واضح آرشیو وب فارسی:تابناک: همسر، دخترها و دامادهاي حاج آقا سرپرستي تمام دو روزي كه تهران را براي پيدا كردن حاج آقا زير پا گذاشتند، نميدانستند حاجي را در يك مغازه معاملات ملكي دو كوچه آن طرفتر با چسبهاي نواري ٦ سانتي به صندليهاي چرمي چسباندهاند و شكنجهاش ميكنند.
به گزارش اعتماد، « آن روز حاج آقا ساعت يك بعدازظهر از اينجا رفت. خانهاش همين نزديك بود. ميرفت ناهارش را ميخورد و ساعت ٤ برميگشت. اما آن روز كركره مغازه را تا نيمه پايين كشيد و رفت. معلوم بود براي كاري رفته و زود برميگردد. اما ساعت ٤ بعدازظهر شد و از حاجي خبري نشد. رفتم جلوي مغازه و ديدم هنوز كركره تا نيمه پايين است و برخلاف هميشه كه حاجي ٤كيلو طلاهاي پشت ويترين را با روزنامه ميپوشاند آن روز طلاها داخل سيني و بدون پوشش پشت ويترين بود. خلاصه تا ساعت هفتونيم منتظرش شديم. اما نيامد. يكي از بچهها را فرستاديم جلوي خانهاش.
حاج خانم گفت شوهرش از ساعت يك خانه نيامده. حاجي ٤ تا دختر دارد كه سه تا را عروس كرده. ٣ تا دامادهايش را خبر كرديم و آمدند تا در مغازه حاجي را باز كنيم. در را باز كرديم و ديديم طلاها نيست و دزدها مغازه را خالي كردهاند. دوربينهاي مداربسته را هم برده بودند تا هيچ ردي بر جا نماند.» اينها را صاحب مغازه فروش لوازم ماشيني ميگويد كه همسايه ديوار به ديوار حاج آقا است.
طلافروش دو روز ناپديد شد
بعدازظهر روز شنبه سارقان تمام طلاهاي مغازه حاج صادق سرپرستي، در ابتداي بلوار ابوذر را سرقت كردند. حاجي ناپديد شد و دو روز خانوادهاش دنبالش گشتند اما پيدا نشد كه نشد. تا اينكه ساعت ٥ صبح روز دوشنبه خبر آوردند يك مامور شهرداري جسد حاج آقا را در سطل زبالهاي دو تا كوچه آن طرفتر نزديك چهارراه مقداد پيدا كرده است. در طول خيابان ابوذر حتي يك مغازه طلافروشي هم نيست جز همين يكي. هرچه هست مغازههاي فروش و تنظيمات لوازم ماشين است.
پسر جواني كه دامادهاي حاجي را ميشناسد و همسايهاش است درباره جزييات حادثه ميگويد: «آن روز ظهر سارق طلافروشي و صاحب معاملات ملكي در چهارراه مقداد، با حاج آقا تماس گرفته و او را به بهانه خريد يا فروش ملك به بنگاهش ميكشاند. حاج آقا هم كركره مغازه را تا نيمه پايين كشيد و رفت كه زود برگردد. سارقها او را به مغازه معاملات ملكي كشاندند و كليد مغازهاش را دزديدند و آمدند تمام طلاهايش را بردند. هنوز كسي نميداند سارق يا سارقها چه روزي حاجي را كشتند.»
قتل ديوار به ديوارمان بود و نفهميديم
مغازهاي كه قتل در آن اتفاق افتاده يك بنگاه معاملات ملكي كوچك است كه به دستور پليس كركرههاي آهنياش را پايين كشيدهاند. آجرهاي تكه تكه شده ديوارهاي كناري مغازه و لبههاي بريده، بريده كركره آهني شاهدي هستند كه نشان ميدهند ديروز صبح ماموران نيروي انتظامي بعد از شنيدن خبر مامور شهرداري آن را باز كردهاند. هنوز رد خونهاي خشك شده روي درزهاي سنگ سفيد ورودي مغازه ديده ميشود. سطل آشغال آبي رنگي كه جسد حاج آقا را داخل آن انداختهاند رو به روي مغازه سوپري است كه فاصلهاش با مغازه معاملات ملكي چند متر بيشتر نيست.
صداي آرام شدن حركت ماشينهايي كه با رسيدن مقابل مغازهاي كه قتل در آن اتفاق افتاده ميايستند و چند لحظه مات و مبهوت آن را تماشا ميكنند يا پياده ميشوند تا از كسبه محل اطلاعات بيشتري بگيرند بيشتر از همه به چشم ميآيد. همين سوال و جوابها و نگاههاي مات و مبهوت آرامش فروشنده زني كه در مغازه عطاري ديوار به ديوار مغازه معاملات ملكي كار ميكند را بر هم زده است.
در مغازهاي كه هميشه بسته بود
زن حال و روز خوبي ندارد و ميگويد: «از ديروز كه پليس اينجا آمد و گفت كه پيرمرد را اينجا در مغازه كناري شكنجه كردهاند و كشتهاند حالم خراب است. آخه چطور ما نفهميديم! من بارها مرد صاحب بنگاه املاك را ديده بودم. هيچوقت مغازهاش را باز نميكرد. در هفته چند روز ميآمد و دو ساعت مينشست و ميرفت. اما كركره مغازهاش هميشه بسته بود. يك روز قبل از قتل ديدم كه با ماشينش آمد جلوي مغازه پارك كرد. با چندتا از مغازه دارها شروع كرد به خوش و بش و گفت كليد مغازهام را گم كردهام و نميتوانم در را باز كنم. اما نيم ساعت بعد ديديم در مغازهاش را باز كرد و باكسهاي بزرگ پر از چسبهاي پنج سانتي شيشهاي و يك كيسه گچ از صندوق عقب ماشينش بيرون آورد و داخل مغازه برد. حواسش بود كه كسي تماشايش نكند اما من همه را ديدم.»
زنها يكي يكي وارد مغازه عطاري ميشوند همه ميخواهند ماجراي ديروز را با جزييات از زبان زن بشنوند: «زن دست و پا شكسته ماجرا را تعريف ميكند. دامادهاي پيرمرد گفتند تمام تن پيرمرد را كبود كرده بود. پيرمرد را با چسب شيشهاي به صندليهاي چرمي بسته بود. پيرمرد هم آنقدر تقلا كرده بود كه تمام بدنش كبود شده بود. قاتل نتوانسته بود هيكل درشت پيرمرد را از در مغازه بيرون ببرد به خاطر همين پاهايش را با اره برقي بريده بود. اين را مامورهاي آگاهي گفتند. پاهاي پيرمرد را از تنش جدا كرده بود. تنش را داخل يك چادر مشكي بزرگ گذاشته بود و پاهايش را با مشماي مشكي پوشانده بود.
صبح روز دوشنبه ساعت ٤ صبح كركره مغازهاش را باز كرده بود و به مامور شهرداري گفته بود كمكش كند تا تكههاي جسد را داخل سطل آشغال بيندازد. اما مامور شهرداري موقع انداختن تكههاي جسد داخل سطل آشغال شك كرد. با پليس تماس گرفته بود و همين كه پليس سررسيد جسد را داخل سطل زباله پيدا كردند.»
ميخواهم مرخصي بگيرم
زن دستهايش را روي صورتش ميگذارد و آه ميكشد. باورش نميشود كه همه اين اتفاقها در ساعتهايي افتاده كه او در مغازهاش حضور داشته است. ميگويد: «روز يكشنبه صداي مشتهايي كه پيرمرد براي نجات خودش به ديوار ميكوبيد را ميشنيدم. اما با خودم گفتم اين مرد معتاد است و ممكن است به خاطر درگيري با خودش با مشت به ديوار بكوبد. بعد از اين سروصداها از مغازه بيرون آمد و گفت: ببخشيد سروصدا شد. از حرفش تعجب كردم اما چيزي نگفتم.»
زن بيرون مغازه را تماشا ميكند و ادامه ميدهد: «مرد وضع مالي خوبي هم داشت. ميگويند يك خانه سيصد متري چند تا كوچه آن طرفتر دارد. مغازه هم مال خودش بود.»
زن سرش را روي ميز ميگذارد و بدحال ميگويد: «شبها خوابم نميبرد. تصوير شكنجههاي مرد در ذهنم است. وقتي تصور ميكنم من در مغازه نشستهام و پشت ديوار پيرمردي دارد به قتل ميرسد جانم به لب ميرسد. ميخواهم بروم مرخصي و هيچوقت برنگردم.»
۲۹ دی ۱۳۹۵ - ۱۲:۰۷
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تابناک]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 74]