تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):سه چيز است كه اگر مردم آثار آن را مى‏دانستند، به جهت حريص بودن به خير و بركتى ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798156204




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ماجراهاي خودتون و مادر شوهرتون


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : ماجراهاي خودتون و مادر شوهرتون rooya_k2228th June 2009, 02:58 PMسلام دوستان عزيز. فكر مي كنم اين تالار اين تاپيك رو كم داشت:d هر كسي كه دوست داشت يه خاطره از ماجراهاي خودش و مادر شوهرش رو بذاره كه هم يه كم بخنديم;) و هم يه درس عبرتي باشه براي بقيه عروس خانم هاي عزيز.... کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند ساغر زیبا29th June 2009, 06:27 PMسلام به نظرمن تمام روزهایی که نامزد بودم فقط با مادرشوهرم ماجرا داشتیم ولی هیچ کدوم خنده دار نیستن که برا شما تعریف کنم . ولی چرا! روزی که جشن عروسیم بود همه آخراش حاضر شدن که ما رو ببرند خونمون قرار شد اول بریم یک دور بگردونن بعد برم خونمون مادر شوهرم تاکید کرده بود که صورتم رو باز نکنم ولی من همین که ماشین ها شروع به حرکت کردن صورتم رو کم باز کردم ویواش یواش کاملا زدم کنار ودسته گام که 23 تا رز سفید بود رو به هر ماشینی که نزدیک ما میومد میدادم جاتون خالی من داشتم از خنده میمردم و مادر شوهرم فقط حرص میخورد بهتربن شب عمرم بود :)):d:)) dara_bi_sara30th June 2009, 01:18 PMحیف که تاپیک ماجرا با مادر زن نیست وگرنه ..... rooya_k2230th June 2009, 04:53 PMحیف که تاپیک ماجرا با مادر زن نیست وگرنه ..... اشكال نداره از مادر زن بگو، البته فكر نكنم مادر زن داشته باشي;) rooya_k223rd July 2009, 02:32 PMيعني تو اين سايت همه مجردن ؟؟!!:( dara_bi_sara7th July 2009, 07:04 PMدارم 2 تا هم دارم .... . نمیگم واسه این که میگن پشت سر مرده خوب نیست حرف بزنی ....:(( miladfans8th July 2009, 03:26 AMمن نه زن دارم و نه شوهر ... این سایت همین حسن رو داره ، خیلی ها جوون و نوجوونن !!!!!!!!! rooya_k2211th September 2009, 05:52 PMخب مثل اينكه خدا رو شكر تو اين سايت عروس ها هيچ مشكلي با مادر شوهراشون ندارن. مي خوام ماجراي يكي از دوستام با مادر شوهرشو از زبون خودش براتون بذارم. rooya_k2211th September 2009, 05:57 PMاگر کسی گفت مادرشوهرم را مثل مادرم دوست دارم که البته من یکی از آن نفرات بودم!! بدانید که یا هنوز سرش به سنگ نخورده است یا بسیار پپه است که معانی گوهربار کلام مادرشوهرش را درک نمی کند برای مثال همین دیروز گفتمان بی نظیری میان ما دو تن رخ داد که دوست دارم خودتان هر طور دوست دارید تعبیر نموده و لذت ببرید: پریروز از انباری منزلمان یک آینه دربه داغون که متعلق به زمان های کهن مادرشوهر بود و بعنوان آشغال در انباری ما(؟) که اشتباها به جای سطل زباله گرفته شده بود با اطلاع همسر گرامی برداشتم و پشت در ورودی نصب کردم ضمنا آینه از نوع دور پلاستیکی است ولی نمی دانم چرا و به چه علت من خوشم آمد؟؟؟!!!! فردا ی آن روز یعنی دیروز که مادرشوهر دست و دل باز بنده به دیدن من آمد که خستگی یک روز کاری را از تن تنها عروسش در بیاورد با لبخند های ژرف و صمیمانه گفت: (( درسته که میگن دخترا دستشون چسب داره ها!!)) واقعا ناراحت شدم اما مادرم بعد از شنیدن این قصه گفت که من اشتباه می کنم او قصدی جز مزاح نداشته است . با این حال از آنجا که من برداشت متفاوتی داشتم آینه را امروز صبح قبل از رفتن به محل کار به در خانه شان بردم (چون ما هر دو در یک ساختمان و در واحد های جدا زندگی می کنیم!! ) و گفتم فکر می کنم با دکوراسیون درب ورودی هماهنگ نبود خلاصه مادر شوهر با دیدن آینه بسیار خرسند شد و بدون اینکه کلمه ای بگوید و یا تعارف بنماید آن را از دست من گرفت و گفت سر کار خوش بگذرد !!!!!!!!!!! rooya_k2213th September 2009, 05:15 PMدر باب لاغری و حسادت ۱)چند وقت پیش شوهرم در میان جمع رو به مادر مهربانش کرد و گفت: ببین چقدر همسر دلبندم نحیف و لاغر است و با این حال باز هم موقع غذا میل کردن با احتیاط می خورد و.... در همان هنگام بود که مادرشوهر مهربان! با حالتی آکنده از حرص ، گفت:" من اون موقع که هم سن این(؟شاید اسم مرا نمیداند)بودم از اینم لاغر تر بودم " و پس از آن شوهر دلبندم سکوت اختیار نمود. ۲)چند شب گذشته مادرشوهر دلسوزم برای اینکه مبادا از تنهایی رنج ببرم به دیدار من به طبقه فوقانی آمد و پس از ساعتی قرار شد که با هم بیرون برویم ،از قضا کلیدش را هم در خانه جا گذاشته بود و بدنبال مانتو و ...بود من هم به او گفتم که فکر نکنم چیزی مناسب برایش داشته باشم مگر آنکه یک مقنعه و چادر مشکی به او بدهم ولی او باور نکرد؟؟؟ و من ناچار گشته و درب کمد لباس هایم را گشوده و به او نشان دادم و گفتم چنانچه فکر می کند مانتو و چیزی مناسب اوست به سلیقه خود انتخاب کند . یکدفعه چشم مبارکش به مانتویی با رنگ مشکی نقره ای افتاد که سال گذشته همسرم نزدیک نوروز برایم خریده بود ، سپس گفت:" این که اون موقه ها برات خیلی گشاد بود فکر کنم اندازم باشه!" ؟؟؟؟؟ من نیز که مات مانده بودم در عین ناباوری مانتو را به او تقدیم نمودم ولی گویا مانتو بیشتر از من لجش درآمده بود چون حتی آستین ، تا آرنج مادرشوهر را هم به خود راه نداد و مادرشوهر گرامی با خجلت فراوان ولی سرشار از رو آن را به من پس داد! mahtabi13th September 2009, 05:39 PMماجراهای جالبی بود. ولی به قول یکی از بچه ها اینجا همه جوون و نوجوونن. تازه از سن و سال گذشته هاشم با عرض شرمندگی تو دبه ترشی در حال تبدیل شدن به یه ترشی فرد اعلا میباشند پس مادرشوهر در کار نمیباشد. (البته مادر نامزد موجود هست ولی چون زیاد ارتباط مستقیم نیست پس هنوز به ماجرا نرسیده است). با تشکر فریبا rooya_k2213th September 2009, 05:43 PMماجراهای جالبی بود. ولی به قول یکی از بچه ها اینجا همه جوون و نوجوونن. تازه از سن و سال گذشته هاشم با عرض شرمندگی تو دبه ترشی در حال تبدیل شدن به یه ترشی فرد اعلا میباشند پس مادرشوهر در کار نمیباشد. (البته مادر نامزد موجود هست ولی چون زیاد ارتباط مستقیم نیست پس هنوز به ماجرا نرسیده است). با تشکر فریبا اره، منم كه ديدم اينطوريه، ماجراي يكي از دوستام با مادر شوهرشو گذاشتم. زبونش خيلي شيرينه!!;) حالا در ادامه متوجه ميشيد. rooya_k2215th September 2009, 01:10 AM((قبل از تعریف این خاطره شیرین از زبان مادرشوهر می خواهم مطلبی را عرض کنم که هنوز که هنوزه نیز بارها آن را تکرار میکند:" قدیمی ها فکر می کردند عروس کلفت است در صورتی که چنین نیست و من هیچ گاه به تو که عروسمی اجازه نمی دهم در خانه من کار کنی مگر خودت بخواهی " باور کنید هنوزم این را می گوید.)) تازه هنوز چند وقت از زمان عقد و نامزدی ما نگذشته بود که من که بسیار ساده و خوش باور بودم تقاضای مادرشوهر را مبنی بر رفتن به بازار پذیرفتم و پیش خود گفتم که زن مظلوم! دختری ندارد و من جای دختر او وظیفه دارم او را همراهی کنم!! خلاصه با هم به بازار رفتیم .من چون خیال می کردم خرید این بانوی بزرگ نهایت ۲ ساعت به طول می انجامد کفشی پاشنه دار به پا کرده بودم(آخر تازه عروس بودم و باید تیپ خود را حفظ می کردم) اما چشمتان روز بد نبیند مراسم خرید از ساعت ۸ صبح لغایت ۱ بعد از ظهر برگزار شد!!؟؟ با تمام خستگی و کمر درد شدید بالاخره مادرشوهر گرامی رضایت داد و به خانه شان برگشتیم و همان لحظه بود که من مورد عنایات مادرشوهر قرارگرفته و سوپرایز شدم! ..... مادرشوهر با تمام عطوفت رو به من کرد و گفت: "ناهار امروز با تو!" و من:"؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟" پیش خود گفتم:" خدایا ، خداوندا، من تاکنون تخم مرغ نیز نپزیده ام !چگونه در جلوی مادرشوهر غذا بپزم؟" (مادرم همیشه می گوید یاد گرفتن آشپزی کاری ندارد و به خاطر همین به من و خواهرانم هیچ گاه در خانه آشپزی یاد نداد اما بعد از ازدواج ما را از راهنمایی های خود بی نصیب نمی کند و با کمک های بی دریغ او اعلام می نمایم اکنون بنده آشپز ماهری هستم کسی کمک نمی خواهد؟) خلاصه با هزار زور و ضرب ناهار را با دستورات مادرشوهر پختم و مادرشوهر گرامی پاهای مبارکش را که خسته شده بودند ، تمام مدت بر روی مبل دراز کرده بودند!! هر دو به اضافه پدرشوهر که تازه به جمع ما اضافه شده بود ناهارمان را میل نمودیم و من سفره را جمع کرده و ظروف را درون سینک گذاشته و بی جیر و مواجب آن ها را شستم . عصر همسر مهربانم از سر کار به خانه شان آمد و مرا غرق در بوسه نمود و تشکر کرد که با مادرش وقت گذراندم هنوز ما در هوای عاشقانه بودیم که مادرشوهر مرا به درون آشپز خانه صدا زد و گفت :" شام امشب رو برای شوهرت تو بپز حتما خوشحال می شه!" و من :"؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟" خلاصه شروع نمودم... همسر مهربان به آشپز خانه آمد و گفت:" خوب ازش داری کار می کشی ها" و مادرشوهر:" تو رابطه من و عروسم دخالت نکن.." و کم کم زیر گوشش نجوا کنان از آشپز خانه خارج شد و فکر کنم با نیشگونی هم او را نوازش داد... شام را نیز پختم سفره را پهن کرده و با کمر دردو پا دردی که داشتم به اضافه تمام استرسی که آن روز فراموش نشدنی به من وارد شده بود فکر کنم تقریبا نتوانستم چیزی بخورم . شام تمام شد و موقع شستن ظروف رسید مادرشوهر جلوی همسرم زود سمت من دوید و گفت:" ولش کن ظرفا رو! باشه فردا صبح" من که هنوز خام بودم گفتم:" آخه شما هم مثل مادرم هستید چون مامانم وقتی می گه باشه فردا ،صبح زود پا میشه و هیچ وقت نمی ذاره شستن ظرف ها در صبح به ما برسه!" صبح فردا: کورمال کورمال با همسرم به سمت آشپز خانه رفتیم و صبحانه را همراه مادرشوهر خوردیم .. بعد از صبحانه تازه از خواب که بیدارشدم یک دفعه چشمم به سینک ظرفشویی افتاد !! ظروف دیشب!! ظرف های دیشب و صبح را نیز شستم و تازه فهمیدم که هیچ گاه مادرشوهر مادر نمی شود! iman game15th September 2009, 07:06 PMسلام به نظر من هر حرفی که بزنید بازم مادر شوهر از مادر زن خیلی بهتره :d:D دیگه همه میدونن دیگه مادر زن مثل سرطلان میمونه شادیم بدتر:d چون آدمه زنه خودشو نگاه میکنه میبینه مثل سرطانه بعد مادر زن ببین چی میشه فکر کنم سرطان به توان 2 میشه:d بد میگم؟ rooya_k2216th September 2009, 12:45 AMسلام به نظر من هر حرفی که بزنید بازم مادر شوهر از مادر زن خیلی بهتره :d:d دیگه همه میدونن دیگه مادر زن مثل سرطلان میمونه شادیم بدتر:d چون آدمه زنه خودشو نگاه میکنه میبینه مثل سرطانه بعد مادر زن ببین چی میشه فکر کنم سرطان به توان 2 میشه:d بد میگم؟ بسيار بد! پسر تو خانواده همسرش مي تونه از پس خودش بر بياد، اما دختر نه، هر چيم بگه پشت سرش حرف مي زنن!! مخصوصا" اينكه پسره عرضه نداشته باشه از زنش دفاع كنه و بيشتر طرف مادرش رو بگيره تا زنش!! rooya_k2220th September 2009, 05:30 PMاوه اوه اوه!!!!!! پریشب شوهرم قرار شد سر کار بماند و به همین دلیل خانه نیامد به خاطر همین من از خواهرانم خواهش نمودم که به منزل ما آمده و شب را در کنار من باشند (چون من کمی ترسو هستم) خلاصه همانطور که گفتم مادرشوهر طبقه اول است و ما در صبقه بالاتر البته چهارم!! و تمام رفت و آمدها تحت نظارت دقیق و عمیق مادرشوهر گرامی و پدر شوهر اینجانب می باشد . خلاصه دو خواهر آمدند و بعد از ساعتی ما هوس چیپس و پفک نمودیم و من به همراه خواهر کوچکتر به سوپری سر کوچه رفتیم در حالی که ساعت ۱۰ شب بود . در را ه به خواهرم گفتم عجیب است مادرشوهرم این بار که مهمان دارم به طبقه ما نیامده و کنجکاوی ننموده است؟؟!! خواهرم خندید و گفت :" تو شلوغش کردی ! بیچاره همیشه هم که نمیاد" وقتی برگشتیم دیدیم آسانسور به طبقه ۴ رفته ، شصتم خبر دار شد که مادرشوهر کارخود را کرده!!! سریع به پارکینگ رفتیم تا در برگشت ایشان را ملاقات نکنم باور کنید از سلام و علیک های مکرر خسته شده ام وقتی مادرشوهر به خانه رفت ما آسانسور را زدیم به پایین بیاید و سپس به بالا رفتیم. از خواهر بزرگترم که در خانه مانده بود و منتظر ما بود اوضاع را جویا شدیم او هم گفت که من در را باز نکردم !(حال روحی مساعدی نداشت و ساعت ها گریه کرده بود و نمی خواست کسی او را در این حال ببیند) و متاسفانه مادرشوهر عزیزم نتوانسته بود از داخل خانه با خبر شود هنوز چندی نگذشته بود که صدای آسانسور آمد و شنیدیم کسی به بالای پشت بام رفت و صداهای از دریچه کولر شنیده شد باز حدس زدیم که ما از طریق دریچه کولر چک می شویم در نتیجه به داخل آشپز خانه رفتیم تا صدایمان را کسی نشود قریب نیم ساعت گذشت تا دوباره صدای پا آمد من سریعا به پشت چشمی رفتم و چراغ ها را خاموش کردم تا داخل راهرو مشخص شود. دیدم پدرشوهرم نزدیک آسانسور رفت و یک دفعه برگشت و پشت در خانه ما را با دقت نگاه کرد سپس خم شد و چیزی را با تعجب نگاه می کرد و یک دفعه خیالش راحت شد و رفت!! می دانید چه بود؟ کفش های همسرم ولی در تاریکی اول مشکوک شد که مبادا مرد دیگری در خانه باشد!! بارها مادرشوهرم راجع به زنانی صحبت کرده بود که رابطه های نامشروع با دیگران داشته اند(در فامیل خودشان) و پدرشوهر آن ها را کنترل می کرده و لو رفته اند ولی من نمی دانم که آن ها نفهمیده اند کسانی که می خواهند خطا کنند در خانه خود این کار را نمی کنند !! یا اصلا به قیافه من و یا خواهران مومن من می خورد!!؟ و یا مگر خودتان از پشت پنجره ندیدید که دو دختر وارد خانه شدند و چادری هم که نداشتند تا کسی را در زیر آن پنهان کنند!! خلاصه شب شد و ساعت ۱۲ ، خواهر بزرگتر چون حال روحی خوبی نداشت از من خواست که اتومبیلش را به داخل پارکینگ بیاورم من به درون کوچه رفتم و ماشین را به داخل آوردم. تا به طرف آسانسور رفتم صدای پدرشوهر آمد که نام همسرم را صدا می زد . من گفتم:" بابا جون منم ماشینو آوردم تو" و به بالا رفتم. هنوز مانتو را در نیاورده بودم کهصدای زنگ در آمد.در را گشودم، مادرشوهرم پشت در بود و گفت: شوهرت نیامده گفتم نه ! امشب شیفت است گفت پس بیا پایین و من جواب دادم که خواهرانم در کنارم هستند او هم به من دو ظرف غذای نذری داد و گفت :" اینا رو الانم آوردم چون فردا صبح زود داریم می ریم کرج"!!! ساعت ۱۲شب و نذری!!!!!!!! خواستم او را به خانه دعوت کنم ، ولی می دانستماو اگر خواهرهای مرا هم ببیند باز راحت نمی شود مگر اینکه داخل کمد ها را نیز بگردد خلاصه باز خیالشان راحت نشد و نیم ساعت بعد دوباره صدای آسانسور و صدای پا در راه پله ها به سمت پشت بام!!!!!!!! عجب گرفتاری شدم!!! چون شب دیر خوابیدیم صبح فردا نتوانستم به سر کار بروم و .. ساعت ۱۰صبح با خواهرانم به پارکینگ رفته و خواستیم به خانه مادر عزیزم برویم . درست است ماشین پدرشوهر و مادرشوهر هنوز در پارکینگ بود و ما نفهمیدیم صبح زود چه ساعتی است؟؟ و اینکه من حق ندارم هیچ مهمانی را در داخل خانه بیاورم و اگر آوردم با رفتارهای غیر عادی آنها چه کنم؟ راستی جرم من چیست hamidxe20th September 2009, 07:05 PMمن مادر شوهري رو ميشناسم كه نوه اش لرز ميكرد نميذاشت ببرنش دكتر. بهش جوشونده و خاك شير نباتو اينا ميداد. تا آخرش بچه دچار تشنج مغزي شديد شد و الان يه عقب افتاده ذهنيه. البته طبعا اين رو خودم نديدم. برام تعريف كردن. اما عقب افتاده ذهني فوق الذكر پسر عمومه. rooya_k2220th September 2009, 09:09 PMمن مادر شوهري رو ميشناسم كه نوه اش لرز ميكرد نميذاشت ببرنش دكتر. بهش جوشونده و خاك شير نباتو اينا ميداد. تا آخرش بچه دچار تشنج مغزي شديد شد و الان يه عقب افتاده ذهنيه. البته طبعا اين رو خودم نديدم. برام تعريف كردن. اما عقب افتاده ذهني فوق الذكر پسر عمومه. واقعا" جاي تاسف داره براي يه همچين انسان هايي![-( rooya_k2222nd September 2009, 12:34 AMهفته گذشته قبل از بیماری ام . جمعه شب مادرشوهر گرام تلفن زد و ما را جهت صرف شام دعوت نمود و این در حالی بود که عمو و زن عموی شوهرم نیز آنجا بودند ضمن اینکه اضافه کنم تازه هم دارای نوزاد دختری شده اند :o خلاصه شوهرم که بی قرار دیدن بچه بود شتابان به طبقه اول سرازیر شد!!!!!!!!! و من هم یک ربع بعد به جمع دوست داشتنی آنان پیوستم!!!!!!!!!!!!!!! مادرشوهر که بسیار به دنبال نوه است از زمانی که ما عقد نمودیم هر روز شاید قریب ۲۰ بار می گوید : کی بچه میاری؟؟؟ باورتان نمیشود تازه از محضر آمده بودیم و مادرشوهر بعد از محضر من را (فقط من را نه مامانم اینا را !!!!!!!!!!) برای ناهار به خانه شان دعوت نمود و بعد از ناهار تقاضای نوه نمود!!!!!!!! خلاصه تا من را در کنار نوزاد خانوم دید دوباره گفت: کی بچه میاری؟ من: هنوز ۶ ماهه عروسی کردیم خیلی زوده!! ان شاء اله ۲-۳ سال دیگه مادرشوهر: وای خیلی دیره!!! من : (این بار دل دار شده بودم) شما که این قدر بچه دوست داشتین چرا ۲ تا آوردین؟؟ مادرشوهر: واسه خودم دوست ندارم واسه بقیه خوشم میاد!!! :eek:(یعنی بچه تو رو نگه نمی دارما) من: آخه پسرتون هم الان بچه نمی خواد مادرشوهر: ولی پسرم (یعنی شوهر من) خیلی بچه دوست داره !! بعد از ۵/۱ ساعت مادرشوهر در جلوی دیدگان همه وقتی شوهر گرامی داشت با بچه بازی می کرد گفت: می بینی چقدر دوست داره ....منم اخم نمودم......... اوه اوه عجب پر رو شدم ها!!! خلاصه آن شب گذشت با موضوعاتی که در ماجرای بعدی تعریف می کنم چند روز بعد از آن در حالی که بسیار بیمار و نالان بودم و آنفولانزا گرفته بودم دیدم مادرشوهر به طبقه بالا آمد و دست مبارک را بر روی زنگ گذاشت من در حمام بودم نزدیک ۱۰ دقیقه صدای زنگ در شنیده می شد (عجب اعصاب وحوصله ای دارد) سریعا لباس پوشیدم و در را باز کردم دیدم شلغم و آبمیوه آورده تعارف کردم داخل بیایید و ... کمی گذشت ...من : زحمت کشیدین! مادرشوهر: آخه پسرم زنگ زد گفت تو مریضی بیام بهت سر بزنم برات آبمیوه و شلغم بیارم!!! من: آفرین به این شوهر!!!! بعد مادرشوهر گفت: دیدی اون شب چقدر با بچه بازی می کرد خیلی بچه دوست داره!! من::eek::(:D!!! بعد مادرشوهر خداحافظی کرد و رفت..................... rooya_k221st October 2009, 12:44 PMاز دو هفته گذشته که مادرشوهر گرامی میهمان داشتند و مرا در میهمانی مورد الطاف خویش قراردادند و البته من نیز از عهده خویش بر آمدم تا کنون اتفاق ویران کننده ای روی نداده است ... یک مورد آن شب که بسیار مرا آزار داد و در ماجرای شماره ۵به اطلاعتان رساندم این بود که مهمان محترم یکی از عموها بود که به تازگی صاحب فرزند دختری شده و مادرشوهر با دیدن آن هوس نوه کرد و ... که به تفصیل برایتان شرح داده بودم.کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند مورد دوم این بود که در روز عروسی بنا بر رسم امروزه ما یک تابلو عکس بزرگ سفارش دادیم که در وسط جشن آوردند و دیگران دیدند و با آن هم رقصیدند کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند خلاصه پس فردای عروسی یعنی روز بعد از پاتختی من آن تابلو را بالای شومینه نصب نمودم و .... کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند بسیار شادمان بودم ولی چشمتان روز بد نبیند دقایقی بعد از آن مادرشوهر به طبقه و واحد ما قدم رنجه نمودندکاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند و به حالت جنون دچار شدند!!!!!!!!!!!! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشندعصبی و پر تشویش رو به من بیچاره نموده و گفت:" درست نیست وقتی مهمون نا محرم داشته باشی این اینجا باشه این عکس مال اتاق خوابه! " و من:"!!!!!کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند" خلاصه محل تابلو را به اتاق خواب تغییر دادم .تسلیم اما در آن شب کذایی دیدم مادرشوهر گرامی عکس بنده را (همان عکس را در سایز کوچکتر برای ایشان چاپ نموده ام) در جلوی شومینه گذاشته بودند و عمو جان هم که آن جا بود!! شاید عموی شوهرم به من محرم استکاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند******.com/images/smileys/07.gif من هم ناراحت شدم وبه خاطر این دو مورد همانطور که در ماجرای شماره ۵آمد با حالتی غضب آلود به مادرشوهر گرامی نگاهی صمیمانه انداختم کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند******.com/images/smileys/03.gif خلاصه بعد از آن شب ایشان دوزاریشون افتاد که این عروس آن قدر ها هم بیچاره نیست و باشوهرم تماس گرفته و گفته بود :" اگه زنت دوس نداره نیاین پایین!!"...... و از آن زمان تا کنون به دیدار بنده نیامده و تلفنی هم از ایشان دریافت نکرده ام البته فقط دیروز یک زنگ کوچک به من زد و یک ریز متکلم وحده بود و قطع نمود کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند rooya_k221st October 2009, 12:45 PMاز دو هفته گذشته که مادرشوهر گرامی میهمان داشتند و مرا در میهمانی مورد الطاف خویش قراردادند و البته من نیز از عهده خویش بر آمدم تا کنون اتفاق ویران کننده ای روی نداده است ... یک مورد آن شب که بسیار مرا آزار داد و در ماجرای شماره ۵به اطلاعتان رساندم این بود که مهمان محترم یکی از عموها بود که به تازگی صاحب فرزند دختری شده و مادرشوهر با دیدن آن هوس نوه کرد و ... که به تفصیل برایتان شرح داده بودم.کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند مورد دوم این بود که در روز عروسی بنا بر رسم امروزه ما یک تابلو عکس بزرگ سفارش دادیم که در وسط جشن آوردند و دیگران دیدند و با آن هم رقصیدند خلاصه پس فردای عروسی یعنی روز بعد از پاتختی من آن تابلو را بالای شومینه نصب نمودم و .... بسیار شادمان بودم ولی چشمتان روز بد نبیند دقایقی بعد از آن مادرشوهر به طبقه و واحد ما قدم رنجه نمودند و به حالت جنون دچار شدند!!!!!!!!!!!! عصبی و پر تشویش رو به من بیچاره نموده و گفت:" درست نیست وقتی مهمون نا محرم داشته باشی این اینجا باشه این عکس مال اتاق خوابه! " و من:"!!!!!" خلاصه محل تابلو را به اتاق خواب تغییر دادم .تسلیم اما در آن شب کذایی دیدم مادرشوهر گرامی عکس بنده را (همان عکس را در سایز کوچکتر برای ایشان چاپ نموده ام) در جلوی شومینه گذاشته بودند و عمو جان هم که آن جا بود!! شاید عموی شوهرم به من محرم است:eek: من هم ناراحت شدم وبه خاطر این دو مورد همانطور که در ماجرای شماره ۵آمد با حالتی غضب آلود به مادرشوهر گرامی نگاهی صمیمانه انداختم :d خلاصه بعد از آن شب ایشان دوزاریشون افتاد که این عروس آن قدر ها هم بیچاره نیست و باشوهرم تماس گرفته و گفته بود :" اگه زنت دوس نداره نیاین پایین!!"...... و از آن زمان تا کنون به دیدار بنده نیامده و تلفنی هم از ایشان دریافت نکرده ام البته فقط دیروز یک زنگ کوچک به من زد و یک ریز متکلم و� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 576]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن