تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):سخن طیب و پاکیزه را از هر که گفت بگیرید،‌ اگر چه او خود،‌ بدان عمل ن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798031360




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان از آن سوی اینه : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام به همگی راستش من این رمان را خواندم خیلی قشنگ و اموزنده بود گفتم ازتون بپرسم در صورتی که دوست دارید برای شما هم بذارم لطفا نطرتون را بگید

نویسندش کیه ؟

اگه e book اش رو داريد بزاريد.



نویسنده : تکین حمزه لومهگل86 نوشته است:نویسندش کیه ؟

ببخشید بچه ها چند صفحه اولش را میذارم اگه دوست داشتید بگی بقیشم بدارم
در ضمن باید بگم من این رمان را اولین بار در سایت 98ia خواندم ولی از بس قشنگ بود خودم کتابش را گرفتمو می خوام براتون بذارم البته با اجازه سایت 98ia


مريم بي آنکه از جايش بلند شود خنديد.باورش نمي شد چيزي که ميبيند حقيقت داشته باشد.صداي خنده اش در آن فضاي کوچک مي پيچيد و مثل موسيقي فيلم هاي ترسناک اکوي بدي پيدا مي کرد.
دستش را روي سرش گذاشت و به نوار کوچک که حقيقت بزرگ ومهمي را فاش مي کرد زل زد.شايد نتيجه اشتباه باشد،از کجا معلوم؟اما ته دلش مي دانست که آن خط قرمز با کسي شوخي ندارد.دکتر داروخانه چه گفته بود؟نگفته بود اگر جواب منفي باشد ممکن است اشتباه شده باشد اما در صورت مثبت بودن تست شک نکند؟ باز خنديد،از وقتي تست کوچک را خريده بود انگار روي آتش باشد ،قرار و آرام نداشت اما دکتر تاکيد کرده بود ناشتا!حالا ناشتا بود،نبود؟از شب قبل خوب خوابش نبرده بود فکر اينکه فردا تکليفش معلوم مي شود آرامش نمي گذاشت.در رختخواب به خودش دلداري مي داد "امکان نداره ،خيالاتي شدم.اصلا امکان نداره..."اما حالا چه مي ديد؟
که امکان داشت.......... در يک لحظه تصميم گرفت نوار باريک را با يک سيفون به ديار عدم بفرستدو انگار نه انگار چنين چيزي ديده،به روي خودش نياورد.بعد هم بي آنکه به کسي حرفي بزند جايي برود وخودش را خلاص کند.اين بهترين راه بود، حال و حوصله شنيدن نظرات مختلف را نداشت.هر کس يک چيزي مي گفت و از او انتظاري پيدا مي کرد،چه بهتر همه در همان چهار ديواري کوچک وتنگ تمام شود.همان طور که از شکش به کسي حرفي نزده بودهمان طور که حالا به تنهايي چمباتمه زده و به نوار لعنتي جوچک زل زده بود.همان طوري هم نوار را دور مي انداخت و پيش دکتر مي رفت،حتما کسي بود که کمکش کند.تنهايي تنهايي براي مريم حکم طلا را داشت، اما هميشه کسي بود که او تنها نباشد.گاهي دلش مي خواست بي خبر ار همه برود،سر به کوه وبيابان بگذارد،حتي کوه وبيابان را تنهايي ترجيح ميداد،اما چه فايده که هميشه کسي مثل بند شلوار همراهش بود.مثل کش ،هرچه دورتر مي شد محکم تر به او مي چسبيدند،دوباره خنده اش گرفت.اصلا باورش نمي شد در چنين موقعيتي گير افتاده باشد از چمباتمه نشستن خسته شده بود و پشت پايش شروع کرده بود به زق زق کردن،اما او به عادت بچگي هايش که همان طوري انقدر مي نشست تا يکي يادش مي افتاد شايد او آنجا باشد و بالاخره پيداش مي کرد،سرجاش نشسته بودوفکر ميکرد.نوار را مثل پرچمي در دستش نگه داشته بود،نوار کوچک وباريک هم مثل ماري خطرناک وسمي سيخ سرش را گرفته بود وزل زل نگاهش مي کرد،انگار مي خواست به او بگويد حتي اگر مرا دور بيندازي زهرم را مي ريزم! بايد کار را تمام مي کرد.نبايد مي گذاشت کسي بويي ببرد .اما قبل از اينکه از جايش بلند شود و نوار را دور بيندازد،ضربه اي کوچک به در خورد و در باز شد.مريم دستپاچه از جا برخاست ودستش را پشت سرش پنهان کرد.شوهرش خواب آلود وگيج نگاهش کرد.صدايش هنوز دو رگه و خش دار بود:-چرا اينجا نشستي؟بعد چشمهايش را ريز کرد.معلوم بود هنوز خواب است.انگار مي خواست ميان کاشي ها مريم را پيدا کند موهايش آشفته و درهم برهم بود و يکي از پاجه هاي شلوارش بالا مانده بود.مريم نگران به شوهرش نگاه مي کرد.مي ترسيد رازش فاش شود و آن وقت ديگر کار به آن راحتي ها هم که فکر مي کرد نبود.هزار و يک مدعي پيدا مي شد و همه طلبکارش مي شدند، چون خبر دار شدن از جريان بويي ببرند لرزيد.صداي علي بلند شد:-چي شده ؟داري مي لرزي؟ مريم بي آنکه پاسخي بدهد سر تکان داد.نمي دانست چه بگويد و نمي دانست چه بکند،آن وقت چطور مي خواست جواب يکي ديگر را بدهد؟ تقريبا مطمـن بود تا دهان باز کند از سير تا پياز ماجرا را لو مي دهد.بنابر اين محکم دهانش را بسته بود و به قول مادرش مثل بز نگاه مي کرد.هر وقت ديگري بود،مريم شرط مي بست که شوهرش زيادي پاپي ماجرا نمي شد و به رختخواب گرم و نرمش بر مي گشت،اما آن روز از همان اولش پيدا بود با بقيه روزها فرق دارد،اين بود که شوهرش به جاي آنکه شانه بالا بيندازد و به اتاق خواب برگردد،يک قدم جلوتر رفت و سرک کشيد.-چي پشتت قايم کردي؟مريم مثل بچه مدرسه اي ترسو با صدايي لرزان جواب داد:هيچي.اما چنان گفت "هيچي"که هر کس ديگري هم به جاي علي بود ،مي فهميد اين "هيچي"يعني همه چي!اين بود که جاوتر رفت و دست مريم را گرفت.صدايش کمي دلسوزي وشک را قاطي داشت.-ببينم......... انگار قسمتي از وجود مريم ميخواست علي را هم در اين راز شريک کند که دستش را بي هيچ مقاومتي جلو برد و علي که خودش هم نمي دانست قراراست چه ببيند با ديدن يک نوار با دو خط قرمز متعجب به زنش خيره شد:اين ديگه چيه؟مريم همانطور که خودش پيش بيني کي کرد نتوانست دهانش را بسته نگه دارد.بغض آلود گفت:-اين چيه؟!يعني تو نميدوني ؟بعد بي آنکه به علي مهلت بدهد مثل مسلسل که شليک کند،رگبار کلمات را بيرون فرستاد.-اين گلي است که تو کاشتي،حالا نميدوني چيه؟چقدر بهت بگم،چقدر؟اين پنبه رو هم از گوشت در بيار که بنده نه ماه بدل بکشم و صدسال بزرگ کنم،نخير!اصلا شتر ديدي نديدي......بس که تو فضولي من توي توالت هم از دستت آسايش ندارم.اصلا کي گفت بياي اينجا؟تو به دستشويي رفتن من هم کار داري؟هر جا ميرم مثل سايه دنبالمي ،اما اين تو بميري از اون تو بميري ها نيست.يعني من ديگه بزرگ شدم ديگه نميتوني سرم کلاه بگذاري.يادته سر پرهام چي مي گفتي؟چقدر وعده وعيد بهم دادي،بعد زيرش زدي؟اين ديگه اون يکي نيست......... علي که خواب از سرش پريده بود مقابل سيل کلمات مريم با دهان باز مانده بود چه بگويد.تازه مي فهميد جريان چيست و چرا زنش با چشمان پر از اشک و اخم هاي گره کرده آن طور عصباني است

خوب بقیه؟

ستاره جون لطفا بقیشم بذار خانمی!

هرگز فکر نمي کرد روزي دم توالت خانه روبه روي هم بايستند و اين حرفها را بشنود.به دستشويي شيک و تميزشان نگاه کرد کاشي هاي گل بهي با حاشيه صدف وستاره دريايي که دور تا دور دستشويي را احاطه کرده بودند.کابينت چوب تيره و آيينه سر تاسري.همه وهمه انگار به ريشش مي خنديدند،چقدر هر جايي مي توانست بد و ترسناک باشد.ناگهان وسط حرف مريم پريد:چي داري مي گي و ميري؟اصلا چرا
اينجا وايستاديم؟بيا بريم توي اتاق درست و حسابي حرف بزن ببينم چه خاکي سرم شده....مريم جيغ زد:چه خاکي به سر من شده نه تو!علي انگشتش را روي دماغش فشرد:هيس!صدا از هواکش ميره زشته.مريم با دست او را عقب زد:به جهنم که ميره،مي خواستي نياي تو اين يه وجب جا کارآگاه بازي در آري.بعد انگار بيشتر با خودش تا علي ادامه داد:چه بدبختي ام من!توي مستراح هم آسايش ندارم.اصلا من کي آرامش داشتم که حالا توقع داشته باشم.خسته شدم از اين وضع
علي بازوي مريم را گرفت و با ملاطفت او را همراهي کرد به سوي اتاق خواب برد:هيس!پرهام بيدارميشه،مي ترسه بيا ببينم چرا ناراحتي؟مريم پاهاي ظريفش را به عقب پرتاب کرد ودمپايي هاي دستشويي هرکدام به سويي پرواز کردند.خانه بزرگ در سکوت صبح گاهي فرو رفته بود.مريم گريان و عصبي روي تخت بزرگ نامرتب نشست دستهايش را روي صورتش گذاشت و هق هق کرد.علي آه کشيد و کنارش نشست از وقتي با هم ازدواج کرده بودند شاهد طوفان هاي گاه و بيگاه مريم بود که شديد اما زود گذر بود.آهسته دست مريم را از روي صورتش عقب زد و فقط نگاهش کرد.مريم با چشماني سرخ وپر اشک به علي نگاه کرد و از ميان دندان هاي به هم فشرده اش غريد:-اون طوري نگام نکن که هيچ فايده اي نداره.من اين يکي رو زير بار نميرم.علي لبخند رد صبورانه پرسيد:"چي شده؟من هنوز گيجم،صبح به اين زودي پا شدي رفتي يک ساعت توي دستشويي نشستي،بعد هم گريه و داد وبيداد ... چي شده؟"مريم خشمگين دستش را کشيد و ابروي ظريف و باريکش را در هم برد-چي شده؟...هيچي!من حامله ام،ولي هيچ تبريک و هورايي در کار نيست لطف کن زيپ دهنت رو هم سفت بکش و بشمار سه دنيا رو خبر نکن که حال و حوصله طرف شدن با هزار و يک نفرو ندارم.به خصوص فضول ها!علي شوکه از خبري که شنيده بود چند لحظه اي حرف نزددهانش خشک شده بود و لبهايش به هم چسبيده بود.نمي دانست چه بگويد،سرش را تکان داد انگار مي خواست موقعيت جديدي که با اين خبر به وجود مي آمد در نظرش مجسم کند.اما نگاه پرخشک و هق هق عصبي زنش نمي گذاشت خيال بافي کند.بالاخره وقتي صدايش را از جايي پيدا کرد پرسيد :ميخواي چيکار کني؟مريم ازجا پريد صدايش ميلرزيد:هيچي ،چي کارش کنم؟ميرم پيش يک دکتر خودم رو خلاص ميکنم.علي هم از جا پريدصداي او هم مي لرزيد،بي آنکه فکر کند صدايش بيرون مي رود يا پسرش از خواب مي پرد فرياد کشيد:در واقع اون طفل معصوم را خلاص ميکني،هان؟مريم بي آنکه بترسد يا جا بزند،لب هايش را جمع کرد مثل وقتي که مي خواست تف کند دستش را به کمرش زد و با صدايي بلندتر از علي داد زد:-هر جور دوست داري فکر کن.طفل معصوم جنابعالي فعلا اندازه سز سوزن مي مونه.بيخودي سعي نکن احساسات منو تحريک کني،همين پرهام براي هفت پشت جد وآبادم بسه،طفل معصوم!علي تند تند لباسهايش را عوض کرد و غر مي زد:تو حق نداري اين کارو بکني،به هر سازي که بزني مي رقصم اما اين يکي رو ديگه نيستم.بعد وارد مکالمه فرساينده و تکراري شدند که هراز گاهي بينشان رد و بدل مي شد اما هرگز از گردونه خارج نمي شد.مريم توپيد:نيستي که نباش،به جهنم مگه تو نگهش مي داري،حاملگي و عق و پقش مال منه،شب بيداري وشير دادن و هزار کوفت و کاريش مال منه زاييدن وچهل روز ناليدنش مال منه،پس در واقع من زير بارم ته تو!-به هرحال بهت بگم به فکرت هم خطور نکنه سراغ خاله خانباجي ها بري،براي اطلاعت بايد عرض کنم اين بچه مال من هم هست.مريم پوزخند زد:-پس بفرما نگهش دار،من نميتونم.بعد انگار با خودش زمزمه کرد:"اصلا از همون اولش اشتباه کردم،نبايد ازدواج مي کردم.الان وقت ازدواج و بچه داري من نبوددوستهام همه دارن براي خودشون کيف مي کنن من احمق فکر کردم خونه شوهر حلوا پخش مي گنن...:علي رنجيده نگاهش کرد:"دوستات هم کيف نمي کنن،همه دارن دنبال شوهر مي گردن!کور نيستي که!ميبيني همه شون حسرت زندگي تو رو ميخورن:مريم عصبي قهقهه زد:حسرت؟حسرت چي رو ميخورن؟زندگي من از دور دل مي بره از جلو زهره.چقدر باباي بدبتختم گفت مريم خانواده هامون به هم نميخورن،ميري وقتي مي فهمي که ديگه ديرشده من مثل بز لج کردم و پامو کردم توي يک کفش که نخير من مي خوام با خودش زندگي کنم نه با خانواده اش....علي باز رنجيده نگاهش کرد.از آن نگاه ها که مريم خوب مي شناخت،چشم هاي درشت و عسلي رنگي که انگار يک دنيا گله داشت،فرم کج نگه داشتن سر و جمع کردن لب ها،انگار بخواهد بگويد :"انصاف داشته باش"اما مريم مثل دفعه هاي پيش توجهي به آن چشمهاي گله مند نکرد و تند تند رختخواب ها رو مرتب کرد.صداي علي لرزيد.-تو رو نميدونم،ولي من در بدترين شرايط و سخت ترين روزها هم لحظه اي پشيمون نبودم.خدا رو شکر ميکنم که تو و پرهام رو دارم.قلب مريم لرزيد.اما اخم ها رو باز نکرد،نيش دار جواب داد:تو نبايد هم پشيمون بشي.توي خواب هم نمي ديدي که چنين زني نصيبت بشه.شما کجا و ما کجا
علی حرفی نزد،اما حالت نگاهش صدها چوب پنهان داشت فقط حیف که یارای جواب دادن ویکی به دو کردن با مریم را نداشت.هیچ وقت نداشت در حاضر جوابی هرگز عددی به حساب نمی آمد،بر عکس مریم که نمره اول را مال خود می کرد.علی می دانست که همیشه در وقت هایی که مریم عصبی و ناراحت است این طوری بی انصاف و بی رحم می شود اما همان موقع هم او و پسرشان را دوست داشت.حالا یک موقعیت گیج کننده برای هر دوشان بود.هیچ کدام انتظار بچه دیگری را نمی کشیدند آن هم الان پرهام تازه چهار ساله شده و بقول مریم از آب و گل در آمده بود.علی کمی ادکلن به زیر گلویش زد و موهایش را شانه زد.از آیینه به مریم که روتختی را مرتب می کرد نگاه کرد و دلش برای زن ظریف و زیبایش پر کشید اما اخمهای در هم و فک سخت شده مریم اصلا سر سازش نداشتند.علی آهسته گفت:-الان عصبانی هستی،بگیر بخواب بعد سر فرصت بشین فکر کن،می بینی که خیلی هم بد نشد بالاخره که ما تصمیم داشتیم پرهام رو از تنهایی در بیاریم عجولانه تصمیم نگیر.مریم با دستانی خشک شده در هوا سرش را بلند کرد و به شوهرش نگاه کرد.دنبال ردی از تمسخر صورتش را کاوید اما وقتی از جدی بودن علی مطمن شد فریادش بلند شد-چی چی سر فرصت فکر کن!نکنه میخوای نه ماه بشینم فکر کنم بچه رو نگه دارم یا نه؟...فرصتی ندارم،هرچی بزرگتر بشه هم برای من خطرناکه هم گتاه داره.همین امروز میرم سراغ مهرانه اون خودش این تجربه رو داره دکترش رو بهم معرفی میکنه .علی پوزخندی زد:"یعنی الان گناه نداره؟"-نخیر!الان که چیزی نیست یه لخته اندازه نخودچی .....علی به طرفش رفت :"این نخودچی یک آدمه مثل پرهام بی خودی برای خودت قصه نباف!چه نخودچی چه فندق چه یه جنین شش ماهه گناه داره !می خوای یه بچه رو بکشی؟اون هم بخاطر سهل انگاری خودمون؟گناه اون طفلکی چیه؟"وقتی دید مریم حرفی نمی زند ادامه داد:گناه داره،هزار باره گتاه داره.بعدش هم ما که یه بچه دیگه می خواستیم،خودت چند بار گفتی ... یادته؟حالا فکر کن خودمون خواستیم به خدا مردم صد سال دوا درمون می کنن تا خدا نظر لطفی بهشون بکنه تو می خوای لطف خدا رو این طور جواب بدی؟"مریم پوفی کرد و دستش را به هوا پرتاب کرد.
"برو بابا!حال وحوصله موعظه ندارم.برو ببینم عین پیرزن هاوراجی می کنی.اینا هم برای اینه که تو اصلا نمی فهمی !اگه یک بار مردها حامله می شدن و می زاییدن دیگه محال بود از این روضه ها بخونن اصلا نسل بشر ور می افتاد.حالا هم برو سرکارت تا دعوامون نشده که حال و حوصله تو یکی رو ندارم،خودم تصمیم می گیرم چون خوشبختانه این بچه تو شکم منه نه تو!
علی دست زنش رو در هوا گرفت و با ملایمت بوسید:"الان عصبانی هستی؛یه کم استراحت کن یه روز این ور اون ور زیاد فرقی نداره.من بعد از ظهر زود بر میگردم با هم حرف می زنیم.تا آن موقع تو هم یه خورده آروم شدی.مریم بار دستش رو کشید و از خشم غرید.علی از اتاق بیرون رفت بی آنکه صبحانه بخورد سوئیچ را از جا کلیدی کله آفریقایی ها برداشت ودر را آهسته پشت سرش بست

مریم انگار شیری وارد قلمرو بی رقیبش شده باشد دمپایی های ظریف و بندی اش را پا کرد و به هال رفت.همه جا سلیقه برجسته و بی نظیرش خود نمایی می کرد.انقدر به این سلیقه افتخار می کرد و همه تعریفش را می کردند که بعد از مدتی علی خودش را کنار کشید و حتی اظهار هم نمی کرد،البته خیلی تفاوتی هم نمیکرد چون حتی اگر نظری هم مریم ساعتها جرو بحث می کرد تا وادارش کند که نظر او را که حتما بهتر است بپذیرد.هال کوچک و جمع وجور در واقع اتاق تلویزیون بود،البته خیلی هم اتاق نبود چون با راهرو کوچک وپهنی وارد سالن پذیرایی نسبتا بزرگی می شد که مریم به دقت سعی می کرد مرتب نگهش دارد.در هال فرش کوچک ومربعی با نقش مدرن و پرزهای بلند به رنگ کرم و قهوه ای انداخته بودند ودورش یک نیم ست چرم شیری حلقه شده بود.سیستم صوتی و تصویری نسبتا جدیدی عرض یکی از دیوارها را پر کرده بود و بالای تلویزیون تابلوی بزرگ و ارزشمندی از پنج سوره ای که با "قل"شروع می شد به چشم میخورد،قسمتی دوست داشتنی که اغلب نیمه تاریک بود،حتی با وجود لوستر ظریف وشیک سقفی که مثل گلی شاخ و برگ هایش روی سقف پخش می شد.مریم بی توجه به جزئیات مورد افتخارش وارد آشپزخانه شد.دیشب هیچ کدام از ظرف ها رو نشسته بود.ظرف های چرب و کثیف روی هم تلنبار شده و منتظرش بودند.کابینت های شیک و خوشرنگش هم کثیف بود.دکمه کتری برقی را پایین زد و مثل روی صندلی پایه بلند نشست.چرم های کرم صندلی به کرم چرکی تبدیل شده بود که فکرش هم حال مریم را به هم می زد.دست به سینه نشست و موقعبت جدیدش را بررسی کرد.حالا که علی رفته بود ،می توانست بی حضور هیچ مزاحمی همه جوانب را بسنجد.شاید هم تصمیم دیگری می گرفت.تارهای نامرئی موهایش را چند بار عقب زد،با اخم گره کرده و چشم های درخشان از خشم قیافه اش دیدنی شده بود.فکر کرد شاید حق با علی باشد؛او همیشه از اینکه پرهام تنها باشد بیزار بود.در ضمن پرهام چهار سالش تمام شده بود و تا وقتی بچه جدید به دنیا می آمد تقریبا پنج ساله می شد شایداوضاع به اون بدی هم که فکرمیکرد نبود.به هر حال این بچه مال هر دو نفرشان بود و این خیلی ظالمانه بود که او به تنهایی برایش تصمیم بگیرد.بعد یاد حاملگی اش افتاد.روزهایی که از درد کمر نمی توانست تکان بخورد.شب هایی که مثل نهنگ به گل نشسته نمی توانست بغلتد.ترک های ران وشکمش،دردهای وحشتناک که مثل چاقویی تیز از این پهلو تا آن پهلویش را می شکافت.نگاه های کنجکاو مردم روی بر آمدگی شکمش،پف صورت و لبهایش،پاهای ورم کرده اش که در هیچ کفشی جا نمی شد.بعد هم درد سزارین و بخیه هایی که آتشش می زدند.بچه سرخ وکم مویی که فقط فریاد می کشید و گویی جانش را می خواست.شبهای اول تا صبح بیدار ماندن مثل افسانه شیر دادن و به پشت بچه زدن و عوض کردن پوشک و دوباره از نو...سرش را تکان داد نه!اصلا طاقتش را نداشت.پرهام هم می توانست با پسر خاله اش بازی کند.جهنم!بچه عمه اش هم بود؛ به هر حال تنها نمی ماند.حالا خودش که دو تا خواهر داشت چه گلی به سرش بود؟از جا برخاست و بی حوصله لیوانی را از آب جوش پرکرد و یک چاش کیسه ای داخلش انداخت.بعد دوباره روی صندلی نشست.صحنه های سخت جلوی چشمانش می رقصیدند:"واکسن زدن ها-گربه وتب،اسهال استفراغ-ملافه ها و رختخواب شستن ،راه رفتن ها و زمین خوردن ها ......."دوباره سر تکان داد.نه!محال بودحالا که دقیق فکر می کرد،میدید از سن جنین چند هفته بیشتر نمی گذرد.شاید هنوز یک ماه نشده باشد.نباید با این فکر که نطفه کوچک بعد از گذشت چند ماه یک بچه کامل میشود خودش را آزار بدهد.الان هیچ گناهی ندارد.نه روحی نه جسمی ،هیچ!سرش را تکان داد و سعی کرد صدای ضعیف را خفه کند.-یعنی گناه نداره؟-نه که نداره.من الان بیشتر گناه دارم!-میخواستی حواست رو جمع کنی،حالا باید نگهش داری.-یه اشتباه قابل جبرانه،مگه نه؟-نه هر اشتباهی!تو داری در باره یک آدم حرف می زنی،می خوای قاتل بچه خودت باشی؟-برو بابا،قاتل ،بچه!کدوم بچه؟الان هیچی نیست.صدا پوزخند زد:"خودت هم میدونی که هست!الحمدالله تحصیل کرده هم هستی.هزار راه وجود داشت که توی این موقعیت نا خواسته نمونی،خودت اهمال کردی............"مریم عصبی شد:"فقط من؟"صدا متاسف ادامه داد :"هم تو هم علی.اما علی این بچه رو می خواد،تویی که که می خوای اونو بکشی:-تو!مریم بی ۀنکه لب له چایی بزند از آشپزخانه بیرون آمد.با قدم های تند به اتاق خواب رفت و خودش را روی تختی که تازه مرتب کرده بود انداخت.شاید حق با علی بود؛باید کمی استراحت کند.شاید از کم خوابی انقدر عصبی و بی قرار شده بود.به هر حال پرهام چند ساعت دیگه بیدار می شد و او ناگزیر بود همراهی اش کند.پس چه بهتر تا فرصت داشت کمی استراحت کند.کوسن نرم وقلبی شکلش را در آغوش کشید و آرزو کرد ای کاش اشتباهی شده باشد.شاید هم تست اشتباه بود.خیلی هم نباید به این تست های ارزان قیمت اطمینان کرد.چه بسا که همین امروز و فردا اتفاقی که منتظرش بود می افتاد.....شاید هم تاریخ ها رو اشتباه کرده بود.با این آرزو که همه چیز اشتباه باشد به خواب رفت.
بی آنکه واقعا به کاری که می کند فکر کند،قاشق را در دهان پرهام فرومی کرد.با صدای فریاد کوتاه بچه از میان فکرهای سیاهش بیرون آمد.بی حوصله به بچه گریان پرخاش کرد
-چته؟
بعد بی آنکه فرصت بدهد شروع کرد:
"نگاه کن چه کار کردی بچه بد!هر چی غذا بود ریختی رو فرش،اه ،حالم بهم میخوره...
پرهام گریان نالید:قاشق رو محکم زدی به دندونم،درد گرفت
مریم اخم کرد:خوب دهنتو باز کن دیگه،انگار گاو صندوقه .
بعد با دست تند تند برنجهای روی فرش رو جمع کرد،همانطور هم غر می زد:
-اصلا تو دیگه چهار سالته،نی نی نیستی که!باید خودت غذا بخوری.خسته شدم از بس لوس بازی در آوردی،بخور دیگه،نگاه کن انگار مرغ غذا خورده،اه...
پرهام بغض کرده به مادر عصبانیش نگاه می کرد.مریم بی توجه به نگاه پسر کوچکش ،یک بند غر می زد:-
-من شدم خدمتکار دربست این آقازاده و بابای نوبرش.از صبح هی بدوبدو،حقم داره آقا که اینقدر کله سحر گناه داره گناه داره کرد.اون که نگه نمی داره،می افته گردن من بدبخت.میخواد پرهام تنها نباشه،همین یکی برای هفت پشتم بسه،همین یکی یه کلفت دست به سینه می خواد،چه برسه به دوتا...
پرهام که از حرفای مادرش سر در نمی آورد،ساکت گوشه ای کز کرده بود.خوابش می آمد،اما میترسید از جایش بلند شود ومادرش دوباره یاد کار بدش بیفتدمریم تند تند ظرف غذا را جمع کردو به آشپزخانه برد.بعد پشیمان از عصبانیت بی موردش به سمت پرهام برگشت.پرهام از ترس خودش را جمع کرد و مریم بی توجه به ترس بچه ،محکم او را در آغوش کشید و آهسته گفت:
-بمیرم برات،دهنت درد گرفت؟پرهام که از ترس بغض کرده بود،وقتی مهربانی مادرش را دید؛ناگهان به گریه افتاد.مریم بچه را آهسته تکان تکان داد و روی موهایش را بوسید:
-ببخشید خوشگلم؛حواسم نبود.تو چرا دهنت را باز نکردی؟
بچه گریان جوابش را داد:-دهنم هنوز پر بود...
مریم با پشیمانی پسرش را غرق بوسه کرد:
-آخی؛بمیرم.بیا ،بریم برات یه قصه قشنگ بگم تا بخوابی.
طوفان ناگهانی،بی مقدمه آفتاب شد
-قصه خودمون رو بگو...
مریم به سختی از جا بر خاست و بچه را بلند کرد.در دل آرزو کرد سنگینی پرهام ،بار کوچکش را از جا بکند،در همان حال جواب داد :-چشم
بعد همان طور بچه در بغل به سمت اتاق کودکش رفت.دکوراسیون زیبا به آنجا هم راه یافته بود.فرش کوچک با نقش یک خرس زرد وزیبا روی موکت نعنایی رنگ پرز بلند ونرم ،حاشیه جوجه کارتنی با گربه های سیاه وبامزه که دور اتاق دنبال هم می دویدند.سرویس خواب زیبا با دو رنگ کرم و سبز که کمد ومیز کامپیوتر هم داشت.مریم حواس پرت ،روتختی قشنگ وبراق مرد عنکبوتی را کنار زدو پرهام خندبد.با ذوق دراز کشیدو کنار رفت تا مادرش هم کنارش جا شود.مریم موهای مشکی پسرش را با محبت کنار زد وگفت:خوب ...
اما هنوز قصه را شروع نکرده بود که تلفن زنگ زد.پرهام اخم کرد و مریم بلند شد .
-تو بخواب،من همین الان میام پیشت و برات قصه میگم،خوب؟
بعد دوا ن دوان به طرف صدای تلفن رفت.صدای زنگ گوشی از جایی می آمد که مریم نمی دانست.با چشم فوری همه جا را جستجو کرد.هرکس پشت خط بود می دانست در خانه آنها مدتی طول می کشد تا گوشی پیدا شود.عاقبت آن را کنار ماکروفر زیر حوله آشپزخانه یافت و دکمه را فشرد.در گوشی نفس نفس می زد:
-بله؟
صدای مادرش خندید:-طبق معمول دنبال گوشی می گشتی؟
مریم از صدای مادرش همه چیز را فهمید.مادرش با خوش خلقی به او رشوه می داد پس در عوض از او چیزی می خواست.فوری به این نتیجه رسید که علی از مادرش خواسته با او تماس بگیرد،پس همه چیز را به او گفته بود.از حرص دندان هایش را روی هم فشار داد،به زور جواب داد:
-سلام مامان،چطورین؟بابا چطوره؟
مادرش نمی خواست زود دستش را رو کند .مریم بازی مادرش را حفظ بود،اما حوصله بازی کردن نداشت.دلش می خواست بگوید:-استپ!من نیستم،خودت بازی کن اما حرفی نزد
.-همه خوبن،تو چطوری؟پرهام جون چطوره؟
مریم در دل جواب داد:-حال علی رو نمی پرسه،چون باهاش حرف زده؛داماد مارمولک!سر سری گفت:-همه خوبن،خیلی ممنون.اتفاقا داشتم پرهام رو می خوابوندم.الان منتظره برم براش قصه بگم.
منتظر ماند مادرش بگوید:-خوب برو به بچه برس،من کار خاصی نداشتم فقط می خواستم احوال پرسی کنم.اما بر خلاف انتظارش مادرش گفت:-حالا یه بار هم منتظر بمونه،آسمون به زمین نمی رسه. مریم مطمئن شد حدسش درست است.
مادرش ادامه داد:-خودت چطوری؟خوبی؟
وقتی دید دخترش سکوت کرده،شروع کرد:-گفتم یه زنگ بزنم ببینم چطوری،تلفنت اشغال بود،زنگ زدم به شوهرت.می خواستم بگم عصری بیایید اینجا،دلمون براتون تنگ شده،اما علی گفت تو حال نداری.این بود که دلم شور زد ،گفتم یه زنگی بزنم ببینم چطوری،چرا حال نداری؟
مریم بی حوصله خودش را روی مبل راحتی انداخت.می دانست مادرش از (الف)تا(ی)قصه را می داند،اما نمی داند چطور بگوید.احتمالا علی همه چیز را تعریف کرده بود،اما از مادرش خواسته بود جوری نگوید که مریم بفهمد داستان از کجا درز کرده،هر دو حدس زده بودند با حال خرابی که او دارد همان اول کاری که صدای مادرش را بشنود همه چیز را بیرون می ریزد.
مریم دندان قروچه ای کرد و به سختی گفت:-من که میدونم علی همه چیزو گفته!پس لطفا فیلم بازی نکنید.خودتون هم می دونید که چرا حوصله ندارم.اما بهتون بگم،اصلا گوش شنوا برای نصیحت و پند و اندرز ندارم ها!
مادرش طبق عاد ت توپید:-درد بابام!می خواستی حواست رو جمع کنی.از قدیم گفتن هر که خربزه می خوره پای لرزش هم مشینه.
مریم با حاضر جوابی گفت:-قدیم دکترا بلد نبودن لرز رو درمون کنن،الان بلدن.نباید پای لرز نشست.
-ببین مریم!تو دیگه بچه نیستی که من بترسو نمت یا وادارت کنم،اما بهت بگم این کارا عاقبت نداره.یکهو دیدی خدا قهرش گرفت هرچی داری از دستت گرفت ها!
مریم پوزخندی زد :-چی رو مثلا؟ویلای شمال و ماشین بنزم رو می گید،یا خونه هزار متری و استخر وسونا دارم رو؟
می توانست مادرش را مجسم کند که چطور بین انگشت هایش را گاز می گیرد.صدایش را پس از مکثی شنید:-ناشکری نکن بچه،خیلی ها آرزوی زندگی تو رو دارن.
مریم به ذهنش فشار آورد.این جمله را کی شنیده بود؟مطمئن بود این جمله را آن روز شنیده.یادش افتاد علی گفته بود همه دوستانش آرزوی زندگی او را دارند.
مادرش داشت می گفت:-خونه خوب و خوشگل،شوهر آقا و با اخلاق بچه سالم و باهوش،دیگه چی می خوای که نداری؟
مریم به پاهای کوچک و ناخن های مرتبش نگاه کرد.این دیالوگ را حفظ بود.الان مادرش می خواست هزار و یک مثال از دور وبری ها بیاوردو ثابت کند خانه بزرگ وویلا و ماشین آنچنانی خوشبختی نمی آوردو مردم آرزوی خوشبختی دارند،همان چیزی که او داشت و قدرش را نمی دانست.با خودش قرار گذاشت علی که در را باز کرد سرش خراب شود و یک دعوای درست و حسابی راه بیندازد.چه معنی داشت هر چه می شد پای مادر او را وسط می کشید.بعد نوبت مادر شوهر که می رسید،هیس و هوس می کرد که مادرش اعصاب درست و حسابی ندارد و گناه است او را نگران و عصبی کنند.شوهر هم بود شوهرهای قدیم!دلش می،جوری که قاپ آنها را بدزدد و آنها را بر علیه او بشورانند؟ناسلامتی پدر و مادر او بودند اما چطور هوای علی را داشتند وبه خاطر علی او را سرزنش می کردند .
.صدای مادرش در گوشش پیچید.-همین دختر اعظم خانم،چرا راه دور بریم؟یادته چه عروسی براش گرفتن و چه خونه و زندگی براش درست کردن؟یادته سر عقد پدر داماد بهشون ویلای شمال کادو داد و مادر داماد سوئیچ پزو به دختره داد؟بعدش چی شد؟هان؟
مریم خسته و عصبی به ساعت نگاه کرد.تقریبا چهل دقیقه بود که مادرش با حرارت
حرف می زد.سعی کرد دهانش را محکم ببندد تا حرفی نزندکه ماههامجبور به منت کشی شود؛چیزی تا پایان دیالوگ نمانده بود.مادرش بی توجه به سکوت مریم خودش جواب خودش را داد:
-هیچی !فهمیدن داماد یه دیوونه زنجیری خطرناکه!می خواستن زنش بدن بلکه حالش خوب بشه،یادته چه بلایی سر دختر بدبخت اعظم خانم آورد؟چون می دانست مریم باز هم جواب نمیدهد دیگر منتظر نماند.
-تا طلاقش رو بگیرن و بیان بفهمن چی شده،دو سه تا دنده و چهار پنج تا دندون دختر بیچاره رو خرد و خاکشیر کرد.
مریم آه کشید:-حالا این حرفها چه ربطی به من داره مامان؟
-ربط نداره؟این همه ناشکری میکنی؟...الان هم به جای اینکه شیرینی پخش کنی و سور بدی زانوی غم بغل زدی و توی فکر کشتن اون طفل معصومی؟این کار آخر و عاقبت نداره.تازه تو که یه بچه دیگه می خواستی ،سنت هم که کمه!پیر نیستی بگم برات خطر داره،پس چرا نا شکری می کنی؟
مریم با بد خلقی جواب داد:-من الان احتیاج به کمک دارم نه یک نفر که نصیحتم کنه.همین پرهام رو نمی تونم جمع و جور کنم،یکی دیگه هم اضافه کنم.
مادرش خندید:-شاید این یکی دختر باشه ها!
-این چه ربطی به موضوع داره؟
-ا درد بابام!قبلا سر هشتمی تازه به این فکر می افتادن که زیاده یا کمه حالا مگه تو چند تا بچه داری؟تازه شوهرت آنقدر خوب و کمک حالته.مردهای قدیمی نه کمک می کردن نه ناز و نوازش بلد بودن،باز زنها بچه می آوردن وپدرشون در می اومد تا از آب وگل درش بیارن.تو که ماشاالله درآمد شوهرتم بالاست.لازم نیست نگران باشی،سر کار هم که نمی ری،دیگه چی می گی؟
مریم عصبانی شد-بس کن مامان!من طاقت حاملگی وزایمان وبچه داری رو ندارم چه شوهرم خوب باشه چه بد،من باید نه ماه به دل بکشم و برم زیر تیغ جراحی،طاقت شیر دادن نصفه شب و ونگ ونگ ندارم،می فهمی؟
مادرش وقتی عصبانیت دخترش را دیدخواست آرامش کند:-عزیزم چشم بهم بزنی تموم شده،عوضش یه بچه خوشگل وناز گیر میاری که به دنیا می ارزه.انقدر سخت نگیر،من هم که نمردم بهت کمک میکنم.مادر شوهر و خواهر شوهرت هم هستن.
-آره مخصوصا اونها،چشم ندارن منو ببینن،بیان کمک من؟تازه من صد سال از اونا کمک نمی خوام.حوصله فضولی وحرف ومنت رو ندارم.
مادرش آه کشید:-خوب خودم هستم،سمیرا وشیوا هم هستن تا بچه از آب وگل در بیاد کمکت می کنیم.
مریم با صدایی گرفته از بغض جواب داد:-آره سر پرهام هم از این وعده و وعیدها می دادی ،یادته؟-شیوا که می گفت درس دارم وفقط دیدن بچه اومد.سمیرا هم که خودش بچه داشت و هی بهانه مهمون داری آورد .شما هم که ده روز موندید و بعد حاجی حاجی مکه!این بار مادرش عصبانی شد:-ای بابا!هر چی می گم تو یه چیزی جواب می دی؟میگم کمکت می کنم،دیگه نکنه تمضای محضری می خوای !هان؟اصلا پرهام رو میدم سمیرا ببره خونه خودشون،خودم هم تا یک ماه شبانه روزی پیشت می مونم؛خوبه؟
مریم بی توجه به اشک ها و صدای گرفته اش زمزمه کرد:
-نه خوب نیست.همه گرفتاری حاملگی وزایمان یک طرف،آزادی من هم یک طرف دیگه...........پرهام تازه از آب وگل در اومده،می تونم بذارمش مهد کودک،یه خورده هم به خودم برسم،برم کلاس زبان،ورزش.....
چه میدونم با دوستام دوره بزاریم.دوباره پای خودم رو با دست خودم ببندم توی خونه؟
مادرش با تعجب جواب داد:این حرفها از کجا اومده؟تو دیگه شوهر وبچه داری،یاد مجردی افتادی؟
مریم با حسرت گفت:آره!یاد موقعی افتادم که هیچ موقع نداشتم.چرا اینقدر زود متو شوهر دادین؟
صدای مادرش شبیه جیغ شد:ما شوهرت دادیم؟عجب بی چشم ورویی،انگار یادت رفته مثل بز لج کردی و یه لنگه پا واستادی که می خوام زن علی بشم الا وبلا همین!هر چی من وبابات گفتیم نه!الان زوده خانواده ها بهم نمیان،حرف خودت رو زدی،یادت رفته؟
بغض مریم با صدا ترکید:نه !یادم نرفته.حالا باید تا آخر عمر تقاص پس بدم؟من هنوز جوونم،دوستام همه مجردن،دارن برای خودشون کیف می کنن.من احمق زندانی خونه ای شدم که با دست خودم ساختم.دیگه نمی خوام از این بدترش کنم،شما هم دلم رو با این حرفها خون نکن.باید میزدی توی سرم و نمی گذاشتی زود عروسی کنم.بچه که عقلش نمی رسه!پدر ومادر باید راهنمایی اش کنن،حتی اگه شده به زور.....
مادرش رنجیده جواب داد:ما کی به شماها زور گفتیم که این بار بگیم؟حالا هم که بد نشده،علی پسر خوب و با وجودیه.مردم توی خواب دنبال همچین شوهری می گردن،توی بیداری نصیب تو شد.این قدر هم که دوستت داره و جونش برات در میره.بالاخره که باید شوهر می کردی.شاید دیگه مثل علی نصیبت نمیشد.
مریم خسته شده بود،بی حال گفت:آره شاید بهتر از علی گیرم می اومد....
مادرش با بد جنسی جواب داد: شاید بدتر از علی نصیبت می شد.ناشکری نکن دختر!این هزار بار.حالا هم که شوهر کردی،پرهام مگه بده؟طاقت یه لحظه دوریش رو نداری!اون یکی هم مثل پرهام.یذار نگاهت بهش بیفته،جونت رو براش می دی.نکن کاری که بعدا پشیمون بشی.........
مریم چیزی نگفت،اشک مجال نمی داد چیزی بگوید.مادرش آخرین تیر را هم شلیک کرد:-به هر حال از ما گفتن،ولی بهت بگم اگه یه بلایی سر این طفل معصوم آوردی دیگه اسم منو نیار،عارم میاد با یه قاتل حرف بزنم،فهمیدی؟
مریم باز چرفی نزد و مادرش سرسنگین خداحافظی کردوقبل از آنکه مریم جوابی بدهد گوشی را گذاشت.مریم اونقدر گوشی رو نگه داشت که از صدای جیغ گوشخراشش از جا پرید.

اگه می خواهید بازم بدم باید تشویقم کنید زود باشید
واگرنه نیدونم که دوست دارید بعد سرد میشم نمینویسمhttp://www.ashpazonline.com/forum/posting.php?mode=smilies&f=10#

اره عزیزم بگو بقیه شو.خیلی قشنگه . این جریانیه که هر ماه برای همه ما اتفاق میافته ( من و خواهرام که هر ماه همین دلشوره رو داریم ) و تا حالا به خیر گذشته.خیلی دوست دارم بقیه شو بخونم. بنویس بی زحمت

تارا جان من دارم میرم. پس بقیه داستانو کی میگی؟ حتما تا فردا بذار. ممنون میشم

بابابقیه داستان رو بذار دیگه هزار نفر دارن این رمان رو می خونن خوب اگه شروع کردی تا اخرش برو حالا چه کسایی که می نویسن کمن چه زیاد

با خستگی دکمه ر ا فشار دادو گوشی رو روی مبل پرت کرد.بعد یاد پرهام افتادو از جا برخاست.پرهام خوابش برده بود،مریم ملافه ای روی پسرش کشید و نفس حبس شده اش را بیرون داد.حال و حوصله قصه گویی نداشت.بیچاره پرهام!....روی تخت دو نفره دراز کشید و سعی کرد همه چیز رو مرتب کنه.باید فکر می کرد.اول چه کند،اول از همه باید یک آزمایش خون می داد تا مطمئن شود.اگر جواب مثبت بود آن وقت باید با مهرانه تماس می گرفت و آدرس دکتری را که به مهرانه کمک کرده بود می گرفت.صدایی از ته وجودش پرسید:کمک؟بی حوصلا جواب داد :-بله کمک!حال و حوصله تو یکی رو ندارم،وقتی آدم یه جایی گیر کنه،هر کی نجاتش بده اسمش میشه کمک.
-واقعا برای طرز فکرت متاسفم،تو چه گیری کردی؟همه چیز رو به شوخی و خنده گرفتی،حالاکه غافلگیر شدی راحت ترین راه رو انتخاب کردی
-به خودم مربوطه!اجازه نمی دم هیچ کس دخالت کنه.
صدا پوزخند زد:-با عرض معذرت به خودت تنها مربوط نیست.به علی هم مربوطه،او هم که نظرش رو گفت.
مریم روی تخت غلتید:-من هم بهش گفتم حاملگی و زایمان مال منه،پس حق تصمیم گیری با منه....
صدا ضعیف شد:گناه داره
مریم بلندتر از صدا گفت:-من هم گناه دارم.پس کی نوبت من می شه؟به همه زنهایی که فعالیت اجتماعی دارن حسودی می کنم.کارم شده در حد یه کلفت.بشوی،بپز،بخر،بچه داری کن.دیگه نیستم.من هم آدمم،می خوام برای خودم باشم یه آدم مثبت باشم کسی که بود و نبودش برای عده ای فرق کنه!می خوام به خودم برسم مگه من چند سالمه؟
صدا دیگر چیزی نگفت و کلی حرفهای نگفته در دل مریم باقی ماند.گوش تیز کرد تا بلکه صدا را بشنود و بقیه حرفهای تلنبارش را خالی کند اما خبری نبود.
خب کجا بود؟آهان گرفتن آدرس دکتر،فکر کرد چه بهانه ای برای دکتر بیاره،اصلا شاید احتیاج به بهانه نباشه.یک روز هم بیمارستان می مونه،میتونست پرهام رو به سمیرا بسپره.پرهام عاشق خاله اش بود و با نیما پسر خاله اش رابطه خوبی داشت.تاره کلی هم کیف می کرد که شب پیش نیما بمونه و بی آنکه کسی غر بزنه چند ساعت پلی استیشن بازی کنه.برای علی هم بهانه ای جور می کرد مثلا مهمانی زنانه،روی مادرش به عنوان همدست نمی شد حساب کرد،چون تا می فهمید جریان چیست،بشمار سه علی رو خبر می کرد.و مریم اصلا حوصله بحث و کشمکش نداشت.علی باید وقتی ماجرا را می فهمید که همه چیز تمام شده باشه.خب!میتونست با المیرا برنامه ریزی کنه الی همیشه برای او همدست خوبی به شمار می آمد.احتمالا تنها کسی که با نظرش موافق بود ،همان الی بود.طبق معمول که یاد الی می افتاد حسرت مثل دستی جانش را چنگ زد.اِلی با آن هیکل متناسب و تیپ آخرین مد،هر بار مربم می دیدش موهایش یک رنگ و مدلی جدید داشت.ابروهایش را هر بار یک مدل جدید بر می داشت.آرایشش هر بار تغییر می کرد.مانتوهای مد روز و کفش وکیف متناسبش آه مریم را در می آورد.هر بار که به خانه مریم می آمد کلی حرف از محل کارش داشت همکاران و دوستان متعدد،دوره های دوستانه،کوه و مسافرت های دسته جمعی که مریم را داغ می کردو می سوزاند.اِلی دوست صمیمی اش بود چندین سال کنار هم در یک دانشگاه درس خوانده بودند. با این تفاوت که از سال اول مریم متاهل محسوب می شد و اِلی هنوز مجرد بودوهر وقت هم حرفش می شد با ادایی با مزه دستش را تکان می داد و می گفت:
-حالا تو شوهر کردی کجا رو گرفتی؟ول کن بابا من آقا بالا سر نمی خوام.دارم برای خودم زندگی می کنم.
بعد سری از روی تاسف تکان می دادو نچ نچ می کرد :-نگاه کن تو چه به روز خودت آوردی.هنوز مزه هیچی رو نچشیدی گوشه خونه شوهر ،بچه داری و خونه داری،جوونی ات داره می گذره حالا کیه که قدر بدونه.همین علی یه خورده بگدره و تو با این همه زحمت و جون کندن توی این خونه از ریخت بیفتی،فیلش یاد هندستون می کنه.اون موقع پشیمونی فایده نداره.حد اقل جوونی می کردی بعد یاد شوهر می افتادی،می ترسیدی دیر بشه؟
مریم هر بار اِلی رو میدید تا چند روز به قول اِلی دپرس بود.هرچه هم علی سر به سرش می گذاشت و این طرف آن طرف می بردش حالش جا نمی آمد،تا اینکه کم کم در جریان زندگی روز مره همه چی رو از یاد می برد. وای اگر اِلی می فهمید او دوباره حامله است،چه افتضاحی می شد.چقدر مسخره اش می کرد ولی اگر می فهمید که او می خواهد از دست بچه خلاص شود،نه تنها کمکش می کرد،بلکه تشویقش هم می کرد تا علی بویی نبرد.حتی شاید یک روز مرخصی می گرفت و در بیمارستان همراهی اش می کرد،چون مریم نمی توانست از مادرش کمک بگیرد.همین چند دقیقه پیش مادرش نگفته بود اگر بلایی سز طفل معصوم آورد دیگر اسم او را نبرد؟شیوا هم که اصلا قابل پیش بینی نبود،نمی شد روش حساب باز کرد.سمیرا هم خیلی هنر می کرد پرهام رو نگه می داشت....
پس می ماند اِلی،البته اطمینان داشت اِلی به خاطر او حتما مرخصی می گیرد،مگر
برنامه ای از قبل داشته باشد.مریم به ذهنش سپرد که از قبل با اِلی هما هنگ کند،بعد با دکتر قرار و مدار بگذارد.نه !اول باید مطمئن می شد که واقعا حامله است.چشم هایش را روی هم گذاشت و سعی کرد عکس العمل علی را تجسم کند.احتمالا طبق معمول مواقعی که عصبانی می شد گوش هایش سرخ و رگ های گردنش متورم می شد.بعد نگاه های رنجیده و پر گله اشرا مثل تیری زهر آگین به سمتش پرتاب می کرد.شاید هم کار به جر و بحث و داد وبیداد می کشید.اما چه باک وقتی کار از کار گذشته باشه برای مریم فرقی نمی کرد.چون مطمئن بود بعد از چند روز حد اکثر یک هفته قهر و اخم ،علی طاقت نمی آوردو آشتی می کردند.تنها چیزی که هنور از آن مطمئن بود عشق بی قید و شرط شوهرش بود.صدای موذی پچ پچ کرد:
-البته اگر به خاطر کشتن بچه عشقش به کینه و نفرت تبدیل نشه....
مریم لرزید و بغض بدی در گلویش جا گرفت.
با صدای چرخش کلید و به هم خوردن در از جا پرید.صدای علی مهر آمیز بلند شد.
-سلام عزیز بابا،چرا تنها نشستی؟
پرهام پچ پچ کرد:-مامان خوابیده........
علی خندید:قربونت برم ،خوب تلویزیون رو روشن می کردی برنامه کودک می دیدی.
دو باره پرهام پچ پچ کرد:آخه اگه بیدارش کنم دعوام می کنه.
دل مریم فشرده شد.انقدر ترسناک بود و خودش خبر نداشت. به تندی از جا پرید.لحظه اول را از دست داده بود.نمی خواست خواب آلود غافلگیرشود.به تندی در آیینه میر توالت نگاه کردو موهای بلندش را برس کشیدوجمع کرد.چشم هایش قرمز و پف کرده بوداما بقیه چیزها خوب وطبیعی به نظر می رسید.مریم با خودش گفت:
-جز نفر اضافه که داره کولی می گیره!
صدای علی نزدیک شد:-سلام خوشگلم.
مریم اخم کرد:علیک سلام دهن لق.
خواست چیزی بگوید که علی با انگشت روی دماغش فشار آورد،پرهام دنبال پدرش وارد اتاق خواب شد و به مادرش خندید:-سلام مامان.
مریم خم شد و صورت پسرش را بوسید:سلام عشق من.خوب خوابیدی؟
پرهام سر تکان داد و خودش را در آغوش پدرش که روی تخت نشسته بود جا داد.مریم نمی خواست هیچ امتیازی رو از دست بدهد می ترسید زمام امور از دستش در برود به پرهام نگاه کرد.
-پرهام جون من با بابا حرف دارم تو برو تلویزیون نگاه کن منم برات خوراکی میارم.
علی بچه را بوسید و پرهام علی رغم میلش متوجه جدی بودن مادرش شد و از جا بر خاست وقتی رفت مریم فوری در را بست و علی خندید :الان که خیلی خسته ام.
مریم اخم کرد:-زهر مار تو نمیتونی جدی باشی؟بهت نگفتم به کسی حرفی نزن.گفتم یا نه؟
علی قیافه ای متعجب به خود گرفت:-مگه من به کسی حرفی زدم؟
مریم صدایش را بالا برد:-نخیر پس مادر بنده خواب نما شده و فهمیده بله؟
علی وا رفت ،انگار انتظار نداشت مادر زنش به آن زودی به مریم زنگ بزند و دست هر دوشان را رو کند.مریم جلوتر رفت:
ولی فکر نکن خیلی زرنگی و این طوری نظرم عوض میشه.من تصمیم خودم رو گرفتم،این بچه رو نمی خوام.
بر خلاف انتظارش ،علی نه نازش را کشید و نه کوتاه آمد با صدایی بلندتر از مریم تقریبا فریاد کشید:
-اما من می خوام بیخود شلوغش نکن بهت بگم مریم این بار مثل هر بار نیست که من کوتاه بیام این بچه مال من هم هست.
مریم با چشمانی گرد شده از تعجب به شوهرش خیره شد این صدا کجا گیر کرده بود؟بعد خودش را جمع وجور کرد:
-مال منم هست من نمی خوام تو هم نمیتونی جلوم رو بگیری،فهمیدی؟
علی با نگاهی ترسناک به مریم زل زد. مریم سرش را برگرداند که نگاه علی نترساندش اما شوهرش از جا برخاست و چانه اش را با دست گرفت و بالا داد صدایش هنوز بلند بود.
-به من نگاه کن!
مریم با اکراه به چشمان شوهرش خیره شد.
-اگه به این بچه صدمه بزنی روز خوش نمی بینی،این حرف رو جدی بگیر مریم.
بعد در اتاق را باز کرد و بیرون رفت.صدای خنده پرهام و علی که بلند شد مریم هنوز لرزان و گریان جلوی آیینه ایستاده بود.حالا که کسی نبود می توانست پیش خودش اعتراف کند که واقعا از تهدید علی ترسیده است.فکر کرد یعنی چه کار می کند؟طلاقش می داد؟محال بود.بی محلی می کرد....... طاقت نمی آورد.پس چی؟به تصویرش پوزخند زد.حتما منظورش قهر خدا و ناشکری و این حرفها بود............
بله،حتما همین بود وگرنه علی نمی توانست از او دل بکند آن هم به خاطر هیچی!
صدا مظلومانه داد زد:اون یه بچه است نه هیچی!
جوابی نداشت با خستگی روی تخت نامرتب نشست و سرش را میان دستهایش گرفت.عجب موقعیتی گیر افتاده بود تا یکی دوهفته پیش خوابش را نمی دید این طور درمانده و بیچاره شود.صدای قهقهه پرهام و علی در سرش می پیچید و حرصش را در می آورد.بله، علی حق داشت بچه اش را بخواهد همه زحمت و کارش مال او بود.خنده و بازی اش مال آقا !دوباره اشکش سرازیر شدند.چقدر حس می کرد مظلوم واقع شده هیچ کس با او موافق نبود،حتی وجدانش!پس چه خاکی باید به سرش می ریخت.هر بار می خواست داشتن یک بچه دیگز زا سبک و سنگین کند روزهای سخت حاملگی و زایمان و شب های سخت بیداری و شیر دادن و بیماری کودک به نظرش می آمد.روزهای بی پایانی که مجبور بود در خانه زندانی شود،چون ممکن بود نوزادش سزما بخورد یا گرما زده بشود.تب داشت یا اسهال گرفته بود.وای !..........
با یاد آوری روزهای سخت که در انتظارش بود عزمش را برای در افتادن با شوهرش جزم کرد.نخیر !او دیگر نمی توانست آن روزهای سخت و طاقت فرسا را تکرار کند.به روزهای آزادی اش چیزی نمونده بود.مهر امسال پرهام را به مهد کودک می سپرد وزمان قابل توجهی برای خودش داشت .دوباره روی تخت افتاد و چشم هایش را با خستگی بست.
بابا دیروز گذاشتم چه خبره تونه دیگه رفت تا فردا شب امیدوارم خوشتون بیاد در ضمن اسم من ستاره است نه تارا






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 4563]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن