واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: بازي با تشكيلات (۱3)
دفتر پژوهش - جواد نوائيان رودسري
«گفتيم كه رابطه بهزاد با مادرش نزديك تر مي شد، او مي كوشيد تا با بيان كردن حقايق توطئه محفل سنندج در ايجاد جدايي ميان وي و مهناز ذهن مادر را به حقايق بهائيت باز كند، اما مادر حاضر نبود حقايق را قبول كند و تلاش بهزاد در اين زمينه بي فايده بود و اينك ادامه ماجرا.»
با رفتن مادر، موجي از غم وجودم را گرفت. آخر چطور مي توانستند اين قدر از خود بيگانه باشند؟ چطور مي شود موهبتي به مهمي و بزرگي عقل را كه برخي از آن به «رسول باطني» تعبير كرده اند كنار گذاشت. اما ظاهرا خرافه هاي مسموم تشكيلات بهائيت چنان بر ذهن آنان نفوذ كرده بود كه ديگر نمي شد اميدي به تغيير در آن ها داشت. به همين دليل تصميم گرفتم مسير خودم را طي كنم و ديگر بر سر مسائل اعتقادي با آنها درگير نشوم.
رابطه ها بيشتر مي شود
كم كم رفت و آمد اعضاي خانواده به كتابخانه بيشتر از قبل مي شد، ظاهرا ديگر كسي نگران زير نظر بودن محل كارم از سوي نيروهاي جمهوري اسلامي نبود!! وانمود مي كردم كه من هم از تنهايي به تنگ آمده ام و دوست دارم در كنار خانواده ام باشم. اين طوري مي شد ضمن جلب اعتماد آنها شرايط را براي اجراي نقشه ام مهيا كنم. پس از مدتي رفت و آمد بالاخره مادر پيشنهاد كرد كه شبي را با شكيبا به خانه آنها برويم. شكيبا كه مدتي بود با خانواده من آشنا شده بود، دائم كنجكاوي مي كرد، حتي روزي به من گفت: «بابا من فكر مي كردم شما و مامان به دليل مسلمون شدنتون خونه مادربزرگ نمي رفتين!» گفتم: «مگه غير اينه دختر گلم!؟» به سادگي ادامه داد:«آخه مامان بزرگ و عمه آرزو ميگن به دليل رفتارهاي مامان بوده كه ما با اونا قطع رابطه كرده بوديم و حالا كه مامان نيست مي تونيم راحت باهم رابطه داشته باشيم.» اين ديگر از آن رذالت هاي مخصوص احباي الهي بود! احساس كردم آنها حتي براي شكيبا هم نقشه و طرح دارند؛ لبخندي زدم و گفتم: «نه دخترم! هموني كه بابا و مامان بهت گفتن درسته،اونا خواستن شوخي كنن، من بعد هم ديگه به اينجور حرفا توجهي نكن» اگرچه به راحتي قبول كرد، اما درونم پر از نگراني بود، از يك طرف اصرار مادر براي بردن شكيبا و قراردادن او در محيط مسموم بهائيان، و از طرف ديگر ترس از اين كه نبردن او و ايجاد كدورت و شك در ميان خانواده مي توانست طرح و نقشه ام را با مشكل مواجه كند، مزيد بر علت نگرانيم بود. اما چاره اي نداشتم. در برابر اصرار بي حد و حصر مادر پذيرفتم؛ اما مي دانستم كه پاي در مجلسي مي گذارم كه قصد دارد برنامه هاي محفل را مو به مو اجرا كند، برنامه هايي كه مي كوشيد تا مرا دوباره به كام عفريت جهنمي بهائيت بازگرداند.
ورود به خانه سازماني!
مقابل خانه پدري كه رسيدم. قبل از هرچيز خاطرات گذشته مقابل چشمانم رژه رفتند، چه شر و شوري داشت عنفوان جواني ام، اما خيالاتم زياد دوام نيافت، در كه باز شد، برادرم شجاع پشت در بود، به گرمي دستم را فشرد و با من روبوسي كرد و بعد به سراغ شكيبا رفت. وارد خانه كه شديم همه از پدر، مادربزرگ ۹۸ساله ام، آرزو، مادر و ... برخورد گرمي داشتند، اما هماهنگي آنها در استفاده از جمله ها رنجم مي داد. كمي از اين ور و آن ور گفتيم، وقت نماز عشاء بود و بايد نمازم را مي خواندم، به آشپرخانه رفتم تا سنگ تميز پيدا كنم اما نشد، ناچار به حياط رفتم و از باغچه سنگي را برداشتم تا سجده گاهم باشد. در حين نمازخواندن احساس مي كردم دائم كسي به اتاق سرك مي كشد، اما به روي خودم نياوردم، وقتي به پذيرايي برگشتم، پروين و مژگان، همسران برادرانم بهنام و شجاع، هم به جمع ما پيوسته بودند، با آنها هم احوالپرسي كردم و نشستم؛ پروين، همسر بهنام مسلمان بود؛ اين كه چطور با هم آشنا شده و ازدواج كرده بودند را نمي دانستم، اما هرچه بود سنگيني نگاه افراد خانواده ناراحتم مي كرد، انگار گناه بزرگي مرتكب شده بودم. بالاخره مژگان طاقت نياورد و پرسيد: «آقا بهزاد! هنوزم مث اون موقع ها نماز مي خوني؟! » با تعجب پرسيدم: «نبايد بخونم؟!» با من و من ادامه داد: «چرا...! ولي ما فكر مي كرديم با وجود اتفاقاتي كه برات رخ داده ... شايد نسبت به اين جور كارا ديگه جديت قبل رو نداشته باشي!» گفتم: «مگه بهنام و همسرش نماز نمي خونن؟ اونا كه ظاهرا مسلمون هستند و نمي تونند نماز نخونن.» با خنده گفت: «بهنام كه اصلا تا حالا نماز مسلموني نخونده، چون اصلا بلد نيست و ادعاش هم واسه رسيدن به عشقش بوده! پروين هم كه يه دختر روشنفكره و اهل اين كارا نيست!» خنده ام گرفت و با همان حالت به مژگان گفتم: «آهان! پس نماز خوندن عقب افتادگي و تركش روشنفكريه؟ آره» مادر براي اين كه بحث بالا نگيرد خودش را وسط انداخت و گفت: «به نظر من هركسي بايد اعتقادات خودشو داشته باشه، چه بهايي، چه مسلمون. جمال مبارك فرموده براي تبليغ اغيار (۱) بايد به سمت مومنين آن ها قدم برداشت، چون بيشتر مستعد تشرف به تعاليمند.!» واقعا نمي دانستم چه بايد بگويم، هرچه در ذهنم جست وجو مي كردم در ميان كساني كه به بهائيت گرويده بودند، از آغاز تا امروز، جز مشتي بي دين و يهودي و لائيك و كساني كه ابدا به اسلام اعتقادي ندارند پيدا نكردم، راستي مادر تاريخ بهائيت را مي دانست و اين جوري حرف مي زد؟
با اين حال ترجيح دادم حرفي نزنم، شام را در سكوت صرف كرديم و بعد با راهنمايي مادر شكيبا را براي خواب به يكي از اتاق هاي طبقه بالا بردم. شكيبا تازه خوابش برده بود كه در اتاق به آرامي باز و زن برادرم، مژگان وارد شد، در حالي كه سعي مي كرد آرام حرف بزند، گفت: «آقا بهزاد خواهش مي كنم من بعد ديگه جلوي بچه هاي من نماز نخونين، بذارين ما بريم بعد!» با تعجب پرسيدم: «آخه چرا؟ مگه چه مشكلي داره؟» جواب داد: «رك و پوست كنده بهتون بگم، نماز خوندن شما روي بچه هاي من اثر منفي مي ذاره!!» ادامه دارد
پي نوشت ها
۱ - منظور مسلمانان هستند.
سه|ا|شنبه|ا|11|ا|بهمن|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 267]