تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  حضرت زهرا (س):خدای تعالی ایمان را برای پاکیزگی از شرک قرار داد ، و نماز را برای دوری از تکبر ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798020339




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

من ، مستانه 2 : با همسرم مشکل دارم چون ...


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام به تمام کسایی که این تاپیک رو می‌خونن. چه اونایی که نظرشون رو می‌گن و چه اونایی که عین خود من گاهی می‌خونن و سکوت می‌کنن.
من مستانه هستم (البته اسم اصلیم مستانه نیست و به دلیل مسائل امنیتی مجبور به استفاده از این اسم شدم. عذرخواهی می‌کنم بابت این مسئله) 28 سالمه و 2 ماه هست که رفتم خونه خودم. کارمندم و توی یه شرکت خصوصی کار می‌کنم. از یه خانواده‌ی معقول و آروم آذری. تبریز. البته ساکن تهران هستیم.
شاید برای اینکه بیشتر با حال و روز من آشنا بشین فلاش بک می‌زنم به 7 سال پیش.
دقیقن سال 83 همین موقع‌ها، توی یه مهمونی (تولد دوستم) با دوست ِ دوست پسرش آشنا شدم. رابطه‌مون از همونجا شروع شد. پسر مودب و بسیار جذاب و شیک پوشی بود. از من 1 سال بزرگ‌تر بود. شخصیتشم خیلی جذاب بود.(حداقل برای من).  پسر شوخ و سرزنده‌ای بود. بسیار دست و دلباز و مهربون. اغلب روزا می‌رفتیم بیرون. یا رستوران یا پیاده‌روی. یا کوه‌نوردی یا گالری‌های نقاشی. رابطه‌مون در همین حد بود. یه رابطه‌ی شاد و به دور از (حاشیه). به دلایل مختلف برام هدیه می‌خرید و همیشه مراقب بود که چیزی کم و کسر نداشته باشم.
من خوب مسلمن خیلی دوسش داشتم. خاطره‌ی اون روزام انگار که توی ذهن من حک شده باشن.
بعد از 7 ماه رابطه‌مون به دلایلی به هم خورد. و البته که من خیلی غصه خوردم. خیلی خیلی. اینم بگم که مامان من در جریان رابطه‌مون بود. اواخر رابطه هرازگاهی حرفایی از ازدواج می‌گفت اما من جدی نمی‌گرفتم.
فروردین سال 84 رابطه‌مون بهم خورد.
بگذریم.
3 سال بعد، یعنی زمستون سال 87 از طریق دخترخاله‌م با ایمان(اسم همسرمو می‌ذارم ایمان) آشنا شدم. یه دوستی ساده رو شروع کردیم. ایمان پسر خوبیه. هم چهره‌ی خوبی داره هم شیک پوشه. هم وضع مالیش خوبه.
اما خوب قلب آدم یه دونه‌س دیگه.... می‌فهمین حرفمو؟ از ایمان بدم نمی‌اومد. پسر موجهی بود از هر نظر. خوب البته گاهی بیش از حد جدی بود و اهل بگو بخند نبود. کم‌حرف و بسیار بسیار درون‌گرا.
نبودنش باعث دلتنگیم نمی‌شد. بودنشم باعث خوشحالیم نمی‌شد. شاید فقط عادت کردم بهش. و اگر روراست باشم، از تنهایی می‌ترسیدم. و خوب وقتی توی ذهنم دودوتا می‌کردم می‌دیدم علیرغم اینکه به اون اندازه که باید، دوسش ندارم، اما خوب حداقلش اینه‌که انسان خوبیه. شارلاتان و زن‌باره و حیز (درست نوشتم؟) نیست. با وجود اینکه خوب به خاطر ظاهر جذابش، حتا جلوی خودم دخترا بهش نگاه می‌کردن و خیره می‌شدن و حتا ناز و عشوه شتری و الخ!
نمی‌دونم اما حداقلش من چیزی ازش ندیدم.
توی اولین سالگرد دوستیمون، که تقریبن مقارن با تولدم بود، بهم پیشنهاد ازدواج داد. حدسشو می‌زدم البته. اما خوب بالاخره یکم تعجب کردم دیگه. یه جوری سر و ته قضیه روهم آوردم.
توی این 1 سال، بارها راجع به اینکه زن به محبت نیاز داره و به توجه و اینا باهاش حرف زدم.
راستش زیاد چیزی از اینا نمی‌دونست. علیرغم اینکه دوست دختر زیادداشته. چه ایرانی چه خارجی. حتا رابطه‌ی اصلیش فکر می‌کنم4-5 سالی طول کشیده بوده که البته اینطور که خودش می‌گفت دختره به خاطر اینکه قصد ازدواج داشته اما اون موقع ایمان شرایط ازدواج رو نداشته، ایمان رو رها می‌کنه می‌ره با یکی ازدواج می‌کنه.(که البته دختره بعدها برگشت و به ایمان گفته بود که پسره بهش خیانت کرده)
خلاصه رابطه‌ی من و ایمان یه رابطه خیلی ملو و آروم و بدون حاشیه بود. بیرون می‌رفتیم. من محل کارش می‌رفتم. در طول روز 3-4 بار تلفنی صحبت می‌کردیم(معمولن کوتاه در حد حال و احوال) و آخر شب‌هام معمولن نیم تا یکی دوساعت تلفنی حرف می‌زدیم. به خاطر کارش، سالی چندبار مسافرتای خارج از کشور می‌رفت و می‌ره. اما هیچ‌کدوم از دفعات دلم براش تنگ نشد..... حتا نبودش رو حس نکردم. اما طبق خواسته‌ی خودش بهش زنگ می‌زدم. نمی‌دونم شایدم تو رودرواسی گیر می‌کردم.....به هر حال...
بعد از پیشنهاد ازدواجش، تا یکسال تونستم در برابر درخواستش مقاومت کنم. بعد از یک سال، علیرغم اینکه هرچقدرپیش خودم فکر می‌کردم چرا آخه من عاشق این آدم نیستم؟ چرا دوسش ندارم؟ چرا حتا دلم براش تنگ نمی‌شه؟ اومدن خواستگاری. همه‌چیز آبرومندانه و بدون حاشیه پیش رفت.
اسفندماه عقدکردیم. و چندروز بعد از عقد یه سفر کاری داشت به خارج از کشور برای حدود 2 هفته. همش توی دلم منتظر بودم یه اتفاق بیفته... دلتنگی منظورمه... اما نیفتاد...
از عید مشکلات ما شروع شد... من تازه دیدم و درک کردم و لمس کردم اینکه شوهرم محبت کردن به زن رو بلد نیست، چقدر عذاب آوره... اینکه شوهرم حتا یه کلمه جانم گفتن خشک و خالیم بلد نیست. اینکه شوهرم حتا خرج کردن برای زن رو بلد نیست..
یه نکته این وسطا هست. من ِ مستانه، هر اخلاق بدی که داشته باشم ( مثل لجبازی، غدبودن، مغرور بودن، سرکش بودن، و همه‌ی اینا) خیلی خیلی موجود دست و دلبازیم. اینو تقریبن همه می‌دونن. چه برای خودم چه برای اطرافیان. عاشق هدیه گرفتن و هدیه دادن. عاشق خوشحال کردن اطرافیانم. عاشق اینکه فکر کنم از بین کسایی که دوسشون دارم، کی به چی احتیاج داره که اگر وسعم برسه براش تهیه کنم و خوشحالش کنم...
اما
ایمان دقیقن نقطه مقابل من.
خسیس نبود. و نیست. اما در برابر من ...
اینکه بپرسه تو پول نیاز داری یا نه... اینکه بریم بیرون من بگم این کفشه چه خوشگله بگه می‌خوای برات بخرم؟ اینکه هدیه بدون مناسبت بخره... اینکه حتا فکر کنه به اینکه من چی احتیاج دارم... اصلن و مطلقن.
در مورد من خیلی حسابگر عمل کرده و می‌کنه.
خوب این بسیار بسیار برای من آزاردهنده‌بوده و هست. عین شکنجه. اینکه شوهرم عین دیوار نه حرف می‌زنه (مگه من سرحرفو باز کنم.) نه رفتار با زن....
توی این 2 ماه که اومدیم سر خونه زندگیمون، تقریبن هر روز به این فکر کردم که چرا ازدواج کردم... چرا محبت بی‌دریغ پدر و مادرمو رها کردم و اومدم توی این زندگی...
چرا مستقیم و غیرمستقیم رفتارای منو یا حتا دستپخت منو با مادرش مقایسه کرده... که البته مادرش عاری از خطا نیست حتا توی آشپزی...
حس می‌کنم روز به روز داره حس‌هام کمر‌نگ تر می‌شه... دارم ازش دورتر می‌شم... دوست ندارم بیاد خونه... وقتی نیست راحت ترم... احساس بهتری دارم. روز به روز دارم غمگین‌تر می‌شم...تقریبن هفته‌ای دور بار (یا بیشتر باهم جر و بحث داریم) وقتی باهاش سرسنگینم راحت ترم.
اتفاقای اخیر زندگیمونم اینکه: پریشب به خاطر فوبتال خونه‌ خونه‌ی مادر، در حضور مادرش سرم فریاد زد ( لوسم یعنی؟) فقط به خاطر اینکه صورتمو به نشونه‌ی لوس کردن بردم جلوی صورتش( و البته همون لحظه فهمید که کارش  زشت بود و بهم خیره شد اما من خوب احساس حقارت کردم جلوی مامانش و بغض یقه‌مو به شدت گرفته بود!!!)
و دیشبم در ادامه‌ی بحث شب گذشته‌ش، بحث کردیم و ایشون رفتن توی پذیرایی خوابیدن.
قبلنا بهش گفته بودم که تحت هیچ شرایطی هیچ کدوم حق عوض کردن جای خوابمون رو نداریم، اما این کارو کرد. و من از همین مسئله استفاده کردم...
نمی‌دونم همه‌ی اینارو چرا براتون تعریف کردم..باهمسرم مشکل دارم چون به اندازه‌ی یه همسر دوسش ندارم... چون من به شدت موجود برونگرایی هستم....و دارم توی این سکوت خونه می‌میرم. چون همسرم محبتی نمی‌کنه برم طرفش... دوسش داشته باشم...1 ماه دیگه می‌ره سفر خارج از کشور.... و من خیلی خوشحالم که یه مدتی نیست.
می‌دونم حرفم درست و معقول نیست. اما گاهی می‌گم کاش بره یه دوست دختر بگیره که بره از زندگیم بیرون. که من یه بهانه داشته باشم برای جدایی ازش. که به خانواده‌ش بفهمونم پسری که اینقدر می‌گین گل بی عیبه، همچینام بی عیب نیست....
گاهیم می گم کاش اونطوری که باید دوسش داشتم که چشممو روی خیلی چیزا می‌بستم....

آخ آخ آخ
مستانه جون
دست گذاشتی رو دل نارینه سه 4 ماه پیش
نمی دونم تاپیک منو خوندی یا نه
ولی منم از همین چیزهایی می نالیدم که تو الان ازشون دلگیری
منم اسم پویا رو توی موبایلم تازه اون دورانی که عقد بودیم گذاشته بودم مرد سنگی
واااااااااااااااااااااای که چقدر عذاب کشیدم و کاملاً حس ات رو درک می کنم و می دونم چقدر ناراحتی

نارینه جون...
بله من تاپیک شمارو می‌خوندم و دنبال می‌کردم... دختر کوچولوتون چه طوره؟؟
البته اون اواخر چون یه مدتی نبودم رشته از دستم در رفت... الان اوضاع چه طوره؟؟؟
می‌دونی نارینه؟ اغلب فکر می‌کنن این که مشکلی نیست! اینکه شوهرت رفتار و محبت بلد نیست مشکلی نیس! همینکه زن‌بازی نمی‌کنه، معتاد نیست برو خداتو شکر کن!!!!!!!!!!
اما آخه فقط معتاد نبودن که کافی نیست.......... 

اما اینا رو گفتم که بعدش بگم
من همیشه توی این مدت نشستم و گفتم پویا باید محبت کنه و منو دوست داشته باشه.
البته منم پیش قدم می شدم اما تا می دیدم اون عکس العملی نشون نمی ده فوری بدون اینکه بهش فرصتی بدم نسبت بهش جبهه می گرفتم و می گفتم پویا فلان و بهمان
برای تو دوماه گذشته برای من سه سال گذشت تا به نتیجه ای که الان می خوام بهت بگم رسیدم
منم قبل پویا عاشق بودم و هنوزم بعضی وقتها دلم می لرزه وقتی یادش می افتم.
اما خوب که دقت می کنم می بینم اون آدم آیینه من بود. هر کاری من کردم براش بعد سه یا چهار بار اون عکس العمل نشون داد.
من د مورد اون صبور بودم چون می خواستم اونو عاشق خودم بکنم
اما در مورد پویا اینطوری نبود.
نشسته بودم و می گفتم پویا باید منو عاشق خودش بکنه و خوب خودت که مردها رو خوب می شناسی.
 

خوبه که تاپیکمو خوندی.
منم قبلاً نوشته هاتو توی تاپیک آرزوهای برباد رفته خوندم
اونجا هم می تونستم احساستو درک کنم
نه
من با بقیه مخالفم
شوهره منم معتاد و زن باز و هیز نبود اما واقعاً اینا برای یک زندگی گرم کافی نیست
مثل این می مونه که من بیام بگم
مستانه آشپزی اش خوبه. کد بانو هستش. هر روز خونه اش رو تمیز می کنه. به امورات خونه می رسه ، چشم پاکه. عفیف و نا محرم سرش می شه اما ببخشید توی روابط زناشویی سرده.
اما عیب نداره شما اینو به اووووووووووووون همه خصوصیت خوب در کنید.
می شه؟ به نظرت شوهرت اینجوری دووم می یاره؟ مسلماً نمی یاره؟
اما حرف من یک چیزه دیگه است.

می‌فهمم.....فقط خوب بودن که کافی نیست....
چقدر خوب که بالاخره یکی هست که بگه خوش به حالت شوهرت بهت خیانت نکرده و معتاد نیست و ....

مستانه جان داستانت رو خط به خط خوندم خیلی دلم لرزید واقعاً نمی دونم چی باید بگم درواقع مشکلت کوچیکه ولی به نوبه خودش می تونه خیلی بزرگ باشه
واقعاً نمی دونم چی بگم راستی از اون دوست اولیت که دلت پیششه خبری نداری ؟ دورادور می بینیش؟یا نه ؟
به نظر من بهتره اول با یه مشاور مشورت کنی بعد تصمیم نهایی رو بگیر 
اگر می خوای جدا شی نیاز به هیچ چیز که بتونه توجیهت کنه نداشته باش نداشتن تفاهم خودش دلیل موجهیه  

حرف من اینه که اگر بخوای مثل من دست روی دست بزاری و بگی ایمان بیا منو دوست داشته باش بدون اینکه منم توی این رابطه قدمی بردارم هیچی که درست نمی شه حتی بدتر هم می شه.
هر روز از هم دورتر می شید.
پس بیا و این کار رو نکن.
امیدوارم وقتی خونه مادر شوهرت سرت داد زد،‌ فقط سکوت کرده باشی. با توجه به اینکه خودت می گی فهمیده چه اشتباهی کرده.
می دونی من کاملاً می دونم حرف زدن با یک دیوار چه حسی داره.
من می دونم وقتی جواب حرف هات فقط انعکاس صدات باشه چه حسی داره.
پس از من بشنو با جر و بحث فقط از هم دورتر می شید
یکم صبور باش. محبت کن اما صبور باش تا ان شاء الله بشه خیلی زود نتیجه اش رو دید

اینکه شوهرامون چشم پاکن و اهل خلاف نیستن واقعاً یک مزیت قابل انکاره.
وگرنه پویا هم می رفت توی اون مدتی که من نبودم با کسی آشنا می شد و الان اوضاع زندگی من به یک روال دیگه بود.
منم اون اوایل از این فکرهای تو می کردم که کاش می شد با یکی دیگه دوست بشه که منم بهانه داشته باشم.
اما الان بعد سه سال بعد اینهمه سختی فهمیدم گره ای رو که می شد با دست باز کنم می خواستم با دندون باز کنم که نه تنها باز نشد که بدتر هم شد.
این نارینه ای که داره این حرف ها رو می زنه یک شبه این نشد.
3 ماه بچه ها تو گوش من خوندن . من بازم تو دلم گفتم اینا جای من نیستن که بفهمن من چقدر سختی می کشم تا اینکه اون اتفاق برای دخترم افتاد.
اما تو بیا و قبل از اینکه خدای نکرده با یک اتفاق بد چشمات و قلبت باز بشه . خودت پیش قدم شو و برو درهای قلبت رو باز کن.
ایمان دوست داشته باش تا اونم بتونه دوستت داشته باشه.

سپیده‌ی عزیز، این داستان نیست. عین زندگی منه. از دوستم... تا حدودی خبر داشتم ازش. 3سال پیش می‌دونستم که می‌ره سرکار و میاد. همین.... البته الان گاهی از کنار محل کار قبلیش رد می‌شم و هنوزم پاهام شل می‌شه....
آره جدا شدن توی برنامه‌م هست اما نه الان. چون خانواده‌م چیزی از مشکلاتم نمی‌دونن. باید بذارم یه کم زمان بگذره...بهش گفته بودم توی زندگیای سر می‌میرم...
 
***
 
نارینه عزیزم
آره سکوت کردم... اول باورم نشد که سر داد زده... یکی دوثانیه بهش خیره شدم بعد نشستم سرجام...مامانش پشتمون بود... از بد روزگار همیشه حفظ غرورم اونم جلوی خانواده‌ شوهرم برام مهم بوده...
و اگه بدونی چه عذابی کشیدم با اون بغض تو گلوم!!!! یعنی نفس نمی‌تونستم بکشم!!! همون لحظه جاری عزیز و برادرشوهر و پدرشوهر هم رسیدن.... دیگه تو تصور کن.....
 
نارینه جان
منم سر همین اخلاقا 3سال باهاش کلنجار رفتم... خوب من انقد احمق بودم که فکر می‌کردم وقتی بریم سر خونه زندگیمون عوض می‌شه!!! عین همین چرت و پرتا که آدم می‌گه دیگه!!! بعد دیدم بابا این منم تازه بیشتر حسش می‌کنم اون ککشم نمی‌گزه!!!!
نارینه؟ نگفتی الان اوضاعت چه طوره؟؟؟ با پویا منظورمه؟؟؟
راستی من همیشه تصور می‌کردم دخترکوچولوت باید خیلیییی دوست داشتنی و ناز باشه... نمی‌دونم چرا این حس رو داشتم همیشه..... که حتمن هست.....
 
 

ببخشید مستانه جان که پرحرفی کردم
اما دلم نم یخواد تو هم مثل من عذاب بکشی و خودت رو نابود کنی
دلم نمی خواد تو هم مثل من بعد سه سال تازه بفهمی می تونستی و نکردی.
متوجه منظورم می شی؟
 

من الان روابطم با پویا خیلی خیلی بهتر از قبله.
از روزی که واقعاً از ته دلم بهش گفتم دوستش دارم . انگار اونم صداقت منو فهمید.
اونم اخلاقش خیل یبهتر شده باهام. دیگه به سردی گذشته نیست.
اما دخمل من. قربونت برم تو خودت ماهی که اینجوری تصور می کنی. اما جدای از اینکه من مادرشم . واقعاً بچه ناز و تو دل برویی هستش. و به قول دوستم خیلی خوش رو ئه. ( مامان سوسکه می گه قربونه دست و پای بلوریه بچم برم)

آره نارینه دقیقن متوجه می‌شم... اما نمی‌دونم که چه باید بکنم که تاحالا نکردم؟؟؟
تلاش کنم که دوسش داشته باشم؟؟؟ مگه می‌شه؟؟؟

مستانه جون هيچ مي دوني با اين همه احساس منفي و بي علاقه گي كه به همسرت داري
در واقع اين حس رو به همسرت هم منتقل مي كني ؟
ساده تر بگم بقدري ناخوداگاه بهش انرژي منفي ميدي كه اون قادر به جذبت نيست
هنوز چند ماه بيشتر نيست كه از شروع زندگيت مي گذره چرا اين همه احساس سرخوردگي داري ؟
مي دوني مقصر شمايي؟
شما كه از اول هم بهش علاقه نداشتي چرا اميدوارش كردي و باهاش سر سفره عقد نشستي؟
ذهنت بهت اجازه نمي ده كه به همسرت علاقه مند بشي و يا فكر ميكني كه علاقه ايي نداريي
بذار به قول خودت زندگيت از طرف يه زن ديگه تهديد بشه اونوقت مي فهمي نه تنها از زندگيش
بيرون نمي يايي بلكه تلاش مي كني تا همسرت رو به زندگي برگردوني
اين كه همسرت رو دوست نداري  ولي پا تو زندگيش گذاشتي به مراتب كم لطفي تو رو نشون ميده
تا اينكه بخواي از كم محبتيه همسرت گلايه كني
دوست گلم خواهر نازم دلت رو بشور فكرت رو رها كن از هر چه از گذشته هاست
زندگي تو همينيه كه الان توش هستي پس مراقبش باش
براي دوست داشته شدن بايد دوست داشته باشي
شوهري كه اون همه از حسن و امتيازش ميگي نبايد 4تا ايراد هم داشته باشه ؟
قديس كه نيست هست؟
ترو خدا دامنه صبرتون رو بالا ببريد به خدا توكل داشته باشيد
كم توقع باشيد تا اسوده تر زندگي كنيد
محبت خواستن توقع زيادي نيست اما محبت نديدن دليل بر پاره كردن حصار نيست
ذهنت و تصورت چيزي جزء ندامت نيست
اين اولين و مهم ترين حق همسرته كه دوستش داشته باشي وقتي بهش علاقه نداشته باشي هيچ كدوم از كارهات
نمي تونه باعث رضايت اون بشه چون هر چه از دل برايد لاجرم بر دل نشيند
نياد روزي كه تو عذاب وجدان خودت اسير شي كه تو هم محبت نكردي تو هم دوست نداشتي
مستانه عزيزم مستانه بايد عشق ورزيد تا جواب شنيد
 

مستانه می دونم خیلی زوده از الان بخوام این قول رو ازت بگیرم
اما بیا و سعی کن از امروز یک جوره دیگه به همه چی نگاه کنی.
بذار برات یک چیزی تعریف کنم.
قبل از غیبت کبری ام به پویا گفتم بیا سعی کنیم همو دوست داشته باشیم و یک جوری فکر کنیم که انگار روز اول همو می دیدم و یک کاری کنیم که عاشق هم بشیم.اونم قبول کرد.
اما پشت صحنه این حرف ها چی بود؟ نارینه رفته بود خونه باباش و به شوهرش داشت م یگفت با اینکه من پیشت نیستم و تو باید شب که می یای خونه تنها باشی و روز و شبت رو کنار مادرت باشی ولی بیا و عاشق من بشو.
خوب مسلماً خودت می تونی حدس بزنی که اون حرف ها فقط در همون حد موند






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 5074]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن