واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: تو جای من باشی چیکار میکنی؟
چقدر دلم میخواهد یک دستمال بردارم و گوشه هایی از این ذهن مادرمرده را پاک کنم .
نه!دلم میخواهد یک سیم مسی بردارم وگوشه های تلخ ذهنم را بتراشم...باور نمی کنی که ادم تمام عمرش غافلگیر ِیک لحظه و اتفاق باشه...انگار همان یک اتفاق برای ویرانی ساعتها کافی ست...ان لحظه های پرتنش که مثل خوره میفتد به جانت و هزار بار ازجلوی چشمانت میگذرد..تازه و جان دار..
انگار که همین الان اتفاق میفتد...من مدتهاست که غافلگیر یک لحظه هستم...یک لحظه که همه لحظه ها را میدرد پاره میکند تکه تکه میکند.
بعد تو می مانی و ساعتهایی که خیره شده ای به سایه روی دیوار یاپرده نامرتب اتاق یا...یا نمیدانم کدام دیگر گوشه زندگی که تاثیری به حالت ندارد...چرا از یادم نمیروند این لحظه های غلیظ درد...همان لحظه هایی که وقتی اتفاق میفتند...
از جایت تکان نمیخوری...نفس بالا نمی اید اما قلبت تند تندمیزند...بغض در سرت می پیچد ولی گریه نمی کنی...بغض بی هوای گریه میاید...انگار که سنگ می شوی...باور نمی کنی...انگار که تمام تجربه هایت را زیرسوال برده اند...انگار که خواب می بینی یا شاید ارزو می کنی که خوابببینی....
همان لحظه ای که دیگری می اید و بغلت می کند و اشک می ریزد و تو فکرمیکنی مگر چه اتفاقی افتاده..یا اصلا اتفاقی افتاده...بعد فکر میکنی.
هیچ چیز مهمی نیست...مرا ساخته اند که تاب بیاورم...با صدای بلند میخندی....میگویی گوربابای اتفاق...هنوز فرصت هست...زندگی میکنم...زندگی میکنم...یک روزمیگذرد..همه چیز عادی ست...به دیگران اطمینان می دهی که همه چیز خوب است...روز دوم بحث میکنی...می گویی زندگی همین
چیزهاست..من که چیزی نباخته ام من دارم زندگی میکنم روز سوم درد در کمرت میپیچد ٬پاهایت بی حس میشود...انگار سه روز ست که لب به چیزی جز قهوه نزده ای...نفس های عمیق میکشی...می گویی دلم گریه می خواهد اما گریه نمی کنی...دلیلی برای گریستن نداری روز چهارم با کسی حرف نمیزنی...راه میروی...سرامیکهای کف خانه را میشماری.....
دراز میکشی ٬چشمهایت را میدوزی به سقف تا نمی دانم کی...هنوز کمرت درد میکند ...کسی را صدا می کنی و می پرسی چرا...صدایی نمی اید . خفه میشوی عضلات صورتت درد میکند...خشمت را فرو می بری در کاغذهای مچاله شده...
در خط خطی های روی کاغذ...در کتاب نیمه تمام بی کلام روز پنجم ازدرد کمر و درد روزهایی که سوخت و دود شد٬بالشت را بغل میکنی و به خود میپیچی اما گریه نمیکنی...فقط در نت ها غرق می شوی و می روی می ایی و تا ان تلنگرلعنتی از راه می رسد...صدایت می لرزد..دلت اشوب میشود و دیگر ارام ارام گونه هایت گرم ِاشک می شوندو نمی دانم چقدر می گذرد که هق هقت را بر در ودیوار و زمان می کوبی و با فریاد میپرسی چرا و باز صدایی نمی اید و بلندتر میپرسی چراااااو باز فکر میکنی این اخرش است..تمام میشود...به اوج که برسد..تمام می شود..یادت میرود...یه زمانی به خودت می ایی مثل الان که میبینی ته دلت یک زخم کهنه جا خشک کرده است و هراز چندگاهی سر باز
میکند وبرایت از قصه ان روزها میگوید...انگار که همین الان وارد پنجمین روز شده ام هنوز هم به خودم می گویم که خوب میشودهنوز هم تو که خوب یادت هست کدام روزها را میگویم هنوز هم هروقت یادم می اید تقریبا روزی یک یادو بار ایمانم را به همه چیز از دست میدهم ...همه چیزبی اعتمادی جانم رامی خوردتو چه خوب بار امده ای..از کنار همه چیز می گذری ...
بی خیال...کاش من جای تو بودم چرا یادم نمیرودیا چرا یاد نمیگیرم این دل وامانده رابردارم و بروم یک گوشه دیگر بی درد...بی دلدادگی..بی خاطره برای خودش زندگی کندچرا من و این دل بی دین ٬دست از سر هم بر نمیداریم...چرا نمیگذارم برای خودش باشد و بمیرد...هرچقدر هم که باشی وقتی این زخمها روزی یکبار٬دوبار جان به سرم میکنند ٬جایت اینجا
نیست...نیست میشوی...گم می شوی در بی اعتمادی هایم...می میری...می میری و باز از نو٬دلم برایت تنگ می شود...هوایت به سرش میزند...تو را می خواهداین زخم کهنه بی درمان لعنتی که سر باز میکند٬ همه دنیا شکل دروغ و خیانت می شود....انگار که همه خنجر دوستت دارم به دست گرفته اند و می خواهند
احساسم را تکه تکه کنند....تو باز می گویی دوستم داری و من نقشه رفتن بی خبر را در ذهنم می کشم و هی هی...پس چرانمیروم..چرا باز اینجا هستم و برای تو می نویسم تو که یادت نیست..سالهاقبل ٬قبل از اینکه تو بیایی...همیشه این جمله را دوست داشتم...در کتاب حنیف قریشی خوانده بودم :کاش همان بار اول که دستش را بر شانه ام گذاشت گریخته بودمحالا حکایت من است...کاش گریخته بودم...
می نویسم و تکرارش میکنم و می دانم که اگر باز هم به اول برگردم نمی گریزم....باورش برایت سخت است....برای همین هیچ وقت نگفتمت...منی که قصه کوتاه ناتمام نوشته بودم...پیش از تو و پیش از داستانهای دیگر...یک قصه از سه....
تو خوانده ای..تو خبر داری... سه قصه از ...باورت نمی شود ..خودم تک به تک نقششان را در زندگی بازی کردم...اخرین بازی من ...باتو..
برای همین است که میگویم من اگر باز هم به اولش برگردم٬از تونمیگریزم..هرچند که شاید باید!بگریزم....میدانی ..شاید دیرتربه وقتش...منتنها بازیگر قصه های خودم بودم....
باورت نمیشود!من هم باورم نمی شودحالامیخواهم بروم قصه دیگر را بنویسم...کسی که از دروغ خسته بود ودید...کسی که حالا میخواهد یک راه طولانی را برود و نمیدانم چگونه بایدهمراهیش کنم...کسی که بی اعتماد بود و تو که امدی بی اعتنا به بی اعتمادیهایش ٬ همه چیز را به هم ریختی...
حالا هم بی اعتماد است و هم می ترسدبایدبروم...باید این بار کاری برایش بکنم.....باید داستانم را تمام کنم...همانداستانی که جا ماند.
گاهی در زندگی فقط یک اتفاق کافی ست تا بقیه عمرت را غافلگیر همان یک دانه باشی ...
همان یکدانه قهوه زهرالود قجری زندگی مثل قهوه تلخ است...تلخ است ولی انگار هنوز هم دوستش دارم...
هنوز هم در ان چیزی ست که بخاطرش این همه خاطره را فریاد میکشم.
جاي تو بوده ام عزيز.......
فراز و نشيبت ميدهد او تا او را دريابي........
او را يافتم و بي نياز شدم
اما لحظه اي انديشه كردم و انديشه مرا به نا كجا آباد برد
عاشقي لا ابالي براي او بودم
نميدانم چه شد , غير او در نظرم آمد
دست و پا بسته شدم ..
ناگه تيري از سوي او آمد و هستيم بر باد داد
اما جان را سپر كردم ..زره برتن نكردم در برابر تير خوشش...
روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی
پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا
گفتا که من خربندهام پس بایزیدش گفت رو
یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا
اين تيري كه به سوي تو آمده را از سوي او بدان و جانت سپر كن
سرانجامش خوشست:53:
{پپوله}
فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من
چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند
مگو چنین تو چه دانی بلا دریست نهان
خدای داند و بس کاین بلا چه سود کند
برو به نزد خداوند شمس تبریزی
فقیر او شو جانا غنا چه سود کند
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 394]