واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین:
صد تصویر ساده از جوانی که شهادت را جدی گرفته بود فرهنگ > کتاب - در روزهای گرامیداشت روز ملی فناوری هستهای کتاب یادگاران شهید احمدی روشن توسط انتشارات روایت فتح تجدید چاپ شد.
به گزارش خبرآنلاین، کتاب «یادگاران 22: احمدی روشن» با موضوع خاطرات کوتاه از شهید احمدی روشن برای نهمین بار تجدید چاپ شد. مجموعه «یادگاران» راهی است به سرزمینی نسبتا بکر میان تاریخ و ادبیات، میان واقعهها و باز گفتهها. خواندنشان تنها یادآوری است، یاد آوری این نکته که مردها بودهاند و و این واقعهها رخ دادهاند نه در سالها و جاهای دور، در همین نزدیکی...! در این مجموعه میتوان با صد خاطره، با شهید همراه شد. در این کتاب میخوانیم: «مصطفی هنوز پسر بچه بود که جنگ تمام شد، اما عشق مردان جنگ ردی در زندگیاش گذاشت سرخ، از جنس پایداری. غیر از اینها، مصطفی یک جوان امروزی بود: در دانشگاه شریف درس خواند، زن و بچه و زندگیاش را دوست داشت، خوش تیپ میگشت، ماشین خوب سوار میشد و اهل سرعت و هیجان بود. بعد از دانشگاه برای کار رفت سازمان انرژی اتمی. از پست کارشناس شروع کرد و وقتی که شهید شد، معاون بازرگانی سایت نطنز بود. اینها همه سرفصلهای زندگی مصطفی است، اما این کتاب صد تصویر ساده از جوانی است که شهادت را جدی گرفته بود.» «یادگاران 22: احمدی روشن» به کوشش «مرتضی قاضی» با قیمت 4500 تومان به چاپ نهم رسیده است. همچنین به گزارش تسنیم، انتشارات روایت فتح کتابهای «درضیه» و «شهید سالاری به روایت مادر» را به عنوان ششمین و هفتمین عناوین از مجموعه مادران منتشر کرد. «درضیه» که روایت ساده و صمیمی از شهید علی شرفخانلو توسط مادر شهید است، توسط حسین شرفخانلو، فرزند این شهید بزرگوار به نگارش در آمده است. در پشت جلد کتاب ششم این مجموعه به نام درضیه (شهید علی شرف خانلو به روایت مادر) آمده است: گفت «خدا حواسش به خونوادهی شهید هست!
نمیذاره بهشون سخت بگذره.
نمیذاره بچهی من نصفهشب ناخوش بشه.
نمیذاره غریبی کنید. نمیذارد بچهام بیتاب بشه.
خودم هم از اون بالا هواتون رو دارم. چشم ازتون برنمیدارم...
دلناگرون نباش! من شما رو سپردم به خدا...» «شهید سالاری به روایت مادر» نیز توسط سارا صفالو به نگارش در آمده است. متن پشت جلد مجموعه «شهید سالاری به روایت مادر» نیز به این شرح است: با نگرانی تا کارخانه دنبالش رفتم، اما گفتند خیلی وقت است تعطیل شده و شاید به گردش و سینما رفته است. محکم گفتم «نه، بیاجازهی من جایی نمیره. مطمئنم توی کارخونهست.» یکی از کارگرهای ریسندگی رفت و دنبالش گشت. سیدداوود را توی هواکش کارخانه پیدا کرد. از خستگی خوابش برده و نزدیک بود خفه شود. اشکهایم جاری شد. یک بچهی دوازده ساله بهخاطر راحتی ما کار میکرد و شکایتی هم نداشت. فقط گاهی میگفت «مامان توی کارخونه اونقدر صدا زیاده که سرِ آدم گیج میره.» 6060
کلید واژه ها: معرفی کتاب - بازار کتاب - دفاع مقدس (جنگ تحمیلی) - انرژی هسته ای -
شنبه 22 فروردین 1394 - 20:30:00
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 90]