واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: اين جا تنها هستم و بي قرار...
يك صبح پاييزي در حالي كه همه در تكاپوي زندگي روزمره هستند چند جوان شاداب و سر زنده از مقابلم عبور مي كنند. آن ها سرشار از انرژي و اميد به آينده اند و چه زيبا مي خندند! گام هاي محكمي بر مي دارند، به راستي آن ها زمين را زير پاها و فردا را در دستان خود حس مي كنند. آيا آن ها نيز مانند من به دوران كهولت و سالخوردگي خود مي انديشند و از آن دلگير مي شوند؟ ...
راهم را به سوي مركز نگهداري سالمندان كج مي كنم و به آن نزديك و نزديك تر مي شوم. در ساختمان را مي كوبم و چند دقيقه بعد زن جواني كه روپوش سفيدي بر تن دارد در را به روي من مي گشايد و با لبخند پذيرايم مي شود.
وارد سالن مي شوم. سكوت همه جا حاكم است و گويي كسي در اتاق ها حضور ندارد! اما هنگامي كه درون اتاق را نگاه مي كنم تعدادي تخت فلزي را مي بينم كه كنار هم چيده شده است و پيرمردهاي موسفيد روي آن ها آرام گرفته اند.
يكي از آن ها با چشمان كم سوي خود نگاهم مي كند و لبخند كم رنگي بر لبان خشك و ترك خورده اش نقش مي بندد و چروك اطراف چشم هايش عميق تر مي شود. مرد پير با چشمان خود سال هاي سال دنيا را ديده و با كام خود تلخي ها و شيريني هاي زندگي را چشيده است.
آيا او به روياهايش رسيده است؟ آيا او نيز مانند بسياري از ما گردش زمين را بدون فكر كردن به دوران پيري طي و يا روزي خود را در اين دوران تجسم كرده است؟
او اكنون چه معصوم و بي صدا در انتهاي جاده زندگي خود بر روي تخت دراز كشيده است او به گذشت كشدار زمان مي انديشد!
پيرمرد ديگري با جثه بسيار كوچك و نحيف خود چنان غرق خواب است كه گويي چند سالي خوابيده است! با دهان نيمه باز نفس مي كشد و صورت پر چين و چروك و دستان پر از رگش حرف هاي زيادي براي گفتن دارد اما افسوس كه خوابيده است!
پيرمرد ديگري گويا حضور مرا متوجه نشده است. همان طور كه سر بر روي بالين گذاشته به دور دست ها خيره شده است. كسي چه مي داند شايد به دوران كودكي و يا جواني خود بازگشته است و يا شايد به رؤياهاي دست نيافتني و آرزوهاي بر باد رفته خود مي انديشد؟!
بالاي هر تختي نام، نام خانوادگي، سن سالمند، دماسنج و شاخه اي گل مصنوعي ديده مي شود و من با خود مي گويم اي كاش حداقل هفته اي يك بار گل هاي مصنوعي اين اتاق جاي خود را به گل هاي طبيعي مي داد تا كمي محيط را شاداب و معطر و فضا را زيبايي ببخشد ...
چند پير مرد ديگر زير پتوهاي خود خفته اند و چهره شان ديده نمي شود اما به قول پرستار، سالمندان اين اتاق وضعيت و حواس خوبي ندارند و اكثر آن ها دچار فراموشي شده اند و به مراقبت زيادي نياز دارند.
به اتاق ديگري وارد مي شوم پيرمردي به عصايش تكيه داده و كنار تخت خود نشسته است. و چند نفر ديگري روي تخت هاي خود دراز كشيده اند و وقتي متوجه مي شوند من براي تهيه گزارش آمده ام بر جاي مي نشينند و منتظر مي مانند.
پيرمردي با مگس كش سعي مي كند مگس هاي سمج را بكشد كه پرستار او را به سكوت دعوت مي كند و او نيز مانند كودكي حرف گوش كن آرام مي نشيند.
به راستي نگاه هاي آن ها چقدر با نگاه هاي افراد ميانسال، جوان و نوجوان متفاوت است. هر نگاه و حركت چشم آن ها هزاران حرف دارد اما چند نفر حوصله و ياراي شنيدن صحبت ها، درد دل ها و خاطرات آن ها را دارند؟
كنار تخت يكي از پيرمردها مي نشينم و صحبت را آغاز مي كنم: ضيغمي 6-5 ماهي است كه در اين مركز به سر مي برد. او 7 فرزند دارد و اميدوار است پس از بهبودي كامل به آغوش خانواده خود باز گردد.
