تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هر كس به خاطر خداى سبحان از چيزى بگذرد، خداوند بهتر از آن را به او عوض خواهد داد. ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798054376




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اشعار زیبای محمد علی سپانلو


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: s_mary10th November 2006, 01:28 AMمحمد علی سپانلو محمد علی سپانلو در سال 1319 در تهران به دنیا آمد پدرش کارمند بود دبستان و دبیرستان را در تهران پایان برد وارد دانشگاه حقوق شد و لیسانس گرفت بعد از سربازی با پرتو نوری علا خواهر دوستش اسماعیل ازدواج کرد و کنون دو فرزند به نامهای سندباد و شهرزاد دارد سپانلو تا کنون شغل دولتی نداشته و خصوصی کار میکرده در سالهای پس از انقلاب چندی در دانشکده ها تدریس می کرد و در این تایپیک اشعار یاز این شاعر توانا میگذاریم . با تشکر . دم به دم من در نفس تو رمزها یافته ام من با نفس تو زندگی ساخته ام من در نفس تو یافتم مکیده ای با خون ترانه ی تو در رگ هایم درخشک ترین کویر بی باران من در نفس تو خرم آبادم وقتی دو کبوتر حرم را دیدم در قرمزی نوک هاشان می شکفند پنهان کردم در نفس تو گنج هایم را در ژرف ترین خواب تو اسرارم را پنهان ز تو ، آهسته امانت دادم من در نفس تو رود را پوییدم بازیچه ی موج از راه تنفس دهان با تو از غرق شدن به زندگی برگشت هر بازدم تو روح رؤیای من است مهرابه ی آتشکده در بوسه ی تو من آتش را به بوسه برگرداندم خکستر بوسه را به آهی کوتاه تا با نفس تو مشتبه گردد در راسته ی عطر فروشان ، امشب در بین هزار شیشه ی مشک و گلاب می پرسم دستمال عطر آگینی از نفس او چند ؟ s_mary16th November 2006, 01:31 PMبالای پلکان بالای پلکان تا بوی قهوه ، سرسرای قهوه ای و گام های وسوسه انگیز تو امید مشترکی که در بلندترین بام ها به حقیقت پیوست آواز عشق اینده کی یا کجا نوشته شود ؟ بالای ماه ، پاشنه بلند طلا زیر چراغ های چشمک زن ،پایین پای ما یا کاغذ سپید که بر زانوی سپید تو می ساید ؟ دستی که دست های تو را جست سرشار بود از فیروزه ی رباعی خیام انگشتری قواره ی انگشت توست ، البته می پذیری ، بانوی سربلندی ها آن باغ زیر پوست ، با عطر کال نارنج ، با چشمه ی نمک ، جزیره ی مثلثی ، روشن از آب دریا ، آن ساقه های نیشکر که واژگان را در انزوای شان آزاد کرد و گام های مصمم که به رغم تو پله ها را پیمود فروزان باد s_mary16th November 2006, 01:36 PMاتفاق قلب مرا گرم می کند این اجاق می خوانم زیر ستون های اتفاق ژاله چو بارید بر دلم بستر سردم اجاق شد از گذر ابر خوشگلم باغ پر از اتفاق شد یار برون آمد از خیال وصل رقیب فراق شد ژاله پر از زندگی خانه پر از اتفاق بوسه پر ازسرخ گل دیده پر از چلچراغ دورترین یادبود گرم ترین اشتیاق صبح که از خواب می پرم دست به جای تو می کشم از عمق سپهر سراب من افتاده چو اشکی در رختخواب من بستر سردم بهار می شود خانه پر از انتظار می شود روز به مغرب رسید بر سر رود کبود چشم به شب دوختم یار در آن سوی رود رود که پهنا گرفت گویی هرگز نبود تو رنگ شرابی به دور دست من رنگ خیالم ، نخورده ست maloosak16th November 2006, 04:52 PMآخی خیلی دوسش دارم هم خودش هم دخترش parisa_4006416th November 2006, 08:15 PMزمستان برای عشق دو تکه رخت ریخته بر صندلی یادآور برهنگی توست سوراخ جا بخاری که به روی زمستان بستی شاید بهار اینده راه عروج ماست تا نیلگونه ها گر قصه ی قدیمی یادت باشد این رختخواب قالیچه ی سلیمان خواهد شد آن جا اگر بخواهم که در برت گیرم لازم نکرده دست بسایم به جسم تو فصلی مقدر است زمستان برای عشق چون در بهار بذر زمستان شکفتنی است ای طوقه های بازیچه ای اسب های چوبی ای یشه های گمشده ی عطر آن جا که ژاله یاد گل سرخ را بیدار می کند جای سؤال نیست وقتی که هر مراسم تدفین تکثیر خستگی است ما معنی زمانه ی بی عشق را همراه عاشقان که گذشتند با پرسشی جدید تغییر می دهیم مثل ظهور دخترک چارقد گلی با روح ژاله وارش با کفش های چرخدارش آن سوی شاهراه بستر همان و بوسه همان است با چند تکه ی رخت ریخته بر صندلی دو جام نیمه پر ته شمع نیمه جان رؤیای بامداد زمستان بیداری لطیف آن سوی جاودانگی نیز یک روز هست یک روز شاد و کوتاه parisa_4006416th November 2006, 08:16 PMسهم خدا و شیطان سهم خدا و شیطان درهستی تو چیست ؟ رخساره ی تو معصوم اما تنت هوس نک دلداده ی تو هیچ جوابی نیافت گل های دست خورده ی گلدان یا دست کارهای هنرمندان ؟ در ماجرای تو نقش نقاب و پیراهن معکوس شد زیرا که بی گناهی از چشم بد مصون است و هیچ نقابی گناه را پنهان نمی کند معصوم یا اثیم ؟ جوینده ای که گیج معما شد صدبار قصه را به عبث دوره کرد عیاش بود ، تارک دنیا شد جایی که لازم است نپوشاندی parisa_4006416th November 2006, 08:18 PMبه خدایی که تو را نیافرید همه چیزم در دیار اجنبی است میوه های خونم و هر که از ریشه ی من نوشید آتیه و رؤیاهایم ، و حتی سایه ی عشقم عاطفه های بی قرار بخ ساحلهای روسپیان بلند بالا و نخل های بهاری کوچید چرا با تو می مانم ای مادر کهن که نمی دانم چه وامی بر من داری ؟ سال هایم را هدر دادی خونم را هبا کردی که بنوشند اجاره داران جوانیم را در سوداهایم خیالی به گرو نهادی عوض را به من برات دوردستی دادی ، که مبلغش آرمان بود کنون در پایان راه دستم مثل فکرم سپید است چه برایم ماند جز غربت ناخواسته و دشنام از نورسیدگانی که ندانم چه حقی بر من دارند ؟ گاه در پروازهایم رایحه ی نیل را می شنوم و گمشده ام را می بینم که در غرفه ی نامحرمان به تماشای رود وقت می گذراند انگار موقع دعای سفر شد راهم را بگشا دینی اگر دارم بستان اگر می مانم نه برای توست اگر می خوانم نه به درگاه تو به خدایی است که هرگز تو را نیافرید patris21st June 2007, 03:46 AMبه الیانا الیانا نامت شبیه قاره ای گمشده من هم برای زندگیم قاره ای کشف کرده ام بی مرز و بی حصار ، اما نه مستقل شبه جزیره ای که با سراب زمان بندی شد الیانا از آن چه دوست داشته ای دفاع کن وابستگی بدون تعهد ایین سرزمینت باشد پیوند ، در سکوت ، شکوفا شود و ذهن منتقل کند تفاهم ناگفته را شاید به من بیاموزی چگونه براندازم این فصل بدگمانی را از سرزمین تازه بهارم god_girl21st June 2007, 10:45 AMشاخه ی جوانش را زیر پای درخت کهن دفعن خاک کردم من داده ی تو بود با زشکین گفتم ای درخت پیر ای درخت مرگ و زن شاخسار سر سبزت سر کشیده تا خورشید از قلمرو سایه تا حقیقتی روشن رو به مرزهای جهان تن سپرده با طوفان در نهاد آگاهی مرگ بود دانستن مرگ بود دانستن مرگ بود دانستن عشق با نگین پیوست خون با رگ تسلا یافت عشق با نگین پیوست خون با رگ تسلا یافت ریشه باف برهاند ریشه باف برهاند ریشه باف برهاند شاخه ی جوانش را زیر پای درخت کهن دفعن خاک کردم داه ی تو بود بز شکین تا بپرورانی باز شاخه ی جوانتر را ای همیشه ای میهن ای همیشه ای میهن ای همیشه ای میهن ای همیشه ای میهن ای روزهای فردا ای فکر های زيبا ای واژه های زرين ای آسمان لرزان دریای باد و باران بالای شهر تهران در انتظار طوفان طوفان سرد و سنگین بهر تو می سرایم از خود برون می آیم لب های بسته ام را یک لحظه میگشایم ای سرزمین دیرين یک شاعر پیاده همراه جويبارت با یک پیام ساده خوش باد روزگارت نه این زمان غمگین از بیشه های گیلان گنبد های سپاهان از کوچه های شیراز تا آتش های اهواز لبخندهای شیرین بهر تو می سرایم از خود برون می آیم لب های بسته ام را یک لحظه میگشایم ای سرزمین دیرین بلوار میرداماد با لحظه های آزاد پنجاه سال دیگر از ما میاورد یاد نه روزهای رنگی یک روز آفتابی با آسمان آبی آن سوی عصر غربت تصویری از رفاقت پیوندهای پیشین بهر تو می سرایم از خو برون می آیم لب های بسته ام را یک لحظه میگشایم ای سرزمین دیرين بهر تو می سرایم از خود برون می آیم لب های بسته ام را یک لحظه میگشایم ای سرزمین دیرين پاتريس: دوست عزيز زدن چند پست پشت سر هم خلاف قوانين فروم هست لطفآ رعايت كنيد. patris8th September 2007, 02:54 AMاشتباه برمی گردد وقتی که چراغ های باران روشن شد بیگشانه شنید آواز عروج را : قدم های سبک از پله ی فرش پوش بالا آمد تا خانه ی میعاد ، ملاقات غروب با شمع شراب دود افسانه با قصه ی اتفاق های روزانه هر قصه قرا بود با نقطه ی بوسه ای به پایان برسد بیرون ، شب در کرانه ها می لغزید میدان « آلزیا » تا کوی گلاسی یر محمور چراغ های شان در باران در نور شبانه ، خواب می دیدند زن ، غرق نوازش ، به چه می اندیشید ؟ تا عشق آمد گرشته از یادش رفته در بین دو بوسه ، ناگهان مکثی کرد در بین دو آه ناگاه فراموشی آمد عشق از یادش رفت این کیست ؟ به هیچ کس نمی مانست این مرد کجایی است ؟ نمی دانست یک مرتبه ایستاد باران به همان هوس که می بارید بیگانه دوباره مثل خود می شد زن گفت که اشتباه برمی گردد dina 20068th September 2007, 09:31 PMرضايت تو ساعتي تو چراغي تو بستري تو سكوتي چگونه مي توانم كه غايبت بدانم مگر كه خفته باشي در اندوه هايت تو واژه اي تو كلامي تو بوسه اي تو سلامي چگونه مي توانم كه غايبت بدانم مگر كه مرده باشي در نامه هايت تو يادگاري تو وسوسه اي تو گفت و گوي دروني چگونه مي تواني كه غايبم بداني مگر كه مرده باشم من در حافظه ات بهانه ها را مرور كردم گذشته را به آفتاب سپردم به عشق مرده رضايت دادم يعني همين كه تو در دوردست زنده اي به سرنوشت رضايت دادم dina 200611th September 2007, 11:55 PMولگرد حالا تو هم سرخورده و پیاده نوردی راهی دراز و تهی پیش رو داری پر از حوادث بی تدبیر سواره یا پیاده ، مسافرانی از پشت سرمی ایند شتابنک ، از بیخ گوشت پرواز می کنند سراچه هایی خواهی دید در هر دو سوی راه و پشت پنجره ها ، چهره های محوی را نفس نداری تا انتهای چشم انداز گام بزنی نکال ها و بدافبالی ها را جبران کنی ولی به سبک هنرمند راه نورد ، در آغاز حرکت خودت را می تکانی از کولبار ذله کننده آزاد می شوی از قدرناشناسی ها ، از تلخ کامی ها افق مقابل توست گرچه زیاد پیش نخواهی رفت سبک بار و شادمانه راه بیفت به سبک ولگرد کوچک سینما Nazanin kh12th September 2007, 11:34 PMبي ماه ،‌بي گل سرخ ، بي زن كشتي هامان را به سمت تروا مي رانيم قطار به اكباتان قديم مي رود شير سنگي خميازه مي كشد زير بادبان هاي پلاسيده بليط هايمان يكسره بود بي ماه منوريم بي گل سرخ معطريم بي زن شوهريم دستمال هاي كاغذي را از اشك خودسياه مي كند آناهيتا قطار كه از خط ريمل او بگذرد و باران كه ماه و گل و زن را نمي بارد ، نمي باراند ، بر اجتماع يتيم بر شهرعزب روي بوسه هايي كه در هوا به هم گره مي خورند روي لب ها كه چيزي از رعد و برق نمي دانند كه بر مركب هاي چوبي به خواب رفته اند در پايانه ي سرويس هاي سير و سفر درمركز تلاقي اشك ها ، وداع ها ، انتظارها بادبان ها مي سوزند نسل بي بازگشت بي چراغ . بي گلدان ، بي عروس حتي نمي خواهد سفينه اي اختراع كند اين روزها ، اكباتان آقاي « ديااكو» را حتي در شغل ناخدا نمي پذيرد بگذار سال پيش باشد آن عشق رخ نداده ، پس اكنون عشقي وجود ندارد مگر از نو سفينه اي بسازيم اما چه سود از اختراع چيزي كه بارها اختراعش كرده اند dina 200613th September 2007, 09:30 PMبه الیانا الیانا نامت شبیه قاره ای گمشده من هم برای زندگیم قاره ای کشف کرده ام بی مرز و بی حصار ، اما نه مستقل شبه جزیره ای که با سراب زمان بندی شد الیانا از آن چه دوست داشته ای دفاع کن وابستگی بدون تعهد ایین سرزمینت باشد پیوند ، در سکوت ، شکوفا شود و ذهن منتقل کند تفاهم ناگفته را شاید به من بیاموزی چگونه براندازم این فصل بدگمانی را از سرزمین تازه بهارم Nazanin kh14th September 2007, 06:18 PMاي رود آرام كه در كنار من آواز مي خواني از كجا به اين بستر رسيدي و عزيمت به كجا داري ؟ سهم من از تو چه بود ، بي توقفي در كنارت كفي آب نوشيدن ، يا موي خود را در آيينه ات شانه زدن ؟ آيا قايقي نيست براي بازگشت به آن لحظه ي رود كه از آن نوشيدم و اينك ساعت ها از من پيش افتاده است ؟ آيا تو همان رودي اي رود آرام كه مي خواني آواز در كنار من ؟ dina 200625th September 2007, 12:46 AMبشنو صدایم را در ضبط صوت حبس کن این آواز خراباتی برای غروب تنهایی است هنگام سرما و بادی که چتر کافه های زیر پایت را می لرزاند بامدادهای خکستری که پشت پنجره ات ژاله یخ می بندد بشنو ، بشنو ، بشنو تو را خوانده است برای تو که نام تو ، اندام تو، پیغام تو عشق است آن وقت می توانی مثل سال هایی که همدیگر را نمی شناختید از پله ها فرود ایی قهوه ای بنوشی و کلمات ترانه را با بخار شیرین دهانت در هوا پرواز دهی Nazanin kh1st October 2007, 01:06 PMدر ساحل شب كه چشم ليموها روشن بود ما نيز كليد نور را چرخانديم در تاريكي كتاب را وا كرديم تا حافظه ي دريا بيدار شود با پرتو خودداري ، بر صفحه ي ما ، دريا مي تابيد انگار يكي منتظر كشفي باشد يا قايقي از شعر خودش را بسرايد آن گاه به راز واژه ها پي برديم آواز جديد با الفباي كهن آواز به گل نشستن شادي يك ماه كه اندوه بر او باريد ديديم كه هيچ واژه اي ساكت نيست چشمان زني كه تهنيت مي گفت هر گونه تولد را در جشن زني كه بعد ها بايد زاييده شود و شعله ي ليمويي انديشه از چاك بلوز او به دريا مي ريخت raya1st October 2007, 06:30 PMزهر سبز چشمانش را ببوس اگر چه دیگر نمی تابد میان سکوت ها میان پرخاش ها میان فاصله ی دراز و شکجه ی بی اجر میان خاطره و افسوس صبور و سمج ، گاهی سپیده دم ها اخم می کند غروب ها می بارد پلک به هم نمی گذارد مرز ندارد در فرصت عشق تا آزادی پاس لحظه ای شادی چشمانش را ببوس زهر سبز را بنوش Nazanin kh2nd October 2007, 09:44 AMتهران شكوفه باران است اي مهربان كه ساكن در غربتي آن گل كه در دلت به امانت ماند وقت است بشكفد پيغام ارتباط ميان دو شهر پيغام شادباش تو با عشق دوردست raya4th October 2007, 07:19 AMبه خدایی که تو را نیافرید همه چیزم در دیار اجنبی است میوه های خونم و هر که از ریشه ی من نوشید آتیه و رؤیاهایم ، و حتی سایه ی عشقم عاطفه های بی قرار بخ ساحلهای روسپیان بلند بالا و نخل های بهاری کوچید چرا با تو می مانم ای مادر کهن که نمی دانم چه وامی بر من داری ؟ سال هایم را هدر دادی خونم را هبا کردی که بنوشند اجاره داران جوانیم را در سوداهایم خیالی به گرو نهادی عوض را به من برات دوردستی دادی ، که مبلغش آرمان بود کنون در پایان راه دستم مثل فکرم سپید است چه برایم ماند جز غربت ناخواسته و دشنام از نورسیدگانی که ندانم چه حقی بر من دارند ؟ گاه در پروازهایم رایحه ی نیل را می شنوم و گمشده ام را می بینم که در غرفه ی نامحرمان به تماشای رود وقت می گذراند انگار موقع دعای سفر شد راهم را بگشا دینی اگر دارم بستان اگر می مانم نه برای توست اگر می خوانم نه به درگاه تو به خدایی است که هرگز تو را نیافرید Nazanin kh7th October 2007, 11:15 AMهمه چيزم در ديار اجنبي است ميوه هاي خونم و هر كه از ريشه ي من نوشيد آتيه و رؤياهايم ، و حتي سايه ي عشقم عاطفه هاي بي قرار بخ ساحلهاي روسپيان بلند بالا و نخل هاي بهاري كوچيد چرا با تو مي مانم اي مادر كهن كه نمي دانم چه وامي بر من داري ؟ سال هايم را هدر دادي خونم را هبا كردي كه بنوشند اجاره داران جوانيم را در سوداهايم خيالي به گرو نهادي عوض را به من برات دوردستي دادي ، كه مبلغش آرمان بود اكنون در پايان راه دستم مثل فكرم سپيد است چه برايم ماند جز غربت ناخواسته و دشنام از نورسيدگاني كه ندانم چه حقي بر من دارند ؟ گاه در پروازهايم رايحه ي نيل را مي شنوم و گمشده ام را مي بينم كه در غرفه ي نامحرمان به تماشاي رود وقت مي گذراند انگار موقع دعاي سفر شد راهم را بگشا ديني اگر دارم بستان اگر مي مانم نه براي توست اگر مي خوانم نه به درگاه تو به خدايي است كه هرگز تو را نيافريد raya8th October 2007, 07:11 AMسیاه و صورتی با آن که سیاه می پوشی چیزی از جنس گل زنبق در طبیعت توست پرورده ی کوهستانی ، از تیره ی کولی ها آن خانم طناز که از بولوارها می گذرد اهل کجاست ؟ این کوزه ی آب را چه دستی بر دوش تو گذاشت ؟ این نقش کف پای برهنه پیش آبشخور آهو با پاشنه بلند صورتی همرنگ گل دامنه ها چه نسبتی دارد ؟ Nazanin kh8th October 2007, 12:46 PMدر ساحل شب كه چشم ليموها روشن بود ما نيز كليد نور را چرخانديم در تاريكي كتاب را وا كرديم تا حافظه ي دريا بيدار شود با پرتو خودداري ، بر صفحه ي ما ، دريا مي تابيد انگار يكي منتظر كشفي باشد يا قايقي از شعر خودش را بسرايد آن گاه به راز واژه ها پي برديم آواز جديد با الفباي كهن آواز به گل نشستن شادي يك ماه كه اندوه بر او باريد ديديم كه هيچ واژه اي ساكت نيست چشمان زني كه تهنيت مي گفت هر گونه تولد را در جشن زني كه بعد ها بايد زاييده شود و شعله ي ليمويي انديشه از چاك بلوز او به دريا مي ريخت ghoroobefarda8th October 2007, 05:04 PMهدیه و گل همان گل است کسی که هدیه فرستاد همان مسافر نیست مسافری که حوصله می کردی از حدیث سفرهایش و با دهانش ، حلقه های نوازش به انگشت التماس تو می بخشید و گل همان گل است ، ولی این بار رفیق بی فاصله ای هدیه می هد که سرگذشتش بی ماجراست چراغ همسایه در آن طرف کوچه به شیشه های تو چشمک زد و تو همان تویی فقط زمستان نیست که در برودت آن فرصت مقایسه نداشته باشی و هدیه را بدون رقابت ، بدون سبقت ، بدون شک بپذیری raya9th October 2007, 07:33 AMرستوران اسب سفید گوشت همان اسب سفید است غذای شما همان که یال افشان می تاخت زیر سر طاق ها از روی کف آبجو می پرید و غرق می شد به دریا تا از ابرها براید چی در لقمه ی شما پیدا شده که نمی جوید و در خود فرورفته اید ؟ چرا توقع دارید یک قایق دیده باشید خیابان که رودخانه نیست همین جوان که لبخند می زند شبیه ساقی شماست که شعر می نوشت و بایاتی می خواند که سالها پیش جا گذاشت در جیب پیش بند ظرف شویی اش انگشتر « شرف شمس » را Nazanin kh9th October 2007, 09:09 AMگاهي كه شب براي تو تفسير مي كند كه به فكر سفر نباش اعصاب جاده ها براي تو ناامن است مي گويي اختراع سفر محض يك نفر ؟ رمزي است خنده آور اين راه ها كه وقت تصادف مي چرخند ، اين چهره هاي كه قدم مي زنند بيرون جامعه ي مدني ، از راز شب پرند ، خورشيدغيابي است كه دفتر سراب را امضا نمي كند . اين اسكلت كه روي بالكن قوز كرده از گردش بهار چه مي فهمد ! از پيچش سكوت در فواصل گفتار ، عطري كه اضطراب گل سرخ است و سرنوشت سقف كه مي چكد آب آيا سقوط نيست ؟ او در فضا شناور مي ماند ، با خنده ي عميق اسكلتي ، گنجشك ها در اطرافش از شعر لانه مي سازند ، تك جمله هاي بي رنگ از ابرها مركب مي گيرند اين شهر پر نواي من است ، پس من سفر نخواهم رفت ، و در محله جشني است امشب ،‌من بام هاي پست و كوتاه را مانند شستي پيانو صدرنگ مي نوازم . آيا كدام دست هنرمند ، حتي در اوج بيماري ، محتاج دستگيري است انگار سرخ گل نمونه ي خون طبيعت باشد ، در شيشه كرده اند و با ني مي نوشند هر وقت هم كه تجزيه اش مي كنيم افشرده هاي بوسه و عطر وداع از آن به دستمي آيد . و نام مستعار گل سرخ ،‌ سرنخي كه در اداره ي آگاهي از آن به كيفر گلخانه مي رسند ميعاد در سه راهي باريك ، مشكوك در هواي مه آلود ، تا دختري از سفره خانه ي شيطان تو را دعوت كند به شام تو هيچ چيز نداري كه پنهان كني ، حتي زيبايي فنا شده ي عكس هايت را پس جاي هيچ پنهان كاري در هيكل تو نيست جز كفش دخترانه كه پوشيدي بر پنجه هاي آن دو ميخك بلند دميده شكل دو پرچم سرخ raya10th October 2007, 09:46 AMچند باری که بلبل را دیده ام مدت عمرم چند باری بلبل را دیده ام عروسک مومی در کاسه ی عید یا شنیده ام کودکان نواخته اند و درختان بخشیدند چند بار با نوای او از خواب در آمد کودک شمد را رنگ بلبل پنداشت بلبلی در کودک بود یا کودکی در درخت لانه ای کنار نهر دهکده ای سبدی همرنگ کاه ، شاهکار بافنده ای خوش آواز گهواره ی تخم های صدفی رنگ و جلا خورده پیش از همه پیغامش را می شنیدم در نغمه ی او منتظر چیزی بودم که اتفاق نمی افتاد در لیتل رک ، در آلبوکرک ، در قلب ایالات متحده میان همهمه ی ترافیک ، شکل های متشنج چهچهه بلبل ، پر حوصله و نومید ، پیوسته دخالت می کرد با همان شیوه که در پرتو شمع ، روی آب سبز در کاسه ی چینی می چرخید بلبلی غرق شده در گلدان کشتی پرداری در خکستر پارو می زد پشت دیوار ، در این مزبله ی نزدیک بین تایرهای اوراقی ، قوطی های زنگ زده ،‌ کاغر های تاخورده باز آوازش را می شنوم می توانم که بپرسم قدر آوازش را می داند ؟ گرچه در بستر بیماری ، شاعری خفته که بلبل را از حفظ نمی داند روزگاری ، ته یک جام قدیمی ، نقش بلبل را دید که می لغزید تا دانش لب هایش گرچه در ویرانه ،‌ بین خرده ریز زندگی شهری تکه ای مخمل آبی و در آن گرمی لمبرهای مهمانان باقی مخمل آبی نقش فرسوده ی بلبل دارد طرحی از شاعر فرسوده که می کوشد یاد آرد در کجای تن او بلبل پنهان است patris13th October 2007, 03:24 AMفکس کم کم خطوط دورنگار بی رنگ می شود ازنامه های ع� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 894]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن