تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  حضرت زهرا (س):ما اهل بیت رسول خدا(ص) وسیله ارتباط خدا با مخلوقاتیم ما برگزیدگان ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798133869




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دل نوشته هایی در سوگ سید الشهدا(علیه السلام)


واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: ای حسین! ای فرزند شریف‏ترین انسان، ای معشوق جان‏های شیفته حق و حقیقت و ای امید حیات پاکان اولاد آدم. داستان خونین تو در دشت سوزان نینوا، قرن‏ها پیش از آنکه چشم به این دنیا باز کنیم، به وقوع پیوست و ما و گروهی از کاروانیان گذرگاه حیات پرمعنا، به حکم جریانِ منظمِ زندگی در جویبار زمان، از دیدار جمالِ زیبایِ ربّانیِ تو و یاران بی‏نظیرت محروم گشتیم؛ یاران باوفایی که با شکوفایی درخشان‏ترین سعادت و فضیلت انسانی در دل، چره برافروختند و با بال و پری که از اعماق جانشان روییده بود، در چند لحظه از تنگنای عالم خاک، در اوج عالم پاک به پرواز درآمدند. افسوس که ما از تقدیم جانمان در آن طَبَق اخلاص ـ که در آن روز خونبار، جان هفتاد و دو تن انسان کامل را به پیشگاه الهی عرضه کرد ـ محروم ماندیم!
ای حسین! سپاس بیکران خدای را که ما از آن گروه‏های نابخرد نبودیم که عهدها بستند و تو را برای اقامه حکومت حق و عدالت، به سرزمین خود فرا خواندند، و در آن هنگام که گام بر سرزمین آنان نهادی، آن نابخردانِ ضدانسانیت، عهدها را شکستند و صدها نامه‏ای که شخصیت خود را در گرو آن گذاشته بودند، انکار کردند و آن‏گاه با شمشیرهای بُرّان خود، بر تو و یارانت تاختند و در آن روز، پیش از آنکه خورشیدِ سپهر لاجَوَردین از دیدگان زمینیان ناپدید گردد، خورشید عالَم افروزِ وجود تو را از دیدگان مردم دنیا پوشاندند. غافل از آنکه، اگر جمال ابدیّت نمای تو از دیدگاه فضای عالَم طبیعت غروب کند، در دلِ پاکانِ فرزندان آدمی، طلوعی جاودانه خواهد داشت [؛ طلوعی بس درخشنده‏تر].
سلام بر زمزمي که از کربلا مي جوشد. سلام بر موسم عاشورا. سلام بر غزل هاي عاشقانه حسيني. سلام بر سجاده هاي مرطوب گريه. سلام بر ترک هاي قلب حزن و اندوه. سلام بر سفينه بر ساحل نشسته. و سلام بر شما که در قامت شمشير و در هيبت نور به خيمه هاي آه و گداز پيوسته ايد و مهيّاي کارزار شده ايد. سلام بر شما کربلاييان، تاسوعاييان و عاشوراييان؛ مقتل‌خواني تان قبول درگه حق باد.
گريه بر حسين، الفباي آدابِ بيداري و نشانه اي است که ميلِ به طهارت روح را گواهي مي دهد و اين آغاز کار است؛ بايد حسيني شد.
اي حسينيان! پيوستن به اين قافله نور را آدابي است که بي‌تشرف به آن، اجازه ورود نمي دهند. به حريم کاروان که رسيديد، بايد احرام شهادت بربنديد و چون نداي رسا، اما حزين و غريبانه «هل من ناصر» را شنيديد، لبيک اجابت گوييد.
محبت حسين(ع) دل ها را به التهاب درمي آورد، جگرها را مي گدازد و مذاب مي کند، و شورش دل و آتش درون را به ريزش قطرات اشک از ديدگان آشکار مي سازد.
هان اي حسينيان! خيمه هاي عشق و عزا برپا داريد و نغمه هاي شور شهادت سر دهيد و بر سنجِ آگاهي و طبل رحيل بکوبيد که محرم، آغاز هجرت انسان، بهار اصحاب شهادت و فصلِ لاله هاي سرخ و شقايق هاي گلگون و زمان معراج وارث آدم، از راه رسيده است.
کدام چشم است که مرثيه مصيبت آل ثارالله را بشنود و خونابه غمِ مظلوميت و غربت انسان را از ديدگان فرو نريزد.
در اين جايگاه مقدس، در اين خاک کرب و بلا و محنت و عطش، آمده ايم و خيام برافراشته ايم، اي آينه تمام‌نماي آيات روشن خداوند! تا گوش جان بسپاريم به فريادت که «اي مردم کوفه! آن ناکس پسر ناکس، دير شما و فرمانده آن کس که شما به فرمان او آمده ايد، به من گفته است که از اين دو کار يکي را انتخاب کن: يا شمشير يا تن به ذلت دادن. آيا من تن به ذلت بدهم؟ هيهات که ما زير بار ذلت برويم. ما تن خودمان را در مقابلِ شمشيرها قرار مي دهيم، ولي روح خودمان را در جلو شمشير ذلت هرگز فرو نمي‌آريم.»
حلول محرمِ جانگداز، ماه خون، ماه زخم، ماه وداع با خوب ترين، ماه کرب و بلا، ماه نينوا، ماه تاسوعا و عاشورا، ماه نيزه و شمشير، ماه اشک هاي بي اختيار، ماه غمبار اسيران، ماه فريادهاي خونين و ماه طنين مويد صحراي عشق، بر شما عاشوراييان تسليت باد.
آنان از کدام جام محبت نوشيده بودند که عسل در کامشان تلخ مي نمود و از کدامين زمين جوشيده بودند که چشمه‌گانِ زلال را شرم مي نمود. اين سراپا غيرت و شجاعت و همت و هيبت، چه درسي داد و چه گفت و چه کرد که ياران را ياري آرامش نبود و اين‌چنين تصويرگران رويش خون شدند.
سلام بر خط شفقگون کربلا، که خون تو را اي خون خدا! همواره بر چهره افق مي-پاشد و غروب‌هنگام سرخي آسمان مغرب را به شهادت مي گيرد، تا آن جنايت هولناک را هرچه آشکارتر بنماياند، و چشم تاريخ را بر اين صحنه هميشه خونين بدوزد، و گوش زمان را از آن فريادهاي تندرگونه آن عاشوراي دوران ساز، پر کند. (جواد محدثي)
اي حسين! آن کدام خيال نازک بيني است که حرکت عاشقانه و شهادت‌طلبانه تو را از سرِ درک و درد به کمال فهم کند؟
اگر از ما بپرسند شما در روزِ عاشورا که حسين حسين مي کنيد و به سر خودتان مي-زنيد، چه مي خواهيد بگوييد، بايد بگوييم ما مي خواهيم حرف آقايمان را بگوييم و مي خواهيم تجديد حيات کنيم. عاشورا، روز تجديد حيات ماست. در اين روز مي-خواهيم روح خود را در کوثر حسيني شست‌وشو دهيم. خودمان را زنده کنيم و از نو مبادي و مباني اسلام را بياموزيم. روح اسلام را دوباره به خودمان تزريق کنيم. ما نمي خواهيم حس امر به معروف و نهي از منکر، احساس شهادت، احساس جهاد و احساس فداکاري در راه حق در ما فراموش شود، و نمي خواهيم روح فداکاري در راه حق در ما بميرد.
ذهنِ کربلايي داشتن، حرف عاشورايي زدن و از ميان رنگ ها، سرخ را به رسميت شناختن، يعني معيار تازه اي براي پاسداري از حيثيت خون حسين دربرداشتن.
محرم را به حرمت عاشورا قسم مي دهيم که سقاخانه چشممان را هرگز نخشکاند، و شور شيدايي مان را به عاشقي هاي نافرجام نسپرد، و مرثيه هامان را به واژه هاي ناگويا ختم نکند.
در شام غريبان، گردِ شمعِ حضورش، چلچراغ معرفت مي افروزيم و با دست هاي تمنا، دامانِ ضريح شش گوشه اش را مي فشاريم و وارستگي طلب مي کنيم.
محرم، زيباترين نگارخانه در قلب هستي است که زمين و آسمان و مُلک و ملکوت و عرش و فرش را شگفت زده کرده است.
عاشورا، واژه اي است به وسعتِ بي کرانگي ها و معنايي است به عشق ناتمام ها. عاشورا، عاشقانه اي است که شورها را برمي انگيزد و آيه هاي سرخ خدا را بر ضميمه سبز دل ها نازل مي کند.
سلام بر بيدارگران؛ آنان که در ني محرم دميدند، در نينواي خدا آشيان گزيدند و با نواي حسين، شهد گواراي شهادت نوشيدند.

نخل‏های علقمه


سیدعلی‏اصغر موسوی
نخل‏های علقمه گواهند که تو از خود گذشتی! این تنها فرات نیست که به شکوه جاری شدنت رشک می‏برد.
تمام رودها سرود جاودانی‏ات را می‏ستایند؛ آن گاه که می‏فرمودی: «حاشا که آیینه‏ی غیرت، بنوشد آب، پنهانی».
ای کهکشانِ خلاصه شده در تبسّم ماه! تکثیر دست‏های آب آورت را در زلال فرات می‏ستایم؛ که ستایش دست‏هایت و یادآوری شهادتت، نشانه‏ی عشق به آل اللّه‏ است.
نخل‏های علقمه گواهند که تو با تمام صداقت، شتاب می‏کردی تا ساحل خیمه‏ها را در آغوش بکشی؛ خیمه‏هایی که هر لحظه، در هرم انتظار می‏گداخت تا دوباره محو نگاهت شود. تا وقتی که تو بودی، کسی عطش را بهانه نمی‏کرد و کسی فراتر از نگاهت قدم بر نمی‏داشت. آزادگی در قامت تو خلاصه می‏شد و عشق و معرفت، برازنده‏ی نامت بود. در قاموس فضایلت: شجاعت برابر است با تمرین نفس، سخاوت برابر است با سر ریز ایمان، شهادت یعنی صداقت عشق و غیرت یعنی آیینه‏ی شهادت.
اینک، فرات با نجوایی مه آلود، سرود یادت را زمزمه می‏کند:
چرا دلتنگی امشب ماه محزون؟ نگاهت می‏کنم با چشم پرخون
نگاهت می‏کنم لبریز احساس به یاد عصر عاشورای عباس علیه‏السلام
... و نخل‏های سر به زیر، باز هم به یاد بازوانی می‏افتند که جویبار خونشان، تا ابدیت جریان داشت؛ جریانی زیبا، به زیبایی آخرین تبسّم حضرت علیّ اصغر علیه‏السلام . درود خداوند بر تو، ای وفای محض، ای غیرت خدا، ای علمدار فضیلت‏ها، ای ساقی معارف حسینی و ای بازوان عظمت عاشورا!
مولاجان، ای باب الحوایج! دردمندیم؛ به جرعه‏ای از ساغر مهرت، دل خسته‏ی ما را بنواز.

آفتاب سبز


دنيا شنيد آه نيستاني تو را
بر نيزه آينه‌گرداني تو را
موج نسيم غم‌زده حس كرد مو به مو
بر اوج نيزه، عمق پريشاني تو را
سنگي كه قلب دخت علي را نشانه رفت
آمد شكست حرمت پيشاني تو را
قومي كه سجده بر بُت ابليس برده‌اند
انكار كرده‌اند مسلماني تو را
آنان كه گوششان پُر آواز سكه شد
كر مي‌شدند لهجه قرآني تو را
با اين‌همه كسي نتوانست كم كند
يك ذره از تجلي عرفاني تو را
بعد از طلوع سرخِ تو، اي آفتاب سبز
چشمي نديد مغرب پاياني تو را
[سيد محمدجواد شرافت]

بارش تير


الا كه غرقه به خون، اوفتاده پيكر تو
ببايد از كه بگيرم نشانيِ سر تو؟
ز بس‌كه بر بدنت ريخته است بارش تير
بسان غنچه، دهن باز كرده پيكر تو
اگر سياهي شب، دشت را فرا گيرد
پناه بر كه بَرد يا حسين! دختر تو؟
نه وقت گريه من، در بَرت ز بيم عدو
نه جاي بوسه زينب به جسم اطهر تو
چرا به پاسخ من خامُشي كه مي‌بيني
سكينه تو نشسته است در برابر تو
سراغ جسم تو بگرفته‌ام ز عمّه، ولي
تو خود بگوي كجا مانده نعش اصغر تو
شنيدم آن‌كه تو را كهنه جامه بر تن بود
چه شد كه نيست هم آن كهنه جامه در بر تو
ز عطر و ناله زهرا، پر است اين صحرا
مگر گذشته بر اين قتلگاه مادر تو؟
[سيد رضا مؤيد]

«شب حادثه‏ی سرخ»


علی خیری
امشب، غمگین‏ترین ماه، آسمان دنیا را به تماشا نشسته است.
امشب، بغض‏های در گلو مانده از غدیر، دسته دسته بر مزار هفتاد و دو ستاره‏ی روشن، خواهد بارید.
امشب، واپسین نفس‏های آخرین بازمانده‏ی آل عبا، در فضای مه آلود زمان گم می‏شود.
امشب، فرشته‏های سیاه پوش، ترانه‏ی غم سر می‏دهند و نخل‏های اندوه، بر سر و سینه می‏کوبند.
امشب، عاشقانه‏ترین بزم تاریخ، در بیابانی‏ترین نقطه‏ی زمین، شکل می‏گیرد.
امشب، چشم‏های عشق، تا سحر نخواهد خُفت.
امشب، گوشه گوشه‏ی کربلا را چراغ‏های راز و نیاز روشن کرده است.
امشب، خیمه‏های حسینی پر از شمیم بیداری است و سرشار از شورِ شهادت.
امشب، شب عاشوراست؛ شبی که هیچ روزی روشن‏تر از آن را سراغ ندارد؛ پر رمز و رازترین شب تاریخ؛ شبی که در یک سوی آن قبیله‏ی شیطان، در پرده‏های هزار رنگ گمراهی، بد مستی می‏کنند و در سوی دیگر، خدایگان عشق و ایثار، در آسمان رهایی، پر می‏گیرند.
امشب، همان شب است که حادثه‏ای سرخ، طلوع فردا را انتظار می‏کشد؛ حادثه‏ی عاشورا را؛ غمگین‏ترین روز آفرینش را.
روزی که هفتاد دو ستاره‏ی بریده از خاک، به خاک می‏افتند.
روزی که دست‏های خدا، در کنار شریعه خواهد رویید.
روزی که تیر بلا، گلوی شش ماهه‏ی حسین را آواز خون خواهد داد.
روزی که پشت آفتاب، در کنار دست‏های قلم شده‏ی تشنه‏ترین ساقی دنیا، خواهد شکست.
روزی که تیرهای فتنه، به شوق دریدن مشک‏های حسرت، به پرواز در می‏آیند.
روزی که در غروب به خون نشسته‏ی آن، سرِ بهترینِ اهل زمین، بر فراز نیزه‏ها گل خواهد کرد.
روزی که کاش آسمان، بر زمین آواز می‏شد.
... و من امشب چقدر دلتنگم! چه حس غریبی برای گریستن دارم؛ با دلی بی‏تاب، که در سینه‏ام نمی‏گنجد.
آخر امشب، شب عاشوراست ...

عاشورا، هميشه جارى است


ميثم امانى
تاريخ، گواهى مى‏دهد كه عاشورا نخواهد مرد. تاريخ، شهادت مى‏دهد كه كربلا، همچون جغرافياى وجدان‏هاى بيدار، در گوشه گوشه پهناور دنيا ادامه خواهد يافت.
هر روز كه بيايد، عاشوراست. زير هر سنگ را كه بردارى، خون جارى خواهد بود و به هر افق كه بنگرى، در گستره پهن آسمان‏ها سرخ خواهد شد.
عاشورا، پيمانى است كه با قلب‏هاى سليم بسته شده است و داستانى است كه در عصر فطرت‏هاى دگرگون شده، در جريان است.
تاريخ گواهى مى‏دهد كه نبردهاى خير و شر، تا دنيا دنياست، در جريان است و هميشه حسينيانِ روزگارند كه بايد عليه يزيديان برخيزند.
عاشورا، در فكرها و انديشه‏ها، در قلب‏ها، رگ‏ها و خون‏ها جارى است؛ در طلوعِ فجر، در حلولِ بهار و در وقت «ظهور» جارى است.
زمان تا زمان است، از عاشورا خالى نخواهد شد و زمين تا زمين است، از كربلا تهى نخواهد گشت.

اين خط سرخ، ادامه دارد


اين خون سرخى است كه در مظلوميت هابيل جوشيده است و در توبه آدم و استقامت نوح و در شهادت يحيى فوران كرده است؛ با هجرت ابراهيم عليه‏السلام زخم خورده است و تا قربانى اسماعيل پيش رفته است.
اين خون سرخى است كه مصائب مسيح را مى‏داند و در امتحانِ ايوب، استوار مى‏ماند؛ با رنج‏هاى موسى دويده است و به ميراث محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله رسيده است.
اين خط سرخى است كه از آدم تا خاتم انبيا ادامه دارد و از على عليه‏السلام تا واپسين حجت خدا بر زمين ادامه خواهد داشت. عاشورا، سرنوشتِ زمين است و خون سرخى است كه نسل به نسل و سينه به سينه، در هر كه رنگ حسينى داشته باشد، خواهد جوشيد و عليه هر كه رنگ و بوى يزيدى داشته باشد، خواهد خروشيد.

گواهى تاريخ


تاريخ گواهى مى‏دهد كه شقايق‏هاى عاشورا، در هر زمينى و در هر زمانى گل خواهند كرد؛ در حسرت و پشيمانى «توابين»، در سنگستان تلخ «حرّه»، در بازارهاى دمشق، پشت درهاى سياه كوفه. شقايق عاشورا، در شهادت «زيد بن على»، در قيام «مختار ثقفى» و در شورش «شهيد فخ» گل كرده است و بارها در زواياى تنگ و تاريك خفقان‏ها و بى‏عدالتى‏ها، به نام گل سرخ، برخاسته و به رنگ گل سرخ آراسته شده است. عاشورا، در سياه روزهاى قاجار، زير شلاق‏ها و شكنجه‏هاى پهلوى جان گرفته، در روزهاى انقلاب نام و نشان گرفته و در خاطرات جنگ، بوى شهيدان گرفته است.

عاشورا زنده است


عاشورا زنده است و زنده خواهد ماند. «شهادت سيدالشهدا در قلب‏هاى مؤمن آتشى زده است كه سرد نخواهد شد»؛ تا زمان «انتقام نهايى» روز به روز گسترش خواهد يافت. عاشورا زنده است و زنده بودن خويش را در انتفاضه قدس، در بيدارى بيروت، در مظلوميت بغداد و در مجاهدت كابل، فرياد خواهد زد.
عاشورا زنده است و زنده خواهد ماند؛ تا پيروزى آخر خير بر شر، تا دفع كامل ظلم و ستم و تا ظهور انتقام‏گيرنده خون مظلومان تاريخ.

هنوز خيمه‏ها ايستاده‏اند


سودابه مهيجى
نخستين تير از كمان كفر پر كشيد و فتنه آغاز شد. هنوز ابتداى خون‏خوارى شغالان است. هنوز زخم‏ها زودگذرند... هنوز خيمه‏ها ايستاده‏اند و دلخوشند كه طلسم معجزتى مگر گرگ‏ها را از اين شبيخونِ دودمان‏سوز، باز دارد ...

قبيله خورشيد


ستاره‏ها يك‏يك بر خاك مى‏افتند و آسمان، تاريك‏تر مى‏شود در معرض خاكى كه اين‏چنين اختران سرخ را در خويش مى‏بلعد و هر بار، هر فرو افتادنى خورشيد را قامت‏خميده‏تر مى‏كند و گيسوان صبرش سپيدتر مى‏شوند. واى از آن لحظه‏اى كه اين آفتاب، بى‏قبيله بماند.

سخن از آب نگو!


آب؟ سخن از آب نگو كه افسانه‏اى دور است در اين صحراى واويلا... سخن از آب نگو؛ حتى اگر مادرت، بانوى آب‏هاى جهان باشد و پدرت، سقاى كوثر بهشت... سخن از آب نگو؛ حتى اگر ثمره «مَرَج الْبحرين يَلْتَقيان»باشى... سخن از آب نگو كه دست‏هاى بى‏شمار، آنان كه تو را خواستند و مكتوب در پى‏ات فرستادند، امروز اطراف سرگرانى اين آب پرسه مى‏زنند و چنگ و دندان تيز مى‏كنند تا هيچ لبى به وصال اين نهر، نرسد.

آفتاب ادب؛ عباس علیه السلام


عشقى از جنس برادر و برادرى در لباس عشق، در ادبستان «حيدر»، پروانگى آموخته...
اى ماه! اينك تو را چه مى‏شود كه پيش پاى آفتاب ادب، ديگر نمى‏توانى برخيزى؟
...مهتابى پريده‏رنگ، با چشمانى دوخته از تير، در امتداد نهرى به سمت وقاحتْ جارى، پستى را و هستى را از زبانِ مشكى پاره نفرين مى‏كند... پرستوها هنوز تشنه‏اند... ماه برنيامد... و آب هنوز جارى است...

خون خدا


شيهه غبارآلوده‏اى از سمت غروب، به خيمه‏هاى يتيم برمى‏گردد؛ شيهه سرخى كه گيسوپريشان و منهدم، خبرى سوگوار را بر دوش مى‏كشد. از اين شيهه كمرخميده، تاريخ به خاك سياه نشست و خاك عالم بر سرِ تمام روزگار شد. سايه خداوند را كه در زمين، مهربان و عاشق جارى بود، با دست‏هاى خويش، در قتلگاه افكنديد...
آه از اين گودال فرومايه كه خون خدا را مكيده است!
آه از اين گلوگاه به تاراج رفته؛ اين «حنجره زخمى تغزّل» كه توحيد، يگانه جرم عاشقى‏اش بود!

تا فرداى خطبه‏خوانى...


اينك آسمان، تهى مانده از تمام گنج‏هاى هستى خويش... مهتاب، بر خاك افتاده... ستاره‏ها همه در خاك غلتيده‏اند...خورشيد، بر خاك آرميده ... آتش، قساوت ناگهانى است كه خانمانِ پرستوها را خاكستر كرد... و اسارت، ته‏نشين شانه‏هاى بلند ايمان است كه در جاده‏هاى سياه، به سمت انقلابى سرخ پيش مى‏رود.
تاريخ، سراپا گوش است فرداى خطبه‏هاى زينبى را كه تمام ستون‏هاى زمانه را تا قيامت بر خويش خواهد لرزاند.
رفتن، تقديرِ پرستوها بود و ماندن، سرنوشت خون‏خواهىِ زبان‏هاى حقيقت‏گو.
حسين عليه‏السلام ، با زينب و سجادِ خطبه‏خوان، آسوده‏خاطر است كه اين‏گونه بر فراز نيزه‏ها، شيرين‏زبانى مى‏كند و اندوهى ندارد...

حديث خون


محمدكاظم بدرالدين
اين خون چه كرده است كه تا اسم كربلا به ميان مى‏آيد، داغ دل عاشقان تازه مى‏شود و چكه‏چكه آب مى‏شوند. چشمه‏هاى سرخ عاشورا، همين خون‏هايند كه با ذكر يا سيدى، يا عشق! جارى‏اند. آن‏قدر اين خون‏ها ارزشمندند كه لباس بهترين غزل از خون‏هاى پاك كربلا متبرّك شده است.
عاشورا كه مى‏شود، قلم‏هاى ما گل مى‏كنند براى مصيبت دوباره‏اى از خون و جنون؛ براى سرودن لحظه‏هاى آتشبار و سرخ مقتل.

اشك‏هاى مشك


مشك‏هاى گريان، نام «عباس» را در سينه دارند. دو بيتى‏هاى غريبانه را علقمه، به حسرت مى‏گريد. فرات، تا آخر عمر در اين آه مى‏سوزد كه چرا نتوانست به دريادلىِ عباس بپيوندد.
بياييد، اى عَلَم‏ها و مشك‏ها!
بياييد، خيمه‏اى برپا كنيد؛ همين‏جا؛ كنار دستانى بريده.

غزل‏آباد گريه


سلام بر جانمازهاى مرطوب گريه كه رو به روى آتش‏زدگى و عطش پهن است!
سلام بر موسم شكفتن‏هاى فهم و فصل شكستن‏هاى قلب!
به راستى غزلستانى آبادتر از گريه‏هاى بى‏وقفه دل نيست؛ ولى همراه با چشم‏هاى عاشورا، هر قدر هم كه بگرييم، باز هم گويا فرسنگ‏ها تا حقيقت كربلا باقى مانده است.
اى اشك‏ها! در شما چه رازى پنهان است كه كمال هر كسى را با سطرهاىِ روشن شما مى‏سنجند؟

به زيارتِ داغ


عاشورا، به زيارت لب‏تشنگى‏ها آمده است و ورق ورق كتاب آب، تشنه لب‏هاى حسينى‏هاست.
عاشورا، با تك‏تك واژه‏هاىِ غم‏زده‏اش به زيارتِ چكه‏هاى داغ عطش مى‏آيد. عاشورا، صداى ماندگار زيارت و آواى جاويد شهيدانِ حقيقت‏جو است. هميشه سرخ‏ترين واژه‏هاى تاريخ، تنها از حنجره پر نويد عاشورا برمى‏آيد.
تا بوده، عاشورا همدم ساعت‏هاى نورانى عشق و هم‏نوا با شور حسينى بوده است.

فصل يتيمىِ گل‏ها


پاره‏هاى آتش، بر نگاهِ خيمه‏هاى بى‏آب فرود مى‏آيد و تمام دل‏سوختگى، اشك‏ريزِ چنين منظره دل‏خراشى است.
فصل يتيمىِ گل‏هاست و موسم گفته‏هاى پرپر كودكان در جست‏وجوى پدر، عمو، برادر... .
خيمه‏ها مى‏سوزند و آتش، سرتاسر دشت را مدهوشِ ضجّه‏ها كرده است.
خيمه‏ها مى‏سوزند؛ همراه با دل‏هاى عاشقى كه ناب‏ترين روايات داغ را تا سنگ‏دلىِ شام مى‏برند.
امروز اين پرسشِ عاشوراست: تا خيمه‏هاى مصيبت‏زدگى، چند آه بايد با آتش همراه شد؟

امت محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را چه شده است؟


ميثم امانى
پس از پنجاه سال، چه بر سر امت پيامبر آمده است كه راه بر سيد جوانان اهل بهشت مى‏بندند؟ چه شده است كه صحابه بدر و احد كه ياران جمل و صفين، به يارى دين الهى نمى‏روند؟ چه پيش آمده است كه شانهْ‏سوارِ پيامبر، به جرم بيعت نكردن شهيد مى‏شود؛ در حالى كه همه مى‏دانند قتل نفس حرام است؟
چه شده است كه خون‏هاى جاهليت دوباره رنگ گرفته‏اند و صف‏هاى مسلمانان كه برادران دينى‏اند، چشم در چشم يكديگر، شمشير مى‏كشند؟
پس از پنجاه سال، حربه‏هاى معاويه در انحراف نسل نوخاسته، به بار نشسته و خوراك تبليغات، در كامشان شيرين شده است.
دستِ برادران دينى، به روى همديگر بلند شده و كيسه‏هاى زر، غيرت‏شان را تصاحب كرده است.
پس از پنجاه سال، اهالى كوفه، به اراده‏هاى سست و دورويى، خو گرفته‏اند و عدالت علوى نه تنها اسلامشان را خالص نكرده، كه بر بغضشان به پيشواى اول افزوده است.
اسلام، وارونه شده است و بدعت‏ها سخت ريشه دوانده‏اند.
اينك تويى كه بايد فرياد بزنى: «اگر دين محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله جز با ريختن خون من اصلاح نمى‏شود، پس اى شمشيرها مرا در بر بگيريد».

كدام مسلمانى؟!


سايه‏هاى ترديد و تزلزل، بر سرشان سنگينى مى‏كند.
لشكريان روبه‏رو، همان امضاكنندگان نامه‏هاى دعوت‏اند كه اكنون با شمشيرهاى آخته، آماده نبرد شده‏اند. در اين سوى ميدان، اصحاب يمين‏اند و در آن سوى ميدان، اصحاب شِمال.
جاده در اين طرف از مدينه مى‏آيد و از مكه و در آن سو از دمشق، از كوفه؛ در اين سوى، خورشيد است و ماه است و ستاره‏ها و آمده‏اند تا حديث دلبرى بنگارند و مشق عشق بياموزند؛ در آن سوى، شب است و رعد و برق و ابرهاى سياهى كه آمده‏اند تا روى خورشيد را بپوشانند؛ تا مكتب «رحمة للعالمين» را برچينند. كدام مسلمانى پيش پاى برادر مسلمان خويش خار مى‏ريزد؟!
كدام مسلمانى دست به خون برادر مسلمان خويش مى‏شويد و گوارايى آب را از لب‏هاى تشنه‏اش دريغ مى‏كند؟!
همه‏كس طالب يارند، همه‏كس طالب نور؛ اما تنها خفاشان‏اند كه دل خوشى از تابش خورشيد نداشته‏اند و چشم‏هايشان به تيره و تارها، به غارها عادت كرده است.

سلام بر حسين عليه‏السلام !


سلام بر تو اى احياگر آيين نبوى؛ اى بازگرداننده ارزش‏هاى فراموش شده!
سلام بر تو اى روشن‏گر سياهه‏هاى ترديد و سرگردانى! آرمان الهى‏ات، مايه نجات مردم بود از شر دروغ‏ها و تزويرهايى كه به نام اسلام، به خوردشان داده بودند؛ نجات مردم از شر دام‏هاى انحراف و ترديد و بدعت‏هاى بديع.
سلام بر تو، اى چراغ هدايت؛ اى كشتى نجات كه تا آخرين لحظه‏هاى مانده به جنگ، كوشيدى تا آگاهشان كنى و بيرونشان بياورى از گرداب جهل، از مرداب ننگ و لعنت و نفرين ابدى.

آرزوى عاشورايى


عباس محمدى
خوش به حال پرنده‏ها كه مى‏توانند تا شانه‏هاى حرمت پرواز كنند!
خوش به حال نسيم كه گيسوان درختان عاشقت را شانه مى‏زند!
خوش به حال سيب‏هاى سرخ، خوش به حال نيازهايى كه گره مى‏شوند به ضريحت؛ نيازهايى كه سبزند، از جنس خودت، رنگ خودت؛ نيازهايى كه به بهار مى‏رسند.
چقدر دوست دارم كه دست‏هاى من هم گره مى‏شدند به مشبك‏هاى ضريحت!

من نبوده‏ام؛ اما...


من خواب بودم كه تو از خيال هفت آسمان گذشتى؛ اما هنوز صدايت بر بلنداى نيزه‏ها قرآن مى‏خواند.
من نبودم كه تو را سنگ‏هاى كوفه به تماشا نشستند؛ اما هنوز پيشانى من زخمى است از مهمان‏نوازى كوفيان.
هنوز خواب‏هايم زخمى خنجرهاى در آستين پنهان كوفيان است.
من نيامده بودم كه تو پرنده شدى و از هفت‏آسمان گذشتى.

در تلّ زينبيه


زيباترين قطعه هستى را با رگ‏هاى بريده مى‏خواندى و همه رمل‏ها، هم‏صدايت شده بودند.
نرگس‏ها، پس از شنيدن بوى خونت كه نسيم به تن كرده بود، گل سرخ شدند و شعرهاى عاشقانه، مرثيه‏هايى شدند كه شادى‏هاى جهانى را منجمد مى‏كرد.
جهان، مو سپيد كرد در غم رفتنت و آسمان، به سختى تاب آورد تا بر روى پاهاى خويش بماند.
گلويم را در سربلندترين گودال تاريخ جا مى‏گذارم تا نامت را هم‏صداى پرنده‏هاى عاشق جهان، در شش جهت آواز كند.
چشم‏هايم را در تلّ زينبيه خاك مى‏كنم تا تاريخ را نبينم؛ تا عطش را نبينم. تا جدايى تو را...

هزاران نى، هزاران نوا


نزهت بادى
خدا مشتى خاك را برگرفت. مى‏خواست نينوا را بسازد. اشك خدا بر خاك چكيد و از آن‏جا، هزاران نى سر زد. خداوند از نواى خود در نى‏ها دميد. نى‏ها عاشق شدند.
خدا سرزمين نينوا را آزمون انسان‏ها قرار داد تا عاشقان از گناه‏كاران جدا شوند.
خدا انسان را عاشق مى‏خواست؛ امتحان آدم اينجا بود.
مردمانى كه پاى بر نينوا نهادند، دو دسته شدند: عده‏اى كه عاشق بودند، نواى خدا را سر مى‏دادند و گروهى كه گناه‏كار بودند، نى‏ها را سر مى‏بريدند.
خون عاشقان كه بر خاك ريخت، دوباره هزاران نى سر زد و هزاران نوا برخاست.
خاك نينوا در دستان خدا، نور شد و گناه‏كاران از نينوا به سوى نار رانده شدند.

با ياد كربلا، تا رسيدن به حق


سال‏هاست كه دنيا آكنده از حق و باطل است؛ آكنده از شر و خير، از خطا و صواب.
و انسان سرگشته در ميان اين دو و نمى‏داند به كدامين جانب برود؟
انسان كور است و در تاريكىِ پيش رويش اسير شده است؛ ولى خداوند به او هديه‏اى داد، موهبتى عظيم و با شكوه!
خدا به انسان يك چراغ داد؛ چراغى براى هدايت، براى تشخيص حق از باطل.
گروهى هر سال، محرم كه از راه مى‏رسد، اين چراغ را در خانه‏شان روشن مى‏كنند؛ گروهى ديگر، وقتى راهشان به نينوا مى‏كشد، نور چراغ را مى‏بينند؛ اما دسته سوم كه شمارشان اندك است، هميشه و همه‏جا چراغ را در دلشان روشن نگه مى‏دارند تا در مسير تاريك زندگى‏شان، رد خونِ به ناحق ريخته حسين عليه‏السلام را دنبال كنند تا به حق برسند.

خون خدا


حسين اميرى
صداى چكاك‏چاك شمشيرها مى‏آيد؛ كسى به روى امام شيعيان تيغ كشيده است. صداى شيهه اسبان را مى‏شنوم؛ كسى راه به روى فرزند پيامبر بسته است. صداى العطش كودكان مى‏آيد؛ كسى آب را از فرزندان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله دريغ كرده است. صداى شيون زنان را مى‏شنوم؛ انگار فرزند فاطمه عليهاالسلام به خيمه برنگشته است!
صداى شيهه ذوالجناح مى‏آيد؛ انگار پسر فاطمه از اسب فرو افتاده است!
كجايند عهد بستگان با محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و على عليه‏السلام ؟
كجايند دلبستگان به آل محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، كه جنازه خون خدا را از زمين بردارند؟

فرومايه‏تر از جاهليت


شكستن غرور عرب را بنگريد، بر باد رفتن حرمت مهمان در ميان باده‏نشينان را! اى كاش نيم‏جو از تعصب دوران جاهلى‏تان باقى بود كه براى مهمان سر مى‏داديد!
صد مرحبا به اخلاق جاهليت كه عهدِ بسته، به بهاى جان، پاس مى‏داشتيد!
اينك چرا فرومايه‏تر از جاهلان شده‏ايد؟
واى بر شما و بر عهدتان كه خامه طومارتان نخشكيده، پاره‏اش مى‏كنيد! نكند موريانه، لوح مردانگى‏تان را خورده؟ نكند آتش بر كتاب عهدتان افتاده؟
چه شده كه حسين عليه‏السلام را تنها گذارده‏ايد، در حالى كه مهمان شماست؟

فقط براى عشق


منسيه عليمرادى
شانه‏هاى زنجيرخورده، سينه‏هاى سرخ، كاكُل‏هاىِ گِل‏ماليده؛ چه عطرى، چه شميمى، چه فضايى! نه از روى اجبار، نه از روىِ اكراه، نه براى تقليد، نه براى سنت، نه براى نمايش؛ فقط براى عشق؛ براى عشق به حضرتى آغشته به خون،
براى اَفرايى بى‏دست،
براى غزالى كوچك، گم شده در خرابه‏هاى بى‏حس و بى غَزَل،
براى قُمرىِ شش‏ماهه‏اى، با گلويى خونين،
براى بانويى سياه‏پوش، ايستاده بر بالاى تلِّ زينبيه.
تا جهان باقى است، تا نفس مى‏آيد، تا آسمان نيلى است، برايت عاشقانه مى‏گريم.

مى‏توان حر شد


محبوبه زارع
به اين ترتيب آتش نقش چادر شد؛ و ديگر هيچ
بلور سينه‏ها را قسمت آجر شد؛ و ديگر هيچ
در آن هنگامه سرخِ عبور آغوش هفت افلاك
از آن خالى‏ترين پروازها پر شد؛ و ديگر هيچ
مسيرى باز، فرصت كم، سفر... تا آن طلوع زخم
بشر را ناگهان راهى ميان‏بُر شد؛ و ديگر هيچ
خدا! در ازدحام آتش و خون و نى و سرها
چه شد؟ تصوير صحرا مينياتور شد؛ و ديگر هيچ
زمين از سمت اعجازش به روى آسمان وا شد
تجلّى سهم اين هفتاد و دو دُر شد؛ و ديگر هيچ
...و اينك شاعرى در سايه انديشه مى‏گريد
و مى‏خواهد بگويد مى‏توان حُر شد؛ و ديگر هيچ

نام تو معروف‏تر از همه‏ی نام‏هاست


مریم سقلاطونی
شب، گسترده است؛
علقمه، سراسیمه و محزون؛
فرات، عطش‏زده و پریشان‏تر از مشک‏ها؛
آسمان، زلزله‏خیز؛
آفتاب، در زنجیر.
چه باران شگفتی!
باران خون، باران نیزه، باران اشک.
«اذا وقعت الواقعه»
چه دقایق غریبی!
دقایق تشنگی، دقایق داغ، دقایق مرگ، دقایق زندگی.
چه زمزمه‏های سوزناکی!
آب! آب
عمو! عمو
زینب! زینب.
«اذا زلزلت الارض زلزالها»
زمین، آبستن زلزله‏ای مهیب است.
دریا، فرصت تشنگی و نوبت داغ است.
قامت‏ها، از قیامت خاک به بلوغ می‏رسند.
بر بلندای نیزه‏ها، شکوفه‏سار خون می‏بارد.
روز آبروداری لب‏های عطشان است؛
روز آبروداری چشم‏های منتظر،
روز آبروداری دست‏های آسمانی،
روز آبروداری مشک‏های آب‏آور.
«عمّ یتسائلون»!
از چه می‏پرسند:
این گام‏های برهنه،
این سینه‏های توخالی،
این خیمه‏های در آتش رها،
این چشم‏های گرسنه،
این نیزه‏های منفور،
این رگ‏های بریده،
این دست‏های شعله‏ور و این عَلَم‏های نگران.
از کدام حادثه می‏گویند:
این شانه‏های تازیانه خورده،
این گونه‏های نیلی،
این مشک‏های تشنه،
این گیسوان شعله‏وش و این خیمه‏های منتظر.
زمین، بی‏تابی کدام تشنه را دست و پا می‏زند؟
کوه، بی‏قراری کدام خسته‏دل را فرو می‏پاشاند؟
دریا، التهاب کدام نگاه را می‏گدازد؟
آسمان، سرگردان بارش کدام آفتاب است؟
«فاین تذهبون»
به کجا می‏روند این دامان‏های رقصان در خون،
این انگشتان شناور در آتش،
این بال‏های رها بر نیزه،
این گلوهای فرو رفته در خنجر،
این لب‏های سوخته در آب و این مشک‏های ترک خورده در فرات؟
شب گسترده است؛
شبِ بارانِ هلهله و سنگ،
شب بارانِ خنجر و خیزران،
شب بارانِ حیله و نیرنگ،
شبِ بارانِ شمر و خولی،
شبِ بارانِ سنان و حرمله،
شبِ بارانِ چشم‏های نامحرم و شبِ بارانِ ابن زیادها!
چقدر تعداد ستاره‏ها کم شده است!
چقدر شمارش سرهای برهنه سخت است!
چقدر فاصله‏ی مرگ و زندگی ناچیز است!
چقدر ابن زیادها، زیادند!
چقدر زیادها یادشان رفته که چه می‏کنند!
آه! از این زیاده خواهی‏ها!
زمین برهنه و خالی است.
صحرا تاریک تاریک.
دهان‏ها گستاخ.
آرامش آسمان فرو ریخته است.
وجدان‏ها، ناهوشیار شدند.
سیاهی گسترده از شب‏های جاهلی است.
و گودال،
این گودال عزیز!
آفتابی و روشن.
وای زمین، اگر نسوزد از این تشنگی!
وای دریا، اگر نشکفد از این داغ!
وای آسمان، اگر فرو نپاشد از این مصیبت!
وای آفتاب، اگر مچاله نشود از این زخم!
وای کوه، اگر آواره نشود از این اندوهان بزرگ!
وای باران، اگر نایستد از این گستاخی‏ها!
توفان مرگ در راه است. دشت افتان و خیزان خون می‏بارد.
فرات، تشنه تشنه سیراب می‏شود از گریه‏های مداوم.
کجاست ابراهیم تبر بر دوش، سرزمین منا این جاست؟
کجاست هاجر سرگردان، زینب از خیمه‏گاه تا فرات، از گودال تا شام را سعی می‏کند؟
نمرود، در برابر یزید تسلیم است.
فرعون، در مقابل خولی کم آورده است.
پسر ملجم، در قمار سنگدلی، از شمر باخته است.
قابیل، در برابر معاویه زانو زده است.
ابوجهل، شرمنده‏ی وقاحت عبیداللّه‏ است.
کجاست شیطان؟
کجاست تا ببیند برگ برنده‏ی فرومایگی در دست خاندان اموی است؟
کجاست پادشاهی خدایان شام؟
کجاست شماتت‏های دارالخلافه؟
کجاست پایکوبی مردان سنگ؟
کجاست نیزه‏های قساوت؟
کجاست تازیانه‏های بی‏رحم؟
کجایند خنیاگران بزم‏های شراب؟
کجایند خنیاگران جشن‏های خون؟
کجایند خنیاگران مجالس عربده؟
«و امرت بالمعروف»
معروف‏تر از نام تو نامی نشنیدیم.
شکوهمندتر از قیام تو قیامی ندیدیم.
غریب‏تر از کاروان تو، کاروانی نیامده است.
تشنگی اصغر تو کجا، تشنگی اسماعیل کجا!
سعی زینب تو کجا، سعی هاجر کجا!
منای تو کجا، منای ابراهیم کجا!
گودی قتلگاه تو کجا، شعب ابی‏طالب کجا!
دلتنگی تل زینبیه کجا، غربت کوچه‏های بنی‏هاشم کجا!
کسی را یارای ایستادن نیست.
دلی را سرماندن نیست.
شبِ غمگین بغض‏هاست.
غروب، در سیطره‏ی شقی‏ترین دقایق است.
کاروان، فروچکان دلتنگی و زنجیر است.
سرهای بریده، سکوت اسب‏های حیران است.
شام، میزبان حنجره‏های سوخته‏ی زینب است؛
میزبان کوچه‏های تهمت و دروغ،
میزبان کودکان شکنجه و سیلی،
میزبان دل‏های خاکستر نشین و میزبان شمشیرهای آخته.
چشم‏ها، سراغ اصغر را از ذوالجناح می‏گیرند؛
سراغ رقیه را از زینب،
سراغ زینب را از حسین علیه‏السلام ،
سراغ حسین علیه‏السلام را از عباس؛
دل‏ها، سراغ قافله را از شام می‏گیرند؛
سراغ شام را از عاشورا،
سراغ تاسوعا را از بدن‏های چاک‏چاک.
«این الطالب بدم المقتول بکربلا؟»
ای قهرمان داستان کربلا!
ای فرزند عاشورا!
از کاروان تو جا نمانیم؟

ای آبروی آب!


الهام موگویی
حسین! ای ساحل نجات، ای سوزنده‏ترین نام، ای زیباترین جلوه‏ی خدا، ای مظلوم تاریخ، ای ناله‏های نیمه شب عاشورا و ای نام بلند! تویی که آبروی آب را، تشنه، به جان خریدی.
تو، آتش خیمه‏های هر دلی. تو، خونابه سوزان هر چشمی.
ای منظومه‏ی بلند آسمان و ای دیباچه‏ی تمام دنیا! مظلومیت تو، سرفصل مظلومیت‏های تاریخ است و تشنگی تو، تا همیشه، آب را از شرم، آب می‏کند!
ای سپیدار بلند شهادت!
نمی‏دانم دستان کدامین پلید، گلوی نازک گل را فشرد و غربت کدامین خیال، اندیشه‏ام را ربود و مرا به نینوا برد؛ آن جا که دختری غریب، سر بر شانه‏های نسیم گریه می‏کرد.
با من بگو! از کدامین دیار آمده‏ای که چنین آشفته‏اند اسیران روی تو! از کدامین کوچه‏ی درد آمدی که سهم شب‏های غربت ما، اشک‏های بی‏تو بودن است.
لحظه‏ای درنگ کن! بگذار با نرگسان داغدار به سرزمین درد و خون و اشک سفر کنم؛ آن جا که در دامن پیچک‏های عاشق، سرهای بریده خفته‏اند.
من محرم را با نام تو و یاد تو عاشقم یا حسین! من شربت گوارای محرّم را به یاد لب‏های تشنه‏ی عباست می‏نوشم و سینه زدن‏هایم، به یاد چهره‏های سیلی خورده‏ی نوگل دوست داشتنی تو است.
مرا با آتش خیمه‏هایت بسوزان و با فریادهای العطش کودکان و آخرین نگاه عباست، تشنه‏تر کن و با فریاد زینب، آواره‏تر!

آفتاب در تنور!


خدیجه پنجی
پلک بگشا، ای آفتاب در تنور! بوی بهشت می‏وزد. برخیز، میوه‏ی دل زهرا علیهاالسلام ! این مادر مظلومه‏ی توست که به دیدارش آمده است. برخیز و به میهمانان خود خوش آمد بگو! می‏شنوی؟! این صدای لالایی برایت آشنا نیست؟! گویا نوای جبرییل است که می‏خواند؛ گهواره جنبان تو! بلند شو حسین جان! نباید چشم فاطمه علیهاالسلام تو را این گونه ببیند! خاکستر از ماه رخسارت، پاک کن! مادر آمده است؛ تا سر به دامانش بگذاری و سفره‏ی دل باز کنی ...
تشنگی، امانت را بریده بود. از کویر لب‏هایت، عطش فوّاره می‏زند. گرما، بی‏دریغ می‏بارید. هیچ کس نبود به یاری‏ات بشتابد. باید بازمی‏گشتی؛ باید با تک‏تکِ عزیزانت وداع می‏کردی. چقدر لحن وداع آخرت، غریبانه بود و بوی پرواز می‏دارد؛ بوی سفره طعم جدایی نگاهت، در نگاه مهربان خواهر گره خورد؛ بی‏هیچ حرفی، حتی می‏توانستی، صدای شکستن قلبش را بشنوی!
برای آخرین بار، نوازشت را نثار کودکان کردی؛ کودکانی که تا چند لحظه‏ای دیگر، تنها نوازش تازیانه را باید حس می‏کردند. صورتشان را عاشقانه بوسیدی؛ همان صورت‏های معصومی که رد سیلی بر آن می‏ماند.
و برای بار آخر، از عطر خوش بهشت آغوشت، سرشارشان کردی.
چقدر تصویر دور شدنت از خیمه‏ها، جانکاه و دردناک بود و چقدر اهل حرم، دل‏نگران، رستاخیز رفتنت را می‏نگریستند و چقدر ...!
...و ناگهان طنین صدایی، وجودت را لرزاند و قدم‏های استوارت را به سُستی کشاند؛ صدایی که تو بسیار مشتاق شنیدنش بودی، در دل تاریخ پیچید:
بهار من! کمی آهسته‏تر رو کمی آرام‏تر سمت خطر رو
شب رفتن سفارش کرده مادر ببوسم حلق پاکت را برادر!
هنوز گلویت، طعم بوسه‏های خواهر را می‏دهد و بوی خوش آسمان را.
آن لحظه، نه تنها زینب علیهاالسلام ، که ساکنان عرش، همه بر گلویت بوسه زدند.
تنها، وسط میدان ایستاده بودی و به روی شهادت لبخند می‏زدی؛ در نهایت زیبایی.
دلت زیر بار سنگینی این همه بی‏وفایی و نامردی، چگونه تاب آورد؟ چگونه حسین جان؟!
... ولی تو، باز هم لب به نصیحت گشودی، باز هم نور باریدی، باز هم امر به معروف و باز ... به خدا که کلام تو سنگ را بارور می‏کرد، درشگفتم، چطور در سنگِ دل این قوم اثر نکرد؟!
با من سخن بگو، ای سربریده در تنور! بگذار تاریخ، هزار بار این قصه‏ی تلخ را بشنود. تو با تنی پاره پاره، در دل گودال، آه! که آن لحظه، جسمت چقدر به آسمانی پرستاره می‏مانست!
در آن سوی واقعه ـ کمی دورتر ـ درست روی تلّ زینبیّه، دو چشم ـ اندوهگین و دل نگران، قیامت این دقایق را به تماشا نشسته بودند.
با زهم دریای مهربانیت جوشید، دوباره باران رحمتت بارید و لطف بی‏نهایتت گل کرد.
گفتی: «اگر از تو دست بردارد، فردای قیامت شفاعتش می‏کنی» ولی آقا! چه کسی دیده که در شوره‏زار، گل بروید؟! به خدا که کویر همواره کویر می‏ماند ...
شمر، خنجر بر گلوی افلاک نهاد. صدای ضجّه‏ی ملایک، در آسمان‏ها پیچید. جبرییل، سر برهنه، صورت خراشید و شیون کرد و پهلوی فاطمه علیهاالسلام ، یک بار دیگر شکست و خون خدا، تا ابد، مایه‏ی آبروی کربلا شد ...
حرف بزن، ای سربریده بر خاکستر! از خرد شدن استخوان‏هایت، زیر سم اسبان بگو! به خدا که با شکستن هر قطعه از استخوان‏هایت، یک تکّه از عرش، ترک برمی‏داشت.
آه ای نور دیده‏ی زهرا! هیچ می‏دانی سر بریده‏اش بر نیزه، چه به روز عالم آورد؟!
چقدر به موقع قرآن خواندی و به آرامش کلام وحی، توفان اندوه جان‏ها را فرو نشاندی، که اگر چنین نمی‏کردی، خدا می‏دانست که سنگینی این داغ، با دل‏های سوگوار، چه می‏کرد؟!
پلک بگشا، ای آفتاب در تنور! نمی‏خواهی به پیشواز مادرت بروی؟ امشب را سر به دامان مهربان مادر بگذار و آسوده بخواب! که کاروان کربلا شب‏های تلخ بسیاری پیش رو دارد.
آرام جان فاطمه! امشب، سرت، خورشیدِ شب این تنور است و فردا، شمع محفل بی‏چراغ خرابه‏نشینان. امشب، تو میزبان مادری و فردا، دخترت میزبان تو.
امشب، سرت به دامان یاس کبود است و فردا، سر به دامان یاس سه ساله خواهی نهاد.
پلک بگشای ای آفتاب در تنور!

تیغ


محمد کامرانی اقدام
زخم پوشانده تنش را سپر انداخته تیغ
با رجز خوانی او قافیه را باخته تیغ
کیست این مرد که یک سر همه آتش شده‏است
گل نموده است به هرجای تنش آخته تیغ؟
یک طرف نعش جنون است که بر زین دارد
یک طرف پرچم خون است که افراخته تیغ
کیست این مرد که از دست خودش افتاده‏است
ولی از دست خودش هیچ نیانداخته تیغ
کیستی مرد که تا صبح قیامت هرگز
افقی تازه‏تر از زخم تو نشناخته تیغ
امسال بنفشه را سیه‏پوش کنید
گل‏خنده‏ی عیش را فراموش کنید
در شام غریبان حسین بن علی علیه‏السلام
هرجا که بود چراغ، خاموش کنید
دوبيتى‏هاى عاشورايى


محمد كاظم بدرالدين
نمى‏افتاد اگر هيچ اتفاقى
همين بس: با عطش برگشت ساقى
دو بيتى‏هاى من سودى ندارند
براى خيمه بى مشكْ باقى
بهار پر ثمر: ماه محرّم
اميد سبز در ماه محرّم
دو بيتى‏زارِ چشمم خشك مى‏مانْد
نمى‏باريد اگر ماه محرّم
نهالستانِ عزت، رُسته اشك
جهان عاشقى، دلبسته اشك
شُكوه سرخ عاشورا كجايى؟
كجايى هيئت غم، دسته اشك؟!





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 549]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن