واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خوش است از بخردان اين نکته گفتنشاعر : جامي که: مشک و عشق را نتوان نهفتن!خوش است از بخردان اين نکته گفتنکند غمازي از صد پردهاش بوياگر بر مشک گردد پرده صد تويبه سينه تخم غم پوشيده ميکاشتزليخا عشق را پوشيده ميداشتهمي کرد از درون نشو و نماييولي سر ميزد آن هر دم ز جاييبه جاي آب خون ناب ميريختگهي از گريه چشمش آب ميريختنهاني راز او بر رو فتاديبه هر قطره که از مژگان گشاديبه گردون دود آهش راه ميکردگهي از آتش دل آه ميکردنرويد لالهاي خالي ز داغيبدانستي همه کز هيچ باغيخط آشفتگي بر وي کشيدندکنيزان اين نشانيها چو ديدندقضاجنبان آن حال عجب کيستولي روشن نشد کن را سبب چيستهمي کردند با هم قيل و قاليهمي بست از گمان هر کس خياليسخن بر هيچ چيز آخر نميشدولي سر دلش ظاهر نميشدکه از افسونگري سرمايهاي داشتاز آن جمله، فسونگردايهاي داشتگهي عاشق گهي معشوق بودهبه راه عاشقي کار آزمودهموافقساز يار ناموافقبه هم وصلتده معشوق و عاشقبه ياد آورد خدمتهاي خويشاششبي آمد زمين بوسيد پيششبه خاري از تو گلرويان مباهي!بگفت: «اي غنچهي بستان شاهي!ز فرت بخت ما فرخنده بادا!دلت خرم لبت پر خنده بادا!چنين با درد و غم همدم چرايي؟چنين آشفته و در هم چرايي؟بگو روشن مرا، تا کيست آن ماه!يقين دانم که زد ماهي تو را راهز نور قدسيان ذاتش سرشتهاگر بر آسمان باشد فرشتهکه آرم بر زمين از آسماناشبه تسبيح و دعا خوانم چناناشعزايم خوانيام کارست و پيشهوگر باشد پري در کوه و بيشهکنم در شيشه و پيشت نشانمبه تسخيرش عزيمتها بخوانمبزودي سازم از وي خاطرت شاد»وگر باشد ز جنس آدميزادفسون پردازي و افسانهخواني،زليخا چون بديد آن مهربانيگرفت از گريه مه را در ستارهنديد از راست گفتن هيچ چارهدر آن گنج، ناپيدا کليدستکه: «گنج مقصدم بس ناپديدستکه با عنقا بود هم آشيانهچه گويم با تو از مرغي نشانهز مرغ من بود آن نام هم گمز عنقا هست نامي پيش مردمکه ميداند ز کام خويش ناميچه شيرين است عيش تلخکاميکند باري زبان شيرين ز نامش»ز دوري گرچه باشد تلخ، کامشز همرازي بلندش ساخت پايهزبان بگشاد آنگه پيش دايهبه بيهوشي خود هشيارياش دادبه خواب خويشتن بيدارياش دادز چارهسازياش حيران فروماندچو دايه حرفي از تومار او خواندکه: نادانسته از جستن محال است!بلي اين حرف، نقش هر خيال استبه اصلاحاش زبان پند بگشادنيارست از دلش چون بند بگشادهميشه کار ديوان مکر و ريوستنخستين گفت کاينها کار ديوستکه تا بر وي در سودا گشايندبه مردم صورت زيبا نمايندکه بنمايد چنان شکل دلارا؟زليخا گفت: «ديوي را چه يارامعاذ الله کز او زايد فرشته»تني کز شور و شر باشد سرشتهکه کج با کج گرايد، راست با راست»دگر گفتا که: «اين خوابيست ناراستبرون کن اين محال از خاطر خويش!»دگر گفتا که: «هستي دانشانديشکي اين بار گران دادي شکستام؟بگفتا: «کار اگر بودي به دستم،عنان اختيار از دست رفتهستمرا تدبير کار از دست رفتهستکه بس محکمترست از نقش در سنگ»مرا نقشي نشسته در دل تنگفروبست از نصيحت گويياش دمچو دايه ديدش اندر عشق، محکمپدر ز آن قصه مشکل بر آشفتنهاني رفت و حالش با پدر گفتحوالت کرد کارش را به تقديرولي چون بود عاجز دست تدبير
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 247]