در طول صحبت منتظر تلفن پسر خود است و دائم از پرستار مي پرسد: آيا پسرم تماس گرفت؟
او به آرامي به من مي گويد: خانواده ام هم به من سر مي زنند و هم تماس مي گيرند و من از اين موضوع خوشحالم.
هنگامي كه از او مي خواهم خاطره اي از گذشته اش تعريف كند آهي از ته دل مي كشد و مي گويد: تمام خاطراتم را فراموش كرده ام و فقط خاطرات كمي از دوران سربازي ام در ذهن دارم. او در حالي كه از جا بر مي خيزد مي گويد: بهترين نعمت سلامتي است.
مرد ميانسال كوچك جثه اي جاي او مي نشيند و در حالي كه لبخند مي زند خود را عليرضا معرفي مي كند. تسبيحي در گردن و كلاهي بر سر دارد. او كه 2 سال پيش به اين مركز آمده است مي گويد: هيچ كس و كاري ندارم و در گذشته براي فردي كار مي كردم و گوسفندهايش را به چرا مي بردم و هنگامي كه آن ها را فروخت بيكار شدم و او من را به خانه سالمندان سپرد.
او در حالي كه سينه خود را صاف مي كند ادامه مي دهد: هر چند وقت به من سر مي زند و موجب دلگرمي من مي شود.
عليرضا كه شناسنامه اي ندارد مي گويد: بسياري از اوقات دلم مي گيرد و گريه امانم نمي دهد و اگرچه اين جا با همه دوست هستم احساس تنهايي و بي قراري مي كنم. او از كنار تخت بر مي خيزد و در حالي كه فكر مي كند از اتاق خارج مي شود.
عمو قربان سالمند ديگري است كه با او سر سخن را باز مي كنم. او پيرمرد 72 ساله روشن دلي است كه بينايي يك چشم خود را 20 سال پيش و بينايي چشم ديگرش را 12 سال پيش از دست داده است.
او چانه اش را به عصايش تكيه مي دهد و در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده است مي گويد: هر دو چشمم را پس از عمل جراحي از دست دادم و اكنون كه چشمانم بسته است دنيا برايم تيره و تار است.
او كه زن و بچه اي ندارد با افسوس و آه بلندي اظهار مي كند: با آن كه خواهر زاده ام چند روز پيش به بجنورد آمده هنوز خبري از من نگرفته است و من چشم به راه او هستم. داشتن هم صحبت و سر حال و شاداب بودن سالمنداني كه در مركز به سر مي برند از آرزوهاي پيرمرد است.
بعد از اين كه صحبت هاي عمو قربان تمام مي شود از كنار تخت بر مي خيزم و چشمم به پيرمرد ديگري مي افتد كه در حالت نشسته، سرش را بر روي بالش گذاشته و به خواب رفته است.
وارد سالن غذاخوري مي شوم. تنها يك پيرمرد كنار ميز نشسته است و به نقطه اي خيره شده است. محاسن سفيد، قد بلند و اندامي لاغر و 2 انگشتر در دست دارد. چفيه اي دور گردن خود انداخته است.
پرستار مي گويد: شادلو هميشه 5/1 ساعت زودتر براي صرف ناهار مي آيد و اين جا مي نشيند. او شعر مي گويد، نقاشي مي كشد و فلوت مي زند و پيرمرد هنرمندي است.
مقابل پيرمرد مي نشينم. بسيار آهسته صحبت مي كند و هر بار از او مي خواهم بلندتر صحبت كند. او هم مانند بقيه دائم با لبخند و با حوصله سوال هايم را پاسخ مي دهد.
شادلو 72 سال سن و داراي زن و 4 فرزند است و 2 سال پيش به اين مركز آورده شده است. او در ميان هر صحبتي مصرعي از اشعار خود مي خواند و ناگهان ساكت مي شود و به فكر فرو مي رود تا مصرع بعدي را به خاطر بياورد اما پس از آن لبخندي مي زند و با تكان دادن سر از ادامه آن صرف نظر مي كند. پرستار دفترهاي اشعارش را مي آورد و او با خوشحالي آن ها را به من نشان مي دهد و قسمت هايي را براي من مي خواند.
او هم آرزو دارد دوستان، اقوام و فرزندانش به ديدنش بيايند و از او يادي كنند. او در حالي كه سرفه مي كند مي گويد: آرزو دارم جوان ها به جامعه خدمت كنند. سپس از پشت ميز بر مي خيزد و دفترهايش را بر مي دارد تا آن ها را در كمد خود بگذارد.
من هم از سالن غذاخوري خارج مي شوم و به محوطه مي روم. صداي اذان در فضا پيچيده است. پيرمردي روي زمين زير سايه ديوار دراز كشيده و دمپايي هاي خود را زير سرش گذاشته است. كنار ايوان نيز پيرمرد ديگري بر روي زمين و زير تشعشع آفتاب پاييزي خوابيده است.
مرد سالخورده ديگري كمي آن طرف تر بالاي نيمكت دو زانو نشسته و به آسمان خيره شده است. فضاي سبز، گل ها و درخت ها اگرچه محوطه را زيبا كرده اما گويي او به مكان ديگري فكر مي كند. كسي چه مي داند شايد او به باغ ها و بوستان هاي سرسبزي كه سال هاي دور با 2 پاي جوان خود آن ها را مي پيمود فكر مي كند!
مرد سالخورده ديگري در حالي كه كفش هايش را بر روي زمين مي كشد آهسته گام بر مي دارد و صداي نحيف پاهايش به من نزديك مي شود و با چهره اي متبسم خوش آمد مي گويد.
دوباره وارد سالن غذاخوري مي شوم. بيشتر سالمندان براي صرف ناهار كنار ميز نشسته اند و عليرضا با مهرباني پيش بندهاي آن ها را مي پوشاند و آن ها را مرتب مي كند. پسر ضيغمي تلفن كرده و او با خوشحالي به سوي تلفن مي رود. شادلو هنوز از پاي كمد خود بازنگشته است و عمو قربان هم كنار ميز ديده مي شود. همه آرام و مرتب مانند كودكاني كه محتاج حمايت و محبت هستند نشسته اند و به هر لبخند با رويي گشاده پاسخ مي دهند و با هر نگاه محبت آميزي كه به آن ها مي كني چشمانشان از خوشحالي مي درخشد.
يكي از پرستارها مي گويد: سر زدن خانواده ها، مردم و به خصوص دانش آموزان به اين افراد موجب خوشحالي و شادي آن ها مي شود.
او تعداد سالمندان اين مركز را 20 نفر ذكر و بيان مي كند: اكثر آن ها خانواده اي ندارند و از اين رو محبت مردم موجب دلگرمي شان مي شود.
رحمتي پرستار جوان ديگري است كه از 3 سال گذشته در اين مركز خدمت مي كند. او مي گويد: آن قدر به آن ها وابسته شده ام كه حتي هنگام مراجعه به خانه دلم برايشان تنگ مي شود. همدم شدن با آن ها و خوشحال كردنشان خستگي را از تنم بيرون مي آورد و اگر چه كسالت دارند اما خدمت به اين افراد زيبا ست.
اكنون وقت آوردن ناهار سر ميز است. يكي از پرستارها به اتاق پيرمردهاي ناتوان آمده تا آن ها را براي صرف ناهار بيدار كند. عليرضا هم تلاش مي كند تا يكي از پيرمردها را به كمك ويلچر به سالن غذاخوري ببرد.
چند پيرمرد همچنان خوابيده اند و پرستار آن ها را بيدار مي كند و پيرمردها به آرامي چشمان خود را باز و بسته مي كنند و گويي ميلي به بيدار شدن و خوردن نهار ندارند.
خانه سالمندان را ترك مي كنم در حالي كه هنوز نگاه و لبخند عليرضا در مقابل چشمانم و اشعار شادلو درون گوشم است.
چيزي درون قلبم سنگيني مي كند و هزاران علامت سوال برايم باقي مانده است ... آيا خانه سالمندان مي تواند جاي خانه فرد را بگيرد و خلأ خانواده را پر كند؟
دوري از خانواده و فرزندان كه سال هاي جواني و سر زندگي را با آن ها طي كرده اي و شب و روزهاي بي شماري را براي تهيه آب و نان آن ها دويده اي چقدر قابل تحمل است؟
چند سالمند شبانه روز در مراكز نگهداري سالمندان چشمان خود را براي ديدن بچه هاي خود به در دوخته اند در حالي كه بسياري از فرزندان غرق در امور دنيوي شده اند و حتي از يك لبخند به پدر يا مادر پير خود دريغ مي كنند!
سرنوشت اين سالمندان چنين رقم خورده است و چه بسا بعضي از سالخوردگاني كه به علت نداشتن سر پناه و روزي به تكدي گري روي آورده اند و در سرما و گرماي خيابان ها مانده اند!
و اما چه زيباست نگهداري پدر و مادر پير در منزل و عصاي دست آن ها شدن و جاري بودن دعاي خير سالمندان در تمام طول عمر.
سه شنبه 9 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 140]