تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):نزدیکترین حالات بنده به پروردگارت حالت سجده است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798128739




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خلاصه رمان‎های بزرگ جهان: بینوایان


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: انتشارات > کتاب‌همشهری
- ویکتور هوگو، شاعر، نمایشنامه و رمان‎نویس فرانسوی در قرن نوزدهم (1885 ـ 1802) یکی از مشهورترین داستان‎نویسان رمانتیک این قرن است.
پدر وی از فرماندهان ارتش ناپلئون بود. ده ساله بود که مادرش از پدرش طلاق گرفت. چند سال بعد با اینکه مادر هوگو می‎خواست او وکیل شود اما ویکتور دنبال نویسندگی رفت.
پانزده ساله بود که برخی از اعضای فرهنگستان فرانسه به اشعار او علاقه‎مند شدند. چهار سال بعد نیز لویی شانزدهم چنان از نخستین مجموعة اشعارش خوشش آمد که برای او مقرری سالانه برقرار کرد.
هوگو با اینکه شاعر، نمایشنامه‎نویس و رمان‎نویس بود، و در حدود پنجاه اثر از خود به یادگار گذاشت، اما شاید راز جاودانگی‎اش بیشتر به خاطر رمان‎هایش به ویژه بینوایان (1862) باشد.
این رمان که انسان‎دوستی و عشق به فقرا در آن موج می‎زند، به خاطر داستان گیرا، شخصیت‎های گوناگون، صحنه‎‎های رنگارنگ و ارائة تصاویری واقعی از بی‎عدالتی و فقر شاید ـ به قول هوگو ـ تا وقتی فقر در جهان هست، هنوز میلیون‎ها خواننده داشته باشد.
اما این رمان اهمیت دیگری نیز دارد: تاریخ، جغرافیا، روابط اجتماعی و سیاسی فرانسه و مردم آن را، ضمن داستانی جذاب و با ریزبینی خاصی تصویر می‎کند، آن هم در دوره‎ای که غیر از رسانه‎های نوشتاری، رسانة دیگری نبود.
اما این نقطة قوت در ضمن نقطة ضعف آن نیز هست: هوگو در جای جای رمان، داستان را رها می‎کند تا اطلاعاتی سیاسی، علمی، اخلاقی، جامعه‎شناختی و... به خواننده بدهد و همین نیز رمان را بیش از حد طولانی کرده است. کوتاه کردن این رمان که بیش از دو هزار صفحه است، کاری است توانفرسا، اما بی‎شک هیچ متن خلاصه شده‎ای خواننده را از خواندن این اثر سِترگ بی‎نیاز نمی‎کند.
در اکتبر سال 1815 هنگام غروب، مردی چهل ساله و تنومند، با سر و وضعی ژولیده و خاک‌آلود و توبره بر دوش وارد شهر «دین‌یه» شد. مرد که لباسی زرد و مو و ریش‌هایی بلند داشت به شهرداری رفت و بیرون آمد و بعد به غذاخوریِ بهترین مسافرخانة شهر رفت و غذا و جایی برای خواب خواست.
صاحب مسافرخانه از او پرسید: "پول می‌دهید؟" مرد گفت: "بله پول دارم." اما صاحب مسافرخانه پسرکی را به شهرداری فرستاد و وقتی پسرک برگشت، به مرد گفت نمی‌تواند به او غذا و جا بدهد چون می‌داند او کیست، نام او "ژان‌والژان" است! ژان‌والژان به صاحب مسافرخانه التماس کرد که خسته و گرسنه است، اما فایده‌ای نداشت. این بود که در خیابان اصلی به راه افتاد.
غمگین بود و احساس خفت می‌کرد. آن شب به کافة دیگری هم رفت، اما خبر ورود او در شهر پخش شده بود و کسی به او جا و غذا نمی‌داد. ژان‌والژان حتی برای گذران شب به زندان شهر هم مراجعه کرد اما فایده‌ای نداشت. درِ یکی از خانه‌ها را نیز زد اما صاحبخانه می‌خواست با تفنگ او را بکشد. این بود که بالاخره بعد از پرسه‌های زیاد از خستگی روی نیمکتی سنگی دراز کشید. پیرزنی که از کلیسا بیرون می‌آمد پرسید : چرا اینجا خوابیدی؟ ژان‌والژان مشکلش را به او گفت. پیرزن به خانة کوچکی اشاره کرد و گفت : "برو درِ آن خانه را بزن."
درست قبل از اینکه ژان‌والژان درِ خانة کوچک اسقف 85 سالة دین‌یه را بزند، خدمتکار اسقف سر میز غذا به خواهر اسقف گفت:"موقع خرید برای شام در شهر، از مردم شنیدم که یک فراری خطرناک به شهر آمده. ممکن است اتفاق ناجوری بیفتد. درِ خانه هم همیشه باز است. اگر عالیجناب اجازه بدهند قفل‌ساز را بیاورم به همة درها قفل بزنیم."
در همین موقع ژان‌والژان در زد. اسقف گفت: "بفرمایید." درِ خانه چارتاق باز شد و ژان‌والژان با نگاهی خشن و بی‌ادبانه وارد شد. خدمتکارِ اسقف از ترس می‌خواست جیغ بزند. مرد اسمش را گفت و گفت محکوم و نوزده سال در زندان بوده، چهار روز پیش آزاد شده اما هیچکس او را راه نداده. و پرسید:" اینجا مسافرخانه است؟ پول دارم."
اسقف مثل همیشه به خدمتکارش گفت مهمان دارند. بشقاب نقره‌ای بیاورد و شمعدانی‌های نقره را روشن کند. از ژان‌والژان نیز خواست بنشیند و با آنها غذا بخورد. ژان‌والژان باورش نشد. دوباره گفت که او محکوم سابق است و خواست جایی برای خواب در طویله به او بدهند، و باز گفت پول هم دارد. اما اسقف دوباره گفت تختی برای او در نمازخانه آماده کنند. بعد رو به ژان‌والژان کرد و گفت: "لازم نیست پولی بدهید. من کشیش هستم و اینجا مکانی مذهبی است. شما هم خسته و گرسنه و رنج‌کشیده هستید. پس قدمتان روی چشم."
ژان‌والژان مثل قحطی‌زده‌ها شام خورد. بعد از شام وقتی اسقف او را به نماز‌خانه می‌برد، آنها از اتاق خواب اسقف گذشتند و ژان‌والژان خدمتکارِ اسقف را دید که ظروف نقره‌ای را در گنجة بالای سر اسقف گذاشت. آن شب ژان‌والژان برای اولین‌بار روی تخت خوابید و زود خوابش برد.
پدر ژان‌والژان هَرَس‌کار بود و هنگامی که ژان‌والژان کوچک بود از درخت افتاد و مرد. مادرش نیز در اثر تب مرد. ژان‌والژان را خواهرش که هفت پسر و دختر قد و نیم‌قد داشت بزرگ کرد. ژان‌والژان درس نخواند و هرس‌کار شد. و وقتی 25 سالش بود شوهر خواهرش نیز مُرد و او سرپرست خواهر و بچه‌های او شد. او و خواهرش کار می‌کردند اما مزد کم آنها کفاف زندگیشان را نمی‌داد. تا اینکه در زمستان سختی او کار پیدا نکرد.
بچه‌های خواهرش گرسنه بودند. این بود که یک شب شیشة یک مغازة نانوایی را شکست و قرص نانی برداشت و فرار کرد. اما نانوا بیدار شد، او را دید و تعقیب کرد و با دستی خون‌آلود دستگیر کرد. دادگاه، ژان والژان را به پنج سال حبس محکوم کرد. وقتی با غل و زنجیر او را می‌بستند تا به زندان «تولون» ببرند، گریه می‌کرد. در زندان همة گذشته‌اش را فراموش کرد. فقط یک‌بار در زندان شنید که خواهرش در محلة فقیر‌نشین «سن‌سولپیس» با یک بچه کار و زندگی می‌کند اما کسی نمی‌دانست بقیة بچه‌های خواهرش کجا هستند. سال چهارم از زندان فرار کرد اما دوباره دستگیر شد و این بار به سه سال زندان محکوم شد.
در ششمین سال باز فرار کرد که به پنج سال زندان دیگر محکوم شد. در دهمین سال برای سومین بارفرار کرد اما باز دستگیر و به سه سال زندان دیگر محکوم شد. وقتی پس از نوزده سال زندانی کشیدن به خاطر دزدیدن قرصی نان، بالاخره آزاد شد، افسرده و سنگدل شده بود چون نوزده سال بود که دیگر گریه نکرده بود. البته خواندن و نوشتن را در زندان آموخته بود، چون احساس می‌کرد هر چه بیشتر یاد بگیرد کینه‌اش نسبت به جامعه بیشتر می‌شود. به علاوه در زندان با کارهای طاقت‌فرسا، قوی و زورمند شده بود و گاه مثل اهرم با پشتش بارهای سنگین را بلند می‌کرد و برای فرار، یاد گرفته بود که به راحتی از ساختمانی سه طبقه بالا برود.
... آن شب دو ساعت پس از نیمه شب، ژان‌والژان با زنگ ساعت کلیسا بیدار شد. بعد از یکی 2 ساعت که با خود کلنجار رفت، بالاخره با احتیاط زیاد بالای سر اسقف رفت و از گنجه بشقاب‌های نقره را که دویست فرانک ـ دو برابر پولی که در مدت نوزده سال در زندان جمع کرده بود ـ می‌ارزید برداشت و به نمازخانه برگشت و از پنجره فرار کرد.
... صبح خدمتکار اسقف وحشت‌زده به او گفت میهمانش ظروف نقره‌ای را دزدیده است. اما اسقف فقط گفت: "ظروف چوبی که هست. در آنها غذا می‌خوریم."
... اسقف با خدمتکار و خواهرش صبحانه می‌خوردند که در زدند. و لحظه‌ای بعد پاسبان‌ها در حالی که ژان‌والژان را گرفته بودند ظاهر شدند. فرماندة آنها سلام نظامی داد و گفت: "عالیجناب..." و تازه آنجا بود که ژان‌والژان فهمید کشیش، در حقیقت اسقف است! اما قبل از اینکه فرماندة پاسبان‌ها گزارش دزدی را بدهد، اسقف جلو آمد و گفت: "آه شما هستید. پس چرا یادتان رفت شمعدانی‌ها را ببرید؟ "ژان‌والژان بهتش زد و پاسبان‌ها که دیدند انگار خود اسقف ظرف‌های نقره را به ژان‌والژان داده است ژان‌والژان را رها کردند و رفتند. سپس اسقف به ژان‌والژان گفت : "یادتان باشد که از این ظروف استفاده کنید و آدم درستکاری شوید. ژان‌والژان، برادرم، شما دیگر به بدی تعلق ندارید. من روح شما را خریدم و به خدا هدیه کردم."
... آن روز ظهر ژان‌والژان از شهر بیرون رفت. سرگردان و گرسنه بود. خشمگین بود اما نمی‌دانست از دست کی؟ نمی‌دانست جا خورده یا تحقیر شده است. با این حال غروب آن روز در سه‌فرسخی آنجا روی تخته سنگی نشسته بود که پسرک شادی نزدیکش آمد. پسرکِ نوازنده، سکه‌هایش را بالا می‌انداخت و می‌گرفت.
اما سکه‌ای چهل‌سویی از دستش لغزید و جلوی پای ژان‌والژان افتاد. ژان‌والژان فوری پایش را روی سکة پسرک که بعداً فهمید اسمش "پتی‌ژروه" است گذاشت. پتی‌ژروه زور زد پای ژان‌والژان را کنار بزند اما نتوانست. این بود که به گریه و التماس افتاد. و وقتی دید فایده‌ای ندارد گریه‌کنان رفت. چند دقیقه بعد ژان‌والژان چشمش به سکه افتاد و به خود لرزید. از جا پرید و در دشت دنبال پسرک گشت. اسم پسرک را صدا می‌زد و می‌دوید. به کشیشی رسید و وقتی فهمید او نمی‌داند پسرک کجاست، به او گفت : "پدر بگویید مرا دستگیر کنند. من دزدم." اما کشیش از ترس فرار کرد. چند دقیقه بعد ژان‌والژان برای اولین بار پس از نوزده سال به گریه افتاد.
... «فانتین» از تودة مردم بود. در «مونتروی سورمر» به دنیا آمد و بدون آنکه خانواده‌ای داشته باشد، با فقر زندگی کرد و بزرگ شد. از ده سالگی در مزارع کار می‌کرد. پانزده ساله بود که به دنبال سرنوشتش به پاریس آمد. اینک دختری شاداب بود و موهایی طلایی و دندان‌هایی صدفی و چشمانی آبی داشت اما آدمی احساساتی و رویایی بود. عاشق دانشجویی هوسران و پولدار به نام «تولومیس» شد که صورتی پرچین وچروک داشت و کم‌کم داشت موهایش می‌ریخت.
دو سال بعد یک روز تومولیس با فانتین قطع رابطه کرد. فانتین آن روز زار زار گریه کرد چون او همه چیزش را عاشقانه نثار تومولیس کرده بود و از او یک بچه داشت. ده ماه بعد وقتی فانتین دید که دیگر از شدت فقر نمی‌تواند در پاریس بماند و کسی را هم ندارد تا از او کمک بخواهد دختر کوچکش «کوزت» را برداشت تا به شهرش مونتروی سورمر برگردد و کاری پیدا کند. اما ابتدا باید گناهش را می‌پوشاند و بچه‌اش را پنهان می‌کرد. همة لباس‌ها و وسایل زینتی‌اش را فروخت اما قرض‌هایش را که داد، فقط 80 فرانک برایش ماند.
... وقتی به شهرش می‌آمد سر راه در دهکدة «مون فرمی» به مسافرخانه‌ای رسید که خانم و آقایی به نام «تناردیه» آن را می‌گرداندند. خانم تناردیه زنی سرخ‌مو، و سی‌ساله بود. فانتین در بیرون مسافرخانه کنار خانم تناردیه نشست و سر صحبت را با او باز کرد و وقتی دید دختر سه ساله‌اش کوزت با دختر‌های کوچک خانم تناردیه بازی می‌کند فکری به ذهنش رسید.
به خانم تناردیه گفت که نمی‌تواند هم دخترش را نگه دارد و هم کار کند و از او خواهش کرد دخترش را برایش نگه دارند تا همراه دختران خانم و آقای تناردیه: «اَپونین» و «آزلما» بازی کند. آقای تناردیه که از داخل مسافرخانه به حرف‌های آنها گوش می‌کرد، پیشنهاد او را پذیرفت اما شرط گذاشت که ماهی هفت فرانک بگیرد. به‌علاوه باید پانزده فرانک هم برای مخارج اولیه و پول شش‌ماه را هم پیش می‌داد. فانتین پذیرفت و کوزت را پیش آنها گذاشت و گریه‌کنان رفت. بعد از رفتن او آقای تناردیه به زنش گفت: "پول بدهی که داشتیم جور شد. تو و دخترهایت تله موش خوبی هستید."
... تناردیه قبلاً گروهبان ارتش بود ولی از آدم‌هایی بود که پس از جنگ‌ها بین کشته‌ها و زخمی‌ها دنبال غنائم می‌گشت. یک‌بار هم پس از جنگ «واترلو»، موقع برداشتن انگشتر طلایی و خالی کردن جیب سرهنگی مجروح و فرانسوی به نام «پون مرسی» فهمیده بود او زنده است. پون مرسی به خاطر اینکه تناردیه او را از زیر مرده‌ها و مجروح‌ها در‌آورده و جانش را نجات داده از او تشکر کرده و نامش را پرسیده بود. تناردیه با غنائمی که از کشته‌ها و مجروح‌های جنگ واترلو برداشته بود به مون‌فرمی آمده و با آن پول، این مسافرخانه را راه انداخته بود.
... تناردیه آدمی بدهکار بود. بعد از اینکه لباس‌های قشنگ کوزت را هم فروخت کم‌کم احساس کرد دارد به خاطر انسانیت از کوزت نگهداری می‌کند. به همین جهت رفتارش با او عوض شد. لباس‌های کهنة بچه‌هایش را تن او کرد و کوزت مثل سگ و گربه‌ها زیر میز غذا می‌خورد. تناردیه هنوز یک سال نشده، در نامه‌ای از مادرکوزت پول ماهانة بیشتری خواست. در سال سوم احساس کرد احتمالاً کوزت دختری نامشروع است و باز هم پول بیشتری خواست که فانتین داد. در سال پنجم کوزت کلفت آنها شد و زن تناردیه دائم کوزت را کتک می‌زد. کوزت لاغر و رنگ‌پریده شده بود. از شش صبح تا شب باید کارهای مسافرخانه را می‌کرد وشب و روز با دستان لاغرش از چشمه‌ای که یک ربع از مسافرخانه دور بود با سطل آب آشامیدنی می‌آورد.
... وقتی فانتین پس از دوازده سال به مونتروی سورمر برگشت شهر زادگاهش از نظر صنعتی خیلی عوض شده بود. سه سال قبل از آمدن او، مردی به نام پدر «مادلن» با یک ابتکار: تغییر مواد خام تولید کهربا و شیشة مات، انقلابی در این صنعت ایجاد کرده و هم خود ثروتمند شده بود و هم برای بسیاری، کار با دستمزدهای خوب ایجاد، و وضع مردم شهر خوب شده بود.
می‌گفتند این مرد ناشناس یک روز غروب توبره بر دوش وارد شهر شده بود و با به خطر انداختن جانش، بچه‌های فرماندة پلیس را از ساختمان فرمانداری که در آتش می‌سوخت نجات داده بود. به همین دلیل دیگر کسی نپرسیده بود کیست. آقای مادلن مردی پنجاه ساله و تنها سرگرمی‌اش مطالعه بود. در کارخانه‌اش برای همة آدم‌های نیازمند کار داشت و فقط از همه درستکاری می‌خواست.
یک کارگاه برای زنان و یک کارگاه برای مردان داشت و سرپرست کارگاه زنان هم پیرزنی بود که کشیش معرفی کرده بود. او با اینکه ششصد هزار فرانک ثروت در بانک «لافیت» پاریس داشت اما یک میلیون فرانک برای مردم شهر خرج کرده بود و برای مردم نیازمند بیمارستان، نوانخانه و داروخانه راه انداخته بود.
در سال‌های 1819 و 1820 شاه دو بار به دلیل خدمات او به مردم منطقه، او را به عنوان شهردار مونتروی سورمر منصوب کرد اما او نپذیرفت ولی بالاخره به خاطر اصرار و اعتراض مردم، شهردار شد. با وجود این همچنان زندگی ساده‌ای داشت و به نیازمندان خدمت می‌کرد.
... اما در این شهر فقط یک نفر از او خوشش نمی‌آمد و او بازرس پلیس «ژاور» بود که به مادلن مشکوک بود و فکر می‌کرد او محکوم سابق ژان‌والژان است. ژاور از خانواده‌ای کولی و پدرش نیز خود یکی از محکومان بود. اما چون در جوانی فکر می‌کرد مردم یا ضد جامعه یا محافظ جامعه هستند، به نیروی پلیس پیوست تا از جامعه محافظت کند. در چهل سالگی نیز بازرس پلیس شد.
وی در اوایل مدتی در زندان‌های جنوب فرانسه خدمت کرد و آجودان نگهبانان زندانی بود که ژان‌والژان چند بار در آن به زندان محکوم شده بود. ژاور قدی بلند، بینی نوک‌عقابی، چشمانی چون چشمان عقاب داشت و همیشه چوب تعلیمی همراهش بود. موقع جدی بودن تبدیل به سگ نگهبان می‌شد. زندگی او در بیداری و نگهبانی خلاصه شده بود. گوش به فرمان مقامات بالا و از هرگونه تخلف و نافرمانی بیزار بود. و وای به روز خلافکاری که به دستش می‌افتاد. حتی پدرش را هم به زندان می‌انداخت. برای همین همة خلافکارها از شنیدن نامش وحشت می‌کردند.
... بازرس ژاور یک روز شکش نسبت به پدر مادلن بیشتر شد. آن روز پیرمردی به نام «بابا فوشلووان» زیر گاری چپ‌شده‌اش گیر کرده بود و ناله می‌کرد. ژاور و مادلن به فاصلة کمی از همدیگر به آنجا رسیده بودند. کسی دنبال اهرم رفت اما تا چند دقیقه بعد دنده‌های پیرمرد خرد می‌شد. اگر گاری و اسب را بدجوری بلند می‌کردند پیرمرد می‌مرد. کسی باید با پشتش گاری را بلند می‌کرد.
مادلن می‌خواست چندین سکه طلا به کسی برای اینکه این کار را بکند، بدهد اما کسی توان این کار را نداشت. بالاخره هم خود مادلن زیر گاری رفت و فوشلووان را نجات داد. سپس اسب و گاری او را به مبلغ بالایی خرید. اما چون دیگر کار سنگین از فوشلووان برنمی‌آمد، او را پس از معالجه، برای کار به کلیسایی در پاریس معرفی کرد. ژاور برای شکش به مادلن دلیل داشت : فقط ژان‌والژان زور بلند کردن آن گاری را داشت.
... فانتین در کارگاه زنانة کارخانة مادلن کار می‌کرد و از ترسش به کسی نگفته بود بچه دارد. اما چون سواد نداشت زن‌های کارگاه فهمیدند برای او نامه‌هایی می‌رسد و به کسی نامه می‌نویسد. از طریق نامه‌نویس نیز بالاخره فهمیدند او بچه دارد و یک روز صبح سرپرست کارگاه او را به جرم بدکاره بودن اخراج کرد. فانتین از آن روز کینة مادلن شهردار را به دل گرفت. بابت کرایه و اثاثیة خانه‌اش بدهکار بود و نمی‌توانست به شهر دیگری برود. اثاثیه‌اش را فروخت ولی باز هم بدهکار بود. خواست خدمتکار شود اما کسی خدمتکار نمی‌خواست. برای سربازان لباس می‌دوخت و پول کمی می‌گرفت. دیگر پول ماهانة کوزت را مرتب نمی‌فرستاد. یاد گرفت چطور مثل فقرا صرفه‌جویی کند ومثلاً بدون روشن کردن شمع، از روشنایی خانة همسایه استفاده کند.
ابتدا خجالت می‌کشید با لباس‌هایی که به تن داشت به خیابان برود ولی بعد یاد گرفت فکر کند که کسی او را نمی‌بیند. بدهکاری‌هایش زیاد شده بود. تناردیه هم دائم نامه می‌فرستاد و پول می‌خواست. یک بار که نوشته بود برای لباس زمستان کوزت پول می‌خواهد، فانتین به سلمانی رفت و موهایش را فروخت. بار دیگر تناردیه نوشته بود کوزت مریض شده و پول برای خریدن دارو می‌خواهد. فانتین دو دندان جلویش را نیز به دندانسازی که قبلاً گفته بود آنها را می‌خرد فروخت و پول را فرستاد.
اما کوزت مریض نبود. فانتین برای اینکه خود را درآینه نبیند، آینه‌اش را دور انداخت. او مادلن را باعث بدبختی‌اش می‌دانست و روز به روز بیشتر از او متنفر می‌شد. طلبکارها رهایش نمی‌کردند و خیاط هم دستمزدش را کم کرده بود. تناردیه هم برایش نوشت اگر برایش صد فرانک بابت بدهکاری‌هایش نفرستد کوزت را در سرما از خانه بیرون می‌کند. فانتین فکر کرد: «صد فرانک! به من روزی چند سو پول می‌دهند.» دیگر چاره‎ای نداشت.
... چندی بعد یک بار که جلوی کافه‌ای قدم می‌زد جوان خوشگذرانی برای شوخی با او مشتی برف از پشت در لباسش انداخت. فانتین مثل ماده پلنگی خشمگین ناخن‌هایش را در صورت مرد فرو کرد و به او فحش داد. جمعیت جمع شد.
اما فانتین با دیدن ژاور رنگش پرید و زبانش بند آمد. ژاور با عصبانیت فانتین را به تالار ادارة پلیس برد. سپس او را به شش ماه زندان محکوم کرد و دستور داد او را به زندان ببرند. فانتین لرزید و به خاطر کوزت به التماس افتاد. ژاور گفت: «بس است. دیگر حتی خود خدا هم نمی‌تواند برایت کاری کند.» اما قبل از اینکه سربازها فانتین را ببرند مادلن که کمی قبل بی‌صدا وارد تالار شده بود گفت، دست نگه دارند.
ژاور گفت: «چه گفتید آقای شهردار؟» فانتین که فهمید آن مرد، شهردار مادلن است جلو رفت و گفت: «توی سگ باعث همة این‌ها هستی. به خاطر حرف‌های چند تا زن مرا از کارخانه بیرون کردی» و به صورت مادلن تف انداخت. اما شهردار گفت: «این زن را آزاد کنید.» ژاور گفت: «نمی‌شود.» شهردار گفت که خود او شاهد ماجرا بوده و فانتین بی‌گناه است و چون موضوع در صلاحیت پلیس شهرداری است فانتین باید آزاد شود. ژاور با عصبانیت تعظیمی کرد و رفت. ژان‌والژان به فانتین گفت که چرا وقتی شما را از کارخانه بیرون کردند پیش من نیامدید؟ فانتین به گریه افتاد و از ضعف و بیماری از حال رفت.
... به دستور آقای مادلن، فانتین تحت درمان قرارگرفت و خواهری روحانی پرستار شبانه‌روز او شد. مادلن دربارة فانتین تحقیق کرد و همه چیز را فهمید. برای تناردیه نیز به جای 120 فرانک بدهکاری فانتین، 300 فرانک فرستاد و برای آنها نوشت مادر کوزت مریض است و او را فوری بفرستند.
اما تناردیه صورتحساب 500 فرانکی برای مادلن فرستاد. مادلن سیصد فرانک دیگر برای تناردیه فرستاد اما تناردیه که طمعش زیاد شده بود باز کوزت را نفرستاد. حال فانتین روز به روز بدتر می‌شد و برای دیدن دخترش بی‌تابی می‌کرد. مادلن تصمیم گرفت خود برود و کوزت را بیاورد. به همین دلیل نامه‌ای به امضای فانتین گرفت تا کوزت را تحویل او بدهند، اما به خاطر اتفاقی نتوانست برود. روز بعد بازرس ژاور به دفتر مادلن آمد و از شهردار خواست دستور دهد او را اخراج کنند و گفت: «من جرمی نسبت به مقام شهردار مرتکب شده‌ام.
در اثر عصبانیت به مقامات گزارش داده بودم که شما همان محکوم فراری ژان‌والژان هستید. اما رئیس پلیس برایم نوشت که دیوانه شده‌ام چون ژان‌والژان به خاطر دزدیدن سیب از باغی دستگیر شده است. من هم رفتم و او را دیدم و با اینکه مرد ادعا می‌کرد شان‌ماتیو است او را شناختم. ضمناً غروب فردا هم در دادگاهی در آراس محاکمه می‌شود برای همین قرار است برای شهادت در دادگاه فردا به آراس بروم. قرار است سه نفر از همبند‌های ژان‌والژان هم که او را شناخته‌اند، در آنجا شهادت بدهند.» مادلن می‌خواست ژاور را مرخص کند اما در برابر اصرار او برای مجازات، قول داد به موضوع رسیدگی کند.
... عصر مادلن بهترین کالسکه را کرایه کرد تا صبح زود به دادگاه آراس که در بیست فرسخی آنجا بود برود و خود را معرفی کند تا مردی را که به ناحق ژان‌والژان معرفی شده بود آزاد کند. اما شب تا صبح خوابش نبرد و در اثر فشار روحی زیاد، همة موهایش سپید شد.
چرا که تا صبح مردد و با وجدانش در کشمکش بود. فکر می‌کرد اگر خود را معرفی کند کارخانه و خدماتی که او به فقرای شهر می‌دهد چه خواهد شد و آیا این همه فعالیت‌های خیر او مهم‌تر از نجات جان یک انسان نیست؟ و تازه فانتین و کوزت چه می‌شدند؟ اما بالاخره سپیدة صبح سوار بر کالسکة تیز‌رو با تمام سرعت به طرف آراس رفت. با وجود این، ساعت هشت شب به آراس رسید. فکر کرد دادگاه تمام شده است اما به محل دادگاه که رسید فهمید هنوز دادگاه به خاطر طول کشیدن دادگاه قبلی ادامه دارد.
در دادگاه جا نبود اما وقتی عنوانش را گفت او را با احترام به جای مخصوص مقامات در پشت سر قاضی راهنمایی کردند. دادگاه داشت شان‌ماتیو را نه فقط به خاطر سیب‌دزدی، بلکه به خاطر سرقت مسلحانه در هشت سال پیش از پسرکی به نام پتی‌ژروه و دزدی از خانة اسقف محاکمه می‌کرد و ممکن بود حتی او را به اعدام محکوم کند. مادلن یا همان ژان‌والژان از دادگاه اجازه گرفت و گفت که او ژان‌والژان واقعی است، اما همه فکر کردند شهردار مادلن دیوانه شده است. این بود که ژان‌والژان خطاب به سه همبند سابقش در زندان، نشانی‌هایی را داد که جز ژان‌والژان و آنها کسی نمی‌دانست. بعد هم به دادگاه گفت چون چند کاری را باید انجام دهد می‌رود اما آقای دادستان جای او را می‌داند و می‌تواند دستور دهند او را دستگیر کنند.
... شان‌ماتیو آزاد شد، اما روز بعد وقتی ژان‌والژان به مونتروی سورمر برگشت و بالای سر تخت فانتین که منتظر کوزت بود رفت، بازرس ژاور در حالی که از خشم می‌لرزید برای دستگیری‌اش وارد اتاق شد. فانتین از دیدن ژاور رنگش پرید. داد‌ زد:«آقای شهردار نجاتم بدهید!»
مادلن گفت:«راحت باشید. او به خاطر شما اینجا نیامده.» ژاور گفت: «خفه شو زنیکه بی‌حیا. این یک دزد است نه شهردار.» ژان‌والژان خواست از ژاور سه روز مهلت بگیرد تا برود و دختر فانتین را پیش او بیاورد. اما ژاور به او خندید و مسخره‌اش کرد. فانتین که این صحنه را دید شوکه شد و جان داد. سپس ژاور ژان‌والژان را به زندان شهر برد. با اینکه دستگیری مادلن ابتدا در شهر سر و صدا به پا کرد اما مردم خیلی زود موضوع را فراموش کردند.
... با وجود این ژان‌والژان شب از زندان فرار کرد و به خانه‌اش برگشت. نامه‌ای به کشیش نوشت تا پس از پرداخت بدهی‌هایش و تدفین فانتین، بقیة اموالش را به فقرا بدهد. سپس همان شب به طرف پاریس حرکت کرد. در پاریس نیز به بانک لافیت رفت و ششصد هزار فرانک خود را گرفت و جایی پنهان کرد. اما هنگامی که می‌خواست با کالسکه به دهکدة مون‌فر می‎برود و کوزت را از تناردیه بگیرد، دوباره دستگیر شد. این بار او را به حبس ابد با اعمال شاقه محکوم کردند و به زندان تولون بردند.
در تولون از زندانی‌ها کارهای سخت می‌کشیدند. یک روز هنگامی که در بین محکومان در عرشة یک کشتی نظامی کار می‌کرد یک نظامی نیروی دریایی در بالای دکل دچار حادثه شد و ژان‌والژان اجازه گرفت تا جان او را نجات دهد. اما بعد از نجات او، خودش را در دریا انداخت و فرار کرد. با این حال همه فکر کردند او در آب افتاده و غرق شده است و روزنامه‌ها هم همین را نوشتند.
... ژان‌والژان درست شب کریسمس به نزدیکی‌های ده مون‌فرمی رسید. هنگامی که در تاریکی شب در جنگل به طرف مسافرخانة تناردیه می‌رفت، به دخترک وحشت‌زده و لاغری برخورد که با دستان یخ‌زده‌اش سطل بزرگی را که از خودش بزرگ‌تر بود و با آن از چشمه آب آورده بود، به زور به همان مسافرخانه‌ای که در آن کلفتی می کرد می‌برد. سطل را از او گرفت. در راه نیز فهمید دخترک هشت سالة لاغر و رنگ‌پریده که لباس‌های پاره پوره داشت همان کوزت است.
بازار کریسمس هنوز باز بود. به در مسافرخانه که رسیدند دخترک از او خواهش کرد سطل را بدهد وگرنه خانمش، تناردیه کتکش خواهد زد. با ورود او ناسزاهای خانم تناردیه شروع شد. اما با دیدن ژان‌والژان که اتاق می‌خواست رفتارش فوری عوض شد. چند لحظه بعد خانم تناردیه می‌خواست کوزت را که یادش رفته بود نان بگیرد و پول نان را هم گم کرده بود به باد کتک بگیرد اما ژان‌والژان به دروغ گفت او پول را پیدا کرده است. و سکه‌ای به خانم تناردیه داد. کمی بعد خانم تناردیه باز می‌خواست کوزت را به خاطر کار نکردن کتک بزند و این بار ژان‌والژان پنج فرانک به خانم تناردیه داد تا آن شب کوزت به جای کار، برای خودش بازی کند.
اما خانم تناردیه دست‌بردار نبود. کمی بعد دوباره سراغ کوزت آمد تا او را به خاطر بازی با عروسک دخترانش اَپونین و اَزلما کتک بزند. این بار ژان‌والژان بیرون رفت و عروسکی قد خود کوزت به سی فرانک خرید و به کوزت داد. آقا و خانم تناردیه خشکشان زده بود. حدس زدند که مرد پولدار است و رفتارشان با کوزت عوض شد. روز بعد ژان‌والژان رو به آقا و خانم تناردیه که می‌گفتند با همة نداری، مجبورند مخارج کوزت را هم که مادرش مرده بدهند، پیشنهاد کرد کوزت را به او بدهند.
حتی حاضر شد 1500 فرانک به تناردیه که به دروغ گفت تا حالا خیلی خرجش کرده بدهد به شرطی که اسم و نشانی او را نپرسد. تناردیه قبول کرد اما بعد از رفتن کوزت و ژان‌والژان پشیمان شد و آنها را تعقیب کرد و می‌خواست پول بیشتری از ژان‌والژان بگیرد که ژان‌والژان با خشم او را مجبور کرد برگردد. ژان‌والژان با کوزت به پاریس رفت و در آپارتمانی اجاره‌ای زندگی تازه‌ای را شروع کرد.
در این هنگام ژان‌والژان که تاکنون همیشه تنها بود و هرگز پدر، عاشق، شوهر یا دوست کسی نشده بود برای نخستین بار عشق پدری را نسبت به کوزت با تمام وجود حس کرد.
... اما تقدیر چنین بود که روی آسایش نبیند. ژاور به ادارة پلیس پاریس کمک کرده بود ژان‌والژان را دستگیر کنند. برای همین معاون پلیس پاریس از او خوشش آمده بود و او را برای خدمت به پاریس آورده بود. مدتی بعد ژاور تصادفاً به گزارشی از پلیس در بارة شکایت مسافرخانه‌داری از شخصی ناشناس در دهکدة مون‌فرمی که دختری به نام کوزت را دزدیده بود برخورد. ژاور می‌دانست مادر دختر کیست، و چون قبلاً پلیس ژان‌والژان را هنگام سوار شدن به کالسکه‌ای که به این دهکده می‌رفت دستگیر کرده بود، شک کرد که نکند ژان‌والژان هنوز زنده باشد.
چندی بعد از طریق خبرچین‌های پلیس شنید که در خانه‌ای در پاریس آدم عجیبی زندگی می‌کند، که کسی اسمش را نمی‌داند اما دخترِ هشت سالة همراهش می‌گفت از مون‌فرمی آمده‌اند. ژاور از طریق پیرزن سرایدار ساختمان ژان والژان نیز فهمید که مرد گفته سرمایه‌گذار ورشکسته‌ای است که اینک با سود پولش زندگی می‌کند. همین پیرزن گفت که او فقط شب‌ها بیرون می‌رود و یک بار اسکناسی 1000 فرانکی به او داده تا خرد کند.
ژاور یک بار جای گدای جلوی کلیسا که خبرچین پلیس بود و ژان‌والژان هر شب به او صدقه می‌داد نشست تا چهره‌ی مرد را ببیند. اما قیافة ژان‌والژان را خوب ندید. ژان‌والژان نیز چهرة ژاور رابه طور مبهم دید اگر چه مطمئن نبود که گدا همان ژاور است. ژاور خانه‌ای در ساختمان ژان‌والژان اجاره کرد اما یک بار که در راهرو بود ژان‌والژان او را از سوراخ کلید دید.
روز بعد ژان‌والژان همراه با کوزت از خانه فرار کرد ولی ژاور که با چند پلیس خانه را زیر نظر داشت او را تعقیب کرد. ژاور نمی‌توانست فوری ژان‌والژان را دستگیر کند. چون به خاطر ظاهر غلط‌انداز ژان‌والژان هنوز شک داشت مرد همان ژان‌والژان است. به علاوه چون بعضی از دستگیری‌های خودسرانه در آن ایام در مجلس و مطبوعات آزاد جنجال به پا کرده بود می‌ترسید که مرد را اشتباهی دستگیر کند.
از طرف دیگر به خاطر اینکه دستگیری محکومی فراری موفقیت بزرگی بود می‌خواست سر صبر و مثل گربه‌ای که با موش بازی می‌کند او را دستگیر کند و این موفقیت را با کس دیگری در ادارة پلیس تقسیم نکند. ثالثاً وقتی موقع تعقیب دید که رفتار مرد مشکوک است فکر کرد شاید پیرمرد رئیس دزدها است و اگر او را دیرتر دستگیر کند بتواند همدستانش را هم بشناسد.
ژان‌والژان که متوجه شده بود او را تعقیب می‌کنند به آن طرف رودخانه رفت اما بعد ازگذشتن از چند خیابان و کوچه، در انتهای کوچة بن‌بستی گیر کرد. او در زندان بالارفتن از هر دیوار راستی را به خوبی یاد گرفته بود اما مشکل کوزت بود. طنابی را که با آن فانوس‌های گازسوز تیرک‌ها را بالا و پایین می‌کشیدند برید و به کوزت گفت خانم تناردیه آمده او را ببرد و او نباید سرو صدا کند. سپس کراواتش را دور بدن کوزت و یک سر طناب را نیز به کراوات بست و از دیواری که ظاهراً دیوار باغی بود بالا رفت. به بالای دیوار که رسید کوزت را نیز بالا کشید.
سپس هنگامی که فریاد گشتی‌ها و پلیس‌ها را می‌شنید کم‌کم از شیب بام به پایین سر خورد و در پایین آن، به حیاط وسیعی که شبیه باغی غم‌انگیز بود پرید. در حیاط صدای سرودی مذهبی می‌آمد : آنجا صومعة خواهران روحانی بود. کمی بعد ژان‌والژان در تاریکی شب پیرمرد باغبان لنگی را دید که زنگوله‌ای به پا داشت. پیش او رفت و از او کمک خواست اما ناگهان فهمید پیرمرد باغبان همان بابا فوشلووان است که او چند سال پیش جانش را در زیر گاری نجات داده و برای کار به آن صومعه فرستاده بود. در آن صومعه هیچ مردی به جز بابا فوشلووان نبود برای همین خواهران روحانی از بابا فوشلووان خواسته بودند زنگوله به پایش ببندد تا از رفت و آمد او باخبر شوند.
... بابا فوشلوان که خانه‌اش در باغ بود به ژان‌والژان و کوزت جا داد. ژاور نیز سپیدة صبح دمغ و ناراحت به ادارة پلیس برگشت. فوشلووان نمی‌دانست ژان‌والژان یا به قول او پدر مادلن چه کرده اما ژان‌والژان جان او را نجات داده بود و همین برای او کافی بود تا به او کمک کند. برای همین چند روز بعد پیش خانم رئیس صومعه رفت و گفت که چون پیر شده است و کار صومعه زیاد و سخت است می‌خواهد برادر پیرش را که باغبانی ماهر است و نوة دختری‌اش نیز با او زندگی می‌کند پیش خودش بیاورد تا به او کمک کند. خواهر روحانی صومعه نیز پذیرفت. به زودی ژان‌والژان کوزت را نیز درمدرسة شبانه‌روزی خواهران روحانی گذاشت تا درس بخواند.
... ماریوس کوچک و خوشگل، نوة دختری آقای «ژیونورمان» بود. ژیونورمان از بورژواهای سلطنت طلب و اصیل قرن نوزدهم بود که از ناپلئون، انقلاب کبیر فرانسه، جمهوری و انقلابی‌ها بیزار بود. وی پیرمرد متکبر، شاد و شنگول و سابقاً عاشق پیشه و عصبی بود که حتی هنوز هم گاهی پیردختر پنجاه ساله و پولدارش را که با او زندگی می‌کرد با عصا می‌زد. وی که سنش از نود گذشته ولی هنوز دندان‌هایش سالم بود و موهایش نریخته بود، ورشکست شده بود و اینک با سود سالیانه‌ای که داشت زندگی می‌کرد.
او دو دختر داشت: از زن اولش دختری داشت که پنجاه سالش بود و هنوز ازدواج نکرده بود و از زن دومش دختری رمانتیک داشت که با مردی قهرمان ازدواج کرد: سرهنگ «پون‌مرسی» یکی از فرماندهان ناپلئون که نشان لژیون دو‌نور را به خاطر شجاعت‌های بی‌نظیرش در جنگ‌ها از ناپلئون گرفته بود. برای همین هم پیرمرد از همان ابتدا با این ازدواج مخالف بود و حتی بعدها نیز حاضر نبود ریخت داماد به قول خودش قداره بند و راهزنش را که قبلاً از مریدان ناپلئون بود، ببیند.
این بود که بعد از مرگ دختر دومش در سی‌سالگی، با دامادش شرط کرد که اگر می‌خواهد ماریوس از ارث او و پیردختر دیگرش (که ارث زیادی از فامیل مادرش برده بود و تنها وارثش ماریوس بود) محروم نشود باید دیگر هرگز او را نبیند. سرهنگ پون‌مرسی هم برای سعادت پسرش در آینده این شرط را پذیرفت و ماریوس از زمان نوزادی پیش ژیونورمان و خالة بزرگِ خود بود. از آن موقع نه تنها ماریوس پدرش را ندید بلکه حتی آقای ژیونورمان نامه‌های سالی یک بار پدرش را نیز به او نمی‌داد.
... هنگامی که آقای ژیونورمان به محافل اشرافی و سلطنت‌طلب می‌رفت همه از زیبایی ماریوس هفت ساله تعریف می‌کردند اما به پدر او، انقلاب فرانسه و ناپلئون بد و بیراه می‌گفتند. ماریوس چیزی از پدرش نمی‌دانست و فقط به دلیل حرف‌هایی که در محافل پشت پدرش می‌گفتند از داشتن چنین پدری خجالت می‌کشید. از سوی دیگر در همان موقع، پدر پنجاه سالة ماریوس یعنی سرهنگ سابق ژرژ پون‌مرسی که پس از بازگشت سلطنت مغبوض و منتظر خدمت شده بود، در شهر ورنون در گوشة عزلت و تنهایی باغبانی می‌کرد. اما یکشنبه‌ها به پاریس می‌آمد و در کلیسایی که ماریوس کوچولو با خاله‌اش می‌رفت ماریوس را از دور می‌دید و اشک می‌ریخت.
... در همان کلیسایی که ماریوس کوچولو می‌رفت پیرمردی به نام «مابوف» ـ که سرپرست کلیسا و برادرش نیز کشیش شهر ورنون بود ـ اتفاقاً سرهنگ پون‌مرسی را هنگام اشک ریختن دیده بود. با او آشنا شده و بعدها با برادرش در ورنون پیش او رفته و ماجرای او را شنیده بود. همین پیرمرد نیز بعداً اتفاقی با ماریوس آشنا شد.
... ماریوس پیش معلم سرخانه درس خواند و بعد به دبیرستان و بالأخره به دانشگاه رفت تا حقوق بخواند. در این هنگام او نیز سلطنت‌طلبی متعصب بود. هنگامی که هجده سال داشت یک روز آقای ژیونورمان نامه‌ای از پدرش به او داد که نوشته بود به زودی می‌میرد و خواسته بود ماریوس را برای آخرین‌بار ببیند. ماریوس به ورنون رفت تا پدری را که هرگز ندیده بود و احساسی نسبت به او نداشت ببیند. اما هنگامی به خانة پدرش رسید که او مرده بود. پدرش فقط برای او وصیت‌نامه‌ای نوشته بود و در آن ضمن اینکه عنوان «بارون»ی‌اش را به پسرش داده بود نوشته بود که در جنگ واترلو گروهبانی به نام تناردیه جانش را نجات داده و او احتمالاً در مون‌فرمی مسافرخانه‌ای دارد. پسرش نیز باید هر کاری از دستش می‌آید برای تناردیه بکند.
... ماریوس بعد از تدفین پدرش به پاریس برگشت و تحصیلاتش را از سر‌گرفت. اما یک روز که باز به همان کلیسای دوران کودکی‌اش رفته بود اتفاقاً به آقای مابوف سرپرست کلیسا برخورد. او جای آقای مابوف را در کلیسا اشتباهی اشغال کرده بود. آقای مابوف به او گفت آن‌جا برای او مقدس و مهم است چون هر بار پیرمردی در آنجا می‌آمده و پسرش را از دور می‌دیده و اشک می‌ریخته است.
وقتی آقای مابوف مرد را بیشتر معرفی کرد ماریوس فهمید آن مرد پدرش بوده است و این آگاهی انقلابی در او به وجود آورد‌. از آن به بعد هر چه بیشتر دربارة پدرش تحقیق کرد و تاریخ را خواند بیشتر شیفتة پدرقهرمانش، ناپلئون و انقلاب فرانسه شد. به علاوه برای خودش کارت ویزیتی به نام بارون ماریوس پون‌مرسی چاپ کرد. چند بارهم سر قبر پدرش رفت و بعد دنبال تناردیه گشت تا به وصیت پدرش عمل کند اما او را پیدا نکرد.
... آقای ژیونورمان و خاله‌اش تغییر رفتار ماریوس را می‌دیدند اما فکر می‌کردند او عاشق دختری شده است. ولی بعد یک روز کارت‌های ویزیت او و وصیت‌نامة پدر ماریوس را در جیب‌هایش پیدا کردند. بین پیرمرد و ماریوس جر و بحث تندی شد. آقای ژیونورمان به ناپلئون و انقلاب فرانسه و پدرماریوس ناسزا گفت و ماریوس به بوربون‌ها و لویی هجدهم. سپس پیرمرد گفت: «بسیار خوب. بارونی مثل شما و بورژوایی مثل من نمی‌توانند زیر یک سقف زندگی کنند. گم شو از خانه برو.» و ماریوس نیز با سی فرانک و چند دست لباسش از خانه به طرف دانشکده‌اش رفت.
... ماریوس در محوطة میدان سن میشل سوار بر کالسکه می‌گشت و سرگردان بود که دو نفر از دانشجویان انجمن انقلابی آ.ب‌.س او را دیدند و یکی از آنها ـ کورفراک ـ او را به خانه‌اش برد.
ماریوس در میان افراد انجمن کم‌کم شیفتگی‌اش نسبت به ناپلئون کمتر شد اما زیاد هم از عقائد جمهوری‌خواهی دانشجویان انجمن آ.ب.س پیروی نمی‌کرد. در این دوران زندگی به او سخت می‌گذشت. مجبور شد ساعت طلایش را بفروشد. با اینکه لباس‌هایش پاره بود و گاهی گرسنگی می‌کشید ششصد فرانک پولی را هم که خاله‌اش برای او فرستاده بود با غرور تمام برگرداند. کم‌کم دریک کتابفروشی کاری گیر آورد و برای ناشران و مجلات چیزهایی را ترجمه می‌کرد و درآمدی به دست می‌آورد.
... اینک سه سال بود که پدر‌بزرگش را ترک کرده بود اما بعد از رفتن او چشم پدر‌بزرگش به در بود تا باز نوة عزیزش را که می‌پرستید، ببیند. اما چون مغرور بود می‌خواست ماریوس بیاید وشخصاً به پایش بیفتد. از طرف دیگر ماریوس نیز حاضر نبود پیش کسی که به پدرش توهین کرده برود.
... چندی بعد ماریوس اتاقی در ساختمانی اجاره کرد. یک روز نیز از طریق زن سرایدار فهمید همسایة دیوار به دیوارش، خانوادة فقیری است که نمی‌تواند اجاره‌اش را بپردازد و او پنهانی اجارة آنها را پرداخت تا آنها را بیرون نکنند. این خانواده دو دختر داشت و ماریوس به طور اتفاقی فهمید آنها از راه نامه‌نگاری با اسامی مستعار به این و آن، گدایی می‌کنند. حتی یک بار وقتی دختر بزرگ و لاغر و پابرهنة خانواده: اَپونین، که در اثر فقر و بدبختی قیافه‌اش شبیه پیرزن‌ها بود و لاتی حرف می‌زد به اتاقش سر زد تا نامة پدرش را به ماریوس بدهد و پولی از او گدایی کند با او نیز آشنا شد. اما از حرف‌های دخترک که حتی اسم ماریوس را می‌دانست معلوم بود که عاشق ماریوس شده است.
... ماریوس اینک جوانی زیبا با موهای مشکی پرپشت بود اما با اینکه دخترها او را به هم نشان می‌دادند او خجالتی بود و از آنها فرار می‌کرد. یکی از سرگرمی‌های ماریوس قدم زدن در پارک لوگزامبورگ بود. ماریوس در آنجا هر روز دختر چهارده ساله و تقریباً زشتی را که لباس دختران مدارس مذهبی را به تن داشت همراه با پیرمرد موسفید و هیکل‌داری می‌دید که روی نیمکت نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند. ماریوس تصادفاً و بدون آنکه بداند چرا، شش ماهی برای پیاده‌روی به پارک لوگزامبورگ نرفت اما بعد که به پارک رفت باز آن پیرمرد و دختر را دید با وجود این دختر در این مدت چنان چهره و لباس‌هایش عوض و زیبا شده بود که ماریوس بی‌اختیار شیفته و عاشقش شد. دختر نیز از طرز نگاه او این را فهمید اما علاقة خود را به ماریوس از ترس پیرمرد همراهش بروز نداد.
... این پیرمرد ژان‌والژان، و دختر همان کوزت بود. ژان‌والژان بعد از چند سال زندگی در صومعه به بهانة مرگ بابا فوشلووان و نیز ارثی که به او رسیده پنج هزار فرانک بابت مخارج 5 سال تحصیل کوزت به صومعه داده و با خواهران روحانی خداحافظی کرده بود.
چرا که نمی‌خواست با ماندنش در آنجا زندگی آیندة کوزت نابود شود. ولی برای اینکه اشتباه دفعه قبل را تکرار نکند یک خانة ویلایی و دو آپارتمان دیگر نیز در سه نقطة شهر اجاره کرده بود تا هر گاه مشکلی پیش آمد بتواند فوری خانه‌اش را عوض کند. به علاوه برای اینکه یک جا ساکن نباشد هر چند وقت در یکی از این خانه‌ها زندگی می‌کرد.
اما در مدتی که درصومعه بود و پس از آن، فقط از یک چیز نتوانسته بود فرار کند و آن عضویت اجباری در گارد ملی بود. والژان با وجود اینکه سنش بالا و از خدمت معاف بود اما چون شناسنامه نداشت پذیرفته بود که سالی دو، سه بار لباس فرم بپوشد و در مراسم رسمی ارتش شرکت کند.
... ماریوس از آن روز به بعد هر روز لباس‌های نویش را می‌پوشید وبرای دیدن کوزت به پارک لوگزامبورگ می‌رفت. اما ژان والژان کم‌کم از تغییر سر و وضع او، نگاه‌های معنی‌دارش و اینکه هربار ژان‌والژان و کوزت می‌رفتند او نیز پارک را ترک می‌کرد متوجه نگاه‌های خاص ماریوس به کوزت شد. حتی بعداً فهمید ماریوس آنها را تا ساختمانشان تعقیب کرده و از سرایدارشان چیزهایی پرسیده است. به همین دلیل فوری همراه با کوزت خانه‌اش را عوض کرد و به خانة ویلایی دیگر در نقطة دیگر پاریس که باغی متروک در جلوی آن بود و دو در و دو ساختمان مجزا داشت نقل مکان کرد. به علاوه دیگر با کوزت به پارک لوگزامبورگ نرفت.
... ماریوس افسرده و ناراحت شده بود اما هر چه کرد نتوانست نشانی کوزت را به دست آورد. آنها غیبشان زده بود.
... چندی بعد در یک روز زمستان، وقتی در اتاقش بود به طور اتفاقی حرف‌های خانوادة فقیر دیوار به دیوارش را شنید و وقتی از سوراخی در تیغة بین دو اتاق نگاه کرد فهمید خانوادة فقیر همسایه او به پیرمرد نیکوکار و ثروتمندی نامه‌ای نوشته‌اند و قرار است آن پیرمرد به خانة آنها بیاید و به خانوادة آنها کمک کند.
... پیرمرد نیکوکار با دختری جوان آمد. دختر همان کوزت بود! پیرمرد نیکوکار یعنی ژان‌والژان نیز وقتی وضع زندگی رقت‌بار خانوادة فقیر همسایة ماریوس را دید قول داد که عصر با کمک‌های بیشتری بیاید و رفت. ماریوس باز هم از اتاقش به حرف های همسایه‌اش گوش داد و رفتار آنها را از سوراخ دیوار نگاه کرد. ناگهان از حرف و کارهای آنها فهمید که آنها پیرمرد نیکوکار را می‌شناسند و قصد دارند پیرمرد یعنی پدر زن احتمالی او در آینده را، عصر در آن خانه با همدستی چند دزد و خلافکار دیگر گروگان گرفته و با تهدید از او پول گزافی بگیرند.
فوری یواشکی به ادارة پلیس رفت و موضوع را با بازرس ژاور در میان گذاشت. ژاور آن ساختمان را می‌شناخت‌. کلید در ساختمان را از ماریوس گرفت و به او دو تپانچة پر داد. سپس از او خواست دوباره به خانه برگردد و وانمود کند در خانه نیست اما گوش به زنگ باشد تا به محض اینکه همسایه‌اش و دزدان خواستند کاری بکنند با تپانچه‌ها چند تیر هوایی شلیک کند تا او و پلیس‌ها به خانه‌ حمله کنند و دزدان را دستگیر کنند.
... ماریوس به خانه‌اش برگشت. پیرمرد نیز عصر با پول خوبی آمد و پول را به همسایة فقیر او داد اما ناگهان رفتار همسایة فقیرش با ژان‌والژان عوض شد و با کمک همدستانش ژان‌والژان را گرفتند و بستند. سپس بین ژان‌والژان و همسایه‌اش صحبت‌هایی رد و بدل شد که ماریوس فهمید همسایة فقیر او در واقع همان تناردیه است!
به همین دلیل دچار تردید شد. نمی‌دانست که باید به وصیت پدرش نسبت به تناردیة پست عمل کند یا با شلیک چند تیر پلیس را خبر کند و جان پدر‌زن آینده‌اش را نجات دهد. تناردیه ژان‌والژان را تهدید کرد و گروگان نگه داشت، تا زنش با یکی از همدستانش به نشانی‌ای که ژان‌والژان داده بود برود و کوزت را بیاورد تا بلکه بعداً بتوانند از ژان‌والژان پول گزافی بگیرند. زن تناردیه رفت و برگشت اما گفت که نشانی که ژان‌والژان داده بود قلابی است.
دزدان خشمگین شدند و خواستند ژان‌والژان را بکشند اما ماریوس از سوراخ دیوار، کاغذی در اتاق آنها انداخت که در آن نوشته بود: «پلیس‌ها اینجا هستند!» تناردیه و دزدان فکر کردند کاغذ را اَپونین که بیرون کشیک می‌داد، به داخل انداخته است. برای همین بعد از خواندن کاغذ سعی کردند از پنجره با کمک نردبانی طنابی فرار کنند. اما ژاور و پلیس‌ها سر رسیدند و همه دزدان را دستگیر کردند. ژاور بعد از دستگیری دزدها می‌خواست با پیرمرد نیکوکار یعنی ژان‌والژان نیز صحبت کند اما بعد فهمید پیرمرد دستانش را باز کرده و از پنجره فرار کرده است. تناردیه و همدستانش به زندان افتادند اما روز بعد وقتی ژاور دوباره به آن ساختمان برگشت تا با ماریوس صحبت کند فهمید ماریوس از آن خانه اسباب‌کشی کرده و رفت





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 643]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن