واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
جوان امانتدار نويسنده: محمد علي کريمي نيا درزمان حكومت «عبدالملك مروان» مرد بازرگاني بود كه همگان وي را به امانت و درست كاري ميشناختند. او در بازار دمشق به قدري حسن شهرت داشت و مورد اعتماد مردم بود كه صاحبان كالا، متاع خود را به عنوان حق العمل كاري نزد وي امانت ميگذاردند تا به هر قيمتي صلاح ميداند، بفروشد. اتفاقاً، در يكي از معاملات خود، از مسير درستي و امانت منحرف گرديد و مرتكب خيانت شد. اين خبر به گوش مردم رسيد و از آن روز، اعتبار و شخصيت تاجر متزلزل گشت، و اعتماد مردم از وي سلب شد. از آن به بعد به او جنس امانت ندادند. رفته رفته، اوضاع كسب و كارش از هم پاشيد و طلبكاران در فشارش گذاردند. فرزند آن بازرگان كه جوان فهميده و بافراستي بود؛ از سرگذشت تلخ پدر درس عبرت گرفت و از آن واقعة دردناك، تجربه آموخت. او دريافت كه تنها يك خيانت، ممكن است آبرو و شرف آدمي را بر باد دهد و زندگي با عزت را به بدنامي و ذلت تبديل نمايد. از اين رو، تصميم گرفت هرگز پيرامون خيانت و گناه نگردد و همواره پاكي و تقوا را پيشه خود سازد. رفتار پسنديده جوان، موجب شهرت و عزتش گرديد. در همسايگي آنان افسر ارشدي بود كه از عبدالملك مأموريت يافت كه همراه سربازان مسلمان، به جبهة جنگ رم برود. وي پيش از حركت، آن جوان را طلبيد و تمام سرمايه نقد خود را ـ كه ده هزار دينار طلا بود ـ به او سپرد و گفت: اين طلاها نزد تو امانت باشد. من به جبهه جنگ ميروم، اگر زنده بازگشتم، خودم آنها را دريافت ميكنم و پاداش امانتداري تو را ميپردازم. و اگر كشته شدم، مراقب باش هر گاه ديدي زن و فرزندان من در فشار زندگي قرار گرفتند. يك دهم آن را براي خود بردار و بقيه را در اختيار آنها بگذار كه آبرومندانه زندگي كنند. خلاصه، افسر نامبرده در جنگ كشته شد. پدر آن جوان، يعني همان تاجر شكست خورده، وقتي از كشته شدن همسايه خود آگاه گرديد، به پسر خود گفت: هيچ كس از طلاهايي كه پيش تو امانت است، خبر ندارد. من اكنون در فشار و تنگدستي هستم، از تو ميخواهم كه مقداري از آن را به من بدهي، هر وقت در زندگيم گشايشي پيدا شد، به تو بر ميگردانم. جوان امانتدار گفت: پدر! تو از خيانت و نادرستي به اين روزگار سياه گرفتار شدهاي. به خدا سوگند، اگر اعضاي بدنم را تكه تكه كنند، من در امانت خيانت نخواهم كرد و موجبات بدبختي خود را فراهم نميآورم. مدتي گذشت. بازماندگان افسر مقتول، پريشان و تنگدست شدند. پيش آن جوان آمدند و از وي خواستند كه نامهاي از جانب آنان براي عبدالملك بنويسد و فقر و تهيدستي آنها را به اطلاع خليفه برساند، شايد كمكي به آنها بشود. جوان، نامه را نوشت و تسليم آنان كرد. امّا نتيجه نداشت، زيرا عبدالملك پاسخ داده بود كه هر كس كشته شود، نامش از ديوان بيت المال حذف ميگردد. وقتي جوان امانتدار از جواب عبدالملك و نااميدي و بيچارگي بازماندگان افسر مقتول آگاه شد، با خود گفت: اكنون زمان آن رسيده است كه طلاها را در اختيار آنان بگذارم و از فقر و تنگدستي رهايشان سازم. از اين رو، فرزندان افسر را به منزل خود فرا خواند و گفت: پدر شما نزد من مقداري پول طلا به امانت گذارده و سفارش كرده است كه در روز تنگدستي آن را در اختيارتان بگذارم و يك دهمش را براي خود بردارم. فرزندان از شنيدن اين خبر بسيار خوشحال شدند و گفتند: ما دو برابر وصيت پدر را به شما خواهيم داد. جوان پول ها را آورد. آنها دو هزار دينار به وي دادند و هشت هزار دينار با خودم بردند. چند روزي از قضيه گذشت. عبدالملك، در تعقيب نامهاي كه قبلا نوشته بودند، بازماندگان افسر مقتول را به دربار خود احضار كرد و از وضع زندگي آنان پرسش نمود. جريان جوان را به آگاهي خليفه رساندند. عبدالملك خيلي تعجب كرد. بيدرنگ جوان را فرا خواند و از مراتب درست كاري و امانت وي بسيار قدرداني نمود و پست خزانهداري كشور را به او سپرد و گفت: من هيچ كس را نميشناسم كه مانند تو شرط درستي و امانت را به جاي آورده باشد.[1] پی نوشت:[1] . جوان، ج 1، ص 223، و نيز: «جوامع الحكايات»، / 242.منبع: داستانهاي جوانان
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 402]