واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اشعاري از شاعران شعر نو (5) شاعر: محمد اسماعيل حبيبي حرفي نيست چشم بر مي داري از ماه و ماه شروع مي شود چشم بر مي داري از ماه و دل مي بندي به خواب با دلتنگي هايت چه مي كني؟ با اندوهي جامانده كه از خواب و بيدارش چيزي نمي داند حرفي نيست! من با اين بازي ها كم نمي شوم تو چشم بگذار من، دل مي بندم...! نام تو دلتنگي نيست، شعر است حالا كه نامت را گذاشته اي دلتنگي ــ دلتنگي نكن حالا كه تنهايي ات را مردم به خانه مي برند، تلخي نكن تحملِ هزار و سيصد و پنجاه و دو تصورِ هزار و سيصد و شصت و دو تنهاييِ هزار و چند... دست شعرهايم را گذاشته ام توي دست هاي تو ــ جانِ تو و جان شعر جانِ روزهاي ساكتي كه بي تو سنگ مي شوند حالا كه دلتنگي ات را گردن گرفته ام دلت را از من برندار نام تو دلتنگي نيست شعر است! شاعر: پرويز حسيني حاضرــ غايب رسمش نبود كه عيد هم بيايد و از من سراغي نگيري نمي دانم اين را به حساب جفاي تو بگذارم يا بي حسابيِ روزگار اما تمام سال هر چه نوشته ام بوي تو را دارد حتي گنجشك ها هم اين را فهميده اند از بس در باغچه به جاي خالي تو زُل زده ام جيكشان در نمي آيد نمي دانم از سنگيني سكوت، سنگين شده گوش هايم يا آن ها دل خواندن آواز ندارند اين رسم كجاست؟ حتا نمي پرسي ــ كدام گوري رفته اي؟ تا كلاغ ها نشانيِ گمنام ترين گورستان جهان را جار بزنند همه ي اين ها يعني بهار ديگر فصل دل انگيزي نيست مي خواهي بگويي كه تمام راه را اشتباه آمده ام؟! و حاصل عمر جز رويا نبوده است؟! نه، رسمش نيست كه عيد بيايد و من حاضر باشم و تو غايب گقارد حالا به باران بگو ببارد باد بوزد به هر كجا «آنا» آينه اش را به سمت تيرگي تابانده است سنگفرش هاي خيس پياده رو صداي تنهايي را پس مي راند ساز كنسرت «فيلارمونيا» پر از اندوه پرندگان مهاجر است اما ياد تو «آنا» برف هاي قلّه ي ماسيس را ذوب مي كند تا درياچه ي «سوان» از شادي سرشار شود ديگر محراب معبد «گارني» تاريك نيست هر چند سرنيزه ي «گقارد» به پهلوي من فرو رفته باشد توضيح: «گقارد»، در كليساي شهر «اجمياتزين» نگهداري مي شود و مي گويند سرنيزه اي است كوچك كه پهلوي حضرت مسيح(ع) را شكافته است. سراغ مرا... اگر همه ي دنيا را بگردي مثل من عاشق پيدا نمي كني مي گويي نه؟ از روياهايم بپرس كه چقدر بي ستاره گذشته اند شب هايم اما پنجره ام هميشه به بوي تو باز مانده است لابد روزي گذرت به كوچه مان مي افتد سر راست تر از نشاني من پيدا نمي كني خانه اي كه ماه توي شيرواني اش گير كرده است درست پشت پرچين خواب ها همه ي عمر را دويده بود ــ بي توــ ببين چقدر سخت گذشته به من؟ دلم نيامده اسمت را هم بگويم نمي خواهم كسي يادش بگيرد نامه هايت را هم باران پاك كرده بود عاشق تر از من پيدا نمي كني اگر از همه ي اهالي دنيا بپرسي مي گويي نه؟ سراغ مرا از ستاره هاي گمشده بگير... قرار... بيا با هم قراري بگذاريم به هيچ كس هم نگوييم چه گذشته است بين ما دنيا به آخر كه نمي رسد اگر خار گل سرخ دست هايمان را زخمي كند پس چه خيال كرده اي؟ همين طورها كه تمام نمي شود چقدر دويده ام تا رسيده ام به تو بعد رفته اي توي يادها مثل عكس ها كه هر چقدر هم زرد بشوند نمي ميرند به همين خاطر هميشه دويده ام يعني مي دوم تا برسم به تو اما اين بار براي اين كه تو را گم نكنم با هم عكس مي شويم بيا قرار بگذاريم برويم توي يادها ... شاعر: نسرين صابري چشم هاي جهنمي نشسته اي روي لب هايم بوي تنت گرفته اي نفرينم مي كني با چشم هاي جهنمي ات شك كرده اي به خط هاي روي ديوار و نيامدن هاي كه باراني اند دست هاي گره خورده در گورستان كجاي پيراهنم نحس شده كه دست به دامان مرده ها شده اي جمجمه هاي شعرت دارند بهانه مي گيرند براي لب هاي نفرين شده و شب هاي قرض گرفته 1 اقراء باسم بابا وقتي چشمانم يعقوب مي شود پيراهنت را پر از گرگ مي كني براي كلماتي كه به دروغ برادرم شده اند پر از دست هاي باراني ات شعرهايي كه روي برآمدگي لب هاي كنعاني نمي افتد * باريدنم را حتمي مي كند وقتي پر مي شوم از چشمانت حالا دخيل بسته ام به دستانت بند دلم را و چاهي كه تعبير خواب هايش مي شوي. شاعر: حيدر عنايتي باز مثل هميشه و باز مثل هميشه تكرار فروردين است ــ وقتي كه پلك مي گشايي ــ * در امتداد نگاهت خنده ي آفتاب و افق هاي دوردست دشت و تماشاي بهار و عشق تمام جانم را مي سوزاند وقتي كه زمزمه ي صدايت با موج هاي گل آلود (اما زلال آب) گره مي خورد. اين درست است كه پايي به سن گذاشته ايم ولي وحشيانه تر از بهاران گذشته دوستت دارم. كمك كن تا نسيم را بقاپيم ــ نسيم بوي موي تو را دارد ــ و در نگاهت آرامشي است كه وحشتي گم شده را در دلم بيدار مي كند و سبزينه ي حيات را از لب هايت مي نوشم ــ كه طعم علف هاي اين حوالي را دارد ــ در ورق خوردن روزنامه به دست باد. * وقتي كه صدايم مي كني رو به سمت بيابان مي دوم و صدايت را از حنجره ي باد مي شنوم. فكر مي كنم در پشت همان گون پنهان شده اي در پشت كومه هاي كلوخين... همان كرت ها... همان تپه... همان دشت... شايد هم همين جا، لاي همين كتاب پنهان شده اي روي همين زيلو، آه زيباي هر جايي! * ململوسي ها تكان تكان مي خورند در دست باد تو آتش اجاق را نگاه كن هنوز آن بوته ي گون، شعله مي كشد ــ بوي همان پيرمردي مي آيد كه از غصه ي خودش دق كرد و مرد ــ * من حالا كمي، نسبت به قبل هوشيارتر شده ام ومقداري دانش احمقانه نسبت به عشق اندوخته ام ولي عشق، با طعم كالش، چيز ديگري است! ــ اي كاش همان توي هميشگي، باقي مي ماندم ــ * اكنون مي دانم كه بادهاي فروردين به شكوه ارديبهشت مي رسد. و روزهاي ناز دومين ماه سال با بلوغ خرداد پيوند خواهد خورد. و حالا مي دانم كه تا آخرين روز سال هر روز، تو را خواهم بوسيد. ــ و به ريش دنيا خواهم خنديد ــ تا نوروزي ديگر. اكنون مي دانم كه تو را از بهشت دزديده ام اي بانوي ارديبهشت. (و اي كاش همان ابله قديمي، باقي مي ماندم.) عشق در بي خبري، طعم ديگري دارد...! * همه ي استخوان هايم درد مي كند از بس تو را دوست دارم. و فكر مي كنم، همين روزها، ارتعاش ستون فقراتم از پاي خواهدم انداخت. كجا؟ شايد: (روي آسفالت سخت يك خيابان فاقد هويت) وه كه چه شيرين است به خاطر تو مردن. منبع: نشريه ثريا شماره 4 ادامه دارد... /ج
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 513]