تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 13 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):به وسيله من هشدار داده شديد و به وسيله على عليه ‏السلام هدايت مى‏يابيد و به وسي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804002354




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

داستان كوتاه اوهــانــا


واضح آرشیو وب فارسی:ايران: داستان كوتاه اوهــانــا
نويسنده: گريس لينچ
ترجمه: كتايون حدادي

سرباز گريسون بايد تصميم‌ بگيرد؛ با گروهش بميرد يا براي نجات گروهش. در هر صورت اين آخرين لحظات او است.مي‌گويند آدم وقتي به مرگ نزديك مي‌شود، تمام زندگي‌اش جلوي چشم‌هايش مي‌آيد. در همان هنگام سرباز ايان گريسون متوجه مي‌شود كه اين حرف كاملاً دقيق نيست؛ آدم تمام زندگي‌اش جلوي چشم‌هايش نمي‌آيد، فقط چيزهاي مهم. پيش از اين كه دريابيم بر سرباز گريسون چه گذشته است، بايد قدري به عقب برگرديم؛ به لحظه‌اي كه او از خواب بيدار شد. صبح، زماني كه سرباز گريسون بيدار شد، خوشحال بود. در واقع او از اين كه پس از يك دوره هشت ماهه حضور در جبهه، فردا به خانه باز مي‌گشت، به وجد آمده بود. عكسي را كه هر روز صبح مشتاقانه به آن خيره مي‌شد، برداشت؛ عكسي كه همسر و دو دخترش را به او نشان مي‌داد. فرمانده‌اش به خاطر مأموريت جديد شروع كرد به فرياد كشيدن بر سر او، اما سرباز گريسون به فريادهاي او اهميتي نمي‌داد. ظرف يك روز او در خانه خواهد بود، در كنار افرادي كه از همه مردم جهان بيش‌تر دوست‌شان داشت. پس هيچ چيزي نمي‌توانست لبخند را از چهره‌اش بزدايد.اين مأموريت- آخرين مأموريتش- بسيار ساده بود. آن‌ها عازم شهر كوچكي بودند كه در آن شواهدي از فعاليت‌هاي دشمن وجود داشت. وقتي آن‌ها افراد دشمن را پيدا مي‌كردند، او را مي‌گرفتند و تمام وسايلش را توقيف مي‌كردند. مي‌رفتند تو، مي‌آمدند بيرون، خيلي ساده. پس از توجيه مأموريت، سرباز گريسون و گروهش آماده شدند؛ و او هنوز لبخند مي‌زد.
مثل هميشه تجهيزات فوق‌العاده سنگين بود و سرباز گريسون نمي‌توانست صبر كند تا آن‌ها را در بياورد. مجبور هم نبود كه بار ديگر بپوشدشان. اين كار، صادقانه موجب مي‌شد كه او قدري احساس خفقان كند. معني‌اش اين نبود كه كارش را دوست ندارد. او زندگي آدم‌ها را نجات مي‌داد، اما قتل و خطر مداوم براي او بيش از اندازه بود. او براي خانواده‌اش دلتنگ بود. سوسوي مچ دستش توجهش را جلب كرد؛ اين سوسو از دستبندي بود كه دختر بزرگش برايش درست كرده بود و رويش نوشته بود: «اوهانا». دخترش به او گفته بود: «اوهانا يعني خانواده و خانواده يعني هيچ كس را پشت سر جا نگذاري و فراموش نكني.» او مي‌دانست كه دخترش اين را از قول ليلو وستيچ گفته بود، اما باز... اما باز هم يك عالم معني داشت. با خودش لبخند زد؛ مگان خل است كه فكر مي‌كند من او يا هر كدام از افراد خانواده‌ام را فراموش مي‌كنم. در همان حال او از داخل شهر با دقت قدم برمي‌داشت تا توجه هيچ كس را به خود و گروهش جلب نكند. هيچ كاري نمي‌كرد مگر فكر كردن به دخترانش. فردا آن‌ها را مي‌ديد و ديگر هرگز ترك‌شان نمي‌كرد. كارگاه تروريست‌ها درست پيش روي‌شان بود. به همين خاطر سرباز گريسون سلاحش را بالا گرفت و آماده شد تا در صورت لزوم شليك كند كه در همين هنگام آن را ديد؛ نارنجك. درست مقابل او بود و ضامنش كشيده شده بود. مردم همچنين مي‌گويند آدم‌ها در لحظه پاياني است كه رنگ حقيقي خود را نشان مي‌دهند؛ و سرباز گريسون در يك آن تصميم دومش را گرفت و پريد روي نارنجك. هنگامي كه او پريد، به نظر مي‌رسيد زمان كند شده است و تصاوير به ذهنش مي‌آيند؛ مثل اين كه او تلويزيون تماشا مي‌كرد. همسرش سارا آنجا بود و كاري نمي‌كرد، نشسته بود و به او لبخند مي‌زد. همين براي سرباز گريسون كافي بود؛ او عاشق همين لبخندها شده بود. تصوير عوض شد و جيسون - برادر كوچك‌ترش- آنجا ايستاده بود. دستش را توي جيب شلوار جينش فرو برده بود و پوزخند شيطنت‌آميزي در چهره‌اش بود. از همان‌هايي كه وقتي شوخي مي‌كرد، مي‌زد. سرباز گريسون با خودش خنديد، جيسون هرگز با اين كارش به نتيجه نمي‌رسيد. سپس پدر و مادرش ظاهر شدند؛ آن‌ها والس مي‌رقصيدند، مثل زماني كه او كوچك‌تر بود و آن‌ها اين كار را مي‌كردند. آن‌ها هنوز عاشق يكديگر بودند و اين هرگز تغييري نكرده بود. تصوير نهايي‌اش دو دخترش بودند كه مشغول رقص و پايكوبي بودند. مگان، خواهرش ليلي را نشان مي‌داد كه چه‌طور حركت مي‌كند، اما ليلي مشغول كار خودش بود. سرباز گريسون در يك مورد حق داشت؛ اين كه حتي مرگ هم نمي‌توانست لبخند را از چهره او پاك كند. ايان گريسون به خانواده‌اش در پايين نگاه كرد. امروز روزي بود كه او بايد به خانه مي‌آمد. آن‌ها در فرودگاه ايستاده بودند و منتظر كسي بودند كه نمي‌آمد. فرمانده‌اش در مقابل همسرش ايستاد تا آن‌چه را كه اتفاق افتاده بود شرح دهد؛ همسرش را ديد كه با حمله و تشنج در هم شكست. چشم‌هاي ايان شروع كرد به اشك ريختن، او تاب ديدن همسرش را در چنين شرايطي نداشت، اما چيزي كه او را شگفت زده كرد، زماني بود كه فرمانده‌اش- مردي كه از ايان متنفر بود و در هر فرصتي كه به دست مي‌آورد به او توهين مي‌كرد- در مقابل مگان زانو زد و به او گفت كه پدرش يك قهرمان بود و فراموش نخواهد شد. سپس دستبندي را كه روي آن نوشته شده بود «اوهانا»، به او داد. مگان فرمانده را در آغوش گرفت و از او تشكر كرد. ايان به خانواده‌اش لبخند زد؛ آن‌ها بدون او هم عالي بودند. در همان هنگام كه خانواده‌اش از فرودگاه مي‌رفتند، سارا هنوز گريه مي‌كرد و ليلي از آن‌چه اتفاق مي‌افتاد، مطمئن نبود، مگان دستبند پدرش را محكم در دستش نگه داشته بود. پدرش رفته بود و نمي‌توانست بازگردد.
«نگران نباش بابا، اوهانا يعني خانواده و خانواده يعني هيچ كس را پشت سر جا نگذاري و فراموش نكني. من مواظب آن‌ها خواهم بود و هرگز فراموشت نخواهم كرد.»
و اين موجب شد كه ايان لبخند بزند، خيلي بيش‌تر از آن كه تا پيش از آن مي‌زد.

پنجشنبه 5 دي 1392





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ايران]
[مشاهده در: www.iran-newspaper.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 55]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن