تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):مؤمن بازگشت كننده به خدا، آمرزش خواه و توبه كننده است و منافق نيرنگباز، زيانبار و ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798241886




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان بغض غزل


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: برگرفته از سایت:ایران پردیس

هیچ وقت فکر نمی کردم برایم اینقدر سخت باشه.همیشه می گفتند بهترین روزهای عمر آدم دوران دبیرستان است،اما هیچ وقت منظورشون رو نفهمیدم.بعد از اینکه آخرین امتحانم رو تمام کردم دوست نداشتم از سر جلسه و از پشت میز و نیمکت بیرون بیایم ولی آن روز آخرین روزی بود که با بچه ها توی مدرسه کنار هم بودیم.باورش برایم سخت بود که منم بزرگ شده باشم و دیگر نخواهم به مدرسه برم البته هرچند می دونستم تابستان دوباره برمیگردم چون صد درصد دو، سه درس رو تجدید به ارمغان می آوردم.دلم گرفته بود،بغض کرده بودم ولی مجبور بودم برای آخرین بار با بچه ها این راه همیشگی را برگردم، راهی که دیگر هیچ وقت با بچه ها نمی اومدم و نمی رفتم.
وقتی به خونه رسیدم کلافه و خسته بودم،حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم، حتی نیما،نیما برادرم و بیست و چهار ساله است.هر روز لحظه شماریمی کردم تا از سر کار برگردد ولی اون روز حتی نمی خواستم نیما رو هم ببینم.مسئولین مدرسه گفته بودند ده روز بعد برای گرفتن کارنامه بریم و اصلا دوست نداشتم زمان بگذرد و آن روز از راه برسد چون اصلا حوصله ی غرغر مامان و بابام رو نداشتم.
خیلی دلم گرفته بود،تصمیم گرفتم برم سراغ عکس های دوران مدرسه و دوباره تجدید خاطره کنم.با دیدن هر عکس بغض گلویم رو می گرفت.باورم نمی شد که دیگر نه مدرسه می رفتم که بخوام با بچه ها باشم نه صفورا را می دیدم. صفورادوستم و همسایه ی ما بود که شش ماه قبل با علی ازدواج کرده و از این جا رفته بود،صفورا از من چهار سال بزرگتر و با عسل خواهرم همکلاس و همسن بود با وجود این با من هم خیلی صمیمی و خونگرم بود. در واقع او برای من حکم سنگ صبور رو دارد ولی بعد از ازدواجش دسترسی به او سخت تر شده بود.هم چنان مشغول تماشای عکس های مدرسه بودم که مامان از طبقه ی پایین توی آشپزخونه صدایم کرد،مجبور شدم آلبوم رو ببندم و به آشپزخانه برم و گفتم:
- بله مامان کارم داشتی ؟
مامان نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: آره غزل جان، یه دستی به سر و روی این خونه بکش قراره مهمون برامون بیاد.
- مامان ! من تازه از امتحان برگشتم خسته ام.
- دخترم،منم خسته ام،می گی چکار کنم با دوتا دست؟
- عسل کجاست؟
-هنوز از دانشکده برنگشته،تو هم از وقتی اومدی رفتی تو اتاقت در رو هم بستی،معلوم نیست که چته،ببینم نکنه امتحانت رو خراب کردی؟
- نه بابا
- پس چته ؟
- فقط حوصله ندارم،همین! حالا کی می خواد بیاد؟
- یعنی چی کی می خواد بیاد؟
- یعنی مهمون کیه ؟
- اول خونه رو تمیز کن تا بهت بگم .
- اذیت نکن مامان بگو دیگه.
- اگه بگم قول میدی ظرف ها رو هم بشوری ؟
- دیگه چی ؟ نمی خوای غذا هم من درست کنم؟
- بد نمیگی ها! اگه می تونی درست کن.
- خداییش دیگه داری سوء استفاده می کنی ها مامان.
- خب حالا می خوای بهت بگم یا نه ؟
- من ظرف نمی شورم ها!
- باشه بابا نشور.
- خب بگو.
- دایی پیام
- برو مامان! من میگم حوصله ندارم شما هم سربه سرم می ذاری.
- جدی گفتم غزل خانوم،به قیافه ام می خوره شوخی کنم؟ دایی صبح زنگ زد و گفت داره می یاد این جا مثل اینکه تهران یه کاری داره،سه چهار روزه هم برمیگرده!
- مامان! جون غزل راست میگی ؟
- وای غزل، کلافه ام کردی،دروغم چیه ؟
- آخ جون، مامانی هم خونه رو تمیز می کنم،هم ظرف هارو می شورم،هم غذا می پزم،اصلا هرکاری بگی انجام میدم!
- تو نمی خواد خودتو اذیت کنی همون خونه رو مرتب کن،شاهکار کردی!
در همین حین نیما از سرکار برگشت و گفت: سلام!من اومدم.
نمی دونستم چطور باید خوشحالی ام رو با یکی دیگه تقسیم کنم.دایی پیام داشت می اومد،دایی پیام بیست ونه سال بیشتر نداشت،شاید به همین خاطر خیلی با هم صمیمی بودیم هرچند نمی واست زن دایی مرجان و عرشیا کوچولو را همراه خود بیاورد. ولی باز هم خیلی خوشحال بودم به همین خاطر وقتی صدای سلام نیمارو شنیدم از خوشحالی خودم رو توی بغلش انداختم و بوسیدمش.نیما که از کارهای من تعجب کرده بود گفت:
- خدا امرزو رو بخیر کنه چه خبر شده که تو دوباره زده به سرت!؟
- داداش مژده بده.
- مژده کیه ؟
- مژده کیه،چیه؟ میگم مژدگانی بده.
- شرمنده من از این پول ها ندارم.
- گدا بابا پول نمی خوام ولی مژدگانی بده.
- خب اگه مژدگانی بدون پول می خوای باشه بگو.
- پیام داره میاد اینجا.
- خبر خوشت همین بود؟!
- داداش، میگم پیام داره از رامسر میاد تهران اون هم خونه ی ما !
- خب بیاد.
- وا! تو چرا این طوری می کنی؟
نیما انگار نه انگار که من حرف می زنم، به اتاقش رفت که لباسش رو عوض کند با تعجب از مامان پرسیدم: نیما چرا اینطور کرد ؟
مامان گفت: چه طور کرد؟
- اصلا خوشحال نشد که پیام داره میاد .
- نه خیر مامان جان،سرکارت گذاشته.
- یعنی چی ؟
- یعنی اینکه من صبح بهش گفتم که پیام داره میاد و خبر تو دست دوم بوده.
نیما پشت سر ظاهر شد و گفت: نه مامان جان دست سوم بوده.
- مامان گفت: تو کی اومدی پایین؟
- همین الان.
- حالا یعنی چی دست سوم بوده؟
- آخه پیام هم خودش با من تماس گرفت و گفت که داره میاد.
من که دیدم نیما دستم انداخته عصبانی شدم و گفتم: نیما خان! واقعا بدجنسی!
نیما خندید و گفت:بدجنس خودتی.
- خیلی لوسی،بی نمک،بی خاصیت...
هنوز حرفم تمام نشده بود که خودش ادامه داد: بی مصرف،بی ظرفیت،بی شخصیت و همه ی بی های عالمم.
با اخم رویم را برگرداندم و گفتم: همش همین بود که گفتی.
- نه می خوای باز هم بگو،خجالت نکشی ها یه وقت،بگو خواهرم،بگو عزیزم.
از لحن کلام او خنده ام گرفته بود ولی به روی خود نیاوردم.پاشدم تا خونه رو تمیز و مرتب کنم که نیما گفت:
- آهای ورپریده!
با تعجب گفتم: با منی؟!
- مگه غیراز تو و من و مامان این جا کس دیگه ای هم هست؟!
- نه.
- خب عقل کل با تو هستم دیگه! امتحانت رو چی کار کردی؟ هرچند نگی هم می دونم فقط لطف کن نگو چه می دونم که من دیگه نسبت به این کلمه حساسیت پیدا کردم.حالا بگو چه کار کردی.
- خب چه می دونم!
حسابی حرصش گرفته بود.خیاری که توی دستش داشت به طرف من پرتاب کرد.آخه هردفعه که از من می پرسید امتحانت چه طور بود من همین جواب رو بهش می دادم و او هم نسبت به این کلمه حساس شده بود.
ساعت حدود نه و نیم شب بود که پیام اومد،خونه ی ما شور و حال دیگری داشت.همه ی ما پیام را دوست داشتیم،مامان،بابا،من،نیما ،عسل و حتی سهیل دوست صمیمی نیما.چون که با پیام خیلی صمیمی بود و و قتی فهمیده بود که قراره بیاد او هم اومده بود.سهیل بیست و پنج سال داشت و یک سال از نیما بزرگتر بود ولی از بچگی با نیما بزرگ شدند،مادر سهیل سر زایمان سهیل مرده بود و او هیچ کس رو جز پدرش نداشت که متاسفانه او را هم سال پیش در طی یک سانحه ی رانندگی از دست داده بود.پدر من خیلی هوای سهیل رو داشت. او از همون بچگی پایش به خونه ی ما باز شد و به راحتی خونه ی ما رفت و آمد داشت و به همین دلیل با همه ی اعضای فامیل هم مثل اعضای خانواده ی ما گرم و صمیمی و خودمانی بود و همه او را پسر آقای مهربانی یعنی پسر بابای من می گفتند. خلاصه اون شب با پیام و نیما و سهیل و شوخی ها و جک های آنها خیلی خوش گذشت.روز بعد نیما و پیام و عسل هم زمان بیرون رفتند و مامان هم به مطب رفت.من هم که مثلا خیر سرم بیست و پنج روز دیگر امتحان کنکور داشتم و باید درس می خواندم ولی هیچ وقت از این که کتاب دستم بگیرم و بخوام درس بخونم خوشم نمی اومد،نمی دونم به کی رفته بودم.مادرم پزشک و بابام هم مهندس صنایع بود و بنا به کارش مدام در ماموریت بود،نیما هم که مثل سهیل مهندس معماری وعسل هم دانشجوی سال آخر گرافیک بود. در واقع همه ی اعضای خانواده از درس خوندن به جایی رسیده بودند جز من .
کتاب رو گرفته بودم دستم و توی خونه قدم می زدم تا اگر مامان برگشت و کتاب رو دستم ندید غر نزنه که چرا درس نمی خونم؟
تمام آن روز هرچه قدر با خودم کلنجار رفتم بیشتر از ده صفحه نتونستم درس بخونم! نیما وقتی به منزل برگشت و فهمید که فقط ده صفحه درس خوندم دادش به هوا رفت و شروعع به غرغر کردن کرد.آخه نیما و سهیل همیشه در درس هایم به من کمک می کردند و از همه بیشتر این دو نفر دوست داشتند که من به دانشگاه برم.صبح که اصلا حوصله ی درس خوندن نداشتم و شب هم که پیام اومده بود،دلم نمی اومد از کنارش تکان بخورم.
روزی که پیام می خواست بره دلم خیلی گرفته بود بغض راه گلویم را بسته بود و نمی تونستم حرف بزنم.توی این سه،چهار روز حسابی به او عادت کرده بودم.پیام وقتی دید من ناراحتم گفت:
- غزا جان،بی خیال،ان شاءالله کنکورت رو که دادی و قبول شدی می یای اون طرف پیش ما.
- البته اگه قبول شدم.
- حالا اگر قبول نشدی هم نشدی آخه از تو انتظاری نمیشه داشت.
- یعنی چه دایی؟این چه حرفیه؟من درسم به این خوبی.
نیما خندید و گفت: برمنکرش لعنت،آبجی خانوم ما علامه تشریف دارن ولی نیست که خیلی فروتن هستن به روی خودشون نمی یارن.
پیام گفت: آره تو درست میگی،آخه ایشون متواضع هستن ،مخصوصا از نظر علم،من نمی دونم این عقل کل به کی برده؟
من هم کم نیاوردم و گفتم: بلاخره هرچی باشه فرزند حلال زاده به دایی اش میره دیگه ؟
با این حرف من همه زدیم زیر خنده و پیام دوباره سربه سرم گذاشت تا بلاخره توی ماشین نشست و به طرف رامسر حرکت کرد.بعد از رفتم پیام خونه حسابی سوت و کور شده بود.حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم تا مامان می گفت فلان کار رو بکن،می گفتم بی حوصله ام.بلاخره مامان عصبانی شد و گفت:
- خوبه والا در حالت عادی که حوصله ی هیچ کاری رو نداره الان هم که دیگه رفتن پیام رو بهونه قرار داده و صاف نشسته داره منو نگاه می کنه،کار که نمی کنی دختر،حداقل برو بشین پای درست.
من هم برای اینکه مامان بیشتر از این غر نزنه پا شدم رفتم اتاقم که مثلا درس بخونم ولی دریغ از یک خط خواندن.
************





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1043]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن