تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 12 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):به زيادى نماز و روزه و حج و احسان و مناجات شبانه مردم نگاه نكنيد، بلكه به راستگويى و...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

خانه انزلی

تجهیزات ایمنی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799136345




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

یکی از اسرا به خاطر تشنگی شهید شد / اسیری سوخته بود و روغن بدنش روی زمین می ریخت! - فر نیوز


واضح آرشیو وب فارسی:فر نیوز: گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سید ناصر حسینی پور از رندان های مخوف رژیم بعث عراق است که با استقبال مخاطبان روبرو شد. آنچه می خوانید، بخشی از این کتاب است… دیگر سرهنگ عراقی که مسن تر بود گفت : «ما بعداز ظهر، برمی گردیم. تا اون موقع فرصت دارید فکراتونو بکنید و به ما راست بگید. عصر شد. همان دو بازجو، که هر دو سرهنگ تمام بودند، وارد زندان شدند. سرهنگ از جیبش سیگار سومر پایه بلندش را در آورد، چند پُک عمیق که به سیگارش زد، گفت : «امیدوارم فکراتونو کرده باشید. وقت ندارم زیاد با شما مجوس ها سر و کله بزنم، فرماندهان با پای خودشون بلند بشن و بیان بیرون!» هیچ کس از جایش بلند نشد. وقتی دیدند کسی بلند نمی شود، جلو آمدند و ده، دوازده نفر از بچه ها را شانسی از جمع اسرا بیرون کشیدند. یکی از آن ها «هوشنگ جووند» بود. او قبلا روی مین رفته بود و یک پایش قطع شده بود. در قرارگاه نصرت فرمانده محور عملیاتی بود. به دستور سرهنگ یکی از دژبان ها با لگد و کابل به جان هوشنگ افتاد. پای مصنوعی هوشنگ از پایش درآمد و او به زمین افتاد. سرهنگ عراقی با لبخند معناداری گفت: «هذا هوشنگ جووند!» عراقی ها می دانستند که هوشنگ جووند یک پایش مصنوعی است و توانستند شناسایی اش کنند! وقتی او را می زدند، بهشان گفت: «بزنید،مگه قرار نیست یه روز بمیرم و توی قبر، مار و عقرب جنازه منو بخورن، بزنید!» او را بردند و دیگر هیچ وقت ندیدمش! امروز، جمعه بود. برای چندمین بار ما را بازجویی می کردند اما جوابی نگرفتند. سرتیپ بازجو که رفت، دژبان ها از اسرا خواستند زیرپیراهنشان را درآورند و روی زمین داغ دراز بکشند. گرمای سوزان تیرماه چنان زمین زندان را داغ کرده بود که به قول بچه ها تخم مرغ را آب پز می کرد. بچه ها بدون زیرپیراهن مجبور بودند با شکم روی زمین داغ دراز بکشند. شکم بچه ها روی زمین کباب شد. این شکنجه ناله ی بچه ها را درآورد. تا ده، پانزده دقیقه ی اول دژبان ها فقط تماشاگر بودند. آن ها سراغ کسانی می رفتند که سعی می کردند، شکمشان به زمین سیمانی نخورد. دژبان ها با پوتین روی پشت بچه ها می ایستادند و با کابل به کمرشان می کوبیدند. می خواستند شکم بچه ها به زمین داغ بچسبد تا داغی و حرارت زمین را حس کنند. پاهایم بدجوری می سوخت. مجبور بودم هر چند دقیقه یک بار خودم را روی یک طرف بدنم قرار دهم. اجازه نمی دادند آب بخوریم. یکی از بچه ها از فرط تشنگی بلند شد و به سمت پارچ شربت دوید. همین که پارچ شربت را برداشت تا بنوشد، دژبان ها به جانش افتادند و تا حد مرگ او را زدند. دو، سه نفر از تشنگی بیهوش شدند. یکی از اسرا از تشنگی شهید شده بود و جنازه اش در گوشه زندان در آن گرمای سوزان به زمین افتاده بود.  پارچه ی روی زخمم پر از عفونت و خون و چرک بود. فرج الله پایین زیر پیراهنش را پاره کرد، دور زخم پایم بست. دلش می خواست کمکم کند، مرا روی زمین کشید و کنار دیوار برد. فرج الله که می دانست مجروحان از تشنگی نا ندارند، به طرف شیر آب رفت. دژبان ها جلویش را گرفتند و با کابل به جانش افتادند. حاضر بودم تشنه بمانم ولی او برای آب آن همه کتک نخورد. غروب بود، عراقی ها دستور داخل باش دادند. هنگام داخل باش، وحشیانه با کابل و باتوم به جان بچه ها افتادند. این کار، هر روز غروب تکرار می شد. هنگام داخل شدن پای یکی از اسرا به پایم خورد و از شدت درد بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم در گوشه راهرو دراز کشیده بودم. ظهراب محمدی که به پایم خورده بود، کنارم نشسته بود. منتظر بود به هوش بیایم تا از دلم درآورد. سرم را بوسید و گفت : «سید! تو رو خدا ببخشم» نمی دانستم چه کار کنم که در رفت و آمد ها پایم لگد نشود. ترابعلی توکل پور را صدا زدم و از او خواستم مرا ببرد در راهروی توالت ها. می خواستم شب را در توالت بخوابم. آنجا راحت تر بودم. وضعیت توالت ها افتضاح بود. عراقی ها برای اینکه اسرا شب تشنه بمانند، شیر فلکه ی اصلی آب توالت ها را از بیرون می بستند. به همین دلیل، شیرهای توالت هیچ گاه آب نداشت! از ترابعلی خواستم کارتنی تهیه کند. ترابعلی رفت و برایم یک تکه کارتن آورد. با قرارگرفتن کارتن روی سنگ توالت لباس ها و بدنم کمتر کثیف می شد. پاهایم داخل توالت بود و از شکم به بالام بیرون توالت. ترابعلی گریه اش گرفت. شاید یادش می آمد شش، هفت روز قبل روی شناور جزیره مجنون کنار هم می خوابیدیم و چه حال و هوایی داشتیم. ترابعلی گفت: «سید با این بوی بد چطور شب را تا صبح سر می کنی؟» – این بوی بد دردش از لگد شدنِ پای مجروحم کمتره ! یک پیرمرد شیرازی که عموحسن نام داشت،مسن ترین اسیر آن قسمت بود. آن شب و شب های بعد مثل یک پرستار خصوصی کنارم بود. از شدت درد خوابم نمی برد. عمو حسن برای اینکه بهم روحیه دهد، گفت: «پسرم! می برنت دکتر، خوب می شی، تو زنده می مونی!» دو هفته ای که عمو حسن کنارم بود، برایمان یک هادی و مربی بود. به من و دیگر مجروحان می گفت: «بچه ها به امام سجاد علیه السلام متوسل بشید. امام سجاد هم درد اسارت و هم درد مریضی رو باهم کشید. اگه به خدا و ائمه اطهار متوسل بشید، خدا کمکتون می کنه!» تقوا و صبوری عمو حسن مثال زدنی بود. این بیت را همیشه می خواند: «مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب، به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید» زیاد که تشنگی عرصه را تنگ کرد، شیرآب توالت را باز کردم و شروع کردم به مکیدن! زیاد که مک زدم، فقط براده های آهن و هوا در شیر آب جریان داشت. شب از تشنگی به سختی خوابم برد. خواب می دیدم کنار چشمه روستایمان هستم و هرچقدر آب می خورم،سیر نمی شوم. سومین روزم را در زندان الرشید سپری می کنم. یک ترکش خورده بود پشت رانم و تا امروز متوجه اش نشده بودم. وقتی فشارش دادم چرک و عفونت بیرون زد. ساعت حدود هشت صبح بود که بیرونمان بردند. دژبان ها ابروهای یکی از اسرا را با آتش سیگار سوزانده بودند. جرمش فقط داشتن ریش بود! امروز صبح، اسرای سالم تقسیم کار کردند. پرستارهای من عموحسن و یک سرباز ارمنی بودند. سرباز ارمنی عاطفی و مسئولیت پذیر بود. از اینکه یک سرباز ارمنی در آن شرایط سخت پرستارم بود،حس خوبی داشتم. وقتی از او تشکر کردم، گفت: «خدمت به شما رو برای خودم وظیفه می دونم.» نامش را پرسیدم، گفت: «سرکیس داوتیانس هستم!» بچه ها از شدت تشنگی صبحانه نخوردند. عراقی ها مثل اینکه می خواستند روز قبل، با تشنه نگه داشتن اذیتمان کنند. قبل از ظهر بود که داوتیانس سراغ یکی از نگهبان های عراقی رفت. وقتی آمد یک پارچ آب دستش بود. تعجب کردم، به او گفتم : «چطور شد بهت آب دادن؟» -بین نگهبان های عراقی یکی شون ارمنیه. هوای منو داره. اون بهم آب داد. خودش پارچ آب را مقابل دهان مجروحان گرفت تا هرکدام چند قُلپ بنوشند. روزهای بعد، آزادی عمل داوتیانس کمتر شد. دیگر نمی توانست مثل قبل هوای ما را داشته باشد. زخم ساق پایم عفونت کرده و بوی مُرده می داد. کف پایم هم ورم کرده و روز به روز بدتر می شد. حسین اسکندری ، همان کسی که عراقی ها دنبالش می گشتند، بدنش بدجوری سوخته بود. تمام بدنش تاول زده بود. گویا فرمانده قرارگاه کربلا بود. در جزیره ی مجنون بر اثر اصابت گلوله های آتش زا، نیزارهای قسمت خشکی، آتش گرفته بود. لابه لای نی ها سوخته بود. فاصله زیادی را میان نی های آتش گرفته، دویده بود. سوختگی اش به گونه ای بود که روغن بدنش روی زمین بازداشتگاه می ریخت ! نگهبان ها اجازه نمی دادند او در سایه دراز بکشد. پماد سوختگی هم به او نمی دادند. پشه ها تمام بدنش را تسخیر کرده بودند. کنارم دراز کشیده بود. وقتی خواستم پشه ها را از او دور کنم، مانعم شد و گفت: «سلامتی من مدیون همین پشه هاست. اگر این پشه ها نبودند من تا حالا زنده نبودم.» پشه ها عفونت بدنش را می مکیدند. وقتی از دژبان ها خواهش کردم اجازه دهند او را داخل سلول ببرند تا در سایه باشد، حسین گفت : «راضی نیستم کسی برای من از عراقی ها چیزی بخواد، دشمن هیچ وقت دوست و دلسوز نمی شه!» چند ساعتی که نورخورشید به بدن سوخته اش می تابید، عذاب می کشید. تحمل بالایی داشت. صدایش درنمی آمد و فقط زیر لب قرآن می خواند. بچه ها که به او دلداری دادند، گفت: «شاید خدا خواسته با این بدن سوخته تو این گرما قرارم بده تا تو جهنم کمتر منو بسوزونه!» بهش گفتم : «حسین! مگه قراره بری جهنم!؟» – همین که خداوند درجه حرارت جهنم رو برام کمتر کنه، راضی ام! یکی دیگر از اسرای مجروح تیر به گلویش خورده بود. بر اثر اصابت گلوله گلویش سوراخ بود. اگر بینی و دهانش را می گرفتی از گلویش می توانست به راحتی نفس بکشد. وقتی آب می نوشید، آب از سوراخ گلویش بیرون می ریخت. دستم را روی سوراخ گلویش می گذاشتم تا آب بخورد. چند روز بعد، بر اثر عفونت داخلی در زندان الرشید به شهادت رسید. ادامه دارد…


دوشنبه ، ۲۹خرداد۱۳۹۶


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فر نیوز]
[مشاهده در: www.farnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 15]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن