تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 17 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):گويا مؤمنان همان فقيهان (فرزانگان دين فهم) و اهل انديشيدن وپند گرفتن هستند. شنيد...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826762569




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گفت وگو با آزيتا حاجيان(تصویری)


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک:
229977.jpg
ایران:من ژاندارك بودم آرش نصيرى من نمى دانم كه آزيتا حاجيان بلوغ فكرى دارد يا نه. به هر حال اين قضاوتى است كه شما داريد مى كنيد و آن را به من منتقل مى كنيد. من مدعى چنين چيزى نيستم ولى اين موجودى كه الآن هست به عنوان يك بازيگر يا كارگردان تئاتر، بازيگردان يا هر چيز ديگر به هر حال يك مجموعه اى از تجربيات است كه در زندگى داشت از آن شبى كه آزيتاى نوزده ساله كه ژاندارك شده بود، در هنگام اجراى اين نمايش روى صحنه سالن تئاتر دانشكده هنرهاى دراماتيك، يك اشتباه كوچك بكند تا شبى كه متن نمايشنامه به دست كنارى بايستد تا تعداد زيادى دختر و پسر جوان نمايشنامه اى اقتباسى از برتولت برشت را تمرين كنند و او مواظب باشد كه كسى يك اشتباه كوچك نكرده باشد، بايد بيست و هفت سال گذشته باشد. آن شب آزيتاى جوان و آرمانگرا وقتى متوجه شد كه هنگام اجرا اشتباه كرده است به سختى و مكافات صحنه را به پايان رساند و وقتى آمد پشت صحنه هاى هاى زد زير گريه تا آقاى ركن الدين خسروى كه كارگردان آن نمايش بود بگويد: »مگر چه شده است؟». بعداً به او مى گويد كه آن اشتباه را حتى او كه كارگردان نمايش بود نفهميده است. حالا خانم آزيتا حاجيان گوشه اى از يكى از پلاتوهاى زيرزمين هاى تو در توى تئاتر شهر به تعداد زيادى بازيگر جوان بخشهايى از كار جديدش را تمرين مى دهد و وقتى مى پرسم كه از آن نقش ژاندارك آيا ديالوگى در خاطرش مانده است، اين خاطره را يادآورى مى كند و بعد يكى از آوازهاى متن آن را زمزمه مى كند كه در آن صحبت از »عزم و رزم» است. عجيب نيست كه دختر خوش چهره آن دكتر متفكر زمين شناسى اين قدر در فيلمهايى با فضاى جنگ جلوه اى دو چندان داشته است. او تحت تأثير تفكرات همسر جوانش خيلى زود قاطى جريانات آرمان خواهانه آن دوران شد هنوز آن آرمانگرايى را به ياد دارد. با او مى خواستم از حاشيه بگويم نه از متن. مى خواستم از آنچه كه يك بازيگر را متفاوت و متفكر مى كند و همچنين حاشيه زندگى يك خانواده كاملاً هنرى بگويم و بنابر كلمه «جوانب امر» در ذهنم بود كه پرسشهايم را با آن شروع كنم اما از «حساب و كتاب» شروع كردم. وقتى در هياهوى ديالوگ هاى متن نمايشى كه تمرين مى كرد، كلمات در ذهنم به هم ريختند. بايد بيست و هفت سال گذشته باشد كه وقتى از او بخواهم كه شعرى را كه در آن لحظه در ذهن دارد را بخواند، بگويد: «متأسفانه شعر نااميدكننده اى است. شعرى است از خودم» و بعد بخواند: «سر بر شانه كه بگريم ‎/ بيگانگى غمين خويش را ‎/ در كوچه باغ خاطره ‎/ ديگر كسى نمانده است» (گفت وگوى ما بعد از آن شروع شد كه من نزديك سه ربع نمايشى را كه تمرين مى كردند ديده بودم و بعد از شنيدن آن همه ديالوگ قشنگ يادم رفته بود كه قرار بود مصاحبه را با چه سؤالى شروع كنم) از كجا شروع كنيم خانم حاجيان؟ از هر كجا كه شما صلاح مى دانيد. من قرار بود كه گفت وگو را با يك كلمه اى آغاز كنم كه الآن آن كلمه يادم رفته اما آن چيزى كه به نظرم مى رسد چيزى در مايه هاى «حساب و كتاب» بود (بعداً در حين پياده كردن مصاحبه يادم آمد كه آن كلمه يا عبارت «جوانب امر» بود) اين عبارت «حساب و كتاب» شما را ياد چه چيزى مى اندازد؟ مرا ياد خرج و دخل مى اندازد. به نظر نمى رسد كه شما خيلى به خرج و دخل فكر كنيد... چرا فكر مى كنم. الآن فكر مى كنيد يا اينكه هميشه فكر مى كرديد؟ هميشه فكر مى كنم. هميشه فكر مى كرديد؟ نه. اتفاقاتى كه در زندگى افتاد مجبورم كرد كه فكر كنم و وقتى كه فكر كردم ديدم كه به هر حال خيلى هم چيزى اضافى نيست. مى شود يك بسترى باشد براى اينكه شما نگرانى مالى نداشته باشيد يا كمتر داشته باشيد. به هر حال حواستان هست به خرجتان و دخل تان. آيا اين خرج و دخل و حساب و كتاب در كار هنرمند خلل وارد نمى كند؟ بستگى دارد. بستگى دارد به اينكه دلى با زندگى برخورد كنيد يا عقلايى. اگر دلى برخورد بكنيد و روى اين ماجرا بمانيد و اين نگاه را بتوانيد نگه داريد، نه. ولى اگر قرار باشد يك زمانى دلى زندگى كنيد و يك زمانى عقلايى زندگى كنيد با همديگر جور درنمى آيد. موقعى كه دلى هستى بريز و بپاش مى كنى و محاسبه اى ندارد بعد كه مى رسى به مرتبه عقلانى فكر مى كنى كه اى دل غافل چقدر بى حساب و كتاب خرج كردم و حواسم نبود به دخل و خرجم. آن موقع اذيت مى شوى و نگران مى شوى. اما اگر هميشه دلى باشى موقعى هم كه بى پول هستى به تو فشار نمى آيد و موقعى هم كه پول دارى زياد خوشحال نمى شوى. به نظر شما چه جور آدمهايى به حساب و كتاب فكر مى كنند؟ هنرمندان كمتر اين كار را مى كنند و اكثراً دلى هستند. اما كارمندان دولت خيلى بايد حساب و كتاب بكنند، براى اينكه نمى توانند ريسك بكنند نمى توانند آرزوهايى در ارتباط با بعضى چيزها كه هزينه برمى دارد داشته باشند. خانم ها هم كمتر در فكر حساب و كتاب هستند ... ... اينطور به نظر مى رسد. ما تقريباً مى بينيم كه در بسيارى از خانواده ها بيشتر بخش اقتصادى به دوش خانم ها است اما ظاهر قضيه اين را نشان نمى دهد، همه فكر مى كنند كه خانم ها بيشتر به دنبال قر و فر هستند در حالى كه در ساختارهايى كه من با آن برخورد داشته ام خانم ها خيلى تعيين كننده هستند در مسائل اقتصادى جامعه. آيا دخترى كه دختر شايسته مى شود به مسائلى از اين دست فكر مى كند؟ دختر شايسته كجا؟ فرض اينكه اينجا ولى قبلاً ... نه بابا. آنها كه يك سرى مانورهاى كودكانه ژورناليستى بود. عموماً دختر شايسته را براساس اين ارزشها انتخاب نمى كنند و براساس خوشگل و خوش اندامى و غيره انتخاب مى شوند و اينكه عقل معاش داشته باشد و چقدر بتواند يك خانواده را اداره كند و خرج و دخل يك خانواده را متعادل كند ... نمى دانم اينها جزو ملاك شان هست يا نه. بگذريم. شما جزو هنرمندان به اصطلاح جامع الشرايط حوزه سينما هستيد و با شما مى شود در مورد همه زمينه هاى مسأله گفت وگو كرد اما من شخصاً ترجيح مى دهم كه بيشتر در حاشيه باشيم و مسائل كنارى زندگى شما را بررسى كنيم... (خنده) شما سؤالتان را بپرسيد. من يا جواب مى دهم يا نمى دهم. منظورم از حاشيه مسأله خانوادگى نيست. بيشتر منظوم حاشيه اى است كه يك زن بازيگر امروزى دارد كه دارد در اجتماع زندگى مى كند و برخلاف بيشتر خانم ها بايد به حساب و كتاب اهميت بدهد و در ضمن بايد مواظب كار هنرى اش هم باشد كه كارش نازل نباشد و فشار دخل و خرج و حساب و كتاب آنقدر نباشد كه روى كارش تأثير بگذارد. دقيقاً همين طور است. روى همين مسائل مى خواهم تأكيد كنم و اينكه اين آدم را چه چيزهايى مى سازد؟ همه آدم را باورها و اعتقاداتى كه دارندمى سازد و چارچوب هاى اخلاقى و فكرى كه دارند. تربيت و ژن هم هست. همه آدمها را يكسرى از عوامل مى سازد. آزيتا حاجيان چطور رسيد به اين بلوغ فكرى؟ من نمى دانم كه آزيتا حاجيان بلوغ فكرى دارد يا نه. به هر حال اين قضاوتى است كه شما داريد مى كنيد و آن را به من منتقل مى كنيد. من مدعى چنين چيزى نيستم ولى اين موجودى كه الآن هست به عنوان يك بازيگر يا كارگردان تئاتر، بازيگردان يا هر چيز ديگر به هر حال يك مجموعه اى از تجربيات است كه در زندگى داشت. اين تجربيات به دست آمده حالا يا خودش رفته دنبالش يا به صورت تحميلى برايش اتفاق افتاده است. آدم زندگى مى كند، ياد مى گيرد، سره و ناسره را از هم جدا مى كند و انتخاب مى كند. شما وقتى كه داشتيد يادمى گرفتيد چه جور كتابهايى مى خوانديد؟ من در يك دوره اى خيلى كتابهاى دكتر شريعتى را مى خواندم، آن زمانى كه شايد انديشه ام شكل مى گرفت. كتابهاى دكتر شريعتى عمده كتابهايى بودكه مطالعه مى كردم و اين خيلى تعيين كننده بود. همين است كه من فكر مى كنم خيلى با بقيه فرق مى كنيد چون خانمها خيلى كمتر به جريانات روشنفكرى توجه مى كنند و... عموماً خانمهاى همدوره من در اين جريانات بودند. به هر حال من در يك دوره خيلى خاصى از تاريخ سياسى اين مملكت بزرگ شدم، به بلوغ رسيدم و سالهاى اوليه آدم بزرگ شدنم شروع شد. سال ۵۷ من نوزده ، بيست سالم بود و انقلاب بود و قبل از آن زمينه هاى انقلاب و بعد از انقلاب هم ديدگاههاى گوناگونى كه در اين جامعه مطرح مى شد در طول سه چهار سال. بعد از آن هم آن تضادها و اختلاف ديدگاهها يا به وحدت رسيدند يا اينكه قرار شد كه پيرو يك جريان باشند. اينها همه تجربه و تفكر است. اينها همه تفحص است و همه عمق است. من در كوران يك دوره عزيز و عظيم تاريخى رشدم و تبديل به يك شهروند شدنم شروع شد و خيلى از هم نسلان من هم همين طور. ما نسل آرمان گرايى بوديم و شما با هر كدام از بچه هاى همدوره من مصاحبه بكنيد جاى پاى انديشه آرمان گرايى را در تفكراتشان مى بينيد. من از اين نسل هستم. الآن البته بيشتر ولى در آن همان دوره هم قطعاً اين بوده كه دخترى كه خوشگل بود كمتر دنبال اين انديشه ها مى رفت و... ... خوشبختانه من زياد خوشگل نبودم. من يك زيبايى بسيار بسيار معمولى داشتم. در خانواده من روى زيبايى زياد تأكيد نمى شد. من پدر متفكرى داشتم و عموماً فرهنگ خانوادگى ام فرهنگ سطحى گرايى نبود. يعنى من را به واسطه رنگ چشمانم يا رنگ موهايم يا اندامم هيچ كس تحسين نمى كرد و هيچ كس پرزانته نمى كرد. هميشه بحث ها و فضاهاى فرهنگى كه من در آن قرار مى گرفتم اين بود كه چقدر مى دانى، چقدر كتاب خوانده اى، چه مى گويى، چقدر به مردم اهميت مى دهى، چقدر خودخواه نيستى، چقدرديدگاهت به وسعت جهان است. اين خيلى در تربيت آدم مؤثر است. اين در تعيين ديدگاه و آن view و يا پنجره ات. خيلى مؤثر است تا اينكه صبح چشمت را باز كنى و سر ميز صبحانه پدرت بگويد: واى دختر خوشگلم چقدر چشمانت قشنگ است يا امروز چقدر خوشگل شده اى. اين حرفها بين ما نبود. پدرتان چه كاره بودند؟ پدرم دكتراى زمين شناسى دارند. من واقعاً به ياد ندارم كه يك بار پدرم يا مادرم مرا به خاطر زيبايى ام تحسين كنند. ناراحت نمى شديد؟ چون خانمها در هر شرايط و جايگاه فكرى كه باشند از اين مسأله نمى توانند بگذرند... نه. چون ديگران به اندازه كافى مى گفتند و جبران مى كردند (خنده). در جو خانوادگى ما واقعاً اينجورى نبود، نه در خانواده پدرى من و نه در خانواده مادرى ام. اسمى كه برديد دكتر شريعتى بود و ايشان نه تنها به صورت فيزيكى مرد هستند بلكه تفكرات ايشان هم خيلى مردانه تر بود- از زنهاى متفكر چه كسى توجه شما را جلب مى كرد؟ والله من در يك دوره اى راجع به اينديراگاندى تحقيق داشتم. خيلى از خانم سيمين دانشور خوشم مى آمد و برايشان خيلى اهميت و احترام قائل بودم. به اينديرا گاندى هم لابد از مهاتما گاندى رسيديد و يك جورايى باز هم جاى پاى يك مرد پيدا شد... نه، نه، نه. من اينديرا گاندى را واقعاً به عنوان يك زن برجسته تعقيب كردم. كارى با مهاتما گاندى نداشتم. مهاتما گاندى يك رهبر سياسى بود مثل خيلى از رهبران سياسى ديگر. مثل رهبر كوبا يا ياسرعرفات و خيلى هاى ديگر. به هرحال ايشان رهبر يك جنبش جدى بود. ولى اينديرا گاندى چون زن بود و يك سياستمدار قدر، مادر بود و يك سياستمدار قدر و دختر جواهر لعل نهرو بود برايم يك جذابيت خاص داشت و بعد اينكه شرقى بود. سيمون دوبوار هم بود ولى او غربى بود و خيلى براى من جالب توجه نبود. مثلاً خانم سيمين دانشور يك زن شرقى انديشمند اديب بود. جنسيت براى من بود و انكار كه با پيگيرى كارهايشان و يا علاقه مندى به آنها و تعقيب شان دنبال هويت زنانه خودم مى گشتم كه يك هويت متفاوت باشد و از آن تعريف عروسكى خارج باشد. چقدر شعر مطالعه مى كرديد؟ شعر هم مى خوانديم. فروغ آن موقع يك اسطوره بود براى هم نسلان من و بيشتر هم از كتاب «تولدى ديگر » به بعد ، البته قبل از آن را هم مطالعه مى كرديم ولى اصل بعد از كتاب «تولدى ديگر» است و جو آن موقع مى گفت كه كتاب تولدى ديگر را بخوانيد. فروغ جزو اسطوره هاى ادبيات بود براى ما. آن موقع چه كار هنرى اى انجام داده بوديد؟ من يك طلبه هنر بودم. من از شانزده سالگى كار بازيگرى تئاتر را به صورت نيمه حرفه اى و در كانون پرورش فكرى كودكان و نوجوانان شروع كردم. نوزده سالم بود كه رفتم دانشكده هنرهاى دراماتيك. بازيگرى مى خواندم و همان سالها بود كه انقلاب شد. اولين بارى كه روى صحنه رفتيد كى بود؟ اولين بارى كه روى صحنه رفتم براى نمايش «ترب» بود اثر زنده ياد بيژن مفيد كه تقريباً نيمه حرفه اى بود. اولين كارى كه به صورت تقريباً جدى روى صحنه رفتم نمايش ژاندارك را بازى مى كردم كه كارگردانش آقاى ركن الدين خسروى بودند و من آن موقع سال اول دانشكده بودم. ماه اولى كه رفتم دانشكده چون قبلاً كار تئاتر مى كردم ، آقاى خسروى اين نقش را به من دادند. بسيار آرمانگرايانه بود و من ديوانه نقش بودم، يك شب اجرا كرديم و گارد ريخت آنجا و نگذاشت اجرا كنيم. بعد اجازه دادند كه ما فقط دو شب براى بچه هاى دانشگاه اجرا كنيم. يعنى اجراى عمومى نداشتيم. از آن نمايش ژاندارك ديالوگ خاصى هست كه هنوز در ذهنت باقى مانده باشد؟ خيلى سال از آن دوران گذشته است... بله، خيلى سال است. حدود بيست و هفت هشت سال گذشته است. يك صحنه است كه من يادم هست. نشسته بودم وسط صحنه و به افق نگاه مى كردم. داشتم بازجويى مى شدم توسط انگليسى ها يا اسقف ها كه يادم نيست. مى گفت كه چرا فلان كار را كردى، يك سؤالى از من كرد، مى گفتم: براى اينكه به دست انگليسى ها نيفتند. يعنى يك كارى كرده بودم كه گوسفندها دست انگليسى ها نيفتند. حالا اين ماجرا چرا در ذهن من مانده. براى اينكه يك روز يك اشتباه كوچك كردم در يكى از همان دو اجرا. يك اشتباه كوچك كردم و داشتم سرصحنه مى مردم. با بدبختى صحنه را ادامه دادم بابت آن اشتباه كوچولو. وقتى كه صحنه تمام شد، پشت صحنه زدم زير گريه. آقاى خسروى آمد و من گفتم: واى آقاى خسروى مرا ببخش. داشتم هاى هاى گريه مى كردم. آقاى خسروى گفت: چى شده؟ گفتم : من اشتباه كردم. گفت: اصلاً معلوم نشده كه . گفتم : چرا مردم متوجه شدند. گفت: من كه كارگردانم متوجه نشدم. مردم چطور متوجه مى شوند، يادم هست سر آن جمله اشتباه كردم ولى شعرهايش يادم هست . آقاى آرمان اميد آن شعرها را گفته بودند و مثل اينكه آقاى شهريارى هم آهنگ ساخته بودند (شعر را با آهنگ آن زمزمه مى كند) »دوشيزه كوچك زيبا‎/ مى رود به سوى هيمه ها‎/ مشعل و هيزم ظلم و ستم ‎/ مى كشد از او اين سخنان‎/ مردمان ‎/ زنده باد عزمتان ، رزم تان ‎/ پاينده باد» اين يك تكه كاملاً يادم مانده. باورتان نمى شود كه وقتى گارد نگذاشت كه اين نمايش را اجرا كنيم من تا يك ماه هرشب قبل از خوابيدن نمايش را يك بار در ذهن خودم اجرا مى كردم و بعد مى خوابيدم. پس آن موقع هم در كار رزم و اين چيزها بوديد كه بعداً جلوه بيشترى در فيلم هاى جنگى داشتيد؟ بله. مملكت آرمانگرايى مطلق بود. داشتيم انقلاب مى كرديم. دقيقاً پاييز ۵۶ بود و داشت مى رفت كه انقلاب بشود. بعد از آن در چه نمايشى شركت كرديد؟ بعد از آن فروردين سال ۵۸ بود و سه چهار ماه بعد از انقلاب بود كه يك نمايش بود به نام «نمايش بى كلام» كار كرديم. يك نمايش ديگر بود به نام «نسل آواره» كه در تئاتر شهر كار كرديم. بعد از نسل آواره انقلاب فرهنگى شد و شرايط سياسى تغيير كرد و من تا سالها كار نكردم يعنى تا سال ۷۰ كار نكردم. هيچ كارى نمى كرديد؟ هيچ كار. آن موقع كه هيچ كارى نمى كرديد زن خانواده بوديد؟ يك چيزى درهمين مايه ها. مطالعه كه قطعاً مى كرديد. نوشتن چطور؟ آن سالها، سالهاى خيلى خاصى بود براى همه هم نسلان من. سالهايى بود كه ما آنچه را كه خوانده بوديم زندگى مى كرديم. ده سال طول كشيد. كى براى اولين بار جلوى دوربين قرارگرفتيد؟ سال ۱۳۶۸ با فيلم دزدعروسكها به طور حرفه اى جلوى دوربين قرارگرفتم. قبل از آن هم فكر كنم كه جلوى دوربين قرار نگرفته بوديد نه؟ چرا. وقتى كه انقلاب فرهنگى شد خيلى هايمان ممنوع التحصيل شديم. بعد دوباره به ما گفتند كه مى توانيد تحصيلتان را ادامه دهيد. من رفتم دانشكده هنر خيابان ورزنده، يك سال از درسم مانده بود. يك سرى از واحدها را به صورت تطبيقى به ما دادند كه ليسانسمان را بگيريم. آنجا درآن دانشكده دانشكده سينما بود و بچه ها خيلى فيلم مى ساختند. اولين بار آقاى مجيد ماهيچى مى خواست تز دانشكده اش را بسازد از من خواهش كرد كه برايش بازى كنم. اولين تجربه جلوى دوربين من به عنوان يك بازيگر سينما جلوى دوربين آقاى مجيد ماهيچى بود. اسمش بود «تپش سايه دوست»، بعد دو كار ديگر براى دو دانشجوى ديگر انجام دادم. بعد حرفه ايش جلوى دوربين آقاى محمدرضا هنرمند بود، سال ۱۳۶۸. بعد از آن قاطى سينما شديد... قاطى نه. من هنوز هم قاطى سينما نشده ام. چه كار بايد بكنيد كه قاطى سينما شده باشيد؟ (خنده) ما مثلاً مى خواستيم درحاشيه صحبت كنيم ولى حرف حرف آورد و رفتيم سراغ فيلمهايى كه بازى كرديد، كاريش نمى شود كرد. هيچوقت شده از اين كه وارد هنر شديد به نوعى پشيمان شده باشيد و دلتان خواسته باشد كه كاش اينطور نمى شد؟ بله. به كرات. وقتى عواقب بيشتر مى شود آدم دلش مى خواهد كه كاش اينطور نبود ولى وقتى مواهبش مى آيد مى گويند كه مثل اينكه بدنيست. وقتى كه مقايسه مى كنيد صحبت حساب و كتاب مى آيد وسط... نه. همه چيز حساب و كتاب نيست. نمى توانى به نتيجه بررسى كه عواقب آن بيشتر است يا مواهبش. بستگى به ارزش گذارى هاى خودتان دارد. لابد باتوجه به ارزش گذارى هاى خودتان به اين نتيجه رسيديد كه مواهب آن بيشتر از عواقب آن است كه ادامه داديد، يا شايد هم گريزى نداشتيد؟ بله. يك بخش هم اين است كه گريزى نداشتيد. يك بخش هم اين است كه يك خلاقيت اتفاق مى افتد كه تو مريض آن هستى، دوستش دارى و عاشقش هستى و جاى ديگر اين اتفاق برايت نمى افتد. يك وقت هايى شده كه به جدال فرشها و جاروها فكركنى؟ جدال فرشها و جاروها؟ عبارت آشنايى است... ... بله، مال يكى از شعرهاى فروغ فرخزاد است. بله. به نظر من جدال فرشها و جاروها هم يك بخشى از زندگى است كه زندگى را رنگى مى كند. يعنى همه آن چيزى كه اسمش زندگى است، زنيت است، مادرى است و هرچيزى هست، زندگى را رنگى مى كند. منتها يك موقعى هست كه تو جواب روحت را نمى گيرى از يك ابعادى و به يك ابعاد ديگر پناه مى آورى تا جواب هايت را آنجا بگيرى. وقتى دخترهايتان وارد كار سينما و بازيگرى شدند نترسيديد كه يك وقت شرايطى برايشان به وجود بيايد كه عواقب اين كار بيشتر از مواهب آن باشد... نه. من نترسيدم. اين انتخاب آزاد خودشان بود. البته نمى شود گفت انتخاب آزاد آزاد. به هرحال آنها در فضاى اين خانواده و اين آدم ها رشد كردند. چشم شان را بازكردند ديدند مادرشان اين كاره است، پدرشان اين كاره است و بنابراين با اين فضا آشنا شدند. استعدادش را هم داشتند، پيشنهاد هم شد و رفتند دراين حرفه ولى خوشبختانه اصلاً مريض اين حرفه نشدند. به هرحال در سنى هم نيستند كه به قول شما مريض اين حرفه شده باشند... ... چرا. دختر بزرگم الآن بيست و چهار ساله است. دارد موسيقى مى خواند. دختركوچكم هم كه الآن نوزده ساله است، گرافيست است. خوشحالم كه هيچكدام نخواستند بروند سراغ بازيگرى. حتى بازيگرى جزو گزينه هايشان هم نبود. به هيچ عنوان. ولى چون پدر و مادرشان بازيگردان بودند شايد يك وقت هايى وسوسه شدند كه... بله. وسوسه شدند، تجربه كردند و نتيجه اش را هم ديدند و هنوز هم اگر پيشنهاد فوق العاده اى به آنها بشود ممكن است استقبال كنند ولى خيلى سريع فاصله مى گيرند. فكر نمى كنيد كه وسوسه بازيگرى حتى در يك فيلم سطح پايين آنقدر زياد است كه ممكن است آنها آن را به يك كار سطح بالا در رشته تحصيلى شان ترجيح بدهند؟ بازيگرى به هر حال جلوه اش خيلى بيشتر است... براى آدمى كه اين تجربه را دارد نه. مى تواند انتخاب كند. قضيه اين است كه بازيگرى شهرت و محبوبيت بيشترى دارد... ... آنها دارند. تا همين جا هم به اندازه كافى اين شهرت را دارند به اضافه اينكه شهرت پدر ومادرشان به آنها صدمه هم زده. پدر را به خاطر شهرت و كارش خيلى از موارد نداشتند. مادر را هم همينطور. وقتى با هم سفر مى رويم بچه ها عصبانى مى شوند. آدمهايى كه آدم را دوست دارند و لطف دارند به آدم وارد مى شوند. به هر حال پرايويسى از دست رفته است... ... پرايويسى؟ بله. يعنى زندگى خصوصى. خودشان هم كه مشهور شده اند... بله. مثلاً دخترم مى گويد كه رفته بود بلال بخورد آقاى بلالى گفته بود كه خانم شريفى نيا شما در فلان فيلم فلان جور بازى كرديد. شما چه سالى ازدواج كرديد؟ اسفند سال ۵۸. مى دانم كه آقاى شريفى نيا هم در همان فضاى فكر شريعتى و آن آرمان گرايى ها بود... ... من از طريق آقاى شريفى نيا با شريعتى آشنا شدم. تأثير فضاى فكرى و روحى ايشان بود كه باعث شد من با شريعتى آشنا شوم. بعداً اين ارتباط فكرى چطور ادامه پيدا كرد؟ بعداً با آثار مشتركى كه درمى آورديم. ما نشريه داشتيم و كتاب درمى آورديم. چند كتاب شعر درآورديم. چند كتاب داستان درآورديم. خيلى بود «زنگ اول دروغ» زنگ دوم زندگى، زندگى سوم نمى دانم چى و چى. دلتان براى آن كار كردن براى كودكان كم نشده؟ آنقدر دراينجا كاركردن براى كودك بى اهميت شده كه شايد اگر انگيزه اى هم دارم سركوب شده. معمولاً زنها يك جورهايى زير سايه مردها هستند حتى وقتى خودشان استقلال فكرى دارند و ... ... ببينيد بحث سايه يك بحث عاطفى هم هست. شما دوست داريد كه يك اتكا روحى داشته باشيد. حالا اتكاى اجتماعى، اتكاى مالى و اقتصادى هم هست اما به نظر من بيشتر اتكاى روحى مهم است. چون وقتى شما يك اتكاى روحى داريد همه چيز وجودتان قوى تر است. بنابراين وضعيت اقتصادى تان هم بهتر حركت مى كند، بدون نيازمندى به اتكاى اقتصادى به يك مرد. به نظر من فقط شايد اتكاى عاطفى است و اتكاى ديگر نه. تعيين كننده نيست. آيا فكر مى كنيد كه شما الآن از لحاظ فكرى استقلال كامل داريد و آيا آن اتكاى عاطفى باعث خدشه واردكردن به آن استقلال فكرى نمى شود؟ من الآن با كسى اتكاى عاطفى ندارم. من كاملاً مستقل هستم از هر حيث. دلتان براى يك فراغت تنگ شده؟ اين فراغت را به خودم مى دهم. اين فراغت را براى خودم ايجاد مى كنم. نمى گذارم كار همه زندگيم را تسخير بكند. وقتى كه كارم تمام مى شود به خودم نفس مى دهم. سفر مى روم و وقت مى دهم به خودم، مى آيم و بعد دوباره شروع مى كنم. اين چيزها را گفتيد من ياد جمعه افتادم. تلقى شما از جمعه همينطورى است؟ ممكن است لزوماً جمعه نباشد ولى يك جمعه اى براى خودم قائل مى شوم. وقتى سر يك كار پيوسته هستيد و مجبوريد هميشگى كار كنيد ولى مى دانيد آن روز جمعه است چون تقويم را نگاه كرده ايد. آيا با خودتان نمى گوييد كه »واى كاش الآن كار نداشتم و مثلاً مى خوابيدم؟» مى گويى ولى گفتنش كودكانه است چون تو مى دانى كه چقدر بايد كار كنى. تو مى دانى كه كار دارى (خنده)، ممكن است دلت براى جمعه تنگ شود ولى نبايد اجازه بدهى كه تنگ شود چون تكليفت روشن است كه پايت را كجا گذاشته اى. جداى از اين مسائل وقتى كلمه جمعه را مى شنوى ياد چه چيزى مى افتى؟ ياد كودكى... وقتى مدرسه نمى رفتى؟ نه مدرسه. ياد اين مى افتم كه عمه ها و خاله ها و فاميل در خانه جمع مى شدند به همراه مامان و بابا. جمعه ها همه دور هم جمع مى شدند.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3780]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سینما و تلویزیون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن