تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هر جوان مؤمنى كه در جوانى قرآن تلاوت كند، قرآن با گوشت و خونش مى آميزد و خداوند ع...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798073129




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

من بی او


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : من بی او sara_girl19-08-2009, 08:37 PMتنها و خسته به دیوار سرد و یخ زده ی اتاقم تکیه زده بودم اشکهایم سرازیر بودند خسته بودم خسته از زندگی از ستاره از شب از او و از او ...... دیگر ادامه ی زندگی برایم هیجانی نداشت دیگر صدای گیتار روح خسته ام را آرام نمیکرد دیگر حوض کوچک مادربزرگ ماهی ای نداشت دیگر شبها به تماشای ستاره ها نمی نشستم دیگر صدای برگهای پاییزی زیر پای رهگذران برایم لذتی نداشت دیگر صدایی نبود دیگر رویایی نبود دیگر آرزویی نبود و دیگر اویی نبود ... منتظر بودم نمیدانم منتظر چی شاید یک آرامش یک آرامش ابدی آری منتظر بودم منتظر مرگ.... پرنده ی خیالم به سالهای دور گذشته پرواز میکرد به روزهایی که من سرشار از عشق و امید بودم پر از عشق پر از آرزو پر از رویا خدایا چرا آن روزها تمام شدند چرا دیگر از آن آرزوی شاد وپرانرژی خبری نبود چرا تنهای تنها شده بودم ...وای خدایا.....احساس سرمای عجیبی تمام بدنم را دربرگرفت دستانم سرده سرد بودند بی اختیار میلرزیدم پتو را به دورم پیچیدم و به یاد 5 سال قبل افتادم.... sara_girl20-08-2009, 01:07 AM-آرزو زود باش دیوونه دیر شد -ای بابا اومدم چقدر عجولی تو دختر. بند کفشهایم را بستم و به سرعت به طرف شقایق رفتم و با هم به سمت مدرسه حرکت کردیم. شقایق یکی از بهترین و صمیمی ترین دوستانم بود از بچگی با او دوست بودم چه روزهای شیرینی رو با هم گذرونده بودیم و چه سختی هایی رو باهم و درکنار هم دست در دست هم تحمل کردیم.شقایق دختری مهربون و زیبا و یک فرشته ی واقعی بود .آن روز اول مهر بود روز اول مدرسه ها.سال سوم میرفتیم سوم دبیرستان.اون روز از وقتی بیدارشدم حس عجیبی داشتم نمیدونستم چیه وچرا ولی به هرحال توجهی نکردم و بی اعتنا به راهم با شقایق ادامه دادم. -شقایق؟... -جانم؟ -چقدر توی لباس مدرسه بامزه شدی. -دیوونه مگه اولین باره منو تو این لباس میبینی؟... -نه ولی امروز یه جور دیگه شدی.. -چه جوری مثلا؟... نمیدونم اصلا بیخیال...و هر دو با صدای بلند خندیدیم. تو راه مدرسه من هوس بستنی کردم و شقایق هم همینطور و با کلی خنده و شوخی و شیطونی بستنی خریدیم و خوردیم. توی حیاط مدرسه صدا بود امید بود عشق بود خنده بود و آرزو بود.من و شقایق مثل هر سال توی یه کلاس افتاده بودیم و بالاخره اون روز با مدرسه با شادی و خنده گذشت. -آرزو بیا بریم خونه ی ما. باز اون حس لعنتی به سراغم اومد. بالحن بامزه ای گفتم..-خونه ی شما مگه چه خبره؟ -هیچی گفتم بیا امروز پیش هم باشیم خوش میگذره. -قبل از اینکه منتظر جواب من باشه دستمو کشید و با خودش به طرف خونشون رفتیم.شقایق یک خواهر سه ساله به اسم شاپرک و یک برادر بیست ساله به اسم شایان داشت و پدر و مادر مهربونی که من اونارو خالهو عمو صدا میزدم. شاپرک وقتی ما رو دید با خنده به سمتمون اومد .بغلش کردم و اون با لحن شیرین و بچه گونه اش گفت :خاله برام چی آوردی؟..من همیشه هروقت خونه ی شقایق اینا میومدم برای شاپرک یه چیزی میاوردیم.-بشین عزیزم ببین چه چیزای خوشمزه ای آوردم.از توی کیف کولیم یه مقدار خوراکی درآوردم .. آخ جون خاله بده - نه اول بووووووس.. -با شیطنت بوسم کرد و خوراکیهارو گرفت و با خنده رفت پیش عروسکاش. -به مامانت زنگ زدم و گفتم که امروزو اینجایی. -وای من که یادم رفته بود و هر دو خندیدیم. با شقایق به سمت آشپزخونه رفتیم. -سلام مامی. -سلام عزیزم.خسته نباشی. -مامی امروز مهمون داریم. -کیه؟ من از پشت سر یواشکی رفتمو دستامو روی چشمای خاله یاسمین گذاشتم .خاله که همیشه بوی عطر منو میشناخت گفت:آرزو جان توئی؟ با شیطنت خاله رو بوس کردم و سلام کردم. -سلام به روی ماهت خوش اومدی. تا شما برین لباساتونو دربارینو یه خستگی بگیرین منم غذارو آماده میکنم. خونه ی شقایق اینا مثل ما دو طبقه بود و طبقه ی بالا اتاق شقایق و شایان بود. از پله به سرعت داشتیم بالا میرفتیم که با شایان برخورد کردیم. شایان سوت بلندی زد و گفت: به به دوقلو های به هم چسبیده. هردو سلا کردیم. -علیک سلام .چه خبر از این طرفا آرزو خانوم راه گم کردین؟ - ما که همیشه اینجاییم. -اووووه بله بله. و هر سه از لحن شایان زدیم زیر خنده. sara_girl20-08-2009, 02:22 AMاون روز شایان خیلی سر به سرمون گذاشت البته منو شقایقم جوابشو میدادیم هر وقت من میرفتم اونجا یا برعکس من با شایان کل مینداختم و در آخرم من برنده میشدم شایدم اینجوری میکرد که مثلا من ناراحت نشم یا.. ولی این حس عجیب هر وقت با او و در کنار او بودم به سراغم میومد....خلاصه اون شب بعد از خوردن شام به خونه اومدم خیلی خسته بودم وقتی که رسیدم سریع به طرف اتاقم رفتم کیفم را گوشه ای پرتاب کردم و روی تختم دراز کشیدم...وای که چقدر این تخت و اتاقمو دوست داشتم یک عالمه خاطره یه دنیا عشق یه آسمون آرزو و یه عمر حسرت.... هرشب عادت داشتم قبل از خواب روزی رو که گذرونده بودم و برای خودم مرور کنم وای که چفدر در کنار شقایق بودن رو دوست داشت شقایق مثل یک خواهر واقعی برایم بود چونشاید خواهر نداشتم من بودم و برادر بزرگترم آرمان که همسن و سال شایان بود و دو دوست صمیمی بودند...خدایا شایان و اون احساس عجیب چی بودند چه ارتباطی با هم داشتند چرا قلبم تند تند میزد وقتی آرمان راجع به شایان حرف میزد چرا دوست داشتم سربه سرش بزارم شایان الان داره به چی فکر میکنه به من یا داره صدای قلبشو گوش میکنه یا اصلا تو یه دنیای دیگه ایه با یه عالمه آرزوهای قشنگ ...آرزوهای قشنگ..... آن شب با آرزوهای طلایی و رویاهای معصومانه و دو تا چشم که همیشه با من بودند و منو میدیدند چشمای مشکی پسری به اسم شایان و یه تپش قلب دیگه که با خودم فرق میکرد و تندتر بود به خواب رفتم ولی افسوس که از بخت سیاه خود خبر نداشتم... از سرمای بدنم کاسته شده بود خودم را غرق در آن روزها میدیدم انگار داشتم تازه اونا رو بازی میکردم به خاطر آوردن خاطرات گذشته برایم شیرین بود شیرین و تلخ. روزها و ماه ها به سرعت سپری میشد ومن در اندیشه ی فردا آن روزها را با لذت سپری میکردم.... sara_girl20-08-2009, 03:11 AM-آرزو مامان بیدار شو دیرت شد گلم. -مامان حالم خوب نیست انگار تب دارم. -بزار ببینم..وای آرزو خیلی داغی.پاشو بریم دکتر. -پس مدرسه چی؟ -چه جوری میخوای با این وضع بری مدرسه؟ -پس به شقایق بگو که نمیام. -باشه عزیزم حالا پاشو تا حالت از این بدتر نشده بریم. به سختی خودمو از تختم جدا کردم تمام بدنم درد میکرد به سمت شیرآب رفتم آب سرد رو باز کردم ودستم را زیر آن گرفتم و تند تند به صورتم پاشیدم وقتی قطرات آب با صورتم برخورد میکرد حس جالبی بهم دست میداد . در آینه نگاه کردم تصویر دختریجذاب و زیبا را دیدم که گونه هایش از شدت تب سرخ شده بود ناگهان دو تا چشم به سرعت از داخل آینه گذشت قلبم شروع به تپیدن کرد باز هم همان حس عجیب وای نه خدایا دوباره چشمان شایان در آینه به من خیره بودند بدون هیچ حرکتی بدون هیچ حسی.... sara_girl20-08-2009, 04:31 AMدر همین افکار بودم که با صدای مادرم به خودم آمدم -هنوز که حاضر نشدی آرزو. بدو عزیزم.زود باش. در چهره ی مادر نگرانی موج میزد از اینکه انقدر نگران من بود هم ناراحت شدم و هم خوشحال قطرات اشک گونه ام را خیس کرد ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم کلاه و شال گردنی که مامان بزرگ برایم بافته بود را سرم کردم و از شدت سرما سویی شرت پوشیدم آخ که چقدر این سویی شرتو دوست داشتم اینو آرمان روز تولدم برام خریده بود اون روز اصلا یادم نبود که تولدمه منی که هر سال از چند روز قبل خودمو برای کادوهای رنگارنگ و شیرینی های خوشمزه ی کاکائویی مامان جون آماده میکردم چرا اونروز یادم رفته بود... اونروز وقتی از خواب بلند شدم همه یه جور دیگه ای شده بودند ولی من انگار تو یه عالم دیگه ای بودم عالم رویا عالم آرزو....و به این عکس العملها واکنشی نشون نمیدادم.جمعه بود و من خودم رو با خوندن کتاب و دیدن فیلم و گوش کردن به موسیقی سرگرم کرده بودم . توی اتاقم بودم ساعت حدود 7 بعداز ظهر بود که یهو برقامون رفت من خیلی میترسیدم همیشه از تاریکی وحشت داشتم میترسیدم که دیگه هیچ وقت هیچ جا روشن نشه و من نتونم عزیزانمو ببینم اون چشمارو ببینم تصورم خیلی احمقانه بود ولی برای من خیلی جدی بود .همزمان با رفتن برقا صدای زنگ در هم بلند شد و ترسم دوبرابر شد جیغ زددم و آرمانو صدا زدم .آران اومد و گفت: -باز آبجی کوچولوی من میترسه؟. یهو نور ضعیفی تو چشم خورد آرمان موبایلشو روشن کرده بود .به سمتم اومد و کنارم نشست و دستمو گرفت و گفت : -آرزو اون لباستو که من از همه بیشتر دوسش دارمو بپوش. -با تعجب به آرمان نگاه کردم که گفت: -خب چیه بپوش دیگه میخوای یه باره دیگه ببینم. -آرمااااان آخه الان ؟برق که نیست . -آره الان .موبایل که هست .بپوش دیگه لوس نشو . آرمان انقدر اصرار کرد که من مجبور شدم بپوشم اونم با چه بدبختی. -آرزو کفشاتم پات کن. -آرمان دیوونه شدی؟ -آرهههه وبا صدای بلند خندید. -کفشای پاشنه بلندمو که با لباسم ست(set)بودو پام کردم .آرمان سوت بلندی زد و گفت حالا شد و بعد دستممو گرفت و با هم به پایین رفتیم. اصلا دلیل کارهای آرمانو نمیفهمیدم از طرفی عصبی بودم که چرا مجبورم کرده بود توی این بی برقی لباس و کفش بپوشم از طرفی خندم گرفته بود که مثل پرنسسها دست در دست آرمان به پایین میرفتم.وقتی به پایین رسیدم شروع به غر زدن کردم که یهو همه جا روشن شد و صدای جیغ و سوت در فضا پیچید. sara_girl20-08-2009, 04:27 PMاز تعجب دهانم باز مانده بود و به آرمان نگاه میکردم که داشت با صدای بلند میخندید یهو همه با هم آهنگ تولدت مبارک رو خوندن و فشفشه ها رو روشن کردند من که تازه فهمیده بودم قضیه از چه قراره با صدای بلند گفتم :-وای امروز تولدمه همه مهمونا زدن زیر خنده و آرمان گفت تولدت مبارم آبجی کوچولوی من و با لبخند گفتم وای آرمان نمیدونم چی بگم هنوز تو شوکم آرمان با صدای بلند خندید و گفت :-حالا میخوای تا صبح اینجا وایستی برو شمعها رو فوت کن خندیدمو به سمت شقایق رفتم بغلش کردم و گفت:- تولدت مبارک آبجی عزیزم. -وای شقایق نمیدونی چه احساسی دارم -میدونم عزیزم میدونم از شدت ذوق اشک میریختم و با مهخمونا سلام علیک میکردم هر کی به طور خاص و بامزه ای تولدم رو تبریک میگفت دخترها و پسرهای فامیل همه کلاه های تولد با مزه ای گذاشته بودند و دست بچه ها فشفشه بود تمام اتاق پر بود از بادکنک . گل و یک عالمه از وسایل تزیینی دیگه. -happy birthday خانم سرم رو بر گردوندم و با دیدم شایان که با کلاه تولد بامزه شده بود خندم گرفت ... وای بازم اون حس عجیب لعنتی بازم تند شدن ضربان قلبم وای خدایا ........... -مرسی آقای محترم -مگر اینکه تو تولدت با ادب بشی شکلک بامزه ای دراوردم و میخواستم جوابشو بدم که مامانم گفت: بیا عزیزم کیکت رو آوردند. یک کیک بزرگ که به شکل قلب بود و هر کی یادگاری چیزی روی اون با خامه و کاکائو نوشته بود خیلی جالب و هیجان انگیز بود وقتی شمعهای 17 سالگیمو فوت میکردم به یاد 17 سالی که گذشته بود افتادم به یاد خاطره هام با شقایق روز اول دبستان ؛ قهر کردنامون که به 2 دقیقه هم نمیکشید و سریع با هم آشتی میکردیم؛ دعواهام با آرمان ؛ تمام روزهای خوب ؛ سیزده بدری که با شقایق اینا رفتیم وای که اون روز چقدر خوش گذشت ؛ قبولی آرمان و شایان تو کنکور و شایان و اون احساس لعنتی که تو همه این سالها با من بود. ولی نمیدونستم که یک وقتی فقط خاطره میمونه و خاطره...... صدای جیغ و سوت و دست زدن مهمونا بلند شد و مامان بزرگ با صدای بلند دعا میکرد برای آرزو آرزوی کوچولوی همیشگیش.همه مشتاق دیدن کادوها بودند و من از همه مشتاق تر . دخترها و پسرها دورم حلقه زدند و شروع به خوندن و سروصداکردند و منم یکی یکی کادوهارو باز میکردم.آرمان برام یک سوئی شرت صورتی خیلی زیبا خریده بود و من که عاشق رنگ صورتی بودم انقدر خوشحال شدم که بی اختیار با صدای بلند گفتم : -واااااای مرسی داداشی گلم. آرمان که کنارم ایستاده بود جلوتر اومد تا اونجایی که نفسهاش به صورتم برخورد میکرد و آروم گفت: -قابلتو نداره عروسک. مامانم یک انگشتر زیبا ی نقره و بابام یک گردنبند که نگینش مثل یک صدف بود و باز و بسته میشد برایم خریده بودند و منم عکس بابا و مامانمو توی گردنبد گذاشته بودم و همیشه گردنم بود شقایق یک کت و شلوار شیک از همونایی که همیشه آرزوشو داشتم برام خریده بود و اما شایان ...شایان وقتی میخواست کادومو بده چشماش برق میزد نزدیکم اومد وآروم زیر لب گفت تقدیم به آرزوی همیشگیم لبخندی زدم و تشکر کردم وقتی داشتم کادو رو باز میکردم متوجه سنگینی نگاه شایان رو صورتم میشدم که خیره به من زل زده بود -وای شایان چه بامزس.یه خرس پشمالو که من عاشقش بودم. -شایان خندید وگفت فشارش بده. - i love you . ...خندیدم و گفتم دیگه چیکارا میکنه؟ -همه کار هر چی تو بخوای. -با خنده گفتم منو به شهر قصه ها میبره. -شایان جدی شد و گفت آره میبره با هم میریم به شهر قصه ها شهر آرزوها جایی که فقط من و تو باشیم.شایان این جملشو آروم گفت طوری که فقط من شنیدم. با تعجب گفتم :شایان حالت خوبه؟ -شایان سریع با صدای بلند خندید و گفت نه. و همه خندیدند. اون شب بهترین شب زندگیم بود خیلی خندیدیم وقتی سر کیک خوردن مسخره باز درمیاوردیم وقتی شاپرک نوشابه رو روی شلوار جین شایان ریخت وقتی نزدیک بود با کفشهای پاشنه بلندم زمین بخورم و با صورت برم تو کیک همش عشق بود رویا بود و آرزو بود. اون شب وقتی همه رفتند دلم خیلی گرفت خرسی که شایان بهم داده بودو یه لحظه از خودم جدا نمیکردم بوی عطر شایانو میداد. دوباره سرما تمام بدنمو در برگرفته بود میلرزیدم دندونهایم بی اختیار به هم میخورد دستم سرد بود خیلی سرد پتو را محکم تر به دورم پیچیدم و آرام آرام با خودم زمزمه کردم: چه تاریک و چه دلگیرم در این شبهای بعد ازتو به زخمی خو گرفتم ، زخم ناپیدای بعد از تو منم با یک سبد آواز همراهی ؛ تو تنهایی ومن حالا به فکرم ؛ فکر یک تنهای بعد از تو وشعرم شاخه تنگ قفسهای منه من شد غزل؛ این یار دیرینه که شد آوای بعد از تو و چون رودی که گم کردم خم دریایی خود را نمیدانم چه باید کرد ؛ فرداهای بعد از تو تو صبحی در شب تنهای من بودی ؛ ولی اینک چه تاریک و چه دلگیرم در این شبهای بعد از تو sara_girl20-08-2009, 08:37 PM-آرزو یه ساعته داری به چی فکر میکنی؟ از افکارم بیرون آمدم وگفتم:هیچی . مامانم یک لیوان آب پرتغان به دستم داد و گفت :آرزو جان اینو بخور تا بریم. هوا سرد بود خیلی سرد به یاد شقایق افتادم که الان داره تو مدرسه یا غر میزنه یا شیطونی میکنه از این فکر خندم گرفت کاش الان پیش من بود خیلی دوسش داشتم خیلی . وقتی از مطب دکتر خارج شدیم مامانم دیگه خیالش کمی راحت شده بود و دکتر گفته بود یه سرما خوردگی و یه تب کوچولوئه و با استراحت خوب میشه و برای مدرسه 3 روز مرخصی بهم داد مامانم مثل یه فرشته به من میرسید از آب پرتغال گرفته تا گوشت کباب شده و ...حدودا ساعت 3 ظهر بود که آرمان از دانشگاه برگشت و وقتی منو دید گفت: -وای وای پاشو الکی ادا درنیار مشقاتو ننوشته بودی یا ریاضی داشتین. -خندیدم و گفتم : هیچکدوم بامزه. خلاصه اون روز کلی سربه سرم گذاشت و شقایقم هرروز به دیدنم میومد تا اینکه منم بعد از 5 روز کاملا خوب شدم و دوباره همون آرزوی شاد همیشگی برگشت. نزدیکای عید شده بود و طبق هر سال خونه تکونی ها شروع شده بود همه چیز خوب و زیبا بود دریا آروم و آسمون پر از ستاره.ولی افسوس که من در رویاها و آرزوهایم غرق بودم و از سرنوشت شوم خودم خبری نداشتم. کاش هیچوقت اون عید لعنتی از راه نرسیده بود کاش بهار نمیومد کاش درختا شکوفه نمیدادن کاش بابای شقایق اون تصمیمو نگرفته بود کاش دفتر خاطراتم اینجوری تموم نمیشد اصلا کاش هیچوقت با شقایق دوست نمیشدم وای خدایا کمکم کن میخوام بیام پیشت خدا. خدایا منو ببر دیگه نمیخوام کنار این مردم سرد و بی احساس زندگی کنم خدایا.... به سراغ کمدم رفتم کمدی که 5 سال پیش در اونو با عشق باز میکردم ولی حالا دیگه هیچ احساسی نداشتم سرد بودم سرده سرد. دفتر خاطراتمو برداشتم چقدر کهنه شده بود با دستم خاک روی اونو کنار زدم و آروم بازش کردم. فصل اول :آشنایی من و شقایق و یه دنیا دوستی . فصل دوم :سیزده بدر وای چه روزی بود. فصل سوم: قبولی آرمان و شایان توی کنکور. فصل چهارم:تولد. فصل پنجم:آرزوهای زیبا و دوست داشتنی. فصل ششم:آسمون پر از ستاره و یه دنیا خوشبختی. فصل هفتم:جدایی. فصل هشتم:تنهایی. فصل نهم:مرگ و پایان زندگی. نمیدانم چرا رفتی؟ نمیدان چرا؟ شاید خطا کردم و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی نمیدانم کجا؟ تا کی؟ برای چه؟ ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارید وبعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد .دوباره غرق شدم در خاطرات گذشته روزهای خوب که باد اونا رو برای همیشه برده بود. sara_girl21-08-2009, 06:06 PMدو ساعت به سال تحویل مونده بود خونه تمیزه تمیز بود هر سال شقایق اینا خونمون میومدن و اون روزم میخواستن بیان. داشتم دعا میکردم با خدای خودم خلوت کرده بودم و آروم زمزمه میکردم : خدایا همیشه با من باش خدایا شکرت من خیلی خوشبختم خدایا خیلی دوست دارم سلامتی و عمر طولانی برای همه آرزو میکنم خدایا به حرفهای آرزو کوچولو گوش کن خدایا خیلی مهربونی خیلی بزرگی خیلی دوست دارم هیچوقت منو تنها نزار خدا امسال و سال خوبی برای همه قرار بده . در همون حال و هوا بودم که یهو صدای زنگ در بلند شد و شقایق اینا اومدن سریع بلند شدم و به طرف آینه رفتم چند دقیقه ای خودم را برانداز کردم دختری زیبا با چشمانی درشت و مشکی و پوستی به سفیدی برف به نشانه ی رضایت لبخندی زدم و به طرف شقایق رفتم . -سلام شقایق واای دلم خیلی برات تنگ شده بود. شقایق بغلم کرد و گفت منم همینطور عزیزم. از آغوش شقایق جدا شدم و به طرف خاله و عمو رفتم -سلام خاله سلام عمو خوش اومدین بفرمایین. -سلام عزیزدلم مرسی قربونت بشم. و عمو گفت: 0سلام دخترم ممنونم. چشمم به شایان افتاد شاپرک تو بغل شایان خوابش برده بود وای چقدر جذاب شده بود قلبم تندتر از قبل تپید و گفتم: -سلام شایان خوبی؟ -به به سلام . مرسی خانم خشگله شما چطورین؟ با خنده گفتم: از احوال پرسیای شما آقا شایان. با صدای بلند خندید و گفت:میخوای تا صبح اینجا وایسم. با شیطنت گفتم:اگه دوست داری میتونی وایسی و براش ادا درآوردم. با لحن جدی گفت: باشه خودت خواستی. وای خدای من یعنی حرفمو جدی گرفته بود نه من چیکار کردم. -نه نه من شوخی کردم. یهو صدای خنده ی آرمان و شایان بلند شد وشایان با خنده گفت: آخ آخ داشتم میرفتم خوب شد گفتی . از اینکه احساساتمو به بازی گرفته بود عصبی شده بودم و بدون هیچ عکس العملی به طرف شقایق رفتم. همه سر سفره ی هفت سین جمع شده بودند هرکسی در فکر آرزوهای خودش بود و من در رویاهای همیشگیم غرق بودم . سکوت قشنگی حکمفرما بود همه با هم دستهایمان را به طرف آسمون بلند کردیم و دعای زیبای تحویل سال و خوندیم . در یک لحظه خونه غرق در شادی و نشاط شد همه با هم دست و روبوسی میکردند و عیدو تبریک میگفتند من و شقایق دقیقه ای در آغوش هم گریستیم و اشک شوق بود اشک خوشبختی وای چقدر زیبا بود. توی آشپزخانه تنها بودم و داشتم وسایلو آماده میکردم که یهو شایان وارد شد. -بابا ول کن خسته میشی . جوابشو ندادم به طرفم اومد خیلی نزدیک شد و آروم گفت: -میدونم از دستم ناراحتی خب ببخشید باشه؟ -خندم گرفته بود ولی خودم و کنترل کردم و گفتم. -من ناراحت نبودم . با خنده گفت: آره معلوم بود بابا اصلا من چرا فکر کردم تو ناراحتی ؟ خندم گرفته بود دیگه نمیتونستم خودموکنترل کنم و با صدای بلند خندیدم شایانم در حالی که داشت آجیل میخورد گفت: -پس بخشیدی. سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و به طرف پذیرایی رفتم. اونروز شقایق اینا تا نصف شب خونه ی ما بودند خیلی خوش گذشت کلی آجیل و میوه و شیرینی خوردیم و خندیدیم. بعد از رفتن مهمونا خسته به طرف اتاقم رفتم و نفهمیدم که کی خواب شیرین منو در بر گرفت. صبح با صدای موبایلم از خواب پریدم . -علو. -علو آرزو. با صدای شایان خواب از سرم پرواز کرد بلند شدم و نشستم -سلام شایان تویی؟ -سلام آره.خواب بوودی؟ -آره. -آخ ببخشید عزیزم. -نه دیگه باید بیدار میشدم. -آرزو؟ -بله؟ -میخواستم ببینمت. -منو؟ -آره دیگه. -خب چرا؟ -بعدا بهت میگم. -باشه ولی کی کجا؟ -میام دنبالت ساعت 7 بعدازظهر . کاری که نداری؟ -نه باشه. -پس فعلا خداحافظ. -خداحافظ. سرم به شدت درد میکرد وای یعنی شایان چی میخواست بهم بگه ... answer-322-08-2009, 12:53 PMهههههههههه حالا ادامشو بخون.... وا ! ادامه نداره که ! ولی اگه همینجا بله رو بگه و به خوبی و خوشی زندگی بکنند که حال نمیده ... این رمانش حداقل باید چند هزار صفحه بشه ، اینجوری حال نمیده ... باید اتفاقاتی بیوفته و داستان به همینجا ختم نشه ... خودم کف کردم با این عباراتی که به کار می برم ... عجـــب !! خوب همینه دیگه .... تا ساعت 4 صبح بیداری می کشید بعد ما که می خیزیم کله سحر(ساعت یازده و نیم :دي) شما نیستید بقیه اش رو بزارید ! راستی ... آدرس این تاپیک رو تو امضات بزار که آدمای بیشتری بیان بخونند ، یا لااقل توی پروفایلت بزار ... باید واسش تبلیغ بکنی دیگه ! sara_girl22-08-2009, 05:17 PMتا بعد ازظهر آروم و قرار نداشتم ساعت 6 و نیم بود که بلند شدم تا حاضر بشم شال صورتیمو برداشتم و رفتم جلوی آینه سرم کردم وای چقدر بهم میومد لبخندی زدم و پایین رفتم. -آرزو کجا میخوای بری؟ -میرم بیرون و زود میام. -باشه عزیزم مواظب خودت باش. -حتما مامان.خداحافظ. -خداحافظ گلم. کفشهای صورتیمو پوشیدم و جلوی در منتظر آمدن شایان شدم باز اون احساس همیشگی به سراغم اومده بود. وای یعنی ..اصلا چرا قبول کردم که برم؟ آرزو چرا اینجوری میکنی چرا انقدر هول شدی ؟ آخه آخه..عقلم و احساسم داشتن با هم جدال میکردند که شایان با ماشینش جلوی پام ترمز کرد شیشه ی ماشینو پایین زد و گفت: -افتخا� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 427]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن