تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع): مؤمن را بر مؤمن، هفت حق است. واجب ترين آنها اين است كه آدمى تنها حق را بگويد،...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798051465




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان روز قضاوت نوشته خانم رویا ظریف :) : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام دوستان عزیز امیدوارم از خوندن این رمانها که من می زارم خسته نشین
از امروز می خوام رمان روز قضاوت رو شروع کنم امیدوارم خوشتون بیاد

فصل 1

فضای اتاق پر بود از بوی خوش اسپند،عطر گل و بوی دود ناشی از سوختن شمع که با بوی عرق خانمها درهم آمیخته بود.اتاق مملو از هوای دم کرده آخر شهریور ماه بود.پنجره رو به حیاط تنها روزنی بود که هوای تازه را به داخل اتاق راه می داد.دو پنکه سبز و آبی در دو طرف سفره عقد به سرعت می چرخید.هر از گاهی به آینه مقابلم نگاه میکردم.چقدر قیافه ام برای خودم غریبه بود.درست مثل بچه هایی که در بازی کودکانه ای نقش عروس را بازی می کنند.لباس عروسی به تنم زار میزد،چون هنوز به اندازه کافی رشد نکرده و بزرگ و کامل نشده بودم.
موی نرم و پرپشتم همچون کله قندی خشک بالای سرم سنگینی میکرد.پوست سبز مرا شبیه دلقکی ساخته بود.
دلهره و اضطراب به تنم چنگ می انداخت.تمام تنم از عرق خیس شده بود.بچه های کوچک اطراف سفره حلقه زده و با اشتیاق نگاهم می کردند.مهری،نزدیک ترین دوستم،مرتب دور و برم می چرخید،شیفونم را مرتب می کرد و دانه های عرق را از صورتم می زدود.چقدر قیافه اش مضحک شده بود.پیراهن ساتن تنگ و چسبانی به رنگ ابی بر تن داشت که متعلق به جوانیهای مادرش بود.با آستینهای حلقه ای که بازوان پر از جوشش را به نمایش می گذاشت.پاهای لاغر و درازش در جوراب نایلونی چین خورده-که با هزار التماس برای اولین بار پوشیده بود - باریکتر به نظر می آمد.موهای بلند و بی حالتش را با بی قیدی روی شانه رها کرده بود.
با اینکه هر دوی ما چهارده سال داشتیم،اما او همیشه نسبت به من احساس مسئولیت میکرد و رفتاری مادرانه داشت.چقدر آرزو داشتم جای او بودم.راحت و بی خیال امشب به خانه خودشان برمی گشت و سرش را کنارمادرش روی بالش می گذاشت،اما من چی...با آن همه آرزوهای دور و دراز که در سر داشتم!من که همسر آینده ام را با مردی تحصیل کرده و با فرهنگ تصور می کردم و خودم را زنی با کمالات که عاشقانه شوهرش را می پرستد.حالا می بایست درس و مدرسه را رها کرده و تن به چنین ازدواجی بدهم.در افکارم غوطه ور بودم که صدای عمه جان ملوک آرامش اتاق را برهم ریخت.
«یاالله....یالله،آقا تشریف آوردند.»
یکباره ولوله ای بپاشد.زنها این طرف و آنطرف می دویدند و از توی ساک و کیسه های پلاستیکی چادر و روسریهایشان را بیرون می کشیدند.نفهمیدم چه کسی چادر سفیدی روی سرم انداخت.قلبم مثل گنجشکی می زد.احساس می کردم خط پایانی به روی آرزوهایم کشیده میشود.روحم به سوی دنیا کودکانه ام پرواز میکرد.روزهای خوش دوستی ام با مهری،روزهای شاد و بی خیالی.ای کاش زمان به عقب بازمیگشت،به روزگار خوش آشنایی.

فصل 2

بساط خیاطی خانم جان پهن بود که ربابه با سینی شربت از در وارد شد.صدای جیلینگ جیلینگ قاشهای شربت خوری و بوی فرح بخش عرق بیدمشک و گلاب،خواب را از سرم پراند.ربابه سینی شربت را کنار دست خانم جان زمین گذاشت و مثل همیشه شروع کرد به نصیحت کردن من.
«ننه جان، اینقدر جلوی اون پنکه نخواب.الان جوونی حالیت نیست...دو روز دیگه استخوان درد امانت را می بره.بلند شو یک لیوان شربت بخور خنک میشی.»
اینقدر از گرما کلافه بودم که دلم می خواست کله ربابه را بکنم.در حالیکه خودم را لوس می کردم جواب دادم:«خواب کجا بود ربابه جان!مگه صدای این چرخ خیاطی می ذاره آدم بخوابه.»
خانم جان با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و در حالیکه با دو انگشت پیراهن نخی گلدارش را از تن جدا می کرد،اخمهایش را درهم کشید و گفت:«مگه مجبوری تو این اتاق بخوابی.اتاق دم دری اینقدر خنکه که آدم حظ میکنه.مثل کنه چسبیدی به ما که چی؟می ترسی مهریی جانت بیاد و تو خبردار نشی؟»
چقدر از حرف زدنش خنده ام می گرفت.راستی که نمونه کامل یک زن مومن و متعصب و بسیار ساده دل قدیمی بود.تمام دنیایش در نماز و روزه و روضه خلاصه میشد.هر اتفاق بد و خوبی را خواست خدا میدانست و فکرش از هفت دولت آزاد بود.بعضی وقتها تعجب میکردم چطور آقاجانم با آن همه زیرکی و سیاست و تدبیری که در کارها داشت با چنین زن ساده ای ،سالهای سال،بدون هیچ مشکلی کنار آمده بود.من که یگانه فرزند آنان بودم،خصوصیاتی از هر دو در وجودم داشتم.
منزل ما، در یکی از محله های قدیمی مشهد،ددر خیابانی به نام زهره واقع شده بود و در آن زمان منزلی به نسبت ایده آل بود.خانه ای جنوبی که به وسیله چند پله از سطح کوچه جدا میشد.یک در چوبی سفید داشت که از آن وارد راهرویی باریک میشدیم.اتاقی کوک اول راهرو وجود داشت ه به آن اتاق دم دری می گفتیم و پنجره ای رو به کوچه داشت.انتهای راهرو به اتاقی مربع شکل ختم میشد که در چپ و راست آن اتاقهای مهمانخانه و نشیمن قرار داشت،اتاقهای بزرگ و رو به آفتاب .از همان اتاق مربع شکل وارد حیاط میشدیم.حیاطی پراز دار و درخت با باغچه ای بزرگ که همه گیاهان آن دست پرورده آقاجان بود.آن زمان آشپزخانه ها به سبک امروز داخل ساختمان نبود،قسمتی از زیرزمین بعنوان مطبخ یا همان آشپزخانه استفاده میشد که هم از داخل ساختمان و هم از حیاط راه پله داشت.
پدرم ملاک بود و زمینهای آبا و اجدادی اش را در روستایی به نام نجفی،در چند کیلومتری مشهد ،سرپرستی می کرد.
رباب خدمتکار باوفای خانه مان محصول پاک همان روستا بود که به علت فقر و تنگدستی و بی کسی و تنهایی در اخرین ماههای حاملگی خانم جان به خواست آقاجانم برای اولین بار به شهر آمد تا برای مدت محدودی کمک خانم جان باشد،اما برای همیشه در منزل ما ماندگار شد.ربابه هم سن و سال خانم جانم بود.بارها از زبان خانم جان شنیده بودم که نامادری سنگدلش او را در سن نه سالگی به زور به عقد مردی پنجاه وپنج ساله در آورده.البته ازدواجش دوامی نداشته،زیرا پیرمرد شش سال پس از ازدواجش به دلیل گاز گرفتگی در ته چاهی عمیق از دنیا رفته و ربابه در سن پانزده سالگی بیوه شده بود.خاطرات تلخ ازدواج کوتاه ربابه با مردی که شش برابر سن او را داشته برای همیشه از ازدواجو تشکیل خانواده او را بیزار کرده بود و با وجود اصرارهای خانم جان و اقاجان،هرگز تن به ازدواج نداد.
خلق و خوی خوش و حسن رفتار ربابه از او دوست و ندیمی باوفا برای خانم جان ساخت که به قول آقا جان از خواهر به او نزدیکتر شده بود.
پس از تولد من ،خانم جان دیگر بچه دار نشد.دوا و درمانهای خانگی نیز اثری نداشت و خانم جان به اصطلاح آن زمان قبول کرد که یکه زا است.از زبان عمه جانم شنیده بودم که اگر خانمی و نجابت و سادگی خانم جانم نبود شاید آقاجان برای داشتن فرزندان بیشتر تا به حال تجدید فراش کرده بود.

از زمانی که به یاد می اورم خانم جان خیاطی میکرد،پیژامه های آقاجان ،پیراهنهای ساده منزل برای من یا خودش،روبالشی،چادر،ملافه و خیلی چیزهای دیگر را خودش می دوخت.ربابه هم تا حد زیادی زیر دست خانم جان استاد شده و خرده کاریهایی مثل دوختن دکمه یا پس دوزی را انجام می داد.به دلیل اصرار زیاد خانم جان با اینکه رغبتی به خیاطی نداشتم،به اجبار،من نیز از این هنر تا حدی بهره مند شدم.
آن سال من تازه کلاس ششم ابتدایی را تمام کرده بودم و در تعطیلات تابستانی به سر می بردم که خانواده ای به کوچه ما اسباب کشی کردند.اقای واحدی درجه دار ارتش بود و همسرش پوران خانم زنی بود لاغر و استخوانی و بسیا زحمت کش.او بیست و چهار ساعته بار مسئولیت خانواده را به تنهایی به دوش میکشید.دو پسر به نامهای محمد و مهدی داشتند که محمد هفده ساله بود.و مهدی پانزده سال داشت و سومین فرزندشان دختری بود درست هم سن و سال من که مهری نام داشت.آخرین فرزندشان هم دختر بچه بانمک سه ساله ای بود به نام محبوبه.
در منزل ما هر ماه مجلس روضه خوانی برگزار میشد که بیشتر همسایه ها، حتی از کوچه های دیگر می آمدند.به دلیل همین روضه های ماهانه بود که پای مادر مهری به منزلمان باز شد و همین سرآغاز آشنایی من و مهری بود.الفتی عمیق که سرنوشتم را به کلی دگرگون ساخت.
پس از گذشت چهارماه و نیم از جا به جایی خانواده آقای واحدی به محله ما چنان دوستی ای بین من و مهری پا گرفت که گویی سالها بود یکدیگر را می شناختیم و این برای دختر یکی یکدانه ای چون من که همیشه یکه و تنها بودم،موهبتی بود باور نکردنی.
مهری برخلاف مادرش دختری بود سر و زباندار و زرنگ و دست و پادار و بسیار شوخ طبع و بذله گو.انگار با این آشنایی،من به دنیای جدید و ناشناخته ای قدم گذشته بودم که همه چیز آن برایم تازگی داشت.آن هم من که تمام دوران کودکی ام با خانم جان و ربابه گذشته بود و جز حرف خدا و پیغمبر،بهشت و دوزخ و ثواب و گناه حرف دیگری نشنیده بودم.مهری با لودگی و بی خیالیهایش چنان جذبم می کرد که شب و روز برای بودن با او آرام و قرار نداشتم.خانم جان که از آدمهای سبکسر و بی قید بدش می آمد زیاد موافق این دوستی نبود،در واقع از مهری خوشش نمی آمد،اما از آنجایی که همیشه دلش برای تنهایی من می سوخت حرفی نمی زد.زمانی که به خواهش پوران خانم،مهری هفته ای دو بار - روزهایی که آقاجان خانه نبود -برای فراگرفتن خیاطی نزد خانم جان می آمد،پای مهری به منزل ما بیشتر باز شد.وای که چه روزهای قشنگی بود،روزهای شاد و بی خیالی.
روزهایی که آقاجان برای سرکشی به زمینهایش به نجفی می رفت اغلب تا غروب بازنمیگشت.با رفتن آقاجان،نظم و ترتیب خانه حسابی بهم می ریخت.خانم جان و ربابه انجام کارهای عقب افتاده را به آن روزها موکول می کردند.گاهی صندوقخانه را بهم می ریختند و از نو می چیدند،گاه مطبخ به این سرنوشت دچار میشد.بعضی وقتها هم خشک کردن انواع سبزی،درست کردن ترشی و مرباهای جور واجور هم به این کارها اضافه میشد.تازه پس از اتمام این کارها اگر فرصتی بود خانم جان بساط خیاطی اش را پهن می کرد.ربابه هم با دست و روی شسته و قلیان چاق کرده و استکانهای کمر باریک پر از چای معطر و تازه دم روبه روی خانم جان می نشست.
آن روز هم یکی از همان روزها بود. یک ساعتی میشد که ربابه به دستور خانم جان برای خبر کردن مهری به خانه شان رفته بود،ولی هنوز خبری از او نبود.کلافه و بی قرار بودم.برای اینکه از نگاه های زیر چشمی خانم جان در امان باشم،زیر پنکه دراز کشیده و پلکهایم را بستم.
تابستان بود و فصل بی کاری و بی حوصلگی،چقدر روزها به نظرم طولانی و کشدار می آمد.من به واسطه وجود برادران مهری اجازه رفتن به خانه آنان را نداشتم و دیدار منو مهری منحصر به منزل خودمان بود.ربابه که خوب می دانست در دلم چه غوغایی برپاست با لیوانی شربت بالای سرم آمد و با صدای بلند،طوری که خانم جان بشنود گفت:«نمی دانم چرا این دختر نیامد.یک ساعتی میشه خبرش کردم.»
هنوز حرف ربابه تمام نشده بود که خانم جان با تندی جواب داد:«نیامده که نیامده....بهتر.بهتر به خدا تو روی مادرش درموندم وگرنه قبول نمی کردم.خودمان هزار جور گرفتاری داریم.»
ربابه که زن باسیاست و زرنگی بود و حسابی به چم و خم اخلاق خانم جان آشنایی داشت زود جواب داد:«بس که شما خوش باطنید.سرتان برای کار خیر درد می کند.خوب حالا چه عیبی داره...انگار اونم طلعت خودمانه،پیش خدا گم نمیشه.»
خانم جان چهره اش از هم باز شد وگفت:«من هر کاری می کنم برای رضای خداست.»
آخ که چقدر دلم می خواست ذره ای از عقل و درایت ربابه را داشتم.با اینکه او هم مثل من دلش از تنهایی به سر آمده بود و می دانستم چقدر برای هم صحبتی با یک نفر سرش درد می کند،اما هرگز حرفی نمیزد که برخلاف میل خانم جان باشد.شاید به دلیل همین ملاحظاتش بود که قرب و منزلت زیادی نزد خانم جان و آقاجانم داشت.
آن روز تا غروب چشمم به در سیاه شد،اما مهری پیدایش نشد.تا شب بهانه گرفتم و هزار جور ساز همه را رقصاندم.شاید به خاطر همین بدقلقیها بود که از فردای آن روز ربابه فقط به دلیل تنهایی من دنبال مهری می رفت و بعد از آن مهری کم و بیش هر روز به خانه ما می آمد،چه بساط خیاطی بر پا بود و چه نبود.
هر چه بیشتر با مهری معاشرت می کردم و از نزدیک با عادتها و روحیاتش آشنا میشدم توقعم از زندگی بیشتر میشد.با دنیای جدیدی آشنا شده بودم که برایم بی اندازه تازگی داشت.مهری برخلاف من دختر آزادی بود.پدرش از صبح تا شب به خانه نمی آمد و گاهی یک هفته به ماموریت می رفت.هر دو برادرش نیز تابستانها سرکار بودند.مهری به هیج وجه از مادرش حرف شنوی نداشت.هر وقت هوس می کرد گشتی در خیابانها می زد و اکثر خریدهای شخصی اش را خودش به تنهایی انجام می داد.چقدر برایم تعجب آور بود که نام خیلی از هنرپیشه های معروف خارجی و ایرانی را می دانست و عکسهای زیادی از آنان را در آلبومهای مختلف جمع آوری می کرد.اهل کتاب و مجله بود و داستانهای عاشقانه زیادی را حفظ بود که گاهی با هیجان زیاد برایم بازگو میکرد.
روزها هم چنان از پی هم می گذشت و به آخر فصل تابستان نزدیک می شدیم.

اواسط شهریور ماه ،مصادف با سفره خانم جان بود.دیگهای آش نذری در گوشه حیاط روی اجاقهای هیزمی کنار هم چیده شد.خاله ها و شو هر خاله هایم از صبح اول وقت برای کمک آمده بودند.کم کم سروکله عمه ملوک و شوهرش،آقای برومند و پسرعمه بزرگم مرتضی نیز پیدا شد.مهمانخانه برای خانمها و حیاط برای آقایان در نظر گرفته شده بود.هر کسی مسئولیتی به عهده داشت.من و مهری مسئول پهن کردن پتوهای سفید و چیدن پشتیها و انداختن سفره های باریک و بلند دور تا دور اتاق بودیم.آقاجان با کمک شوهر عمه و شوهر خاله هایم قالیهای لوله شده را از منزل همسایه به حیاط منزلمان آورده و در جای مناسب پهن می کردند.مطبخ،جای سوزن انداختن نبود.بشقابهای دسته شده و کوهی از قاشق و لیوان در یک طرف ،قوریهای بزرگ و تعداد زیادی استکان و نعلبکی و قندان و سینی های متعدد در طرف دیگر راه رفت و آمد را بسته بود.ربابه در حالیکه قندهای تازه شکسته را در سطلی جا می داد گفت:«طلعت جان بیا ننه،بیکار نشین.بیا با مهری جان قندانها را قند کنید و ببرید بالا.»
من و مهری به اقتضای سنمان موضاعات مختلفی برای خندیدن پیدا می کردیم و مرتب می خندیدیم.خانم جان در حالیکه خرماهای تازه شسته را درون دیسهای کوچک می چید نگاه غضبناکی به من و مهری انداخت و گفت:«مراقب رفتارتان باشید،سبک بازی در نیاورید ها!مردم برایمان حرف در می آورند.»
من که از دستورهای چپ و راست خانم جان و نصیحتهایش حرصم گرفته بود شانه هایم را با بی قیدی بالا انداخته و جواب دادم:«این مردمی که شما اینقدر سنگشان را به سینه می زنید از دنیا چه فهمیدند؟»
خانم که گرما حسابی کلافه اش کرده بود با عصبانیت و صدایی نزدیک به فریاد گفت:«خیلی زبان دراز شدی...حرفهای گنده گنده می زنی!آقا جانت حق دارد که می گوید شش کلاس سواد برای دخترها کافیست.»
خدا را شکر کردم که عمه جان برای دادن شربت بیدمشک به گروه کمکی آشپزخانه پیوست وگرنه خدا می دانست ادامه این بحث به کجا می کشید.
مهری دختر زرنگی بود.فوری قندانهای پراز قند را داخل سینی چید و به دست من داد و هر دو به سرعت از مطبخ بیرون آمدیم.مرتضی،که به دستور آقاجان گلدانهای شمعدانی را دور حوض می چید،نگاهی به من و مهری انداخت و گفت:«خاله سوسکه ها مواظب باشید پاتون نره تو چشماتون.»
مهری که هیچ وقت از جواب نمی ماند گفت:«تو حواست به خودت باشه یه وقت با سر نیفتی تو حوض!»
هنوز با این گونه مسائل آشنا نشده بودم و رفتار مهری به نظرم عجیب می آمد.وقتی وارد مهمانخانه شدیم مهری را دیدم که از پشت حصیر پنجره حیاط را دید می زند.نزدیکش رفتم و گفتم:«چیه؟به چی زل زدی؟!»
با انگشت اشاره مرا دعوت به سکوت کرد .دستش را کشیدم و گفتم:«بیا تنبل خانم!یاالله قندانها را بچین.»
پس از چیدن قندانها بیکار شدیم و روی ملافه های سفید نشستیم.باز هم همان وراجیهای بچه گانه و خندیدنهای بی دلیل.از هر دری سخن گفتیم.مهری راجع به عشق و ازدواج صحبت می کرد و اینکه حوصله درس و مدرسه را ندارد و دلش می خواهد زودتر ازدواج کند تا بتواند بزک کند و کفشهای پاشنه صناری بپوشد.اینجور حرفها خیلی برایم تازگی داشت.تا آن موقع به چنین مسائلی فکر نکرده بودم.
آن روز تا نزدیک ظهر قسمت اعظم کارها انجام شد و خانه سرو سامان گرفت.آش پخته شده بود و مراحل جا افتادنش را طی می کرد آقایان پس از صرف ناهاری ساده در اتاق دم در دراز به دراز خوابیدند و خانمها در اتاق نشیمن به پشتیها تکیه داده و با نوشیدن چای و کشیدن قلیان خستگی در می کردند.با کمل تعجب می دیدم مهری چندبار به عناوین مختلف با برخوردی ساختگی خودش را به پسرعمه ام،مرتضی،نزدیک کرده و سر به سرش می گذارد.آن روز برای اولین بار پی به مسائل تازه ای بردم که پیش از آن هرگز به آنها فکر نکرده بودم.

آن روز گذشت و روزهای دیگر تابستان به پایان رسید و پاییز از راه رسید.من و مهری هر دو در دبیرستانی که به خانه مان نزدیک بود ثبت نام کردیم.چقدر خوشحال بودم که با مهری هم کلاس می شدم،اگرچه خانم جان و آقاجان هر دو مخالف دبیرستان رفتنم بودند،اما یکی یکدانه بودم و حرفم برو داشت.مهری دوستان زیادی در دبیرستان پیدا کرده بود و با بچه ها زود می جوشید.با اینکه درسش ضعیف بود،ولی به خاطر خلق وخوی خوش و راحتش در بین دبیران محبوبیت داشت.آن زمان دبیرستانها دوشیفته بود.من و مهری به واسطه نزدیک بودن خانه هامان روزی چهار بار فاطله بین خانه و مدرسه را پیاده طی می کردیم.

پاییز به نیمه رسیده بود و حیاط منظره دلپذیر و دل انگیزی داشت.خانم جان و ربابه سخت مشغول تهیه ترشی و خشک کردن سبزی بودند .
تازه از مدرسه برگشته بودم.آقاجان گلدانهای شمعدانی را قلمه می زد و داخل مطبخ می برد.خشکی هوای پاییز سرفه هایش را بیشتر کرده بود.خانم جان با نگرانی چشم به آقاجان دوخت و گفت:«جعفرآقا،چرا به فکر خودت نیستی،مگر یه دکتر رفتن چقدر کار داره؟»
اقاجان سرتکان داد و گفت:«چقدر ساده ای زن...دکترها به جز پول گرفتن هیچ هنر دیگری ندارن.مگه من پول زیادی دارم؟!»
از این نحوه برداشت لجم گرفته بود.قیافه ی آدمهای بامعلومات را به خودم گرفتم و گفتم:«یعنی این همه درسی که دکترها خوندند همه اش بی خودیه؟»
آقاجان با لبخند گفت:«اِ...ببخشید خانم دکتر!متوجه نشدم شما اینجا تشریف دارید.»
«آقاجان شوخی نکنید.شما باید به یه دکتر مراجعه کنید.»
دو سه روز بعد عمه جان ملوک از دکتر ایزدی ،متخصص بیماریهای ریوی وقت گرفت و آقاجان را به زور به مطب برد.پس از انجام آزمایشهای لازن معلوم شد آقاجان به بیماری آسم دچار شده است.دستورهای لازم داده شد و داروهای مورد نیاز را تهیه کردیم.با تمام تاکیدی که دکتر برای ترک سیگار به آقاجانکرد و با وجود دلسوزیهای خانم جان ،آقاجان هچنان سیگار میکشید.
* * *
زمستان از راه رسید.زمستانی سخت و طولانی.بشکه های نفت در زیرزمین پر و آماده بود.با اینکه بخاری نفتی کوچکی در اتاق نشیمن داشتیم،ولی طبق معمول همه ساله کرسی را نیز برقرار کرده بودیم.شبهای بلند زمستان را با انجام تکالیف مدرسه به خوبی سپری می کردم.اقاجان خانه نشین شده بود و به جز خوردن و خوابیدن و شوخی کردن کاری نداشت.
محبوبه،خواهر کوچک مهری بدجور سرماخورده و سخت مریض بود.به همین خاطر مهری گرفتار بود و کمتر به خانه ما می آمد.بیشتر در مدرسه یکدیگر را می دیدیم.آنفلوانزا به شدت شیوع پیدا کرده و آن سال همه را از پا انداخته بود.
یک روز صبح مهری طبق معمول برای رفتن به مدرسه دنبالم آمد.با وجود پوشیدن بلوزهای کاموایی و پالتوی پشمی،جوراب و دستکشهای گرم،کلاه و شال گردنهایی که تمام سرو گردنمان را می پوشانید باز هم سرما می خوردیم.برف سختی شب قبل باریده و تمام سطح خیابان یکدست سفید بود.برای خریدن دفتر به مغازه لوازم التحریری نزدیک مدرسه رفتیم.فروشگاه کوچکی بود که تقریبا همه چیز داشت.یک قسمت از مغازه انواع و اقسام تنقلات متداول آن زمان قرار داشت و طرف دیگر لوازم مربوط به دانش آموزان.بوی نفت چراغ،هوای مغازه را سنگین کرده بود.پسرجوانی پشت پیشخان نشسته و مشغول مطالعه بود.سرم را به تماشای اجناس رنگارنگ و کارت پستالهایی که روی یک بند،از ابتدا تا انتهای مغازه آویزان شده بود. گرم کردم که متوجه نگاههای غیرعادی مهری و پسرک شدم.رفتارشان با هم مثل دو غریبه نبود.پسرجوان که بعدها فهمیدم هادی نام دارد از گرفتن پول دفتر امتناع می کرد.جلوتر از مهری از مغازه بیرون آمدم.حسابی از دست مهری کلافه شده بودم.هیچ فکر نمی کردم با همه صمیمیتی که با هم داشتیم چیزی را از من مخفی کرده باشد.چند لحظه بعد سرو کله ی مهری پیدا شد ،شاد و سرحال،انگارنه انگار که اتفاقی افتاده.درحالیکه سعی می کرد فتارش عادی باشد گفت:«پسره دیوونه پول قبول نکرد فکر کنم عاشق چشم و ابروم شده!»
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:«بیخود خودتو به اون راه نزن،من همه چیز را فهمیدم.»
مهری که انگار حرصش گرفته بود با لبخندی تصنعی ،درحالیکه با بخار دهانش دستهایش را گرم می کرد جواب داد:«خیلی خوب،حالا نمیخواد بهت بربخوره،بریم تو راه برات تعریف می کنم.»
راست یا دروغ اینطور دستگیرم شد که یک ماهی از آشنایی آن دو می گذرد.در این فاصله نامه های زیادی برای هم نوشته بودند.هادی هفده سال داشت .ترک تحصیل کرده و مغازه پدرش را می چرخاند.از آن روز به بعد من در جریان دیدارهای پنهانی آن دو قرار گرفتم که فقط در همان مغازه کوچک صورت میگرفت.
آن روز از درس و مدرسه هیچ چیز نفهمیدم.تمام مدت زنگ تفریح،مهری راجع به هادی و صحبتهایی که با هم کرده بودند حرف زد.موقع برگشتن از مدرسه قرار گذاشتیم دوباره به فروشگاه سری بزنیم،اما اینبار هادی تنها نبود و پدرش پشت پاچال ایستاده بود.با قدمهای آهسته به طرف خانه به راه افتادیم.تمام طول راه مهری یکریز از خصوصیات اخلاقی هادی صحبت می کرد.به جای مهری من از برملا شدن رابطه شان می ترسیدم،به خصوص از پدر مهری که با خلق و خوی نظامی اش فرمانروای مطلق خانه بود.با نگرانی به مهری نگاه کردم و گفتم:«هیچ فکر کردی اگه بابات بفهمه چه قیامتی میشه؟»
با خونسردی بادکنک بزرگی را که با آدامسش درست کرده بود ترکاند و گفت:«از کجا می خواد بفهمه؟مگه تو بری بهش بگی.تازه من که کاری نکردم.هادی چندبار از من خواسته با هم سینما بریم،ولی من قبول نکردم .البته اگه موقعیت خوبی جور بشه می رم.»
لرز به تنم افتاد.وقتی به خانه رسیدم احساس آدمهای گناهکار را داشتم.زنگ در را فشردم.ربابه در را به رویمگشود و به کفشهای جفت شده دم در اشاره کرد و گفت:«آقاجانت مهمان داره.بخاری اتاق دم دری را روشن کردم برو تو.خانم جانت هم آنجا هستند.»
چقدر خوشحال شدم.از وقتی هوا سرد شده بود به خاطر صرفه جویی در مصرف نفت در اتاقم بسته بود و به ناچار همه اوقاتم در اتاق نشیمن می گذشت.از اینکه دوباره اتاقم آماده شده بود ذوق کردم و وارد شدم.خانم جان مشغول نماز خواندن بود.اتاق هنوز هم هوا نگرفته و سرد بود.شال و کلاهم را درآورده،کیف و کتابم را کناری انداختم و همانطور با پالتو کنار بخاری نشستم.انگشت پاهایم از سرما بی حس شده بود.خانم جان نمازش را تمامکرد.سلامم را پاسخ داد و گفت:«حاجی عرفانثی آمده گزارش کارهایش را بدهد.برو به ربابه کمک کن غذا را بکشید...من الان می ام.»
با بی حالی از جا برخاستم.پالتو را درآورده و با همان روپوش مدرسه به مطبخ رفتم.توی راه پله به ربابه برخوردم که مجمعه بزرگ مسی را به زحمت بالا می آورد.کمکش کردم.بخار مطبوعی از خورشت به آلو به مشام میرسید.سینی را پشت در اتاق نشیمن گذاشتیم و دوباره به مطبخ برگشتیم.دیسهای پلوی قدکشیده زعفرانی با عطر خوش روغن زرد اعلا دلم را مالش داد.ربابه پس از دادن غذای اتاق مردها،سفره کوچکی در اتاق دم دری برای خودمان انداخت که با خانم جان،سه نفری دورش نشسته و غذا را صرف کردیم.پس از ناهار فرصت برای چرت کوتاهی داشتم.
لحاف ساتن یخ کرده ای که ربابه از انباری آورد،لرز به تنم انداخت.به امتحانات فکرمی کردم که نزدیک بود.دلم از حالا شور می زد.دوستی هادی و مهری هم حسابی نگرانم می کرد.می ترسیدم موقعیتی پیش بیاید که از مصاحبت با مهری محروم شوم.نفهمیدم کی خوابم برد که با صدای ربابه بیدار شدم.مهری برای شیفت دوم کلاسها آمده بود.
دوباره به مغازه هادی رفتیم.حسابی به خودش رسیده بود.موهایش را شانه زده و پلوور دست بافت تمیزی به تن داشت.شیشه های مغازه از بخار کتری کوچکی که روی چراغ نفتی می جوشید بخار گرفته بود.کمی معطل شدیم تا مشتریهایش را راه انداخت.پس از رفتن آنان ،هادی چهارپایه کوچکی برای من آورد و با صدای تازه دورگه شده اش گفت:«بفرمایید طلعت خانم.»
از اینکه نام مرا به او گفته بود عصبانی شدم،اما به رویم نیاوردم.
اب نبات تعارفمان کرد.مهری با شیطنت و ناز و ادا گفت:«اینا چیه؟من از اون لواشکها می خوام.»
هادی فوری مقداری لواشک به هر دویمان داد.من از خجالت صدایم درنمی آمد.برعکس،مهری یکریز حرف میزد.دیدن رفتار آن دو و شنیدن صحبتهایشان برایم از فیلم سینمایی جالب تر بود.

سلام سپیده جونم خسته نباشی منتظر بقیه ی داستانت هستم

زمستان رو به اتمام بود.امتحاناتم را خوب دادم و کمی از اضطرابم کاسته شد.هادی و مهری مرتب قهر و آشتی داشتند.بعد از هر آشتی،هادی هدیه ای می خرید و با هم به سینما می رفتند.
خانه تکانی ما شروع شده و اوضاع خانه حسابی بهم ریخته بود.کرسی را برچیدیم،اما بخاری همچنان می سوخت.ربابه دور تا دور اتاق را بند بسته بود و رویه تشکها و ملافه های شسته را روی آن به ردیف پهن کرده بود.پنجره ها پرده نداشت.توی این گیر و دار،اوستا علی نقاش هم برای بتوته کردن بعضی از قسمتهای ریخته دیوار و پررنگ کردن خطوط وسط دیوارها بساطش را ولو کرده بود.
درختان و گلهای باغچه جوانه زده و عطر خوش بهار به مشام میرسید.حال وهوای تازه ای داشتم.دلم می خواست عاشق می شدم،مثل مهری.دیگه حسابی قد کشیده بودم.ربابه با هر بار دیدنم ماشاالله گویان مشتی اسپند دور سرم می گرداند و روی بخاری می ریخت.خانم جان مرتب سفارش می کرد در کوچه و خیابان سنگین و باوقار باشم تا خداوند بخت خوبی نصیبم کند.دختران زیبایی را مثال می زد که به خاطر حرف مردم تا ابد در خانه مانده اند.
آقاجان به املاکش سرمیزد و سرش گرم حساب و کتاب بود.دبیرستان تق و لق شده و تکلیف زیادی داده بودند که از همان روز،شروع به انجام آنها کردم .کم کم اوضاع خانه روبه راه شد.همه جا از تمیزی برق می زد.دانه های ماش جوانه زده بود.
من و مهری لباس هم شکل و هم رنگی به خانم جان سفارش داده بودیم که تاشب عید برایش انتظار کشیدیم.یک روز مانده به سال نو،ربابه بقچه و بندیلی مفصل بست و به اتفاق خانم جان به گرمابه «یک کلام»رفتیم که نزدیک منزلمان بود.حاجی یک کلام که از ساکنان قدیمی محله بود احترامی خاص برای خانواده ما،به خصوص آقاجان قائل میشد.هربار پیش از رفتن به وسیله ربابه او را خبر می کردیم تا یکی از بهترین نمره ها را برایمان خالی نگه دارد.
آن روز هم بدون معطلی وارد حمام شدیم.خانم جان بساط حنابندانش را مرتب و منظم کنار هم چیده بود .همییشه اول نوبت شستن من بود.با اینکه سیزده سال داشتم،اما هنوز ربابه کیسه ام می کشید و خانم جان موهایم را میشست.شانه،لای موهای پرپشتم گیر کرده بود.ربابه هم کاسه های آب داغ را روی سرم خالی می کرد.جیغم بلند شد و با دست محکم زدم زیر کاسه و گفتم:«چکار می کنید شما؟پوست سرم را کندید!»
خانم جان خنده اش گرفته بود.من هم دق دلی ام را سر ربابه خالی کردم.کاسه آب را با غیظ روی سرش ریخته و گفتم:«زورت می اد کمی آب سرد قاطیش کنی؟»
عاقبت پس از ساعتها در حمام ماندن و پایان مراسم حنابندان خانم جان با سر و صورتی برافروخته و با کله هایی که از پیچیده شدن چند شال و روسری همچون قابلمه بنظر می آمد به خانه برگشتیم.روز بعد ساعت دو بعدازظهر سال تحویل میشد.
لحظه سال تحویل همگی دور هفت سین زیبایی نشستیم که خانم جان چیده بود.شمعدانهای جهازی و آیینه پایه دار خانم جان در بالای سفره و سبزه ماش که حسابی بلند شده بود کنار تنگ ماهی قرار داشت.ظرف پر از سمنو،شیرینیهای خانگی دست پخت ربابه،،سکه،سیب سرخ،سنجد،سیر و سیاه دانه در ظرفهای کوچک رنگی داخل سفره چیده شده بود.قرآن خطی متعلق به پدربزرگم را خانم جان روی پایش باز کرده و مشغول خواندن آن بود.ربابه مرتب اسپند دود می کرد و آقاجان دعای مخصوص سال تحویل را می خواند.عاقبت توپ زده شد و رادیو جیبی آقاجان،سال نو را اعلام کرد.
صورت آقاجان را بوسیدم،او هم پیشانی ام را بوسید.دست در جیب برد و عیدی ام را که از قبل آماده کرده بود توی دستم گذاشت.بعد خانم جان را بوسیدم.اسکناسی تا شده به رسم همه ساله.از لای قرآن بیرون آورد و به من و ربابه داد.
هر سال آقاجان طبق خواست خود ربابه مبلغی به عنوان عیدی برایش در بانک می گذاشت.
دو سه ساعت بعد،سر و کله عمه خانم که چند سالی از آقاجان کوچک تر بود،با آقای برومند و پسرعمه هایم،مرتضی و مجتبی و بعد خاله ها و شوهر خاله هایم به همراه فرزندانشان پیدا شد.هنوز هوا سر بود.شب قبل بخاری اتاق مهمانخانه را روشن کرده بودیم.همه اقوام از خرد و کلان دور تا دور اتاق نشسته و به خوردن شیرینی و آجیل مشغول بودند.هر وقت برای پذیرایی از جایم برمی خاستم نگاه تحسین برانگیز عمه و خاله هایم را می دیدم که با اشتیاق به من چشم دوخته اند.یکبار هم شنیدم که عمه ملوک به اقاجان گفت:«خان داداش،این دختر با این شکل و شمایل و بر و رو نگه داشتنش دردسره!از من می شنوید زود عروسش کنید.»
آقاجان که با غرور براندازم می کرد جواب داد:«چه می گویید خواهرجان ،طلعت هنوز بچه است.»
خدا را شکر می کردم که پسر عمه و پسرخاله هایم همگی از من کوچکتر بودند.
تعطیلات نوروزی مثل هر سال به دید و بازدیدهای فامیلی گذشت.من و مهری هم عالمی داشتیم.هر روز همدیگر را می دیدیم و ساعتهای طولانی را یک قل و دوقل و بازی اسم و فامیل می گذراندیم.هر وقت هم از بازی کردن خسته می شدیم به گوشه ای خلوت رفته و حرف هادی را می زدیم.مهری خیلی دلتنگش بود.گویا او برای تعطیلات به منزل دایی اش رفته بود که در شیراز سکونت داشت.
نخستین روز بازگشایی مدرسه ها مهری سراز پا نمی شناخت.پس از چهارده روز بخور و بخواب رنگ و رویی پیدا کرده وحسابی به سر و وضعش رسیده بود.زودتر از ساعت معمول از خانه بیرون زدیم.هوا لطیف شده و همه جا سبز و خرم بود.رو به مهری کرده و گفتم:«حالا از کجا مطمئنی هادی آمده؟»
«نمی دانم،ولی به دلم برات شده که برنگشته.»
به شوخی گفتم:«اگه نیاد معلومه دختر شیرازی پیدا کرده.»
«غلط کرده!به خدا اگه بفهمم نگاه به رویش نمیکنم.»
از تعصبش خنده ام گرفت.ادای زنهای شوهردار را در می آورد.اتفاقا آن روز مغازه بسته بود.حسابی دمغ شدیم.کلاس تق و لق بود و بعضی از دبیرها هنوز نیامده بودند.مهری حسابی تو فکر بود.موقع برگشتن،در حالیکه انتظارش را نداشتیم مغازه باز و هادی پشت پاچال چشم به راه بود.به محض دیدن ما مثل فنر از جایش پرید.خیلی حرفها برای گفتن داشتند،اما وجود مشتری مانع گفت و گویشان شد.به خانه برگشتیم.نوبت عصر که دوباره به مغازه رفتیم هادی پیشنهاد داد به جای رفتن به مدرسه به خیابان ارگ برویم که خیابانی پر از مغازه و تماشایی بود و بیشتر سینماها در آنجا واقع شده بود.البته مهری بار اولش نبود،اما من خیلی می ترسیدم و اصرار مهری وسوسه ام کرده بود.
می دانستیم دبیرستان هنوز سروسامان پیدا نکرده و حضور و غیابی در کار نیست.عاقبت تسلیم شدم و با آن دو راه افتادم.بین راه هادی حرفهای خنده داری می زد.من و مهری از خنده به خودمان می پیچیدیم.یک پاکت تخمه گرفتیم و سه نفری خوردیم.تابلوی سردر سینماها و تصویر بزرگ هنرمندان معروف آن زمان که به در و دیوار چسبانده شده بود،مغازه های پر از جنس و کالای دستفروشان چشمهایم را خیره کرده بود.در طول عمرم هرگز به سینما نرفته بودم .وای به حالم اگر خانم جان می فهمید!آن روز به موقع به خانه برگشتم و کسی متوجه مدرسه نرفتنم نشد،اما من دیگر آدم قبلی نبودم.به قول خانم جان چشم و گوشم باز شده بود و حال و هوای تازه ای پیدا کرده بودم،ولی هنوز شهامت دوستی با یک پسر را نداشتم.رفتن به خیابان ارگ باز هم تکرار شد.تمام عیدیهایم را خرج النگ دولنگهایی که در مغازه ها می دیدم کردم،در حالیکه جرات استفاده از هیچ کدامشان را نداشتم و گوشه ای پنهانشان میکردم.کارم به جایی رسیده بود که با هزار دوز و کلک با مهری و گاهی حتی تنها به آنجا می رفتم.
اواخر بهار بود و فصل امتحانات.دست و دلم به درس و کتاب نمی رفت.مرتب با مهری در حال پچ پچ و هر و کر بودیم.اقاجان و هم خانم جان و حتی ربابه به رفتار و کردارم مشکوک شده بودند.از اول هم از مهری زیاد خوششان نمی آمد،ولی به خاطر تنهایی من و نداشتن خواهر و برادر صدایشان در نمی آمد.عاقبت از انجایی که هیچ وقت ماه زیر ابر پنهان نمی ماند،نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای به آقاجان رسانده بود که مهری با پسر کاظم آقای کتابفروش دوست شده.آن روز بی خبر از همه جا،بعد از دادن آخرین امحاناتم به خانه آمدم.به محض ورود،خانم جان با چهره ای برافروخته جلو آمد و سیلی محکمی به صورتم تواخت و گفت:«کجاست این دختره ولگرد بی کس و کار که دست از سر تو برنمی داره!همین امروز می رم پیش مادرش.اگه دوباره پاشو اینجا بذاره قلمهای پاشو خرد میکنم.بدو...بدو برو جواب آقاجانت را بده.»
مثل بید می لرزیدم.جای سیلی روی صورتم می سوخت.خانم جان که دید از جایم تکان نمی خورم به طرف اتاق هولم داد.اقاجانم مثل پلنگ زخمی به پشتی تکیه داده بود.جرات نگاه کردن به چهره اش را نداشتم.امر کرد بنشینم.نشستم،خانم جان بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست.آقاجان با تحکم،اما آرام و شمرده شروع به صحبت کردن کرد.«از فردا مدرسه بی مدسه،مهری حق صحبت کردن با تو را ندارد.بدون ربابه و مادرت پایت را از در حیاط بیرون نمی گذاری.حالا از جلوی چشمم دور شو.»
با چشمانی اشکبار به اتاق دم دری که اتاق خوابم بود پناه بردم.چقدر به مهری احتیاج داشتم.تکلیف من که روشن شده بود،اما دلم برای مهری خیلی شور می زد.

بارها شنیده بودم که پدرش چقدر آدم دیکتاتور و مستبدی است.هیچ چاره ای جز صبر نداشتم.خیالم از بابت مدرسه راحت بود.امتحاناتم را خوب داده بودم وتعطیلات تابستانی شروع شده بود.امیدوار بودم تا سال تحصیلی اینده دل پدر را نرم کنم.
آن روز تا شب از اتاقم بیرون نیامدم.از ناهار هم محروم شدم،اما برای شام ربابه با یک سینی که در آن بشقابی تاس کباب و مقداری نان و سبزی خوردن بود،وارد اتاقم شد.از تنهایی دلم گرفته بود.از ربابه خواستم کمی کنارم بنشیند.آهی کشید و هیکل چاقش را روی زمین پهن کرد و در حالیکه با یک دست زانویش را مالش می داد گفت:«آخه دخترجان،چرا به فکر ابروی پدر و مادرت نیستی.چرا بیخود و بی چهت خوتو بدنام می کنی.مگه نمی خوای شوهر کنی.این دختره مثل تو کس و کاردار نیست.آقاش که از هفت روز هفته چهار روزش ماموریته .مادرشم که از خودش اختیاری نداره...اما مادرجان،تو با او فرق داری.تو عزیز دردانه ای!»
حرفهایش خیلی به دلم اثر کرد.چشمهایم پر از اشک شد و گفتم:«ربابه...تورو خدا بگو بدانم چی شده.»
دستی به سرم کشید و گفت:«حالا شامتو بخور..بعدشم بلندشو دست نماز بگیر و توبه کن و از خدا بخواه کمکت کنه.ان شاالله همه چی درست میشه.»
دوباره گفتم:«اگه نگی چی شده لب به شام نمی زنم»
نگاهی به در اتاق انداخت و صداشو پایین آورد و گفت:«به خدا نمی دونم کی گفته؟ولی می دونم چی گفتن.مثل اینکه یکی شمارو تو خیابان ارگ دیده که با پسر کاظم آقا کتابفروش می گفتین و می خندیدین...یکی به اقات خبر می بره.اویم باور نمی کنه.یک روز مدرسه می رفتین می آد دنبالتون.می بینه که شما،تو مغازه،با همو پسره اختلاط می کنی...همین.»
«ربابه تورو خدا یک کاری بکن خانواده مهری نفهمن.آخه به اون چه کار دارن؟من که دیگه حق حرف زدن با اونو ندارم.اگه باباش بفهمه می کشدش.»
نگاهی ترحم آمیز به من انداخت و گفت:«قربونت بُرُِم،چه کاره ام که بِرِ آقات تکلیف معلوم کُنُم.»
درمانده نگاهش کردم و گفتم:«به خانم جان بگو طلعت پشیمون شده.گریه و زاری کرده و گفته اگه می خواین قول بدم دیگه گرد مهری نرم،کاری به او نداشته باشید.»
یک تکه نان از داخل سینی برداشت و برایم لقمه گرفت و گفت:«خیلی خوب،حالا اینقدر جوش او دختره را نزن.مو به خانم جان موگوم...خیالت راحت باشه...بخور قربونت برم.»بعد هم تا آخرین لقمه شام را به زور خوردم داد و رختخوابم را از انباری آورد و پهن کرد.
وقتی سینی خالی غذا را به دستش می دادم گفتم:«ربابه قسمت می دم نذاری برای بد بشه.به خدا اون تقصیری نداره،خودم خواستم باهاشون برم.»بعد در اتاق را برایش باز کردم.
با مهربانی نگاهم کرد و گفت:«برو بخواب ،خدا بزرگه ننه،برو.»
روز بعد با خجالت از اتاقم بیرون آمدم.به حیاط رفتم و مدتی کنار حوض نشستم.جرات رفتن به اتاق نشیمن را نداشتم،ربابه فوری به کمک آمد.با صدایی بلند،طوری که اقاجانم بشنود گفت:«بیا خانم،بیا دست آقاجانته ماچ کن...بچگی کردی،اما آقا ماشاالله بزرگن و بخششان زیاده.بیا ننه.»مچ دستم را گرفت و کشان کشان به طرف اتاق برد.
سرم را پایین انداختم و داخل شدم.خانم جان زیر چشمی نگاهم می کرد.سلام کردم.اقاجان پک عمیقی به سیگارش زد،اما هیچ کدام جوابم را ندادند.
آن روز گذشت و روزهای دیگر هم به همان منوال.البته خانم جان به ظاهر از سر تقصیرم گذشته بود،ولی آقاجان تا مدتها سرسنگین بود.دوباره تنها شده بودم.از ربابه شنیدم که خانم جان به خواهشم عمل کرد و ربابه را فرستاده تا به مهری بگوید دور دوستی با من را خط بکشد وگرنه به پدر و مادرش جریان را می گویند.مدتی گذشت.دلم برای مصاحبت با مهری لک زده بود.مرتب نقشه می کشیدم.به دستور خانم جان روزها تا ظهر در مطبخ کنار دست ربابه مجبور بودم کار کنم.از تمیز کردن حبوبات گرفته تا یاد گرفتن پخت انواع غذاها.بعدازظهر هم خانم جان تکه پارچه ای در اختیارم می گذاشت و یادم می داد چطور پیژامه مردانه ببرم یا برای مطبخ دمکنی و دستگیره بدوزم.بعضی روزها هم یا مهمان داشتیم یا همراه خانم جان به منزل خاله ها یا عمه جان می رفتیم.
یکی از روزهای آخر تیرماه بود که ربابه برایم خبر آورد که پوران خانم،مادر مهری را در خیابان دیده که با تعجب پرسیده چرا بین من و مهری شکراب شده؟ربابه که زن سیاستمدار و عاقلی بود جواب می دهد:طلعت خانم امتحاناتش را خراب کرده و تجدید آورده به همین علت پدر و مادرش دستور دادند که حق مراوده با کسی را ندارد تا درسهایش را بخواند و امتحان بدهد.پوران خانم که زن ساده دلی بود باور می کند.
آن روز آقاجان طبق معمول برای سرکشی به زمینهایش ،صبح زود به نجفی رفته بود.خانم جان از دو روز پیش طبق قرار و مداری که با عمه ملوکم داشتند،برای رفتن به حرم که جزو برنامه هفتگی شان بود حاضر میشد.می دانستم ناچارم با آنها بروم.تنها راهی که به نظرم می رسید تظاهر به بیماری بود.آنقدر در رختخواب ماندم تا خانم جان بالای سرم آمد و گفت:«طلعت،چرا بلند نمی شی،لنگ ظهره.الان عمه جانت سر میرسه.»
با صدایی گرفته و بی رمق جواب دادم:«خانم جان،دست و پام درد می کنه...سرم گیج می ره...حالت استفراغ دارم...»
خانم جان خم شد و دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت:«داغ نیستی،لابد رو دلت سنگین شده.»و ربابه را صدا کردو گفت:«برو یک کم خاکشیر و آلو درست کن بده طلعت بخوره.مواظبش باش تا من برگردم.»
می دانستم که تا حرم راه زیادی است و خانم جان عادت به زیارت طولانی دارد و تا بعدازظهر هم نمی آید.خوشحال شدم.تا اینجای نقشه ام به خوبی پیش رفته بودم.نیم ساعت بعد عمه جان از راه رسید.بعد از احوالپرسی از من همراه خانم جان از خانه خارج شدند.فکری به سرم زده بود.باید مهری را می دیدم.منتظر شدمخ خاکشیر و آلوی آماده شده را سربکشم و خیال ربابه را از این حیث راحت کنم.بعد با تظاهر به خواب آلودگی و اینکه تا صبح خوابم نبرده به ربابه گفتم:«انگار یک کمی بهتر شدم.بیدارم نکنی ها.بذار تا آمدن خانم جان بخوابم.هر وقت بیدار شدم خودم صدایت می کنم.»
آن روز خانم جان دستور آش داده بود و ربابه می خواست برای خرید سبزی بیرون برود.باز هم می بایست صبر می کردم.عاقبت ربابه با یک بغل سبزی آش لنگان به خانه برگشت.بساط سبزی را کنار حیاط،زیر سایه درخت پهن کرد و مشغول پاک کردن شد.بهترین فرصت بود.پتو را طوری درست کردم انگار خودم زیرش هستم.لای در اتاق را هم به عمد کمی بازگذاشتم.از آن زاویه اتاق را بررسی کردم.تنها پایین پتو پیدا بود.کلید خودم را برداشتم و مثل مرغی که از قفس آزاد شده باشد به طرف خانه آقای واحدی پرواز کردم.محبوبه خواهر مهری دم در آمد.از او خواستم مهری را خبر کند.جانم به لب رسید تا مهری دم در آمد.مثل عاشقی که به معشوقش رسیده باشه او را در آغوش گرفته و های های گریستم.مهری هم دست کمی از من نداشت.
«حالت خوبه مهری جان؟به خدا دلم برایت یک ذره شده.»
مهری که همین طور مات و مبهوت نگاهممی کرد مرتب می پرسید:«چی شده؟»
«تو رو خدا اول بریم تو.»و وارد خانه شدیم.
پوران خانم بیچاره مشغول پهن کردن لباسهای شسته شده روی طناب بود.سلام کردم.با تعجب خیره نگاهم کرد.لبخندی زد و گفت:«سلام دخترم،چی شده؟تو که دختر زرنگی بودی...چرا تجدید شدی؟مهری که درسش اینقدر ضعیف بود قبول شده.آخه چرا مادر؟»
فقط توانستم بگویم:«نمی دانم.»
مهری که در راست و ریس کردم قضایا ماهر بود دستم را کشید و همین طور که به طرف ساختمان می رفتیم رو به مادرش کرد و گفت:«حالا ولش کن تو هم وقت گیر آوردی...یذار ببینمش،خودم ازش می پرسم و برات تعریف می کنم.»
صدای مادرش را شنیدم که گفت:«خیلی خوب،براش چای بریز.»
عاقبت تنها شدیم،خوشبختانه برادرهای مهری هر دو تابستانها کار می کردند و خانه حسابی خلوت بود.مهری منتظر و نگران به صورتم زل زده بود.در حالیکه آب دهانم را قورت می دادم همه جریان را برایش با آب و تاب تعریف کردم.مهری که انگار کمی از اضطرابش کاسته شده بود گفت:«پس چزور پدرت سراغ بابام نیومد؟باور کن هر وقت بابام خونه می اومد با خودم می گفتم الانه که شلاق را بردار و بیفته به جونم.وقتی یه مدتی گذشت و دیدم خبری نشد خودمم شک کردم.اگه با چشمای خودم ریز نمره های تورو پشت شیشه ندیده بودم باورم میشد تجدید آوردی.»
همانطور که با اشتیاق نگاهش می کردم گفتم:«من از اونا خواستم به تو کاری نداشته باشن،در عوض بهشون قول دادم تو رو هیچ وقت نبینم.»

وقتی مادر مهری وارد اتاق شد ما دو تا همین طور وسط اتاق ایستاده بودیم.با حیرت نگاهمان کرد و گفت:«شماها چرا سر پایید؟!مهری چرا هیچی برای طلعت جان نیاوردی؟!»
آن روز به خیر و خوشی گذشت.از مادر مهری خواستم از آمدنم به منزلشان هیچ صحبتی با کسی نکند،اما با مهری قرار گذاشتیم که از پشت پنجره اتاقم،در ساعتی معین با زدن تقه به شیشه پنجره خبرم کند.
اوایل بعدازظهر که اهل خانه خواب بودند از پشت پنجره نامه ای به مهری می دادم و چند دقیقه از همان جا با هم صحبت می کردیم.کم کم شهامتم بیشتر شد.هر وقت آقاجانم منزل نبود و خانم جان و ربابه مشغول کار در مطبخ بودند،در حیاط را باز می کردم و مهری را به اتاقم می آوردم و مرتب از او خبر می گرفتم.مهری برایم از هادی می گفت،از گردشهایی که هر هفته با هم می رفتند،از فیلم جدیدی که در سینما دیده بودند یا هدیه ای که تازه دریافت کرده بود.قند توی دلم آب می شد.به زندگی مهری غبطه می خوردم.مهری دختر زرنگ و نترسی بود.نقشه هایی که برای دیدار هادی می کشید برایم بی اندازه جالب و خنده دار بود.مدتی بود رابطه ام با آقاجان کمی عادی شده بود و گاهی سربه سرم می گذاشت.احساس می کردم دلشان برای تنهایی من می سوزد.قرار بود برای شهریور ماه طبق معمول همه ساله مدتی به نجفی برویم.هر ساله آقاجان پیش از رفتنمان به کربلایی محمد که همه کاره روستا بود خبر می داد.اتاقی برای سکونتمان آماده میشد و گاهی حتی سه هفته همان جا می ماندیم.ربابه که زنی روستازاده بود و به کارها آشنایی داشت به خوبی رتق و فتق امور را به عهده می گرفت.این برنامه به قدری برایم دوست داشتنی و هیجان انگیز بود که از اول تابستان انتظارش را می کشیدم.ربابه نیز در این شادی با ما سهیم بود وشاید هیچ خبری در دنیا تا این اندازه موجب شادی اش نمیشد.
آن سال هیچ حال و حوصله ی رفتن به ده و دور بودن از مهری را نداشتم.خدا خدا می کردم اتفاقی باعث بهم خوردن این برنامه شود،اما هیچ امیدی نداشتم.آب و هوای روستا برای آقاجان خیلی خوب بود و





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3194]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن