واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
راسخون: وی که در آخرین کنفرانس مطبوعاتی اش در مقام سرمربی استقلال، مدعی شد که تنها بنده خداست و نه ژنرال و نه سالطان و نه امپاتور. در این تحلیل نگاهی شده است به بررسی ابعاد روحی مردی که شاید هنوز مربیگری استقلال برای او زود بود..... آنچه که همان ابتدا به ذهن هجوم میآورد سیلی از تردید است؛ مرفاوی؟! نه ...! ریشه این تردیدها کجاست؟ به سالهای آغازین دهد هفتاد برمیگردیم. مرفاوی بازیکن خوبی است. بازیکن خیلی خوبی است، اما فقط همین. او خوب گل میزند اما ناگهان یکی مثل عباس سرخاب سر میرسد و در عرض سی ثانیه به قهرمان سکوها تبدیل میشود. در سطح ملی هم اعجوبهای هست به نام فرشاد پیوس که سوگلی پرسپولیسیهاست و سایهی سهمگینش حتی تا هنوز بر سر مهاجمان ایرانی. آیا عبدالصمد آدم بدشانسی است؟ بیایید درباره مسایل زمینی حرف بزنیم. هیچکس تا به حال تماشاگر ایرانی را جدی نگرفته. تاثیری که سکوها بر فوتبال ما داشتهاند فراتر از آن است که در صحبتهای اهالی این فوتبال شنیده ایم. آنها که به ورزشگاهها میآیند عموماً نه در قالب کلیشهی «سرمایههای ورزش که در سرما و گرما ...» میگنجند و نه میآیند تا از کسی «خط» یا پول بگیرند تا له یا علیه یکی گلو پاره کنند. تماشاگران دیوانگان لذتاند و حریصانه به دنبال همین لذت دنیوی رنج استادیوم را به جان میخرند. گل زدن شاید پاسخ خوبی به این نیاز باشد اما لذتی بالاتر هم هست: طغیان! آنها به دنبال یک یاغی میگردند شاید برای آنکه خاطراتی پر آب و تاب برای بعدها داشته باشند: «یادته؟ عباس سی ثانیه با هد گذاش سهجافشون....» شاید طغیان کلمه مناسبی نباشد اما ذهن کلمه دیگری را پیدا نمیکند. تماشاگر به دنبال «آن چیز دیگر» است. لذتی بالاتر از تماشای بازیکنی که دیگرگونه باشد نیست. سعادت ابدی نوش جان کسانی است که مارادونای 86 را در مکزیک دیدهاند. لذتی که تماشاگر حریص را سیراب میکند. قهرمان فوتبالفارسی ما اما ای دریغ و ای دریغ؛ آن چیز دیگر را نداشت. «من نه ژنرالم، نه سلطان، نه امپراتور. من بنده خدا هستم؛ عبدالصمد مرفاوی». بندگان خدا در طول تاریخ سرگذشت غمانگیزی داشتهاند و عجبا که هر چه اخلاصشان بیشتر دردمندیشان افزونتر. و شگفتا در روزگاری که دنیا بر کاکل مربیان مغرور میچرخد و صحبت از ابرانسان نیچهای است، اینجا یکی در شیپور بندگی میدمد. شاید این نیز نوعی تلاش برای عبور از مرز میانمایگی باشد اما چه فایده که او هنوز قواعد بازی را یاد نگرفته. خودش را به اصرار «عبدالصمد» میخواند در حالی که «صمد» در صفحه اول روزنامه جای کمتری میگیرد و تیترخورتر است. پی در افتادن با فرهاد مجیدی، محبوب سکوها را به تن میمالد اما درست در «لحظه قطعی» که نباید، کوتاه میآید. حسین کاظمی حرفش را گوش نمیکند و به جای اینکه بیرونش بکشد التماسش میکند. اینگونه است که کرم ابریشمی در آستانه تبدیل شدن به یک پروانه، در پیله میمیرد. فوتبالی که آدمهای بزرگ در آن مصداق «آنچه یافت می نشود» هستند، حتماً باید جایی برای امثال او هم داشته باشد. لیکن جملات ما اغلب با «اما»هایی ناخواسته به پایان میرسند. صمد مرفاوی نباید به این زودی جا بزند. او باید بماند و برای آن صندلی که خیلیها آرزویش را داشتند و دارند و ابایی از بر زبان آوردن آرزویشان هم ندارند، برای آن صندلی که یک فصل تمام به او فرصت پروانه شدن داده بود، مبارزه کند. باید بماند و آن بغض لعنتی گلویش را یک جایی، یک جوری بترکاند. این فوتبال به قحطالرجال نفر اول سالم دچار است. صمد باید برود و دو خط «ابراهیم در آتش» شاملو را هزار بار از رو بنویسد که: «...من، بینوا بندگکی سر به راه نبودم و راه بهشت مینوی من بزرو طوع و خاکساری نبود...». /1029 1002
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 194]