تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):در تفسير آيه «با مردم به زبان خوش سخن بگوييد» فرمود: يعنى با همه مردم، چه مؤمن و ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798169555




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بعد از او : ادبیات


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام عزیزان از امروز میخوام رمانی بعد از او نوشته تکین حمزه لو رو براتون بزارم
این رمان رو خودم خخخخخخخخخخخخخخیلی دوست دارم امیدوارم دوست داشته باشین

تهران سال 1372

آفتاب همه جا پهن شده بود. حتی روی ایوان که اکثر اوقات سایه بود.سر و صدای بهم خوردن دیگ و سینی و همهمه ی زن های همسایه که بلند بلند با هم حرف می زدند حیاط کوچک را پر کرده بود. هرکس حرف می زد و با صدای بلند به بغل دستی اش فرمان می داد انگار با این کار می خواست ثابت کند که کار دارد و کارش هم خیلی مهم است.
محبوبه با خشنودی ذاتی اش وسط حیاط روی چهارپایه چوبی و کهنه ای نشسته بود و نرم نرمک برنج های توی سینی را با انگشت های ظریفش پس و پیش می کرد.ظاهرا تمامی حواسش به دانه های سفید و ریز برنج بود اما در واقع در افکار و رویاهایش غرق بود.طبق معمول همیشه !
هرازگاهی با صدای ناگهانی افتادن سینی یا در دیگی که تا روی زمین آرام بگیرد چند ثانیه ای با صدای بلند و اعصاب خرد کنی شیون می کشید از جا می پرید اما چند ثانیه بعد دوباره به دنیای خیالش برمی گشت.سر خوش فرم و زیبایش پر بود از فکر و خیال.اما تمام این فکر و خیالات حول محور شوهر و سه بچه اش دور می زد.گاهی خودش هم از دست خودش حرص می خورد! آخه چرا آن قدر دلش برای هر چیز کوچکی شور می زد؟ چرا مدام به فکر همه چیز و همه کس بود جز خودش؟باز ناخودآگاه فکر کرد ایمان دیشب تا چه وقت بیدار بود ؟ بعد خودش جواب خودش را می داد :"حتما تا وقتی که یه بار دیگه کتابش رو دوره کنه! خدا کنه امروز هم یکبار دوره کنه و مشغول بازیگوشی با فراز و فرشاد نشه.البته خودش پسر مسئولی است ولی خوب به هر حال بچه است و وقتی با پسر خاله هاش می افته دیگه سر از پا نمی شناسه..."
با شنیدن نام خودش دوباره از میان افکارش بیرون امد. بی حواس به طرفین نگاه کرد.به دنبال کسی بود که صدایش می زد.همان طور رو به جهت صدا جواب داد :
_بله ؟
راضیه خانم بود.همسایه ی کناری:محبوب خانم تموم نشد ؟دیر می شه ها...
محبوبه به سینی بزرگ جلویش نگاهی انداخت و آه کشید:چرا الان تموم می شه.شما شروع کنید منم الان میام.
تند تند شروع کرد به پاک کردن برنج ها. هر سال بیست و هشت صفر شله زرد می پخت.نذر داشت.دوباره با بلند شدن بوی زعفران ذهنش ناخودآگاه به عقب پرواز کرد.به آن شبی که دست به دامن خدا شده بود.چه شبی بود!احسان از بالای پله های پشت بام افتاده بود و تمام صورتش غرق خون بود و او چقدر ترسیده بود.دست و پایش را حسابی گم کرده بود و تا وقتی که یوسف محکم توی صورتش نزد آرام نگرفت.بعد تمام راه خانه تا بیمارستان را گریه کرده و دست به دامن ائمه شده بود.همان شب نذر کرده بود که اگر احسان جان سالم به در برد هر سال بیست و هشتم صفر شله زرد بپزد.چه حالی داشت وقتی دکتر گفته بود باید تا بیست و چهار ساعت بچه را در بیمارستان بگذارند و منتظر بمانند تا اگر علائمی از ضربه مغزی در احسان دیده نشد آن وقت او را به خانه ببرند.وای که محبوبه چه کشید !
آن شب هم یکی از بدترین شب های زندگیش بود.البته به غیر از شبی که...
دوباره کسی صدایش زد.این بار صدا را می شناخت.چشم بسته و در هر شرایطی می توانست بگوید صاحب صدا کیست.سرش را چرخاند.مادرش با حیرت نگاهش می کرد.
_ وا محبوب.شب شد !الان چند دقیقه است دارم نگات می کنم.یک دونه برنج هم جا به جا نکردی.باز رفتی تو فکر؟...
محبوبه لبخند بی روحی زد و سر تکان داد. مادرش با آن قد و قامت کوتاه چادر به کمر فرز و تند جلو آمد.چنان تند قدم برمی داشت که از آن سن و سال بعید می نمود.دسته ای از موهای خاکستری اش از زیر روسری سیاه که دور سرش چرخانده و گره زده بود خیس از عرق روی پیشانی اش چسبیده بود.محبوبه کمی خودش را جمع و جور کرد.لحظه ای ترسید مبادا مادرش مثل سال های کودکی وقتی شیطانی می کرد می خواهد نیشگونش بگیرد.آن هم جلوی این همه چشم ! ولی نیشگون خبری نبود! مادرش با نگاهی پرسرزنش گفت:
_ محبوب ناسلامتی واسه نذر تو این همه آدم معطلند! اون وقت خودت تو خواب و خیال سیر می کنی ؟ الان دو ساعته داری فس فس می کنی.گونی برنج بود تا حالا تموم شده بود این که یه سینی فزرتی بیشتر نیست...بدش ببینم.
بعد سینی را کشید و بعد از فوت کردن به سنگ سفید کنار حوض نشست و تند تند شروع کرد پاک کردن.محبوبه به سختی از جا برخاست.از نشستن زیاد کمر و پاهایش خشک شده بود.کمرش را راست کرد و با خود فکر کرد این دردسر از صدقه سر عمه ملوک نصیبش شده است:"دیشب خواب نما شده که باید دو کیلو برنج برای نذر من بیاره! یکی نیست بهش بگه بابا برنج نذری باید از شب قبل خیس بخوره حالا کلی طول می کشه تا این برنج نرم بشه...
همان طور که زیر لب غر می زد بالای سر دیگ بزرگ مسی که زن ها دورش را گرفته بودند رفت.برنج قل قل می کرد.باید برنج عمه را جدا درست می کردند و گرنه کل شله زرد را خراب می کرد.دستش را دراز کرد و بی حواس سینی پر از خلال بادام را در دیگ سرازیر کرد.جمعیت سیاهپوش صلوات فرستادند و چشم های محبوبه بی اختیار پر از اشک شد.حتی می توانست قسم بخورد که بوی حلوا دماغش را پر کرد.دوباره یاد یونس افتاد.آن شبی که زن های فامیل حلوا می پختند و محبوبه مات و گنگ در آغوش زنانی که از ته دل هق هق می کردند فشرده می شد.آن شب هم یکی از بدترین شب های زندگی اش بود.بوی گلاب و حلوا با بوی بی پناهی و تنهایی اش قاطی شده بود و ناخوداگاه اشک به چشمانش می آورد.
با تکان دستی باز به خود آمد. مرضیه خواهرش بود که دستش را می کشید:
_محبوبه چت شد یهو ؟ چرا دستت رو همونطوری نگه داشتی ؟...
بعد با دیدن صورت محبوبه که به طرفش چرخیده بود با آن دست های کپل و انگشتان کوتاهش ضربه ای ملایم به گونه های گوشتی و سرخش زد:
_اوا خدا مرگم بده.چی شده ؟ چرا رنگت پریده ؟نکنه فشارت افتاده ؟... بیا...
همان طور که یک ریز حرف می زد زیر بازویش را گرفت و کشید:بیا بیا بشین.داری پس می افتی.از خستگی است.حتما از چند روز پیش تا حالا همش سرپا بودی و از خودت کار می کشیدی.هان ؟بشین...
بعد با ناز و خرامان به سمتی رفت و صدا زد :فائزه...یک لیوان از اون شربت شله زرد بیا بده خاله ت بخوره رنگ به رو نداره.بجنب !
محبوبه با محبت به خواهر چاق و تپلش که اطوار و نازی خداداد داشت نگاه کرد.همه کارش پرناز بود.عشوه ای بکر و زیبا که خواستنی اش می کرد.حالا می فهمید چرا احمد آقا هلاک این زن تپل و قد کوتاه است.حتی در مواقعی که خواهرش با شماتت و ناز می گفت:احمد !
مرد با محبتی از ته دل جواب می داد:جان احمد !

گاهی محبوب در عجب می ماند چطور با آن سرزنش پنهان در صدای کردن خواهرش مرد آن همه شیفته و پرمهر جوابش را می داد ؟ حالا انگار تازه داشت می فهمید خواهرش به قول حافظ "آن" داشت.حتی حالا که داشت او را شماتت می کرد که چرا استراحت نکرده و تا آن لحظه تشنه و گشنه سرپا مونده باز مهر و محبت از میان تک تک کلماتش سرک می کشید.حتما برای شوهر و دختر و پسرانش هم همانطور بود حتی شاید مهربان تر ! به هر حال او خواهرش بود و آن ها به قول مرضیه جان و عمرش !
. سرش را تکان داد و لیوان پر از هل و گلاب و شکر را از دست خواهر زاده تازه شکفته اش گرفت و با محبت نگاهش کرد:الهی شربت عروسی تو بخورم خاله جون.
فائزه که مثل پدرش قد بلند و لاغر بود کمی سرخ و سفید شد.زیر لب چیزی گفت که محبوب نشنید. باز خدا را شکر کرد که او عشوه و ناز مادرش را با قد و قامت پدرش با هم داشت.وای که چه خانه خراب کنی می شد این یکی! خوش به حال داماد مرضیه.فائزه زیبا و طناز بود و همه هنرهای زنانه را یک جا در خودش جمع کرده بود.مرضیه می گفت:"از همین حالا هم خواستگارها پاشنه در خانه را از جا درآورده اند ولی احمد حتی کسی رو به داخل خانه راه نمی دهد.میگه فائزه هنوز بچه است.باید درس بخونه و از زندگی بی مسئولیت دوران دختری اش استفاده کامل رو ببره"
محبوب با خودش فکر کرد:"خدا پدرتو بیامرزه احمد آقا ! اگه همه همینطور فکر می کردن دنیا گلستون می شد !" بی جهت نبود که خواهرش آن همه احمد را دوست داشت و پشت سرش یک ریز تعریفش را می کرد.انقدر که صدای مادرشان در می آمد:
اه حالمو به هم زدی دیگه مرضی ! بس کن ! می شنوه رو برمیداره...
این بار صدای ظریف و آهسته ای از فکر و خیالات درش آورد:
_مامان.مامان...
محبوبه بی اختیار لرزید:چی شده ؟
صدای کودکانه پر از خنده شد:هیچی...آمدم ببینم چرا حالت بد شده؟
محبوبه با عشق و محبت به دختر کوچک و نازش نگاه کرد.برای صدهزارمین بار خدا را شکر کرد که چشمان دخترش به پدرش رفته.درشت و مخمور نه مثل مال خودش بادامی و گرد! دستی بر سر دخترش کشید و با مهربانی نگاهش کرد:
_حالم بد نیست قربونت برم! سرم گیج رفت.برای همینه میگم صبحونه رو باید کامل خورد...ببین من امروز صبحونه نخوردم نزدیک بود غش کنم...
دخترک خندید:چه خوب که من خوردم !
صدای محبوبه پر از عشق بود.چقدر دخترش را دوست داشت.چقدر خدا به او لطف داشت که یک دختر آن هم به این شیرینی در دامانش گذاشته بود.باز فکر کرد چه خوب که یوسف مجبورش کرده بود بچه را نگه دارد! خم شد و گونه های تپل و سفید دخترک را محکم بوسید:الهام جون.مامان نری طرف دیگ ها ! خیلی داغه می سوزی ها ! بدو برو با مریم و لیلا بازی کن .آفرین !
دخترک سری تکان داد و به سوی چند بچه ای که ته حیاط مشغول بازی بودند دوید.محبوب دوباره از جا بلند شد.وای که چقدر کار داشت. حالا چه وقت مرور خاطراتش بود آن هم امروز؟ هنوز به دیگ نرسیده بود که صدای پر از گله و شکایت عمه جانش از میان در بلند شد.هنوز نرسیده داشت غر می زد:
_چه سلامی چه علیکی ! من خودم هم بلد بودم برنجمو جدا بار بذارم.هنر کردین والله !
صدای مرضیه جلوتر از صدای مادرش بلند شد :
- ا... عمه جون ! مهم نیت شماست و گرنه جاش فرق نداره.مثلا اگه محبوب برنج خودشو تو دو تا دیگ بریزه نذرش به هم می خوره ؟!
عمه زیر لب چیزی غرولند کرد که محبوب نشنید اما مادرش رنجیده گفت :
_وا... ملوک خانم شما که خودت واردی ! محبوبه از شب پیش برنجشو خیس کرده بود.نمی شه این دو تا را قاطی هم گذاشت.خراب می شه !
محبوبه برای آن که غائله را بخواباند جلو رفت:سلام عمه جون. چه عجب !
بعد به طرف مادر شوهرش که پشت سر عمه ملوک داخل شد رفت: سلام مادر جون. خوش آمدید.بفرمایید.
زهرا خانم با مهربانی صورت محبوبه را بوسید: سلام به روی ماهت مادر.ببخشبد که دیر شد.این پا درد امانم رو بریده.

صدای پر شماتت عمه از کنار گوشش بلند شد : والله ما می خواستیم از صبح زود خدمت برسیم ولی کسی بهمون نگفت.منم با خودم گفتم شاید محبوب جون نمی خواد من تو دست و پاش باشم..
محبوب بیزار از شنیدن حرف های تکراری و آزار دهنده ی عمه اش آه کشید :
_ این چه حرفیه عمه جون !مگه این همه آدمو من دعوت کردم ؟!همه می دونن من امروز شله زرد می پزم خودشون آمدن کمک... در ضمن اینجا منزل خودتونه دعوت نمی خواد...
ملوک خانم پشت چشمی نازک کرد و در هیاهوی حیاط گم شد.محبوبه صدای قلبش را می شنید.هر وقت به خیال خودش جواب کوبنده ای به کسی می داد همین طور قلبش تند تند می زد.انگار خودش هم باورش نمی شد که بتواند به کسی جوابی بدهد و وقتی ناپرهیزی می کرد قلبش آن طور سر و صدا می کرد. همان طور که به طرف دیگ برمیگشت به سوی مرضیه که از حرف های عمه سگرمه هایش در هم کشیده بود سری تکان داد و آهسته گفت:
-سخت نگیر مرضی!دست خودش نیست.
بعد صدایش را بلند کرد:فائزه جون خاله برای حاج خانوم و عمه ملوک شربت ببر.دستت درد نکنه.
بوی شیرین و خوش شله زرد حیاط کوچک را پر کرده بود.یوسف عاشق این رایحه ی شیرین بود.هر وقت شله زرد می پخت شب که یوسف برمی گشت وسط حیاط چند نفس عمیق می کشید و می خندید:
_ به به ! چه بویی... حتما گلش رو برای من نگه داشتی. نه ؟
و محبوبه حرصش می گرفت: چه از خود راضی.نه خیر ته دیگش رو برای تو گذاشتیم.
یوسف با خوش خلقی نگاهش می کرد: از صبح من و این دو تا بچه رو بیرون کردی حالا ته دیگ رو برامون گذاشتی ؟دستت درد نکنه خانوم خانوما !
و محبوبه شرمنده و خجل کاسه ی بزرگ پر از شله زرد را وسط سفره می گذاشت.چقدر یوسف را دوست داشت.چه مهره ماری داشت این مرد !
با این افکار لبخند پهنی زد و بی جهت دلش لرزید.صدای مادر شوهرش از رویا درش آورد: قبول باشه مادر جون ! الهی همیشه خوش و سلامت باشین...
محبوبه سرش را بالا آورد و به سیمای مهربان و نورانی زن چشم دوخت.حاج خانوم خمیده از درد پا بالای دیگ بزرگ ایستاده بود و با قاشق چوبی بزرگ داشت محتویات دیگ را به هم می زد. مادر خودش هم طرف دیگر دیگ تند تند صلوات می فرستاد. شله زرد طلایی و خوش رنگ به سنگینی می جوشید.دیگر چیزی به تمام شدن کار نمانده بود. هر بار وقتی آخرین ظرف ها را هم بین همسایه ها پخش می کرد نفس راحتی می کشید که توانسته آن سال هم به عهدش وفا کند. حالا هم چیزی به پایان کار باقی نمانده بود.هر کسی حاجتی داشت لحظه ای قاشق بزرگ و چوبی را درون دیگ می چرخاند. محبوبه همیشه اینجور مواقع به صورت شخص حاجتمند خیره می شد.
تقریبا همه یک حالت به خودشان می گرفتند. چشمان نیمه بسته.ورد زیر لب و محکم گرفتن قاشق آنچنان که بند انگشت ها سفید می شد و آرام چرخاند آن درون دیگ... و هر بار هم محبوبه دعا می کرد حاجت همه روا شود و همه به آرزوی دلشان برسند! صدای سعیده خانم لحظه ای همه را ساکت کرد:کسی نمی خواد دیگ رو هم بزنه ؟ میخوایم ظرف ها رو پر کنیم ها ! اگه کسی مونده زودتر بیاد...
بعد لبخندی زد و پر کنایه ادامه داد :آهای گیتی.رعنا.فائزه... با شما هم هستم ها ! جا نمونید...
محبوبه ناخودآگاه لبخند زد و زیر لب برای همه ی دخترهای دم بخت خوشبختی و سعادت آرزو کرد.چند دقیقه بعد مادر شوهرش صدایش زد: محبوبه جان بکشیم ؟ دیگه داره سفت می شه ها !
محبوبه دست پاچه کاسه بزرگ بلور را برداشت: حاج خانوم اول برای یوسف و بچه ها پر کنید...
با این حرف عده ای از زن ها لبخند زدند و تعدادی با حسرت آه کشیدند.مادرش از بالای دیگ چشم غره رفت و مرضیه لب گزید.محبوبه که اعتقادی به چشم و حسادت و این حرف ها نداشت با لبخندی خجول سر تکان داد و در این بین فقط مادرشوهرش به رویش خندید. عمه اش قری به سر و گردنش داد:اه... هنوز مثل تازه عروس ها لوس بازی داره...
و چون کسی جواب نداد ساکت شد. حاج خانوم با ملاقه ی بزرگی که دسته ای کوتاه داشت اولین کاسه را پر کرد. دوباره صدای صلوات حیاط را لرزاند. زن ها انگار قراری پنهان بین خودشان داشتند فورا چند دسته شدند.عده ای برای تمیز کردن دور ظرف ها.چند نفر با کیسه های پر دارچین برای نقش انداختن روی کاسه ها و چند دختر جوان با سینی های یزرگ برای پخش شله زرد ها حاضر و آماده منتظر ماندند. هنوز ظرف دوم پر نشده بود که صدای در حیاط بلند شد.
کسي با سنگ به در ميزد لحظه اي سکوت بر فضا حکم فرما شد همه به هم نگاه ميکردند انگار منتظر بودند بغل دستي شان بدانند پشت در کيست عاقبت مرضيه و حاج خانوم و مرضيه با هم پرسيدند : يعني کيه ؟؟
محبوب متعجب به اطراف نگاه کرد تقريبا" همه کساني که هر سال به کمکش مي آمدند حاضر بودند پس چه کسي پشت در بود و با آن همه بي صبري در ميزد ؟
عاقبت صداي کمادرش او را به خود آورد : محبوبه جان صاحب خونه تويي برو ببين کيه؟
با شنيدن اين جمله محبوبه از جا کنده شد و همانطور که به طرف در ميرفت چادر گلدارش را از روي بند رخت قاپيد بقيه با ديدن محبوبه که به طرف در ميرفت گويي خيالشان راحت شد و مشغول حرف زدن وانجام کار ها شدند دوباره همهمه حياط را پر کرد محبوبه با عجله به طرف در ميرفت و در همان حال با خودش فکر ميکرد که چه کسي پشت در است شايد ايمان بود؟ شايد دفتر و کتابش را ببرد ... شايد هم احسان باشد حتما" بچه ها با زي اش نداده اند آمده پيش محبوبه شکايت ... نکنه يوسف باشد ؟ محبوبه دل نگران لب گزيد : خدا کنه سر بچه ها بلايي نيامده باشد نا خود آگاه بال چادرش را روي صورتش کشيد و قبل از باز کردن در آهسته پرسيد : کيه ؟؟؟
اما صداي ضعيفش در همهمه و سر و صداي حياط کوچک گم شد . دلش شور ميزد . مي ترسيد خبر بدي برايش آورده باشند هر کسي آنطور محکم به در مي کوبيد عجله داشت عجله براي چه؟ حتما" براي اين که کسي در خطر بود !
واي خدايا . محبوبه نگران و عصبي در را گشود لحظه اي با ديدن چهره مردي که پشت در ايستاده بود يکه خورد و قدمي به عقب گذاشت مرد با ديدن محبوبه لبخندي زد و پس از مکثي نسبتا" طولاني آهسته گفت :
- هيچ عوض نشدي
محبوبه دستپاچه و نگران به سيماي مرد خيره شد فکر کرد مرد حتما" او را با کسي اشتباه گرفنه ! اما حتي در همان لحظه هم مي دانست چيزي در آن وسط اشتباه است .مرد لاغر و تکيده بود موها ي سرش کمي ريخته و بقيه جوگندمي چشم ها گود رفته و بيني اش تير کشيده بود اما .....
محبوبه ناباورانه به مرد خيره شد و بي اختيار بال چادر از روي صورتش پس رفت قبل از اين که نقش زمين شود آه کشيد : واقعا" تويي؟؟؟؟

وقتی به خود آمد تو بیمارستان بود و به دستش سرم وصل بود به دقت همه اتاق رو بر انداز کرد وقتی مطمعاً شد کسی دو رو برش نیست سرم رو از دستش خارج کرد و پا به فرار گذاشت و اولین تاکسی که از کنارش عبور کرد رو نگه داشت و سوار شد
کجا بايد ميرفت ؟ خانه هر کدام از فاميل که ميرفت يوسف خبر دار ميشد با به ياد آوردن يوسف بغض گلويش را فشرد به سختي آب دهانش را قورت داد مرد دوباره پرسيد: خانوم..... کجا برم؟
محبوبه ناگهان ياد فرشته افتاد قبل از آنکه مرد به چيزي شک کند گفت : فرمانيه.....
وقتي ماشين حرکت کرد با آسودگي به عقب تکيه داد و به فکر فرو رفت .
فرشته يکي از بهترين دوستان دبيرستانش بود مثل دو خواهر با هم صميمي و هم راز بودند فاصله اي که بعد از ازدواج استثنايي فرشته و انتقالش از آن محل متوسط به بالاي شهر بينشان افتاد با ازدواج محبوبه بيشتر شد اما ارتباط دوستانه شان قطع نشده بود در سالهاي مدرسه اتفاقي باعث نزديکي بيشترشان شده بود اتفاقي که فرشته را تا آخر عمر مديون محبوبه کرده بود و همين دين باعث شد تا در آن استيصال به يادش بيفتد از آخرين باري که هم را ديده بودند نزديک يک سال مي گذشت اما محبوبه با شناختي که از دوستش داشت مطمئن بود کمکش ميکند راننده در ابتداي خيابان بزرگ فرمانيه باز به عقب نگريست: کدوم کوچه خانوم؟؟
محبوبه دست و پا شکسته آدرس داد آخر هميشه يوسف او را ميرساند و چند ساعت بعد دنبالش مي آمد و تا به حال تنها هيچ جا نرفته بود سر انجام بعد از مدتي جست و جو جلوي در قهوه اي بزرگ خانه فرشته ايستادند
محبوبه سرخ از خجالت و با صدايي که از ترس برخورد بد راننده مي لرزيد گفت: ببخشيد من پول همراه ندارم اگر اشکالي ندارد چند دقيقه اينجا صبر کنيد تا از صاحب خانه پول بگيرم
مرد لوطي وار گفت : اين چه حرفيه آبجي ؟ مهمون من باشيد
محبوبه شرمنده و خجل زير لب گفت : اختيار داريد اجازه بديد ......
بعد فوري پياده شد و زنگ خانه را فشرد از ناراحتي مي لرزيد اگر شوهر فرشته خواب باشد چه؟نميگه عجب دوست وقت منشناس و نفهمي داري ؟ مبادا براي فرشته بد شود ؟ هيچ وقت درباره شوهرانشان زياد صحبت نميکردند براي همين محبوبه نمي دانست شوهر فرشته در اين جور مواقع چطور مردي است نکند از رفت و آمد دوستان زنش خوشش نياييد ؟ نکند با مزاحمت بي موقع اش بين زن و شوهر شکر آب شود ؟ صداي پسر جواني از جا پراندش : بله ؟
محبوبه به صفحه سياه رنگ که ناگهان روشن شد زل زد و آهسته زير لب گفت : سلام پسرم مامان هست؟
صداي پچ پچي شنيده شد بعد صداي هيجان زده فرشته : محبوبه جون توي الهي قربونت برم بفرما تو ...
محبوبه مثل برق گرفته ها بر جا ماند نتوانست جلوي زبانش را بگيرد :
فرشته از کجا فهميدي منم کسي خبرت کرده ؟
فرشته خنديد: نه بابا آيفون تصويري گذاشتيم ....
بعد جدي پرسيد مگه دنبالت ميگردن ؟
محبوبه نگران پشت سرش را نگاه کرد راننده خودش را مشغول کرده بود و داشت با چيزي در داشبورد ور ميرفت محبوبه سرش را نزديک برد و پچ پچ کرد : فرشته جون ميشه زحمت بکشي با پول بيايي دم در من پول تاکسي رو ندادم
صداي فرشته پر عجله شد : الان ميام ..

ساعتي بعد محبوبه آسوده از دانستن اينکه شوهر فرشته در مأموريت به سر مي برد روي تخت اتاق مهمان ولو شده بود شروع به تعريف وقايع آن روز براي فرشته کرد صدايش از بغض مي لرزيد و گاهي از شدت ناراحتي ساکت مي ماند وقتي با هزار مکافات همه چيز را براي دوستش تعريف کرد نفس راحتي کشيد و پرسيد : تو جاي من بودي چه کار ميکردي؟
فرشته که از شنيدن حرفاي محبوبه خشکش زده بود به خود آمد صدايش در نمي آمد سرفه خشکي کرد و گفت : اصلا" نمي تونم تصورش رو بکنم که چنين بلايي سرم بياد .. فکر کنم اگر جاي تو بودم خونه ام رو عوض مي کردم !
محبوبه غمگين و نا اميد گفت : نميشه ... اگر اينجا باشم نمي تونم با فاميل قطع رابطه کنم ايمان رو چه کنم ؟ ايمان ديگه بزرگ شده هزار و يک سوال ميپرسه من و يوسف رو بيچاره ميکنه ... واي حاج خانوم چي ميگه ؟ اصلا" روم نميشه تو چشماش نگاه کنم ...
فرشته حرفش رو بريد آخه تقصير تو چيه ؟ مگه تو دونسته اين کارو کردي؟
محبوبه دستش را بلند کرد : نه ولي حالا چي ؟ حالا ميدوني چه افتضاحي بار مياد ديگه نميشه جلوي فاميل سر بلند کرد
بعد انگار با خودش باشد ناليد :اي خدا کرمت رو شکر ! چرا از بين اين همه آدم اين بلا بايد سر من بياد ؟ حالا چه خاکي به سرم کنم؟ اصلا" طاقت ندارم....
بعد رو به فرشته کرد : بي رودربايستي بهم بگو فرشته اگر تو جاي من بودي مي تونستي با شوهرت به زندگي ادامه بدي؟ انگار نه انگار که اتفاقي افتاده هان؟
فرشته خيره به نقطه اي نا معلوم ساکت ماند بعد از مدتي سر بلند کرد : نميدونم چي بايد بگم ولي با اين اتفاق تمام زندگي آدم زير و رو ميشه ديگه هيچي مثل سابق باقي نمي مونه نه زندگي زناشويي ات نه رابطه مادري ات با بچه ها نه رابطه فاميلي ات ...
حرف هاي فرشته مثل نمکي بر زخم دل محبوبه نشست هق هق کنان گفت : حالا چه کنم؟برم بهش بگم برو ....برو همون جايي که بودي؟با بچه ها فرار کنم؟بچه ها رو بذارم با يوسف بريم گم و گور شيم؟چه کنم واي خدايا؟... چه کاسه چه کنم چه کنمي دستم دادي!
چند لحظه هر دو ساکت ماندند عاقبت فرشته سکوت را شکست : فکر کنم اگر جاي تو بودم ميرفتم .....
محبوبه ترسان به دوستش نگاه کرد مي رفتي؟ کجا ميرفتي؟
فرشته دست محبوبه را ميان دستان ظريف و زيبايش گرفت : هر جايي به جز اينجا ... ميرفتم يک جايي که هيچ کس منو نشناسه....
محبوبه آه کشيد : چطوري؟ با کدوم پول؟... چه جوري زندگيمو بگذرونم از اين حرفا گذشته .....
ديگر نتوانست جلويش را بگيرد وبا صداي بلند به گريه افتاد : با اين دل بي صاحبم چه کنم؟چطوري از بچه هام بگذرم فرشته؟...چطوري يوسف را تنها بگذارم ... اي خدا...
فرشته جلو رفت دوستش را صميمانه در آ؛وش گرفت حالا هر دو در آغوش هم ميگريستند محبوبه براي زندگي از دست رفته اش و فرشته براي مظلوميت دوستش .
دو روز بعد همه چيز براي شروع زندگي تازه ي محبوبه آماده شده بود فرشته که هميشه خودش را مديون محبوبه ميدانست فرصتي پيدا کرده بود تا تلافي کند و الحق که سنگ تمام گذاشته بود آن شب تا صبح با هم فکر کرده و به اين نتيجه رسيده بودند که هيچ راهي براي محبوبه نمانده به جز سر به نيست کردن خودش آن هم در جايي که کسي نشناسدش فرشته که به واسطه شوهر پر نفوذش دوستان زيادي در همه جا داشت شغلي کوچک در جزيره اي دور افتاده براي دوستش دست و پا کرده بود مشکل شناسنامه و نداشتن مدارک هم توسط شوهر فرشته که مردي فوق العاده با نفوذ و از نظر سياسي صاحب نامي بود حل شد البته همه چيز با تلفن و از راه دور چون شوهر فرشته خارج از کشور بود اما با اطلاع از شنيدن مشکل محبوبه و خواهش هاي همسرش از همان جا همه چيز را درست کرده بود و به محبوبه از طرف شرکتي که قرار بود در آن مشغول به کار شود خانه اي با کليه امکانات رفاهي داده بودند فقط مي ماند پول بليط هواپيما و فراهم کردن مقداري لباس و مايحتاج اوليه براي زندگي که آن هم فرشته با مهرباني و دست و دلبازي فراوان به داد محبوبه رسيده بود البته محبوبه همه چيز را به عنوان قرض از او پذيرفته بود و فرشته هم که مي دانست دوستش چقدر در اين موارد حساس و آسيب پذير است قبول کرده بود که هر وقت محبوبه توانست پولش را پس بدهد با اين که همه چيز به بهترين نحو درست شده بود ولي محبوبه يک چشمش اشک بود يک چشمش خون از آن شبي که بي خبر از بيمارستان آمده بود از بچه هايش هيچ خبري نداشت از هيچ چيزي خبر نداشت يعني بقيه در چه حالي بودند؟ مادرش حتما" دق کرده بود ... مرضيه هم احتمالا" به هر کسي که مي شناخته رو انداخته تا محبوبه را پيدا کنند ... يوسف هم ... با ياد آوري يوسف اشک هايش سرازير شد : الهي بميرم براي يوسف ! واي که چه بر سرش آمده بود واي که چه ميکشيد ... چه دل پر دردي داشت الهي بميرم براي يوسف ...

محبوبه در فرار پيش دستي کرده بود و همين کار يوسف را سخت تر کرده بود حالا او مجبور به ماندن بود . ماندن و هر روز چشم در چشم «او» شدن .... محبوبه بي اختيار ناليد : بميرم برات يوسف حتما" بچه ها ديوانه اش کرده بودند مادرش و حاج خانوم سوال پيچش ميکردند و همه او را مسئول مي دانستند اما يوسف که تقصيري نداشت يعني هيچ کس تقصيري نداشت ...
صداي بلند گوي فرود گاه از فکر بيرونش آمورد به فرشته که با ساک بزرگي در دست کنارش ايستاده بود نگاه کرد و با بغض ناليد : فرشته تا آخر عمر مديونتم
مي دونم هيچ وقت نمي تونم لطف و محبت تو و شوهرت رو تلافي کنم ... فقط ....
فرشته در آغوشش کشيد : خيالت راحت باشه باشه اگر هم کسي آمد از من سراغت رو گرفت که خيلي بعيد مي دونم من هيچي نمي گم به جون محمدم قسم ميخورم که يک کلمه حرف نزنم
محبوبه هق هق کرد : خدا کنه کسي سراغمو از تو نگيره که مجبور نشي به خاطر من رو سياه دروغ بگي ... حلالم کن فرشته جون
ساعتي بعد محبوبه در هواپيما نشسته بود و با دلي پر درد به استقبال زندگي جديدش مي رفت.

قشم سال 1378
زيبا سراسيمه از ماشين پياده شد به محض پا گذاشتن رو آسفالت احساس خفگي به سراغش آمد يعني هيچ وقت قرار نبود به شررجي بودن و دماي هوا عادت کند ؟ امان از آن گرماي لعنتي که باعث ميشد احساس خفگي کند زيبا به اطرافش نگاهي انداخت در کوچه پرنده پر نميزد البته جاي تعجب هم نداشت به قول مادرش سگ تو اين هوا بيرون نمي آمد چه برسد به آدميزاد با اين که يکي دو سال از انتقال پدرش به اين جزيره جهنمي ميگذ شت اما هنوز هيچ کدام به گرماي هوا و شرجي بودن آن عادت نکرده بودند اوايل زيبا اصلا" دلش نمي خواست پايش را از خانه بيرون بگزارد اما بعد از چند وقت بي کاري و در خانه ماندن حسابي بي طاقت شده و سر انجام تصميم گرفت کاري انجام دهد حالا نزديک به يک سال و نيم از مدتي که سر ار مي رفت مي گذشت برادرش اما طاقت نياورده و بعد از شش ماه غر زدن به زمين و زمان به تهران نزد مادر بزرگشان برگشته بود ولي زيبا به قول برادرش رضا ميخواست کم نياورد البته بيشتر دلش نمي خواست مادرش را تنها بگذارد و سعي ميکرد به هر جان کتدني بود خودش را با شرايط وفق دهد البته وجود محبوبه همسايه ديوار به ديوارشان در تحمل و صبر در برابر اين شرايط بي تأثير نبود از همان ابتداي ورودشان به جزيره محبوبه مثل يک خواهر مهربان هواي او و مادرش را داشت تا غريبي نکنند و بهشان سخت نگذرد با به ياد آوردن صورت زيبا و معصوم فرشته دوباره هيجان سراسر وجودش را فرا گرفت مجله اي که بعد از چند هفته و با تأخير سر انجام به دستش ريده بود را محکم تر ميان انگشتانش فشرد واي که چه اخبار مهمي براي محبوبه داشت سر کار به سختي طاقت آورده بود حالا دلش مي خواست زود تر ته توي قضيه را در آورد جلوي خانه هي پا به پا کرد دو دل بود زنگ خانه خودشان را بزند يا خانه محبوبه را بعد از کمي فکر کردن تصميم گرفت به خانه خودشان برود ناهار بخورد و دوش بگيرد بدنش خيس عرق بود و اصلا" دلش نمي خواست با آن لباسهاي نمناک پيش محبوبه برود .
به هر حال بهتر بود اول موضوع را با مادرش در ميان بگذارد هيجان زده زنگ زد تا مادرش در را باز کرد فرياد کشيد: مامان اگر بدوني چه خبري برات دارم !......
ليلا خانوم که اصولا" زن خونسردي بود گفت : اول بيا تو بعد هوار بکش
چند دقيقه بعد زيبا که از هيجان لکنت گرفته بود داشت براي مادرش حرف ميزد :
اين مجله امروز به دستم رسيده ماله دو هفته پيشه ميدوني که اين جا آدم مثل زنداني ها مي مونه تا يه چيزي دست آدم ميرسه به جاي خوندن مي خوردش منم همين طور داشتم واسه دومين بار مجله را زير و رو مي کردم که اينو ديدم ....
بعد به ستون کوچکي اشاره کرد که عکس زن جوان و زيبايي را در آن چاپ کرده بودند :
ببين مامان اگر گفتي اين کيه ؟
ليلا سرش را جلو برد و چشمانش را تنگ کرد و ناباورانه به دخترش نگريست : اين محبوبه خودمونه
زيبا فرياد زد: آفرين ! آفرين! خودشه
ليلا خانوم عجولانه به ميان حرف دخترش پريد: براي چي عکسش رو چاپ کردن هان؟
زيبا مجله را از ميان دستان مادرش بيرون کشيد و گفت: نکته جالب همين جاست اين عکس رو پسرش چاپ کرده ... انگار مادرش شش ساله گم شده بگير بخون آدم دلش کباب ميشه نوشته از شش سال پيش مادرش از بيمارستان بيرون رفته و تا به حال بر نگشته و از هر کسي که مادرش رو ديده يا از جاش خبر داره استدعا کرده که با اين شماره تلفن ها تماس بگيره ....
زيبا لحظه اي ساکت شد و لبخندي زد : من هميشه پيش خودم فکر ميکردم که چرا محبوبه هميشه تنهاست ... هيچ وقت مرخصي نميره... با کسي ارتباط نداره.... پس بگو....
ليلا خانوم فوري گفت : پيش داوري نکن تو که هنوز چيزي نميدوني بي خودي حرف نزني بهتره
بعد براي اينکه حواس دختر کنجکاوش را پرت کند پرسيد: حالا اسم پسرش چيه؟؟
زيبا تند جواب داد : ايمان .... ايمان محبي
ليلا باز مجله را از زيبا گرفت و به عکس کوچک و سياه سپيد محبوبه خيره شد
چه اتفاقي باعث جدايي اين زن و شوهر شده بود با شناختي که از محبوبه پيدا کرده بود يقين داشت که بايد اتفاق مهمي افتاده باشد تا محبوبه همه چيز را رها کرده و به آن جزيره کوچک و جهنمي آمده باشد يعني چه بر سرش آمده بود ؟؟
ليلا در ميان افکارش قدم ميزد که صداي دخترش از جا پراندش :
مامان ميگم بيا محبوبه را غافلگير کنيم زنگ بزنيم به پسرش و بگيم مادرش اين جاست بعد که پسرش آمد قيافه محبوبه ديدني است ....
ليلا فوري از جا پريد صدايش از هيجان ميلرزيد : زيبا مبادا چنين کار احمقانه اي بکني ها مطمئن باش محبوبه خودش ميدونه پسرش کجاست شماره تلفن و آدرس هم داره اگر تا حالا باهاشون تماس نگرفته حتما" دليل خاصي داره ... ما هم حق نداريم بدون اجازه محبوبه کاري بکنيم که معلوم نيست چه بر سرش مياره فهميدي؟
زيبا آه کشيد : چه حيف يعني چه شده که محبوبه خانه و زندگي و بچه شو ول کرده آمده تو اين تبعيد گاه ؟ هان ؟
ليلا شانه اي بالا انداخت : چي بگم مادر ولي هرچي بوده حتما" براي محبوبه اينقدر مهم بوده که شش سال طاقت آورده و دندون رو جيگر گذاشته محبوبه خيلي مهربون و دل نازکه ببين چه اتفاقي افتاده که تونسته شش سال دور از بچش طاقت بياره ! بميرم براش حتما" خيلي سختي کشيده ...

زيبا عجولانه ميان حرف مادرش پريد : پس براي همينه که هيچ وقت حرفي از خودش نميزنه هر چقدر آدم سعي ميکنه چيزي از زير زبونش بيرون بکشه محال موفق بشه براي محبوبه زمان گذشته پاک شده و هيچي ازش نميگه عجب! بايد حتما" ته توي اين قضيه رو در بيارم
ليلا خانوم سري تکان داد و چيزي نگفت ميدانست وقتي فکري به سرش بيا فتد به سختي از صرافتش در مي افتد ولي وقتي ديد زيبا غذايش را خورده نخورده مي خواهد به سمت خانه محبوبه هجوم ببرد گفت : زيبا جون الان سر ظهره محبوبه هم تازه از سر کار آمده بذار غذاشو بخوره يه استراحتي بکنه بعد حالشو بگير ...
زيبا ناراحت روي مبل افتاد: اه مامان....
با خنک تر شدن هوا ليلا خانوم ديگر نتوانست جلو دخترش را بگيرد تنها کاري که ميتوانست انجام دهد همراهي دخترش بود تا مواظب باشد از حد خودش تجاوز نکند و محبوبه را نيازارد از وقتي زيبا به خانه آمده بود و آن عکس و اعلاميه را نشان داده بود خودش هم به فکر رفته بود
از وقتي با محبوبه آشنا شده بود زندگي خصوصي اين زن ظريف و زيبا برايش سوال انگيز شده بود اکثر اوقات از خودش ميپرسيد چطور زني با آن شخصيت شکننده تنها زندگي ميکند بارها تا سر زبانش آمده بود تا بپرسد که خانواده محبوبه کجا هستند و آيا او اصلا" ازدواج کرده يا نه؟ ولي حرفش را قورت داده بود و چيزي نپرسيده بود دلش نمي خواست در آن شرايط سخت تنها دوستش را از دست بدهد محبوبه هيچ گاه در مورد زندگي خصوصي اش حرف نميزد و همين به ليلا مي فهماند که اين مقوله جز خطوط قرمز محبوبه است و ورود به آن خطرناک است آشکارا پيدا بود که زن جوان دوست ندارد در مورد زندگي اش حرف بزند ولي حالا ... چطور مي توانست جلوي هيجان زيبا را بگيرد شايد محبوبه واقعا" نمي دونست پسرش دنبالش است شايد مثل سريالهاي ابکي تلويزيون فراموشي گرفته بود؟....
صداي ظريف محبوبه به خودش آوردش: کيه ؟ ..
زيبا فوري گفت من و مامانم هستيم محبوبه جان ....
در با صداي خشکي باز شد خانه محبوبه با اسباب اثا ثيه شرکتي پر شده بود ولي همان ها هم با چنان ظرافتي چيده شده بود که تازه وارد متوجه سليقه صاحب خانه ميشد محبوبه طبق معمول هميشه مرتب و آراسته با خوشرويي تعارفشان کرد تا روي مبل هاي راحتي بنشينند و خودش داخل آشپزخانه نا پديد شد زيبا که به سختي مي توانست صبر کند مجله را در بين دستانش لوله کرد و با آن ضربه اي به روي ميز زد :
محبوبه جون بيا بشين نميخواد چيزي بياري.... يه کار مهم باهات دارم ...
بعد رو به مادرش چشمک زد و پچ پچ کرد : به نظرت چه عکس العملي نشون ميده ؟ ليلا خانوم ساکت شانه اي بالا انداخت
چند دقيقه بعد محبوبه با دو ليوان شربت پيدايش شد سيني را روي ميز گذاشت و با لبخند به زيبا نگاه کرد :
باز چي شده زيبا جون؟
زيبا عجول و بي طاقت صفحات مجله را ورق زد آن قدر هيجان داشت که چند صفحه را پاره کرد سر انجام به صفحه مورد نظر رسيد و فاتحانه لبخند زد :
ايناهاش ... بفرما....
بعد مجله را به دست محبوبه داد که متعجب و پرسشگرانه نگاهش ميکرد و گفت:
بيا اينم عکست مشهور شدي محبوبه...
محبوبه دو دل مجله را گرفت و نگاه کرد با ديدن عکس خودش در مجله بي اراده شروع به لرزيدن کرد عاقبت از آنچه مي ترسيد بر سرش آمده بود اشک هايش بدون اجازه او از روي گونه هايش راه گرفتند و رنگش به سفيدي گچ ديوار شد ليلا خانوم که با دقت محبوبه را مينگريست با ديدن حال خراب زن جوان دستپاچه شد همانطور که ليوان شربت را به لبهاي زن جوان نزديک ميکرد به زيبا توپيد :
خدا بگم چکارت کنه دختر ببين چه به روزش آوردي حالا راحت شدي؟
زيبا که خودش هم با ديدن محبوبه در آن حال هول شده بود تته پته کنان گفت:
تقصير من چيه؟ مگه کف دستم رو بو کرده بودم که اين اتفاق ميافته ؟
بعد دو زانو جلوي مبلي که محبوبه روي آن نشسته بود نشست و با دو دست شانه هاي محبوبه را تکان داد : محبوبه جون ... محبوبه جون صدامو ميشنوي؟؟ .... تو رو خدا يه حرفي بزن ... چي شده؟ به خدا نمي خواستم ناراحتت کنم ...
بعد مستأصل به مادرش که شربت را به زور بين دندون هاي کليد شده محبوبه ميريخت نگاه کرد : مامان يه کاري کن ... ديگه دارم کم کم مي ترسم ها ...
ليلا خانوم که خودش هم نگران حال محبوبه شده بود عصبي داد زد : مامان و زهر مار صد دفعه بهت گفتم تو کار مردم فضولي نکن به خرجت نرفت آخه به تو چه که کس و کارش دنبالش ميگردن؟ خودش ميدونه.... ببين چه به روز دختر مردم آوردي ....
بعد مادر شانه هاي محبوبه را ماساژ داد : محبوبه جون قربونت برم چي شده؟ يه حرفي بزن مادر جون دارم از ترس پس مي افتم ... الهي قربونت برم آخه چي شد؟ تو که حالت خوب بود يه دفعه چي شد ؟ ... زيبا بچه است نمي فهمه تو به بزرگي خودت ببخش ...
محبوبه همانطور اشک ريزان سرش را تکان داد و به سختي گفت:
چيزي نيست ليلا خانم ناراحت نشيد
ليلا خانم با شنيدن صداي محبوبه خيالش راحت شد و محبوبه را وادار کرد روي مبل دراز بکشد همان طور که محبوبه را ماساژ ميداد مجله را از ميان انگشتان چنگ شده محوبه بيرون کشيد و به طرفي پرت کرد زيبا فوري به آشپزخانه رفت و آب قندي درست کرد
ساعتي بعد محبوبه آرام گرفت و زيبا خجل و شرمنده گوشه مبلي مچاله شده بود ليلا خانم با مهرباني رو به محبوبه کرد و گفت:

خب عزيزم انگار الحمد الله حالت بهتر شد بازم شرمنده که اين جور ناراحتت کرديم ...
به زيبا نگاه تندي انداخت و گفت : اگر حالت خوب شده ديگه ما هم رفع زحمت کنيم
محبوبه خيره به نقطه اي نا معلوم در سکوت مانده بود چند لحظه هيچ کدام حرفي نزدند بعد محبوبه با صدايي غمزده و گرفته رو به زيبا کرد:
اون مجله کو؟
زيبا مستأصل به مادرش نگريست نميدانست بايد چه بگويد براي اولين بار در زندگي اش حرفي براي گفتن نداشت ليلا خانم قبا از آنکه دخترش حرفي بزند گفت:
مي خوايي چه کار عزيزم ؟ ول کن دوباره حالت بد ميشه ... اين زيبا هم بچگي کرد که ...
محبوبه بي توجه به ليلا خانم دوباره پرسيد : مجله کجاست؟
زيبا ناچار با دستاني لرزان مجله را به طرف محبوبه گرفت
محبوبه چنان مجله در دستانش گرفت که انگار مادري بعد از سالها دوري کودکش را درآغوش ميگيرد اشک بي اختار از چشمان زيبا و خوشرنگش جاري شد زير لب زمزمه کرد:
ايمان ... ايمان مادرت بميره يعني تو اينقدر بزرگ شدي که خودت دنبال من بگردي؟
بعد بع سوي ليلا خانم برگشت لبخندش دل ليلا را به درد آورد بغض صدايش را مي لرزاند ليلا خانم : تا حالا از بچه دور از بچه هات بودي ؟ ... ميدوني چقدر سخته؟
ليلا خانم ساکت محبوبه را نگاه کرد مي دانست که حرف هاي زن جوان در دلش تلمبار شده و حالا داشت بيرون ميريخت
تا حالا دور از خونه و خانوادت بودي؟... نميدوني چقدر سخته آدم بچه هاي کوچيکشو ول کنه به امان خدا و هيچ خبري هم ازشون نداشته باشه ... دلم ديگه طاقت نداره ... شبي نيست که با ياد بچه هام نخوابم گاهي احساس مي کنم الهام کنارم خوابيده حتي بوي خوب موهاش تو دماغمه از خواب مي پرم ميبينم کسي کنارم نيست قلبم از درد مي خواد بترکه گاهي خواب ميبينم احسان گريه کنان پيشم آمده و ازم مي خواد بغلش کنم
محبوبه به گريه افتاد شانه هاي ظريفش تکان ميخورد با دستاني لرزان دستمالي از جعبه دستمال کاغذي برداشت و با ظرافت چشمانش را پاک کرد ليلا خانم با احساسي مادرانه گفت: چرا بچه هات پيشت نيستن نکنه شوهرت حضانت بچه هات رو بهت نداده ؟...
وقتي محبوبه حرفي نزد ليلا خانم گفت ک: امان از دست اين مردها ي خود خواه نه ماه به دل مي کشي چقدر دق ميخوري تا از آب و گل در بيان اون وقت ....
قبل از آنکه ليلا خانم حرفش را تمام کند محبوبه زهر خند تلخي زد و ناليد:
يوسف بهترين مرد روي زمينه ... اگر يوسف را مي شناختي هيچ وقت اين طوري در موردش قضاوت نمي کردين
بعد دوباره به ياد يوسف و مصيبتي که بر سرش آمده بود هق هق کرد :
الهي بميرم براش که تا حالا چي کشيده يک تنه و دست تنها هم بچه ها رو بزرگ کرده هم حرفاي فاميل و مردم رو تحمل کرده ... چقدر بهش سخت گذشته ...
ليلا خانوم از تعجب خشکش زد تا حالا فکر ميکرد محبوبه از شوهرش طلاق گرفته يا شوهرش مرده اما با ديدن آگهي پسر محبوبه مطمئن شده بود که محبوبه از شوهرش طلاق گرفته و به نوعي از زندگي اش فرار کرده ولي حالا چه ميشنيد ؟محبوبه چنان براي شوهرش دل مي سوزاند که او هم گريه اش گرفته بود ...
اين ديگر چه جور زندگي بود هم شوهرت را دوست داشته باشي هم دلت براي بچه هايت پر بکشد هم ولشان کني به امان خدا هزاران سوال بي جواب درون مغزش ميچرخيد زيبا هم دست کمي از مادرش نداشت از شدت تعجب دهانش باز مانده بود بعد از چند دقيقه محبوبه به حرف آمد :
حتما" تعجب ميکنيد و پيش خودتون ميگيد چطور زني هستم که با وجود عشق به شوهر و زندگي ام قيد همه چيز رو زدم . آمدم تو اين جهنم ....
ليلا خانوم و زيبا سري در تأييد حرف هاي محبوبه تکان دادند محبوبه آهي از ته دل کشيد و بغض آلود گفت : اميدوارم هيچ کس به درد بي درمون من دچار نشه مثل من مجبور نشه با وجود بچه و خونه زندگي در تنهايي و غربت زندگي کنه ...
ليلا خانم که متوجه تلخي کلام محبوبه شده بود از جا برخاست و به زيبا اشاره اي کرد :
محبوبه جون ما امروز خيلي اذيتت کرديم زياد فکر وو خيال نکن فشارت ميره بالا دور از جون کار ميدي دستت ما هم بريم تا تو يه کمي استراحت کني حتما" تا جالا محمودم آمده خونه و نگرانمون شده ....
محبوبه ناراحت و غمگين سر بلند کرد دلش از شدت اندوه داشت مي ترکيد
ملتمسانه گفت : امشب پيش من بمونيد اگر بريد از غصه و تنهايي دق مي کنم چندين ساله که جلوي خودمو گرفتم و همه ي درد و دلهام رو ريختم تو سينه ام ولي امشب ديگه نمي تونم جلوي خودمو بگيرم آگه با کسي حرف نزنم مي ترکم مطمئنم که تا صبح دق مرگ ميشم ...
بعد بع ريبا نگاه کرد : خواهش ميکنم امشب پيش من بمونيد ... مي دونم خيلي پرويي ميکنم ولي به محمود آقا هم خبر بدين و از قول من ازش عذر خواهي کنين فقط من ميدونم که تنهايي چقدر دردناکه ....
ليلا خانم نگاهي مردد به دخترش که جلوي در ايستاده بود انداخت و گفت: من از خدامه که پيش تو باشم محبوبه جون تو اينقدر به گردن ما حق داري که ما هر کاري برات بکنيم نميتونيم محبت هاتو جبران کنيم ... ولي من از اين جهت خواستم برم که تو راحت باشي ... ولي اگر خودت مي خوايي پيشت بمونم با کمال ميل ....
بعد به زيبا نگاه کرد : زيبا جون تو برو به بابات بگو ما امشب پيش محبوبه جون هستيم از ظهر غذا مونده تو يخچال گذاشتم گرم کنه بخوره ما هم اينجا يه چيزي ميخوريم
وقتي زييا رفت ليلا خانم کنار محبوبه نشست و دستش را با مهرباني در دست گرفت صدايش از شدت احساسات مي لرزيد :
محبوبه جون زيبا اينجا بود نخواستم چيزي بگم من خيلي سعي کردم جلوي فضولي زيبا رو بگيرم ولي نشد يعني مي خواست به اصطلاح تو رو غافلگير کنه و به پسرت خبر بده تو اينجا هستي مجبور شدم بذارم بياد پيش خودت تا راضي بشه فعلا" کاري نکنه....
چشمهاي محبوبه از وحشت گشاد شد با لکنت پرسيد: زيبا به ايمان زنگ زده؟
ليلا خانم فوري گفت : نه عزيزم نه به خدا ولي اون هنوز جوونه سرد و گرم نچشيده اگر اين فکر توي کله اش نمي افتاد من هزار سال نمي ذاشتم به تو هم بروز بده ...
محبوبه اندوهگين سر تکان داد : فکر مي کنيد يادم ميره؟.... شايد مادر و خواهرم حق داشتن من اونقدر به همه نشون ميدادم خوشبختم چشم خوردم گاهي فکر ميکنم اينم يه جور امتحان سخته که خدا خواسته باهاش منو محک بزنه ....
دوباره به گريه افتاد : ولي گاهي اينقدر بهم فشار مياد که کفرم ميگم با خدا دعوام ميشه من که توي اين سي وچند سال عمر آزارم به يک مورچه ام نرسيده من که هميشه شکر گذارش بودم .... چرا اين بلا بايد سر من بياد ؟ ... يوسف چه گناهي کرده که بايد اين همه عذاب بکشه فقط من ميدونم تو دل اون چي ميگذره ....وضع اون از منم بدتره ... من فقط با خودم کلنجار ميرم اون با هزار نفر اول از همه با بچه ها بعد هم حتما" فاميل و دوست و آشنا بي چاره اش ميکنن ... اي خدايا اين چه ورقي بود که براي ما رو کردي؟؟
ليلا خانم از جا بلند شد : نا شکري نکن محبوبه جون هيچ کار خدا بي حکمت نيست فقط ما نمي تونيم بفهميم طاقت بيار من که نمي دونم چي شده و چه اتفاقي افتاده فقط خدا هر آزمايشي براي بنده هاش ميزاره صبر و طاقتشم ميده ...
حالا پاشو تا زيبا نيومده يه دوش آب گرم بگير اعصابت راحت بشه تا منم غذا درست کنم پاشو دخترم پاشو عزيزم ...
محبوبه بي اختيار از جا برخاست زمزمه کرد ک چقدر دلم براي مادرم تنگ شده اونم مثل شما حرف ميزد ..
اشکدوباره چشمانش را پر کرد انگار در خواب راه مي رفت اهسته و با تأني به اتاق خوابش رفت ليلا خانم آهي کشيد و در آشپزخانه گم شد .
ساعتي بعد محبوبه حالش بهتر شده بود به توصيه ليلا خانم دوش گرفته بود شام خوشمزه اي دور هم خورده بودند سر شام زيبا که به خاط آن روز عذاب وجدان داشت سعي ميکرد محبوبه را بخنداند هرچه ليطفه و خاطره جالب و خنده دار به ياد داشت تعريف ميکرد و يک ريز حرف ميزد نمي خواست به محبوبه فرصت فکر کردت بدهد از دست خودش خيلي عصباني بود چرا آنقدر بي گدار به اب زده بود ؟ بي مقدمه مجله را به دست زن بي چاره داده بود هيچ حساب نکرده بود چه شوکي به محبوبه وارد ميشود اگر خدايي نکرده سکته ميکرد چه؟ آن وقت چه خاکي بر سر ميکرد ؟
شام در فضايي دوستانه به پايان رسيد بعد از شام زيبا و مادرش ظرفها را شستند و ميز را پاک کردند محبوبه اصلا" به حال خودش نبود به نق





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 806]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن