضرت زره خود را بر او پوشانيد و دستار خويش بر سر او بست و شمشير مخصوص خود را به دست او داد آن گاه بدو فرمود:پيش برو،و چون به سوى ميدان حركت كرد رسول خدا(ص)دست به دعا برداشت و درباره او دعا كرده گفت: «اللهم احفظه من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله و من فوق رأسه و من تحت قدميه» . (16) [خدايا او را از پيش رو و از پشت سر و از راست و چپ و از بالاى سر و پايين پايش محافظت و نگهدارى كن.] و در روايت ديگرى است (17) كه وقتى على دور شد،پيغمبر فرمود: «لقد برز الايمان كله الى الشرك كله»[براستى همه ايمان با همه شرك رو به رو شد!] و به هر صورت على(ع)بسرعت خود را به عمرو رسانده پاسخ رجز او را اين گونه داد: لا تعجلن فقد اتاك مجيب صوتك غير عاجز ذونية و بصيرة و الصدق منجى كل فائز انى لارجوان أقيم عليك نائحة الجنائز من ضربة نجلاء يبقى صوتها عند الهزاهز [شتاب مكن كه پاسخ دهنده فريادت(و خفه كننده‏ات)آمد با عزمى(آهنين)و بينشى(كامل)و صدق و راستى هر رستگارى را نجات بخش است و من با اين عقيده به ميدان تو آمده‏ام كه نوحه نوحه‏گران مرگ را براى تو برپا كنم(و تو را از پاى در آورم)با ضربتى سخت (18) كه در جنگها آوازه‏اش به يادگار بماند.]عمرو كه باور نمى‏كرد كسى به اين زودى و آسانى حاضر شود به ميدان او بيايد و به مبارزه او حاضر شود با تعجب پرسيد:تو كيستى؟ فرمود:من على بن ابيطالب هستم،عمرو گفت:اى برادرزاده خوب بود عموهايت كه از تو بزرگتر هستند به جنگ من مى‏آمدند؟زيرا من خوش ندارم خون تو را بريزم!و در حديث ديگرى است كه گفت:من با پدرت ابو طالب رفيق بوده‏ام! على(ع)فرمود: «لكنى و الله احب أن أقتلك مادمت آبيا للحق»[ولى من تا وقتى كه تو از حق روگردان باشى دوست دارم خون تو را بريزم.] در اينجا بود كه عمرو بن عبدود به غيرت آمد و خشمناك به على(ع)حمله كرد،على(ع)بدو فرمود :تو در جاهليت با خود عهد كرده بودى و به لات و عزى سوگند ياد كرده بودى كه هر كس سه چيز از تو بخواهد يكى از آن سه چيز و يا هر سه را بپذيرى؟عمرو گفت:آرى،على(ع)فرمود:پس يكى از سه پيشنهاد مرا بپذير: نخست آنكه به وحدانيت خداى يكتا و نبوت پيغمبر گواهى دهى و تسليم پروردگار جهانيان گردى؟ عمرو گفت:اى برادر زاده اين حرف را نزن و خواهش ديگرى بكن! على(ع)فرمود:اما اگر آن را بپذيرى براى تو بهتر است؟ سپس ادامه داده فرمود:ديگر آنكه از راهى كه آمده‏اى باز گردى(و از جنگ با مسلمانان صرفنظر كنى)؟ عمرو گفت:اين هم ممكن نيست و زنان قريش براى هميشه به هم بازگو كنند(و گويند عمرو از ترس جنگ گريخت). على(ع)فرمود:پيشنهاد سوم آن است كه از اسب پياده شوى و با من جنگ كنى؟عمرو خنديد و گفت :ولى من گمان نمى‏كردم احدى از اعراب مرا به اين كار دعوت كند(و مرا به جنگ با خود بخواند)اين را گفت و از اسب پياده شد و اسب را پى كرده به على حمله كرد،و شمشيرى به جانب سر آن حضرت حواله نمود كه على(ع)سپر كشيد و آن ضربت را رد كرد و با اين حال شمشير عمرو سپر را شكافت و جلوى سر على(ع)را نيز زخمدار كرد اما على(ع)در همان حال مهلتش نداده و شمشير را از پشت سر حواله گردن عمرو كرد و چنان ضربتى زد كه گردنش را قطع نمود و او را بر زمين انداخت. و در روايت حذيفه است كه على(ع)شمشير را حواله پاهاى عمرو كرد و هر دوپاى او را از بيخ قطع نمود و او بر زمين افتاد و على(ع)روى سينه‏اش نشست،عمرو با ناراحتى گفت:«لقد جلست منى مجلسا عظيما»[براستى كه بر جاى بزرگى نشسته‏اى.]سپس از على درخواست نمود كه پس از كشتن او جامه از تنش بيرون نياورد،حضرت در جوابش فرمود:اين براى من كار سهلى است،و پس از آنكه سرش را بريد تكبير گفت:رسول خدا(ص)فرمود:به خدا على او را كشت. نخستين كسى كه خود را به على رسانيد تا به او تبريك بگويد:عمر بن الخطاب بود كه در ميان گرد و غبار آمد و ديد على(ع)شمشيرش را با زره عمرو پاك مى‏كند،عمر با عجله بازگشت و خبر قتل عمرو را به پيغمبر رسانيد و به دنبال او نيز على(ع)با چهره‏اى باز و شكفته سر رسيد و سر عمرو را پيش پيغمبر گذارد،و چون عمر از او پرسيد:چرا زره او را كه در عرب مانند ندارد بيرون نياورده‏اى؟فرمود:من شرم كردم او را برهنه سازم. (19) و در نقل ديگرى است كه جابر گويد:من در آن وقت به همراه على(ع)رفتم تا جنگ و كارزار آن دو را تماشا كنم و چون به يكديگر حمله كردند غبارى بلند شد كه ديگر كسى آن دو را نمى‏ديد و در ميان آن غبار ناگاه صداى تكبير على(ع)بلند شد و همه دانستند كه عمرو به دست على(ع)به قتل رسيده و كشته شده است. مورخين اشعار زير را از على(ع)نقل كرده‏اند كه پس از قتل عمرو بن عبدود انشا فرموده : أعلى تقتحم الفوارس هكذا عنى و عنها خبروا اصحابى (20) اليوم تمنعنى الفرار حفيظتى‏ و مصمم فى الرأس ليس بنابى (21) أرديت عمروا اذ طغى بمهند صافى الحديد مجرب قضاب (22) فصددت حين تركته متجدلا كالجذع بين دكادك و روابى (23) و عففت عن اثوابه و لو اننى‏ كنت المقطر بزنى اثوابى (24) لا تحسبن الله خاذل دينه‏ و نبيه يا معشر الاحزاب (25) و در نقل ديگرى اين يك شعر را نيز ضميمه كرده‏اند: نصر الحجارة من سفاهة رأيه‏ و نصرت رب محمد بصواب (26) پى‏نوشتها: 1.محمد حسنين هيكل در تاريخ خود به نام حيات محمد از يكى از نويسندگان يهود به نام دكتر اسرائيل و لفنسون كه كتابى به نام تاريخ يهوديان و عربستان نگاشته نقل مى‏كند كه وى در اينجا به همكيشان خود خرده گرفته و رفتار آنها را كه بت پرستى قريش را بر توحيد ترجيح دادند ناروا مى‏شمارد و در اين باره چنين مى‏گويد: «لازم بود يهودان چنين خطايى را مرتكب نشوند و بر فرض آنكه بزرگان قريش هم تقاضاى آنها را رد مى‏كردند به آنها نگويند:بت پرستى بهتر از توحيد است،زيرا بنى اسرائيل





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1862]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن