تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):دانش، نابود كننده نادانى است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798106384




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان چشم های بارانی


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان:


[تصویر: it0xtxhxvmnkstl71ezh.jpg]



فصل اول - بخش 1


دختر درلباسی سرتاسر سفید روبروی پنجره ایستاد. آسمان هنوز روشن بود اما فضای داخل اتاق تاریک .ازتاریکی اتاق دلش گرفت. به دورتادور اتاق نگریست.چقدرخالی بود!آنقدرخالی وتاریک که باز دلش گرفت. اشک درچشمانش حلقه زد. دوروزی بودکه دفترخاطراتش رو می خواند. ازهمان ابتدا تاهمین دیروز. خسته بود، آنقدرخسته بودکه دیگرسرش هم بر روی بدنش سنگینی می کرد. چندروزی بود که نخوابیده بودوچشمانش تاب مقاومت نداشتند وپلکهای سنگینش اصرار به پائین آمدن داشتند. دوست داشت برای همیشه چشمهایش را روی هم می گذاشت ودیگر هیچگاه آن را باز نمی کرد. باید به همه این سختیها وروزهای کسل کننده ویکنواخت پایان می داد. زندگی دیگر برایش ارزش ماندن نداشت . از کنار پنجره دورشد وروی موزائیک های کف اتاق نشست وبه لیوان وکیسه قرصهایی که روبرویش بود،چشم دوخت. دستش را دراز کردولیوانی که قرصها راداخل آن حل کرده بود برداشت. باردیگربه اتاق نگریست . چه روزها وشبهایی را که تنها در این اتاق سرد به امید بازگشتش گذرانده بود و ناامیدی بعداز ناامیدی! از جابرخاست وبه سمت دفترخاطراتش رفت وباردیگرآن راگشود.
21آذر:بازهم تنهاهستم. اوهنوز نیامده.
28آذز: همچنان چشم به راهم.
30آذر: پیشانی ام از ضربه ای که به در خورده شکافته شده وخون ازآن جاری است .
دیگر تحمل خواندن این مطالب راهم نداشت. به سرعت برگه های دفترخاطرات راپاره کرد و به هوا پاشید. چند دقیقه بعد اطرافش پر بود از نوشته های ریز ودرشت که از شبهای تنهائیش سخن گفته بود. کاغذی را از روی زمین برداشت ومتن آن را خواند. اشک حسرت از دیدگانش پائین چکید. کاغذ را در دست مچاله کرد ودستش را برای برداشتن لیوان دراز کرد. باید خودرا از این همه درد آسوده می کرد. دیگر توان مقاومت نداشت. لیوان را به دهانش نزدیک کرد ولاجرعه نوشید. جام شوکران از دستش به زمین افتاد واو کم کم به خواب عمیقی فرو رفت. کمتر از نیم ساعت طول کشید تا یکتا به در کرم رنگ خانه دوستش رسید وبلافاصله دستش را روی زنگ فشرد. از دو روز پیش که از هم جدا شده بودند دلش بدجوری ندای بد می داد. آن روز حال پونه اصلاً خوب نبود و او احتمال می داد که پونه به پایان خط رسیده باشد. باردیگر نگران زنگ در رافشرداما بازهم صدایی نیامد . محکم به در کوبید وباصدای بلند اورا صدا زد. اما بازهم سکوت . پسر جوانی که از آن نزدیکی می گذشت به او نزدیک شد وبامشاهده چشمهای اشکبار یکتا هراسان پرسید:
- خانم کمکی از من برمیاد؟
یکتا به او نگریست و گفت :
- کمکم کنید. دوستم تو این خونه است وظاهراً حالش به هم خورده.
- مطمئن هستید که دوستتون اینجاست؟
- بله. خواهش می کنم کمکم کنید.
پسر در را برانداز کردو لحظه ای بعد کمی بالا پرید و دستش را به بالای در تکیه داد و خود را به بالا کشید وروی دیوار رفت و از آنجا وارد حیاط شد و در را به روی او گشود. یکتا با عجله وارد اتاق تاریک شد. با بازشدن در نوری به داخل اتاق تابید. یکتا جسد نیمه جان پونه را روی زمین مشاهده کرد. جیغ کوتاهی کشید و به سمت او دوید . دستانش سرد بودو لبانش در حال رنگ باختن. یکتا شیون کنان به سروصورت خو می زد، اما پسر جوان به سمت خیابان دوید تا از تلفن همگانی سر کوچه با اورژانس تماس بگیرد. یکتا همچنان فریاد می زد و به صور ت زیبا و تکیده دوستش می نگریست . پونه با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و او نمی دانست برای نجاتش کاری کند. صدای آژیر آمبولانس در گوشش پیچید ودو دکتر سفید پوش به سمت اتاق دویدند. یکتا گریه سر داد. دکتر مسن تر پرسید:
-چه اتفاقی براش افتاده؟
یکتا هق هق کنان جواب داد :
- فکر می کنم قرص خورده باشه .
دکتر جوانتر نبض دختر جوان را در دست گرفت و با تعجب به یکتا خیره شد. دکتر هم به لیوان و کیسه قرصها نگریست وسرش را زا روی تاسف تکان داد و گفت:
- حتماً بازم از اون عشقهای مسخره کوچه خیابونی ؟
صدای گریه یکتا بلندتر شد. دستش را روی صورتش حائل کرد و دکتر جوان پرسید :
- شما چه نسبتی با خانم دارید؟
- من ..... من دوستش هستم.
- خانواده اش کجاهستن؟ مادر یا پدر........
- اون هیچ کس رو نداره!
دکتر مسن تر سرش را تکان داد وباتاسف گفت:
- پس دختر فراری هم هست.
صدای گریه یکتا بلندتر شداما جوابی برای گفتن نداشت. دکتر مسن تر سرش را تکان داد:
- به هر حال حال خوشی نداره وباید زودتر به بیمارستان انتقالش بدیم.
- کمکی از دست من برمیاد؟
دکتر به سوی پسر جوان که داخل حیاط ایستاده بودنگریست وپرسید:
- شما؟
پسر جوان من من کنان گفت:
- من از کنار خونه می گذشتم . این خانم از من کمک خواست . من شما رو خبر کردم.
دکتر بی توجه به او به سمت آمبولانس رفت و برنکاردی را از داخل آ ن بیرون کشید وبه سرعت به سمت اتاق آمد. یکتا دست یخ زده پونه را رها کرد ودکترها اورا به داخل آمبولانس انتقال دادند. یکتا به سرعت داخل آمبولانس خزید و به صورت بی رنگ پونه نگریست و دستی نوازشگر روی صورتش کشید.
پونه را از همان کودکی می شناخت . از آن زمان که در کوچه پس کوچه ها به دنبال هم می دویدند ومادر پونه همیشه با اخمهای در هم گره کرده می آمدو به پونه گوشزد می کرد که بجای بازی به کارهای خانه برسد وپونه بالحن کودکانه اش می گفت:
- مامان، منم دلم می خواد با یکتا وچه ها بازی کنم .
و مادر پونه با عصبانیت دست او را می کشید و می گفت:
- باز هم که روی حرف من حرف زدی . یکبار می گم تا برای همیشه آویزه گوشت کنی . تو الان به اندازه کافی بزرگ شدی وباید بفهمی که در قبال من خواهرت مسئولیت داری . نمی شه که من مثل سگ جون بکنم و تو فقط بخوری و بخوابی .
و پونه مظلومانه اشک می ریخت و به یکتا می نگریست .
- یکتا هم همسن وسال منه ، اما فقط بازی می کنه.
وپریدخت خانم به شدت دست پونه را گرفته و به سمت خانه می کشید و می گفت :
- باز هم که حرف اضافه زدی . اگه تو هم یه پدر درست و حسابی داشتی الان با بچه ها بازی می کردی.
و یکتا هنوز صدای بسته شدن محکم در را به خاطر داشت و هنوز به چشمهای همیشه گریان پونه می اندیشیدو برای تنهائیش دل می سوزاند!
باردیگر سرش را روی دست پونه گذاشت و گریه یر داد. به بیمارستان رسیده بودند، در سفید ریگ آمبولانس باز شد و برانکارد پائین کشیده شد. یکتا به دنبال آنها دوید. بدن نیمه جان پونه به قسمت فوریتهای پزشکی برده شد. یکتا روی صندلی نشست و سرش را میان دستاش فشرد. صدای هیاهو در مغزش پیچیده بود و اعصابش را متشنج ساخته بود. باردیگر صدای پونه در گوشش پیچید و خاطرات گذشته برایش زنده شد.
- برام مهم نیست که شما چه فکری می کنید.
- باشه هرکاری دوست داری انجام بده اما فکر نکن عشق تا این حد سرکش و دیوونه است که این همه تحقیر رو تحمل کنه. پونه جون من از اون روز می ترسم.
و پونه باصدای بلندخندیده بود.
- تو نگران نباش عزیزم ، هدف من هم همینه.
واو با اضطراب پرسیده بود:
- بهتر از اون کسی رو سراغ داری؟
بازهم پونه بود که خندید و گفت:
- شاید.
یکتا اشک روی صورتش را پاک کرد. یادآوری این خاطرات بیشتر عذابش مداد. مدتها بود که هرزگاهی صدای پونه در گوشش می پیچید.
از آن زمان که فهمیده بود عشق چیست.
بار دیگر یکتا صدای پونه را شنید. چشمهایش را بست و به سخنان او اندیشید:
- پونه تو عقلت رو از دست دادی ؟این غرور کاذبی که به وجودت چنگ انداخته توروبه ورطه ناودی می کشه.
- اما من می خوام خوشبختی روبرای تو بیارم. مگه تو نمی گی اون پسر.....
- مگه من می خوام خواستگارای تو رو تور بزنم؟
- نه به خدا یکتا. منظورمن این نبود ، اما من فکر می کنم تو وزمان برای هم مناسب ترید. من، من اصلاً نمی تونم اونو دوست داشته باشم.
- تو خیلی عوض شدی . اون پونه مهربون و شکننده ماههایی پیش دیگه مرده وتو....
یکتا از روی نیمکت برخاست و شروع به قدم زدن کرد. بیش از همه نگران حال زمان بود. اگراو می فهمید که پونه دست به خودکشی زده چه می شد؟ در حالی که با حالتی عصبی قدم می زد چندبار تکرار کرد:
- خدالعنتت کنه فرهنگ که چه آسون همه چیز رو بهم ریختی.
بی اختیار به سمت طبقه بالا حرکت کرد. امروز زمان هم از بیمارستان مرخص می شدوباید برای ترخیص او می رفت. بلافاصله خودش را به طبقه بالا رساند. پشت در رفت. زمان پشت به او روبروی پنجره ایستاده بود. یکتا قدمی به داخل اتاق گذاشت و به سختی و آرام گفت :
- زمان!
زمان به سمت او نگریست و با نگاه غمگینش چشمان اورا کاوید، اما لحظه ای بعد با نگرانی قدمی به جلو برداشت:
- چیه یکتا ؟ چه اتفاقی افتاده؟
یکتابادستپاچگی گفت:
- چرافکرمی کنی باید اتفاقی افتاده باشه؟
زمان با ناامیدی سرش را تکان داد و بار دیگر به سمت پنجره بازگشت :
- از زمانی که پای فرهنگ به زندگیم باز شده حتی برای یک ساعت با آرامش نخوابیدم . تو همه لحظات و ثانیه ها فکر می کنم خبر بدی بهم می دن.
- زمان.
زمان بار دیگر با نگرانی به یکتا نگریست:
- راستش رو بگو. حتماً یه اتفاقی افتاده. تو که دروغگو نبودی . تو هیچوقت به من دروغ نگفتی .
- من.... من.....
- پونه؟
- آره، اما حالش خوبه . توباید......
زمان دستش را به پیشانی گرفت . حالش بد بود. آنقدر بدکه دیگرحتی قادر نبود روی پاهایش بایستد.دستش رابه تخت نزدیک کردو اندکی ازوزن خودرا به آن تحمیل کرد. حتی قدرت حرف ردن نداشت.
آنقدر خسته بود که دوست داشت مثل همین چند ورز پیش که چشم بست و بیهوش نقش زمین شد، می افتادودیگر چشم باز نمی کردو برای همیشه همه این غمها را که چندسال ذره ذره وجودش را خورده بوداز یادمی برد. به سختی دهان باز کرد وباصدایی که گویا در گلو خفه شده بود گفت:
- کجاست ؟ پونه چی ؟..... پونه ، وای که همه چیز چه آسون به هم ریخت!
یکتا قطرات سرگردان اشک را از روی گونه اش زدود و گفت:
- به خدا حالش خوبه. تو نباید به خودت فشار بیاری ..... هنوز حالت خوب نیست.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 856]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن