تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):زيارت امام حسين عليه السلام را رها نكن و دوستان خود را هم به آن سفارش كن، كه در ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827614787




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تشرف اسماعیل هرقلی و شفای بیماریش


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تشرف اسماعیل هرقلی و شفای بیماریش
تشرف اسماعیل هرقلی و شفای بیماریش نويسنده: احمد قاضی زاهدی-آیت الله علی اکبر نهاوندیمترجم: سيد جواد معلم در حله، شخصی به نام اسماعیل بن حسن هرقلی بود { هرقل نام روستایی است.}پسر او شمس الدین فرمود: پدرم نقل کرد: « در زمان جوانی در ران چپم دملی که آن را توثه می گویند، به اندازه دست یک انسان، ظاهر شد. در هر فصل بهار می ترکید و از آن خون و چرک خارج می شد. این ناراحتی مرا از هر کاری باز می داشت. به حله آمدم و به خدمت رضی الدین علی، سید بن طاووس رسیده و از این ناراحتی شکایت نمودم. سید جراحان حله را حاضر نمود. ایشان مرا معاینه کردند و همگی گفتند: این دمل روی رگ حساسی است و علاج آن جز بریدن نیست. اگر این را ببریم شاید رگ بریده شود و در این صورت اسماعیل زنده نخواهد ماند؛ لذا به جهت وجود این خطر عظیم دست به چنین کاری نمی زنیم. سید بن طاووس فرمود: من به بغداد می روم؛ در حله باش تا تو را همراه خود ببرم و به اطباء و جراحان بغداد نشان دهم، شاید ایشان علاجی بنمایند. با هم به بغداد رفتیم. سید، اطباء را خواست و آنها همان تشخیص را دادند و از معالجه من ناامید شدند. آنگاه، سید بن طاووس به من فرمود: در شریعت اسلام، امثال تو می توانند با این لباسها نماز بخوانند؛ ولی سعی کن خودت را از خون پاک کنی. بعد از آن عرض کردم: حال که تا بغداد آمده ام، بهتر است به زیارت عسکریین علیهما السلام در سامرا مشرف شوم و از آن جا به حله برگردم. وقتی سید بن طاووس این سخن را شنید پسندید. من هم لباسها و پولی که همراه داشتم، به او سپردم و روانه شدم. چون به سامرا رسیدم، داخل حرم عسکریین علیهما السلام شده، زیارت کردم و بعد به سرداب مقدس مشرف گردیدم. به خداوند عالم استغاثه نمودم و حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف را شفیع خود قرار دادم. مقداری از شب را در آن جا به سر بردم و تا روز پنج شنبه در سامرا ماندم. آن روز به دجله رفته، غسل کردم و لباس پاکیزه ای برای زیارت پوشیدم و آفتابه ای که همراهم بود، پر از آب کرده برگشتم؛ تا به در حصار شهر سامرا رسیدم. ناگاه، چهار نفر سواره مشاهده کردم که از حصار بیرون آمدند. گمان من آن بود که ایشان از شرفاء و بزرگان اعرابند که صاحبان گوسفند هستند و گله ایشان در آن حوالی می باشد. وقتی به نزدیک آنها رسیدم، دیدم دو نفر از ایشان جوان و یکی پیرمرد است که نقاب انداخته و دیگری بسیار باهیبت و فرجیه (لباسی مخصوص آن زمان) به تن داشت و در آن شمشمیری حمایل کرده بود. آن سوارها نیز شمشیر به همراه داشتند. پیرمرد نقاب دار، نیزه ای در دست داشت و در سمت راست راه ایستاده بود و آن دو جوان در سمت چپ ایستاده بودند. صاحب فرجیه، وسط راه ایستاد. سوارها سلام کردند و من جواب سلام ایشان را دادم. آنگاه صاحب فرجیه به من فرمود: فردا به نزد اهل و عیال خود خواهی رفت؟ عرض کردم: بلی. فرمود: پیش بیا تا آن چیزی که تو را به درد و الم وا می دارد، ببینم. من از این که به بدنم دست بزند کراهت داشتم؛ زیرا تازه از آب بیرون آمده بودم و پیراهنم هنوز تر بود. با این احوال اطاعت کرده، نزد او رفتم. چون به نزد او رسیدم، آن سوار (صاحب فرجیه) خم شد و دوش مرا گرفت و دست خود را روی زخم گذاشت و فشار داد؛ به طوری که به درد آمد و بعد روی اسب نشست. آن پیرمرد گفت: رستگار شدی ای اسماعیل. گفتم: ما و شما ان شاء الله همه رستگاریم. و از این که پیرمرد اسم مرا می داند تعجب کردم! بعد از آن پیرمرد گفت: این بزرگوار امام عصر تو است. من پیش او رفتم و پاهای مبارکش را بوسیدم. حضرت اسب خود را راند و من نیز در رکابش می رفتم. فرمود: برگرد. عرض کردم: هرگز از حضورتان جدا نمی شوم. فرمود: مصلحت در آن است که برگردی.باز عرض کردم: از شما جدا نمی شوم. در این جا آن پیرمرد گفت: ای اسماعیل آیا شرم نداری که امام زمانت دو مرتبه فرمود برگرد و تو فرمان او را مخالفت می کنی؟پس از این سخن ایستادم و آن حضرت چند گامی دور شدند و به من التفاتی کردند و فرمودند: « زمانی که به بغداد رسیدی، ابوجعفر خلیفه، که اسم او مستنصر است، تو را می طلبد. وقتی که نزد او حاضر شدی و به تو چیزی داد، قبول نکن و به پسر ما که علی بن طاووس است، بگو نامه ای در خصوص تو به علی بن عوض بنویسد. من هم به او می سپارم که هر چه می خواهی به تو بدهد. » بعد هم با اصحاب خود تشریف بردند تا از نظرم غایب شدند. من در آن حال از جدایی ایشان تأسف خوردم و ساعتی متحیر ماندم و بر زمین نشستم. بعد از آن به حرم عسکریین علیهما السلام مراجعت نمودم. خدام اطراف من جمع شدند و مرا دگرگون دیدند گفتند: چه اتفاقی افتاده است؟آیا کسی با تو جنگ و نزاعی کرده است؟ گفتم: نه؛ آیا آن سوارهایی که بر حصار بودند شناختید؟ گفتند: آنها شرفاء و صاحبان گوسفندانند. گفتم: نه؛ بلکه یکی از آنها امام عصر علیه السلام بود. گفتند: آن پیرمرد یا کسی که فرجیه به تن داشت امام عصر علیه السلام بود؟ گفتم: آن که فرجیه به تن داشت. گفتند: جراحت خود را به او نشان داده ای؟ گفتم: آن بزرگوار به دست مبارکش آن را گرفت و فشار داد؛ به طوری که به درد آمد و پای خود را بیرون آوردم که آن محل را به ایشان نشان دهم، دیدم از دمل و جراحت اثری نیست. از کثرت تعجب و حیرت، شک کردم که دمل در کدام پای من بود. پای دیگرم را نیز بیرون آوردم، باز هم اثری نبود. چون مردم این مطلب را مشاهده کردند، به من هجوم آوردند و لباسم را قطعه قطعه کردند و جهت تبرک بردند و به طوری ازدحام کردند که نزدیک بود پایمال شوم. در آن حال خدام مرا به خزانه بردند. ناظر حرم مطهر عسکریین علیهما السلام داخل خزانه شد و مرا دید. سؤال کرد: چند وقت است از بغداد خارج شده ای؟ گفتم: یک هفته. او رفت و من آن شب را در سامرا به سر بردم. بعد از ادای نماز صبح وداع نموده و بیرون آمدم و اهل آن جا مرا مشایعت کردند. به راه افتادم و شب را بین راه در منزلی خوابیدم. صبح عازم بغداد شدم؛ وقتی که به پل قدیم رسیدم، دیدم مردم جمع شده و هر که می گذرد، از نام و نسب او سؤال می نمایند. وقتی رسیدم از من نیز سؤال کردند. تا نام و نسب خود را گفتم؛ ناگاه بر من هجوم آوردند و لباسهای مرا پاره پاره نمودند و خیلی خسته ام کردند. پاسبان محل در این باره نامه ای به بغداد نوشت. مرا از آن جا حرکت داده به بغداد بردند. مردم آن جا نیز به سرم هجوم آورده، لباسهای مرا بردند و نزدیک بود که از کثرت ازدحام هلاک شوم. وزیر خلیفه که اهل قم و از شیعیان بود، سید بن طاووس را طلبید تا این حکایت را از او بپرسد. وقتی ابن طاووس در بین راه مرا دید، همراهیان او مردم را از اطراف من متفرق کردند. ایشان به من فرمود: آیا این حکایت مربوط به تو است؟ گفتم: آری. از مرکبش فرود آمد و ران مرا برهنه نمود و اثری از آن جراحت ندید و در این هنگام از حال رفت و بیهوش شد. وقتی به هوش آمد، دست مرا گرفت و گریه کنان نزد وزیر برد و گفت: این شخص برادر و عزیزترین مردم نزد من است. وزیر از قصه ام پرسید. من هم حکایت را نقل کردم. سپس او اطبایی که جراحت مرا دیده بودند، احضار نمود و گفت: جراحت این مرد را معالجه و مداوا نمایید. گفتند: جز بریدن، معالجه دیگری ندارد و اگر بریده شود می میرد. وزیر گفت: اگر بریده شود و نمیرد، چه مدت لازم است که گوشت در جایش بروید؟ گفتند: دو ماه طول خواهد کشید؛ اما جای بریدگی گود می ماند و مو نمی روید. وزیر گفت: جراحت او را کی دیده اید؟ گفتند: ده روز قبل. وزیر پای مرا به اطباء نشان داد. آنها دیدند که مانند پای دیگرم، صحیح و سالم است و هیچ اثری از جراحت در آن نیست. یکی از آنها فریاد زد: این کار، کار عیسی بن مریم علیه السلام است. وزیر گفت: وقتی که کار شما نباشد، ما خود می دانیم کار کیست. بعد از آن، وزیر مرا به نزد خلیفه، که مستنصر بود، برد. خلیفه، کیفیت را پرسید. من هم قضیه را نقل کردم. بعد دستور داد تا هزار دینار برای من بیاورند و گفت: این مبلغ را هزینه سفر خویش قرار ده. گفتم: جرأت ندارم که ذره ای از آن را بردارم. گفت: از که می ترسی؟ گفتم: از کسی که این معامله را با من نمود و مرا شفا داد؛ زیرا به من فرمود: از ابوجعفر چیزی قبول نکن. خلیفه از این گفته ام، گریست و ناراحت شد و من هم از او چیزی قبول نکرده، خارج شدم. »منبع: شيفتگان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف-برکات حضرت ولی عصر -عجل الله تعالی فرجه الشریف ( حکایات کتاب عبقری الحسان ) )
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 124]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن