تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 15 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):عبادت کردن به زیادی روزه و نماز نیست، بلکه (حقیقت) عبادت، زیاد در کار ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804574880




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بوي گرم گرمك


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بوي گرم گرمك
بوي گرم گرمك   نويسنده: شوكا داعيه   درست وسط تابستان بود. بوي گرمك و طالبي آفتاب خورده دماغ را مي سوزاند. نشسته بود روي لبه هُرم گرفته ي دكان فالوده فروشي. نگاهش تا انتهاي سراب خيابان دويد. آبي ميني بوس لابه لاي سراب خيابان شده بود دو تا. برخاست؛ دستانش را ميان حجم داغ زده ي خيابان تكان داد؛ چند متر جلوتر ميني بوس غريد و ايستاد. تارسيدن به اولين پله ي ميني بوس چرك گرفته، يه نفس لنگ زد و دويد. سوزش آسفالت خيابان كف كفش هايش را ناخنك كشيد. دست پيش برد و دستگيره ي زنگ خورده ي در را، كه با فشار شلنگ يك متري محكم شده بود، فشرد. پايش اولين پله ي خسته ي ميني بوس را كه له كرد، بوي عطر گلاب عرق كرده پاشيد تا ته گلوش. در را كوبيد و آرام گرفت. نگاه هاي زخم خورده ي زائرين دلش را لرزاند؛ رفت و نشست پشت سر كودكي كه در آغوش مادرش گريه ي گرمازده اي سر داده بود. در اولين فرصت چشمانش را بست. شايد...صداي شكسته ي پيرمردي كه سال ها به عشق زيارت آقا خرمن كوبيده بود گوشش را خاراند. ــ قبر امام هشتم را زيارت كن...دُيُّم صلوات را جلي تر ختم كن... توي ته تهاي دلش، صلوات به خنكي يك ليوان آب تگري نشست. با آخرين ته مانده ي زورش شيشه را گشود. بوي سرخ حرارت نگرانش كرد. شايد...خواهد رسيد...نگاهش روي عقربه هاي بلند ساعت تكاني خورد و ايستاد. پرده ي پنجره جلو كه از اشك كودك خيس بود، چرخي خورد و محكم چسبيد به عرق گرم پيشانيش. تكان چرخ عقب ماشين پاهايش را مي لرزاند و يا شايد پاهايش ... اين سومين دفعه بود كه به قصد غربت، غربت زده ترين حسش را كشانده بود تا پاي حرم. حاجت كه نگرفته بود، اما لااقل براي رفتن، حرم بهترين جا بود. شايد... حاجت گم شده اش را بارها زير دندان هايش له كرده و قورت داد. چرتش با بوي سبزي تازه ي لقمه ناني كه ميان دستان دخترك چهار، پنج ساله ي صندلي بغل بود، پريد. دلش براي سبزي هاي خانم بزرگ غش رفت. ترمز خيس ميني بوس روي آسفالت داغ شده، خيسي عرق رو تا زير پلكاش برد. برخاست. آخرين مسافر بود يا آخرين زائر. شايد...اما مطمئن بود اولين دلي كه تا نوك گنبد طلا پريد، مال خودش بود. رفت...رفت تا پشت حادثه، مويه و اشك ريخت. حس عرق و خيسي گلاب خادم رفت تا فراسوي ذهنش. پنجه هاي سوخته اش را برد لابه لاي خنكاي ضريح و طلب كرد براي رها شدنش كه هيچ راهي براي ماندن نمانده بود. دست كشيد. رمق داشت كم كم توي وجودش تار مي شد. بوي عطر حرم پيچيد توي فكر تلخش و شيرين كرد ته مانده ي ذهنش را از بودن؛ و گرم شد سردي پنجره هاي ضريح. حاجت درون محوي چشمانش يك بار ديگر چرخيد. زلالي اشك چكيد تا روي برگه ي تا خورده ي زيارت نامه. آرام شد...نشست...داشت حس مي كرد...شيرين تر از اين لحظه را نمي شد براي رفتنش تصور كند. يادش آمد بارها و بارهايي كه مادرش آمد، نشست پاي ضريح و ضجه زد؛ و خيالش پر كشيد تا غروبي كه جواب آخرين آزمايش را با چشماني تر بارها ديد...نشد اين آخرين تصميم بود براي رهايي از يك زندگي گياهي. هرچه بود، ديگر نه ديد و نه بود. نه شنيد و نه...شايد...دانه ي درشت تسبيح لابه لاي انگشتش لغزيد و ريخت روي سنگ حاجت زده ي صحن. صداي «لا اله الا الله» نديدنش را وادار به ديدن كرد و ديد جسم بي جانش را ميان دستان زائران. گل هاي صورتي محمدي، يكي يكي از مسند تابوت بلند شد و ريخت روي دستانش كه ديگر نه داغ زده بود و نه...سعي كرد تا بار ديگر بفشارد سردي ضريح را. شايد...صداي گرم صلوات ريخت توي دلش و آرام شد، همه سال هايي كه درد امانش را بريده بود. گمان كرد رفت... چوب پَر رنگي خادم خورد روي پيشانيش...درد بي دريغ رفته بود...برگه ي آزمايش را از جيب تاخورده ي كتش كشيد بيرون و نگاه كرد، همه ي آنچه را كه بارها ديده بود. بوي عطري خنك مشامش را لبريز كرد. منبع:‌ نشريه ثريا شماره 4 /ج  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 413]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن