تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر (ع):هر چیزی قفلی دارد و قفل ایمان مدارا کردن و نرمی است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798138604




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ادبیات شفاهی کردستان و بیت گنج خلیل


واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: ادبیات شفاهی کردستان و بیت گنج خلیل

نویسنده‌: ناصر سینا

این مقاله در مجله‌ی چیستا، شماره 9، سال 7 (تهران، خرداد 69) به چاپ رسیده است.


”بیت”ها، منظومه‌های داستانی عامیانه‌ای هستند كه بخش مهمی از ادبیات فولكلوریك كردها را تشكیل می‌دهند. این داستانهای شفاهی كه پیدایش آنها به دوران طولانی فئودالیسم در كردستان برمی‌گردد، سینه به سینه از گزارنده‌های ناشناخته‌ی سده‌های پیشین به خنیاگران امروزی رسیده‌اند. ”بیت”‌ها كه با آواز بلند و در ﺤﻀور جمع خوانده می‌شوند موﻀوع‌های مختلفی دارند. موﻀﻮع‌ برخی ﺼﺮفا محلی و بومی‌ست و نشان‌‌دهنده‌ی فراز و نشیب قومی، چه در زمان‌های جدید و چه در ادوار باستانی، ﻤﺜﻼ تاریخ كردها، جنگ و مبارزه‌های ملی و ﻤﺬهبی، حوادﺚ واقعی تلخ و شیرین ﻤﻧﻄﻘﻪ، داستان‌های عشق و دلدادگی و موﻀﻮع‌های دیگری مانند آن. محتوای ﺒﻌﻀﻰ دیگر، اقتباس از ادبیات غیربومی می‌باشد.
”بیت”‌ها، به ﻤﺜﺎبه‌ی فرهنگ لغات و اﺼطﻼحات، گنجینه‌های گرانبهایی به‌شمار می‌روند كه واژه‌های اﺼﻴل بسیاری را از ﺨطر نابودی رهانیده‌اند و از این لحاﻇ ارزش ادبی و دستوری ویژه‌ای را دارا هستند. از سوی دیگر در ”بیت”‌ها به‌خوبی می‌توان روحیات، عواطف و عناصر زندگی مردم كرد، نوع روابط اجتماعی، شرایط طبیعی، وضعیت جغرافیایی و سیاسی، حرفه‌ها، شیوه‌های فعالیت مردم و باورها و پندارهای اجتماعی مردم را همچون تصویری در یك آینه دید.
دكتر منوچهر مرتضوی در دیباچه‌ی سلسله انتشارات ادبیات عامیانه‌ی ایرانی (نشر دانشكده‌ی ادبیات و علوم انسانی تبریز) می‌نویسد:
”منشا بیت‌های كردی متفاوت است و امكان دارد یك افسانه یا حادثه‌ی تاریخی ملی یا یك حادثه‌ی محلی و خاطره‌ی مبهم یك شكست و پیروزی یا معتقدات بومی و مذهبی یا تاثیرات عاطفی و تخیل شاعرانه یا ممزوجی از این‌ها، هسته‌ی بیت‌ها باشد، ولی در هر حال روح كلی بیت به نحوی از انحاء گویای آرزوها، امیدها، یاس‌ها، تلخكامی‌ها و مثل افسانه‌ها و ترانه‌ها و سرودهای دیگر مناطق، خاطره‌یی از خنده‌ها، گریه‌ها، شادی‌ها و ناله‌های بی‌سرانجام در چنگال راز سرنوشت انسانی و جبر غم‌افزای آفرینش است.”
زنان و مردان بیت‌خوان به تناسب شرایط و موقعیت، در سرای اربابی، مساجد روستا، قهوه‌خانه‌های شهر، مجالس بزم و رزم و كار، به آواز خوش، داستان‌ها و مراثی خود را می‌سرودند و می‌خواندند. وقوع جنگ‌های سخت و كشتار و غارت و ویرانی، به‌ویژه جنگ جهانی اول و عواقب دردناك آن از یك سو، ورود مظاهر پیشرفت و تكنولوژی مانند گرامافون و رادیو به كردستان از سوی دیگر، كم كم فولكلور ادبی و هنر بیت‌خوانی و نقالی این منطقه را با خطر جدی مواجه ساخت و روشنفكران و تحصیلكردگان را به گردآوری بیت‌ها و منظومه‌های عامیانه تشویق و ترغیب كرد.
دانشمند كردشناس آلمانی پروفسور اوسكار مان (1) در سالهای 1901 تا 1903 به شهر سابلاغ (مهاباد كنونی) سفر كرد و با همكاری دكتر جواد قاضی _ عموی مترجم سرشناس محمد قاضی_ كه در آن هنگام روحانی جوانی بود، تعداد 19 بیت را از زبان روستایی بیت‌خوانی به نام ”رحمان بكر” جمع آوری كرد و به همراه 6 افسانه‌ی كردی، مجموعا تحت عنوان (لهجه‌ی كردان موكری) با تلفظ اصلی و به خط لاتینی ویژه‌ای در سال 1906 در برلین به چاپ رساند.(2)
1. اوسكار مان (Oskar Mann): در 19 جمادی الاولی 1284 ه. ق در برلین متولد شد، تحصیلات خود را در مدرسه‌ی متوسطه‌ی فردریك ویلهلم و بعد در هایدلبرگ و برلین به پایان رسانید. در سنه‌ی 1309 در مدرسه‌ی عالی اشتراسبورگ در قسمت فلسفی تحصیل كرد و در سال 1309 در خدمت كتابخانه‌ی پادشاهی برلین داخل شد. خدمت عمده‌ی او بیشتر تدقیق و تتبع زبانهای ایرانی بود و اختصاصا در شعبه‌ی زبان كردی از شعب علم السنه‌ی ایرانی. او برای تحقیق این شعبه مسافرت‌ها به ایران و عثمانی نمود و سالها میان عشایر و قبایل كردهای گوران و موكری و غیره به سر برد. مشارالیه در ساعت 8 صبح روز 20 صفر 1336 ه. ق درگذشت. (روزنامه‌ی كاوه شماره 24، سه شنبه 7 شهریور 1287 یزدگردی، 1918 میلادی) 2. Die Mundart der Mukri-Kurden, Teil I, Berlin 1906
اوسكار مان در مقدمه‌ی كوتاهی كه به زبان فارسی بر این كتاب نوشته، آن را به پاس توجهات ویژه‌ی مظفرالدین شاه، تحفه مظفریه نامیده است.مرحوم استاد محمدامین شیخ الاسلامی (هیمن)، شاعر مردمی كرد، كه این كتاب را به كردی موكری و خط امروزی برگردانده و بر هر داستان، توضیحاتی نوشته است می‌گوید:
”اوسكار مان به هر منظوری مبادرت به این كار كرده باشد، خدمت بس بزرگی به زبان و ادبیات و فرهنگ و تاریخ ملی كردها نموده است. خدمت بی‌نظیری كه فراموش‌ناشدنی ست. خدمتی كه نام این دانشمند دلسوز و بیگانه را در تاریخ ادبیات ملت ما جاودانه می سازد.”
در ایران نیز اشخاصی چون شادروان هیمن، عبیدالله ایوبیان، و به‌ویژه قادر فتاحی قاضی كه متن كردی شش منظومه و ترجمه‌ی فارسی آنها را در دانشگاه تبریز به چاپ رسانیده است و نیز احمد بحری، عزیز ابراهیمی، علی خضری، سید محمد صمدی و دیگران در این خصوص كوششهای چشمگیری داشته‌اند. اما آنچه تاكنون در داخل و خارج كشور، از پیاده كردن این داستانها روی كاغذ یا ترجمه‌ی آنها چاپ شده و تعداد آنها به بیش از پنجاه می‌رسد در مقابل آنچه هنوز روی چاپ به خود ندیده است تنها بخش ناچیزی به شمار می‌آید.

● گنج خلیل
یكی از این بیت‌ها كه به نظر می‌رسد زاییده‌ی واقعه‌ای در دوران حكومت سلاطین عثمانی در بخشی از كردستان باشد، داستان لطیف و شاعرانه‌ی گنج خلیل(1) است كه ماجرای عشق دختر جوانی است به نام حوست(2) كه در پی یافتن معشوق خویش، همراه با سی و نه تن از دوستانش راهی ولایت دوری می‌شود.

1. گنج (به فتح اول و سكون دوم و سوم): جوان. گنج خلیل یعنی خلیل جوان.
2. حوست (به فتح اول و سوم و سكون دوم و چهارم): نامی است برای دختران كرد. برای اولین بار به دختری كه مهریه‌ای زیاد - برابر با هفتصد واحد پول- داشته است گفته شده. بعدها در آرزوی مهریه‌ی كلان و اخذ شیربهای زیاد، همانند یك اسم برای نوزادان دختر مصطلح شده است.داستان با شرح خواب عجیبی كه حوست دیده است آغاز می شود. مادر، خواب او را تعبیر می‌كند: دخترك، پسرعموی خود، گنج خلیل را كه مدتی است سركرده‌ی لشكر دورافتاده‌ای‌ست به خواب دیده است. او، علیرغم وصلت قریب‌الوقوع و اجباریش با پسری كه در هیبت درازگوشی جذامی در خوابش ظاهر می‌شود، سراغ پسرعموی را از كاروانیان می‌گیرد و درصدد یافتن او برمی‌آید. سرانجام نیز موفق می‌شود اما بیماری سخت معشوق، شهد این وصل را به كام دو دلداده، ناچشیده می‌گذارد.
آنچه این داستان را از گونه‌های دیگر خود ممتازتر می‌كند، تمركز داستانگو بر شخصیت یك زن است كه بر خلاف عادت، به دنبال مرد ایده‌آلش راهی می‌شود. داستان پرداز در قسمت‌هایی چنان بیان لطیفی دارد كه شنونده احساس می‌كند به شعری گوش فرا می‌دهد نه به یك داستان. به‌عنوان مثال نفرین‌كردن‌های دختر به سوار دروغزن، آرزوهای بی‌پایان او برای زینت‌دادن اسب معشوق و پوشاندن رخت‌های جنگی به او، و آماده‌كردن آتش قلیان برای گنج خلیل.
ارزش این بیت و سایر منظومه‌های شفاهی از این دست، آنگاه بیشتر مشخص می‌شود كه بدانیم گزارنده آنها عموما از روستاییان عامی بوده‌اند و صدها سال قبل، بدون كوچكترین آگاهی از اصول داستان‌سرایی، به خلق چنین آثار منظوم و غنایی زیبایی پرداخته‌اند.
متن حاضر، ترجمه‌ای ست از داستان گنج خلیل كه چند بیت‌خوان روستایی از كردهای مركزی كردستان ایران و عراق نقل كرده‌اند و پس از ضبط بر روی نوار و مقایسه و تكمیل به روی كاغذ آمده است:

● بیت گنج خلیل
حوست، سپیده نازده از خواب می‌پرد. هوا هنوز تاریك است. بانگ برمی‌دارد: مادر! به آن خدای كه بالای سر است، شبی كه گذشت، خوابی بس شگفت می‌دیدم.
مادر می‌گفت:
خواب تو باد صفت قل هو الله!
كلمه لااله الا الله!
یوسف، صدقش گفته باشد!
برای دشمن شر باد، ما را خیر!
بگوی دختركم! در خوابت چه روی داده؟
حوست می‌گفت: چنین دیدم به خواب خویش مادر!
سپیداری بلند بر در خانه‌ی آباد پدرم، قد افراشته.
بر فراز آن سپیدار، سی و دو مار سیاه، حلقه در حلقه.
میان آن ماران، جفتی چراغ آویزان.
به زیر چراغ، جفتی فنجان فغفوری، تنگ چسبیده.
بر دامان آن سپیدار، مرتعی بود سبز.
درازگوشی جذامی با زخمی چركین بر پشت، در آن ول می‌گشت.
وانسوترك، خوش‌صدا كبكی با دلی تنگ می‌خواند، رشته‌ای ابریشم به منقارش پیچیده.
مادر می‌گفت: فرزندم! خوابت راست است و بی‌دروغ.
گر بدانی، آن سپیدار بلند، قامت توست.
آن سی و دو مار سیاه، سی و دو گیس تو‌اند.
آن جفت چراغ، دو چشمان تو‌اند.
آن جفت فنجان، سینه‌های تو‌اند.
آن مرتع سبز، این دلفریب اندام توست.
آن درازگوش زخم برپشت، ”حسین زنگی” است، نامزد تو.
وان كبك خوش‌صدا كه با دلی تنگ، آن سوی سپیدار می‌خواند و رشته‌ای ابریشم به منقارش پیچیده، ”گنج خلیل” آقاست، پسرعموی تو.
گر بدانی، عموزاده‌ی تو ”گنجو”(1) ست. گنج خلیل آقاست. پسر احمدخان بیله‌جوكی(2) ست. بی سراغ و نشان است. نمی‌دانم نه مانده است و نه مرده.
حوست می‌گفت: مادر! به آن خدای قسم كه بالای سر است، نه به رنگ كسی‌ست و نه كسی به رنگ اوست! فردا برسر راهش می‌روم. در گذر راهداران می‌نشینم. می‌پرسم از كاروانیان، از مهتران، شاید خبری راستم دهند از پسر عمویم كه مانده است یا مرده.
حوست فردا می‌آید بر سر راه. می‌نشیند عاجز و غمبار. خیره می‌شود به دوردست‌ها. می‌بیند از پیدا و ناپیداها، كاروانی می‌آید نه سرش پیداست نه انتهایش.
كاروان می‌آید و می‌گذرد. سواری می‌آید از پس كاروان:
_ ای دختر! من نمی‌دانم این سپیده‌دمان كارت چیست بر سر این راه؟
_ ای پسر! گر بدانی من امشب خواب دیده‌ام، عموزاده‌ی خود را. اینك آمده‌ام بر سر راه و نشسته‌ام، تا بپرسم از كاروانیان، از رهگذران، از مهتران. شاید بدهندم خبری راست كاخر عموزاده‌ی من مانده‌ست یا مرده‌ست.
سوار می‌گوید: ای دختر! من نمی‌دانم عموزاده‌ی تو كه است و كه نیست؟
_ گر بدانی عموزاده‌ی من گنجوست، گنج خلیل آقاست، پسر احمدخان بیله‌جوكی‌ست. امسال هفت سال است در شهر شام(3)، سركرده‌ی لشكر است. بی‌سراغ و نشان رفته‌ست و هیچ خبری ندارم من از او. نمی‌دانم كه زنده است به زندگی یا نه، مرده است.
سوار می‌گوید: ای دختر! من می‌شناسم او را و چه نیك‌شناختنی!
این روزها در شهر شام، كاروانی برایم بار زده بودند. كاروان را از شهر خارج كردم و خود برگشتم به داخل بازار. كوچه‌ای بود. در آن، جمعی از مردان ایستاده بودند. خوب نگریستم. افتاده‌یی بود دراز به دراز. بر سنگ میت، می‌خواستندش نهادن. مردمی بسیار بر او گرد آمده بودند. افتاده را خوب نگریستم. گفتی كافور سپید است.
می‌پرسیدم این نعش كه است و كه نیست؟ می‌گفتند گر بدانی این گنجوست، گنج خلیل آقاست، پسر احمد خان بیله جوكی‌ست. امسال هفت سال است در شهر شام سركرده‌ی لشكر است. مدتى ناخوش بود و امروز، امر خدا را اجابت كرده.
ای دختر! به آن خدای سوگند كه بالای سر است، این انتظار و بر سر راه نشستن تو را بی‌فایده‌ست. عموزاده‌ی تو، به زندگی زنده نیست و مرده‌ست.
حوست گریه سر می‌دهد های های. می‌كند موی و می‌خراشد روی:
_ الهی ای سوار! نانت اگر باد، نان خورشت مباد!
نان خورشت باد، نانت مباد!
گندم اگر بیفشانی، شیله(4) و گورگه(5) ات دهد!
برنج اگر بكاری، داروجان(6) ت دهد!
الهی ای سوار! خنجر خویشت دشمن گردد!
نیزه‌ای كه به كف داری، چوب تابوتت شود!
كفن تو را بدوزند از دستار سیاهی كه بر سر داری!
به پیكانت جگر پاره پاره شود!
ابال من قلندرت باد بر گردن، ز خبری كه من دلریش را دادی!
حوست باز بر سر آن راه، مویه سر می‌دهد. پس از لختی سواری دگر می‌آید:
_ ای دختر! من نمی‌دانم این گریه و شیون تو از برای چیست؟
_ ای جوان! قبل از تو سواری دگر آمد و رفت. خبر پسر عموی خویش پرسیدم من از او. من قلندر را خبری به درست بداد. می‌گفت: ای دختر! به آن خدای سوگند كه رب همه است، پسرعموی تو به ماندن، نمانده است و مرده‌ست.
سوار می‌گفت: ای دختر! به آن خدای سوگند كه بالای سر است! آن سوار دیوانه است، عقلش كم است و از خود ندارد خبر. من پسرعموی تو را می‌شناسم و چه نیك‌شناختنی!
چند روز پیش، در بازار شام، در محله‌ی صالح، پیكی می‌گشت شتابان. من از او پرسیدم: چه روی؟ كارت چیست؟
می‌گفت: گر بدانی، می‌گردم به دنبال چیزی از هندوانه. گنجو را، گنج خلیل آقا را، پسر احمدخان بیله‌جوكی را. چندىست خوردن و آشامیدنش نه و به بستر افتاده. امروز قدری بهتر است و تنش عرق كرده.
ای دختر! به آن خدای سوگند كه بالای سر است! دیگر تو را گریه و فغان بی‌سبب است. عموزاده‌ی تو مانده است به ماندن و نمرده‌ست!
چو حوست این گفته می‌شنید ازو، دست می‌برد به گردنبند بیست و چهار مهره‌اش. دانه دانه از آن برمی‌گرفت و به سوار همی‌داد به مژدگانی.
می‌گفت: نه! نه! ای برازنده سوار! او را رنج كشیدن نه!
بروم دستی لباس ”دمرقوپان”(7) به تنش كنم.
جفتی چكمه‌ی زرد موصلی به پایش.
او را خنجری به كمر نهم با دسته‌ای از شاخ كل.
و شمشیری قره‌مصری(8) به پهلو.
نیزه‌ای به دستش دهم، هجده گره، مات رنگ.
او را اسب كهری دهم، یال و دم سیاه.
بربندم آن را لگامی مرواریدنشان.
زینی مرصع از چرم همدان، و سرزینی نرم از پر شترمرغ.
آنگاه گنجو، پسرعموی خود را بر آن بنشانم
و تا دیده بخواهد، در بازار شام، در او بنگرم.
حوست می‌گفت: ای خدا! این همه پریشانی و یك دل من!
گنج خلیل، پسرعموی من، در ولایت غربت چه رنجور است؟
بروم بستری بگسترانمش كه او با تمام قد در آن لم دهد. من نیز به پهلویش.
كمربند خود بشكنم و نعلی بسازم اسب گنج خلیل را.
النگویم را بشكنم و از آن بسازم میخ‌های ریز ریز.
گیسوی خود ببرم، و برایش ببافم لگام و افسار دست.
گنجو را بر اسب كهر یال و دم سیاهی بنشانم، تا بگذرد از وسط بازار عثمانلی
وانگاه كه به میدان رفت، ناكسان نگویند سواری كرد است، چه بی‌چیز و كس است!
حوست این می‌گفت و بازمی‌گشت. ندا می‌داد سی و نه دختر را از دوستانش. می‌دوخت چهل دست جامه‌ی مردانه. می‌بست چهل اسب اصیل را زین و لگام. خود می‌شد سركرده و می‌تاختند به سوی شام، چهار نعل.
در شام می‌پرسیدند: كدام منزل گنج خلیل آقاست و كدام نه؟ می‌گفتند گر بدانید منزل گنج خلیل آقا در محله‌ی صالح است.
سواران به در خانه می‌رسیدند و خادمان، افسارهاشان می‌گرفتند. در عمارتی میهمان می‌شدند، سه اشكوبه. می‌دیدند ناخوشی‌ست نجیبانه در بستر افتاده. بر گردش، جمعی نشسته از دوستان و كسان او. سلام می‌كردند بلند بلند. ناخوش لحاف از سر و روی خویش برمی‌داشت. با رویی خوش مهمانان را علیك می‌داد:
_ خوش آمدید بر روی هر دو چشم!
و انگار خبرش كرده بودند از قبل، كه خوشی دخترعمو در دلش افتاده بود.
می‌گفت: میهمانان! خوش آمدید و به خیر آمدید! چشمان سركرده‌ی میهمانان چه شبیه است به چشمان دخترعمویم!
حوست می‌گفت: ای پسر! تو بسیار ناخوشی و هیچ از خودت آگاه نئی. دخترعموی تو در سرزمین كوهستان‌هاست. در این ولایت، ز چه آید؟
گنج خلیل می‌گفت: من این سخن باور ندارم. بگذار پیش بیاید تا سر بر زانویش نهم. من نفرینی خود را كرده‌ام: زندگی نمی‌خواهم، سر نهادن بر زانوی حوست مرا بس!
حوست می‌رفت جامه‌ی خود از تن می‌درید. به تن می‌كرد لباسی از خارا و اطلس. آنگاه با ناز و خرام مقابل گنج خلیل می‌ایستاد. گنج خلیل چشمانش را می‌گشود. پكی به قلیان می‌زد و به غریبی می‌گریست.
حوست می‌گفت: قلیانی آتش كنم پسرعموی خود را، از توتون ژنگار(9).
قلیانی زرین با چوب استانبول و مشتوك كهربا.
شاخه‌ای بیاورم از درخت بلوط
با اره ببرم،
به سوهان كولی‌هایش بسابم
اندك اندك با آتش نرمش كنم
و بسازم از آن گل آتشی
و بگذارم بر سر قلیان گنج خلیل، پسرعموی خود!
گنج خلیل می‌گفت: بنشین تو را به خدا، تا سر بر زانویت نهم! تا خنكی وصال تو، بر دلم بنشیند خوش.
حوست می‌نشست و سر گنج خلیل بر زانوی خود می‌نهاد. بعد از ساعتی، گنج خلیل، عمر خود می‌داد به شنونده‌ها و حاضران. وای بر من! بعد از گنج خلیل، پسرعمویم، نمانم به دنیا!
------------------------------------
1. گنجو: كوتاه شده‌ی گنج خلیل به سبب تحبیب.
2. بیله‌جوك: روستایی بزرگ در كردستان عراق.
3. شهر شام: به نظر می‌رسد این مكان، فرضی و تصوری باشد نه واقعی.
4. شیله: واژه‌اى كردىست و آن، گندمی را گویند كه در اثر گرمای شدید، خشك شده باشد.
5. گورگه: واژه‌ای كردى كه به غله‌ای سفت و تلخ اطلاق می‌شود كه در گندمزار می‌روید. تلخه.
6. داروجان: كدرم (به ضم اول و سوم). غله‌اىست مانند ارزن كه در میان زراعت گندم و جو روید. خوردن بعضی اقسام آن تولید ﻨﺸﺄة كند و بیهوشی آورد. (فرهنگ معین) عرب‌ها به آن ”دنان” می‌گویند.
7. دمرقوپان (به فتح اول و دوم): نوعی جامه‌ی مردانه‌ی كردی از جنس فاستونی مرغوب.
8. شمشیر قره‌مصری: شمشیر سیاه‌رنگ ساخت مصر.
9. ژنگار (به فتح اول و سكون دوم): شنگار، منطقه‌ای در استان موصل كردستان عراق، نزدیك مرز سوریه






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[مشاهده در: www.p30city.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 545]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن