تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خداوند عزو جل كه فرموده است: از صبر و نماز كمك بگيريد، صبر، روزه است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798191966




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گفتگو با دختری كه قربانی اسيدپاشی شد!


واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: عكاس چشم بسته عكس می‌اندازد شايد چون دل ديدن او را ندارد. آمنه چشم مصنوعی را به اصرار عكاس، از حدقه درمی‌آورد، دوربين فلاش می‌زند.   آمنه نمی‌بیند، نه مرا كه بغض كرده‌ام و نه عكاس را با چشم‌های بسته‌اش. «همه می‌گویند شبیه چشم واقعیه.» بغض راه گلویم را می‌بندد. چشم، سبز ــ آبی و نمناك است، مثل چشم‌های درشت و سیاه خودش نمی‌شود. همان چشم‌های پر راز در پناه مژه‌های بلند و پلك‌های سایه‌دار كه می‌شد به هوای آنها غزل گفت. همان چشم‌هایی كه حالا جایشان خالی است و نمی‌توانند پوست سرخ و ورم كرده و رد اسید را كه ترك‌های زرد دردناك شده روی صورت و دست‌ها، نشانش دهند، همان چشم‌هایی كه مرا یاد شهرزاد و هزار و یك شبش می‌اندازند. می‌پرسم:«بزرگترین آرزویت چیست؟» كه می‌فهمم بی‌چشم هم می‌شود گریه كرد. اشك از شكاف باریكی كه پیشتر چشم مصنوعی، آن را پر كرده بود و حالا فقط سطحی سپید و خیس در آن پیداست، سر می‌خورد و نرسیده به ترك‌های روی پوست، می‌چكد. «خیلی دلم می‌خواست دوباره ببینم.» چشم سبز ــ آبی‌اش را می‌گذارد توی جعبه. اتاق مصاحبه تاریك است اما برای آمنه چه فرقی می‌كند؟ او نور را از سال 1383، در آخرین خاطره‌اش حفظ كرده است، نور آفتاب نرم و مورب آبان را. سیزده، سیاهی «یك، دو، سه » آمنه، در 25 سالگی هنوز به یاد كودكی، قدم‌هایش را در پارك رسالت می‌شمرد، تازه از شركت محل كارش بیرون آمده بود. آفتاب آبان، پوست روشنش را نوازش می‌كرد. می‌گوید: «حسی به من گفت این آخرین بار است كه آفتاب را می‌بینی.»  پشت سرش حضور كسی را احساس كرد كه سایه به سایه اش می‌آمد.«چهار، پنج، شش» آمنه قدم تند كرد، سایه  سیاه  هم. دختر برگشت. او را شناخت. همان  خواستگاری بود كه پیشتر تلفنی از او جواب رد شنیده بود، همكلاسی كه 5 سال از او كوچك‌تر بود و ماه‌ها كینه دختر را در دل  نگه داشته بود، همان كه آشناها می‌گفتند بارها او را دیده‌اند  پشت در شركت از صبح تا غروب كشیك می‌داده و به محض بیرون آمدن دختر پنهان می‌شده است. «هفت، هشت، نه» آمنه یادش نیامد پسرك چند بار به محل كارش زنگ زده  و تهدیدش كرده بود،  اما بخوبی یادش می‌آمد كه یك بار از ترس تهدیدهایش با پلیس 110 تماس گرفت و آنها گفتند «تا وقتی اتفاقی نیفتاده، نمی‌توانیم اقدام كنیم»، پسرك همان بود كه آمنه بالاخره ناچار شد به دروغ به او بگوید ازدواج كرده تا شاید دست از سرش بردارد، همان كه دو سه هفته پیش (4 سال بعد از حادثه) محمدعلی قیصری، بازپرس پرونده درباره‌اش گفت: «او از 10 صبح تا حوالی 5 عصر  در پارك منتظر آمنه بوده است.»«ده، یازده،...» همه چیز در چند ثانیه رخ داد. خاطرات دور در ذهن آمنه جان گرفتند. دختر چشمش افتاد به پارچ قرمزی كه مرد در دست داشت. او محتوی پارچ را پاشید به آمنه و فرار كرد.«دوازده، سیزده، سیاهی،...» مردم به سوی دختر دویدند. جمع شدند. او از درد به زمین چنگ انداخت و در حلقه آدم‌ها به خود پیچید. جیغ كشید: « سوختم »...! همه چیز جلوی چشم‌هایش سرخ و سیاه شد.  پوست صورتش گر گرفت و خیال كرد لابد آب جوش به صورتش پاشیده شده است، اما وقتی مایع، روی پوستش جزجز كرد، حدس زد این سوختن باید از اسید باشد. آمنه در سیاهی و درد فریاد می‌زد و كمك می‌خواست، اسید شره كرده بود روی دست‌ها  «دست چپم از درد فلج شد.» سوختن تمامی نداشت، یكی داد زد:«دست به صورتت نزن، پوستت كنده می‌شه» آمنه از درد به آسفالت ناخن كشید و صدای مردی را شنید كه با ترس می‌گفت« دستت را بیاور جلو، آب بریزم، صورتت را بشوری.» آمنه جیغ زد: «چشم‌هام، چشم‌هام....» درد چشم‌های آمنه را بسته نگه داشته بود. نتوانست آنها را بشوید.«مردی كه صورتم را شست و مرا به بیمارستان رساند راننده تاكسی بود كه از ترس دردسر جلوی در اورژانس تنهایم گذاشت.» آمنه با  صورت سوخته و ورم كرده و چشم‌های بسته، كورمال كورمال در ورودی بیمارستان راه می‌رفت، دست‌هایش را در هوا تكان می‌داد، به در و دیوار می‌خورد و جیغ می‌كشید. پزشكان همان شب از بازگشت بینایی چشم چپ ناامید شدند و گفتند باید در 20 دقیقه اول بعد از حادثه شستشو داده می‌شد، اما چشم راست...« بیست و شش، بیست و هفت، بیست و هشت، بیست و نه» سال‌های عمر آمنه، پوك و تلخ  شدند، پزشكان گفتند« تا 5 سال آینده هر روز ممكن است یكی از اعضایت را از دست بدهی» آمنه از همه تقویم‌ها متنفر شد و در دنیایی كه با چشم راست هنوز سایه‌هایی محو و در هم از آن می‌دید، پی چشم‌های درشتش دوید، پی ریه هایش كه خشك می‌شد، پی دندان هایش كه پیش‌بینی می‌شد دیر یا زود لق شوند و بریزند، پی پوست نرم و روشن صورتش كه به هم ریخته بود، پی غرورش كه شكسته بود، پی.... ما فراموشش كردیم؟ ...اما آمنه، آن روزها، مثل حالا تنها و فراموش شده نبود تا برای جراحی‌های پی در پی پول كم بیاورد، اهالی رسانه قصه‌اش را نوشتند و بعد دیگران  پشت و پناهش شدند، هزینه سفرهایش را به اسپانیا برای جراحی‌های ترمیمی پرداختند و به واسطه بخشش هایشان ، پزشكان اسپانیایی از پوست سق و پشت گوشش، برایش پلك ساختند، آمنه هنوز در دنیای محو می‌دوید كه بالاخره یكی از روزهای سال گذشته، همه چیز تاریك شد، چشم راستش عفونت كرد و پس از 16 بار جراحی سرانجام دنیایش در سیاهی مطلق غرق شد، بینایی‌اش از دست رفت و چشم سبز ــ  آبی شیشه‌ای، جای چشم سیاهش را گرفت. بدون پرونده بازپرس قیصری بدون پرونده هم، قصه آمنه را از بر تعریف می‌كند: «متهم می‌گوید نمی‌دانسته آن اسید، چقدر قوی است و چه اثر مخربی دارد.» به آمنه كه می‌گویم، عصبانی می‌شود: «ما، هر دو به عنوان دانشجوی رشته الكترونیك، تاثیر آن اسید را در آزمایشگاه دانشگاه روی مدارهای چاپی دیده بودیم و از آن برای حل فلزات استفاده می‌كردیم. »مادر آمنه در گوشم نجوا می‌كند كه موقع رسیدگی به پرونده، بازپرس یواشكی گریه كرده است، درست مثل ما. آمنه بغض می‌كند: «من قصاص می‌خواهم.» بازپرس سال‌هاست لبخند زدن را فراموش كرده است، با صدای گرفته می‌گوید: «اگر بینایی‌اش را از دست نداده بود، صدور حكم قصاص ناممكن می‌شد.» حرف بازپرس را، محمد عرفان،  قاضی جنایی سابق و رئیس شعبه 22 دیوان عدالت اداری هم تائید می‌كند كه بر اساس قوانین، اگر اسیدپاشی منجر به مرگ شود، متهم به قصاص نفس محكوم می‌شود و اگر منجر به مرگ نشود، به حبس طولانی از 3 تا 10 سال محكوم می‌شود و اگر آسیبی به قربانی نرسد یا حتی مجرم شروع به پاشیدن اسید نكند، به خاطر اقدام به جرم، 2 تا 5 سال به زندان فرستاده می‌شود و... آمنه در تاریكی اتاق، از خشم  به خود می‌لرزد:«من قصاص می‌خواهم»   قاضی عرفان، شرط قصاص را بر اساس قانون از دست دادن یكی از اعضا می‌داند و این یعنی اگر آمنه نابینا نشده بود، به قول قاضی «قصاص موضوعیت نداشت و نمی‌شد به صرف از دست دادن زیبایی، كسی را قصاص كرد.»  از قاضی می‌پرسم تكلیف زیبایی از دست رفته، چه می‌شود؟ چرا در قانون زیبایی، همتای یكی از اعضا نیست و قصاص بابت از دست رفتنش اجرا نمی‌شود؟ از قاضی می‌پرسم اگر دختر خودش قربانی اسیدپاشی شده بود، چه می‌كرد؟ اگر نابینا نشده بود و مجبور بود هر روز صورتش را ببیند یا روزی یكی از عكس‌های قدیمی‌اش را كنار صورت متورم و گوشت سرخ شده‌اش می‌گرفت و در آینه به تفاوتش فكر می‌كرد، آن وقت از نظر او، حكم چه بود؟عرفان می‌گوید: «شاید حس پدرانه‌ام رایی بجز قانون می‌داد، اما به عنوان قاضی، باز هم طبق قانون رفتار می‌كردم.» آمنه می‌لرزد:« قصاص»! بازپرس قیصری می‌گوید:«اگر نظارت خانواده‌ها بر فرزندانشان بیشتر شود، اگر جوان‌ها یاد بگیرند گاهی با مشاور حرف بزنند، اگر پدر‌ها، رفیق پسرهایشان باشند، اگر مادر‌ها از دلسوزی‌های نابجا چشم بپوشند، شاید دیگر كسی به عنوان مجرم اسیدپاشی اینجا آورده نشود، شاید....» آمنه خشمش را نمی‌تواند پنهان كند، او دیگر دختر بذله گوی 4 سال پیش نیست كه كسی در خوشبخت شدنش شك نمی‌كرد،«گاهی دعا كرده‌ام كه بمیرم» آمنه حالا آیینه‌ای شكسته است كه هزار تكه شده و تكه‌هایش را در پاییز 83، جایی در پارك رسالت گم كرده است، آمنه زیبایی‌اش را گم كرده، جوانی‌اش، آرزوهایش، چشم‌هایش، بختش، رویاهایش برای ازدواج و حتی شاید یكی از بزرگ‌ترین الطاف خدا، بخشایش را.... وقت رفتن مادر با شرم و بی‌صدا شماره حساب آمنه را دستم می‌دهد، هیچ كدام حرفی برای گفتن نداریم. آمنه جلوی در اداره بی‌آن كه بداند ده‌ها چشم خیس، در تحریریه  بدرقه‌اش كرده‌اند، می‌ایستد، می‌گوید: «بنویس چرا وضع كردن قوانین مربوط به اسیدپاشی را به قربانی‌هایش واگذار نمی‌كنند، كدام یك از قانون‌نویس‌ها درد سوختن با اسید را چشیده‌اند؟» گرچه او این روزها سرشار از خشم است، اما حسی درونی به من می‌گوید «دختری كه آفتاب را از 4 سال پیش تا امروز در خاطره‌اش نگه داشته، شاید هنوز بتواند مهربانانه ببخشاید، شاید...» وقت خداحافظی كه می‌رسد، او دست‌هایش را از هم باز می‌كند و می‌پرسد:«می‌توانم صورتت را ببوسم؟» مادرش، دلنگران نگاهمان می‌كند. آمنه صورتم را می‌بوسد و من  دعا می‌كنم  خیسی اشك را روی گونه‌ام حس نكرده باشد. آرام در گوشم نجوا می‌كند: «می‌دانی؟ از 4 سال پیش تا امروز دلم برای همه دختران زیبای دنیا شور می‌زند؟» منبع:جام جم آنلاين   | چاپ | ارسال به دوستان




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 477]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن