واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
درين نوبتگه صورت پرستيشاعر : جامي زند هر کس به نوبت کوس هستيدرين نوبتگه صورت پرستيز اسمي بر جهان افتاده نوريستحقيقت را به هر دوري ظهوريستبسا انوار ، کن مستور ماندياگر عالم به يک دستور ماندينگيرد رونقي بازار انجمگر از گردون نگردد نور خور گمز تاثير بهاران گل نخنددزمستان از چمن بار ار نبنددبه جايش «شيث» در مهراب بنشستچو «آدم» رخت ازين مهرابگه بستدرين تلبيس خانه درس تقديسچو وي هم رفت کرد آغاز «ادريس»به «نوح» افتاد دين را پاسبانيچو شد تدريس ادريس آسمانيشد اين در بر «خليل الله» مفتوحبه توفان فنا چون غرقه شد نوحموفق شد به آن انفاق، «اسحاق»چو خوان دعوتش چيدند ز آفاقزد از کوه هدي گلبانگ، «يعقوب»ازين هامون شد او راه عدم کوبز حد شام بر کنعان علم زدچو يعقوب از عقب زين کار دم زدفتادش در فزايش مال و فرزنداقامت را به کنعان محمل افکنددر آن وادي شد از مور و ملخ بيششمار گوسفندش از بز و ميشولي يوسف درون جانش ره داشتپسر بيرون ز «يوسف» يازده داشتبه رخ شد ماه گردون را برادرچو يوسف بر زمين آمد ز مادرنمود از آسمان جان، هلاليدميد از بوستان دل نهاليقباي نازکاندامي بر او چستز گلزار خليل الله گلي رستز روي او منور چشم آفاقبرآمد اختري از برج اسحاقازو هم مرهم و هم داغ يعقوبعلم زد لالهاي از باغ يعقوبوز او رشک ختن صحراي کنعانغزالي شد شميمافزاي کنعانز شير خويش شستي شکرش راز جان تو بود بهره مادرش رادميد ايام، زهرش در نوالهچو ديدش در کنار خود دو سالهز مادر ماند با اشک يتيميگرامي دري از بحر کريميصدف کردش کنار خواهر خويشپدر چون ديد حال گوهر خويشبه گلزار خوشي بال و پرش يافتز عمه مرغ جانش پرورش يافتلبش رسم شکر گفتاري آوردقدش آيين خوش رفتاري آوردکه نگسستي از او يک لحظه پيونددل عمه به مهرش شد چنان بندبه هر روز آفتاب منظرش بودبه هر شب خفته چون جان در برش بودز هر سو ميل خاطر سوي او داشتپدر هم آرزوي روي او داشتبه گه گه ديدنش تسکين نمييافتجز او کس در دل غمگين نمييافتبه پيش چشم او باشد شب و روزچنان ميخواست کن ماه دلافروزبه خواهر گفت: « ...N. . .Nخلاصم ده ز مهجوري ز يوسفندارم طاقت دوري ز يوسفبه مهراب نياز من فرستش!»به خلوتگاه راز من فرستش!ز فرمانش به صورت سرنپيچيدز يعقوب اين سخن خواهر چو بشنيدکه تا گيرد ز يعقوباش به آن بازوليکن کرد با خود حيلهاي سازNبه کف زاسحاق بودش يک کمربندکمربندي که هر دستش که بستي...چو يوسف را ز خود رو در پدر کردز دستاندازي آفات رستيچنان بست آن کمر را بر ميانشميانبندش نهاني ز آن کمر کردکمر بسته به يعقوباش فرستادکه آگاهي نشد قطعا از آنشکه: «گشتهست آن کمربند از ميان گم»وز آن پس در ميان آوازه در دادبه زير جامه جست و جوي کرديگرفتي هر کسي را، ز آن توهمچو در آخر به يوسف نوبت افتادپس آنگه در دگرکس روي کرديدر آن ايام هر کس اهل دين بودکمر را از ميانش چست بگشادکه دزدي هر که گشتي پاي گيرشبر او حکم شريعت اينچنين بوددگر باره به تزوير، آن بهانهگرفتي صاحب کالا اسيرشبه رويش چشم روشن، شاد بنشستچو کرد آماده، بردش سوي خانهبدو شد خاطر يعقوب خرمپس از يکچند اجل چشمش فروبستبه پيش رو چو يوسف قبلهاي يافتز ديدارش نسبتي ديده بر همبه يوسف بود هر کاري که بودشز فرزندان ديگر روي برتافتبه يوسف بود روحش راحتاندوزبه يوسف بود بازاري که بودشبلي هر جا کز آنسان مه بتابدبه يوسف بود چشمش ديدهافروزچه گويم کن چه حسن و دلبري بوداگر خورشيد باشد ره نيابدمهي بود از سپهر آشناييکه بيرون از حد حور و پري بودنه مه، هيهات! روشن آفتابيازو کون و مکان پر روشناييچه ميگويم؟ چه جاي آفتاب است!مه از وي بر فلک افتاده تابيمقدس نوري از قيد چه و چونکه رخشان چشمهاش اينجا سراب استچو آن بيچون درين چون کرده آرامسر از جلباب چون آورده بيرونبه دل يعقوب اگر مهرش نهان داشت،پي روپوش کرده يوسفاش نامزليخايي که در رشک حورعين بودوگر کردش به جان جا، جاي آن داشتز خورشيد رخش ناديده تابيبه مغرب پردهي عصمتنشين بود،چو بر دوران، غم عشق آورد زورگرفتار خيالش شد به خوابي
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 376]