تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 23 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):مومن برای مومن برکت و برای کافر، اتمام حجت است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806436325




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

درين نوبتگه صورت پرستي


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
درين نوبتگه صورت پرستي
درين نوبتگه صورت پرستيشاعر : جامي زند هر کس به نوبت کوس هستيدرين نوبتگه صورت پرستيز اسمي بر جهان افتاده نوري‌ستحقيقت را به هر دوري ظهوري‌ستبسا انوار ، کن مستور ماندياگر عالم به يک دستور ماندينگيرد رونقي بازار انجمگر از گردون نگردد نور خور گمز تاثير بهاران گل نخنددزمستان از چمن بار ار نبنددبه جايش «شيث» در مهراب بنشستچو «آدم» رخت ازين مهرابگه بستدرين تلبيس خانه درس تقديسچو وي هم رفت کرد آغاز «ادريس»به «نوح» افتاد دين را پاسبانيچو شد تدريس ادريس آسمانيشد اين در بر «خليل الله» مفتوحبه توفان فنا چون غرقه شد نوحموفق شد به آن انفاق، «اسحاق»چو خوان دعوتش چيدند ز آفاقزد از کوه هدي گلبانگ، «يعقوب»ازين هامون شد او راه عدم کوبز حد شام بر کنعان علم زدچو يعقوب از عقب زين کار دم زدفتادش در فزايش مال و فرزنداقامت را به کنعان محمل افکنددر آن وادي شد از مور و ملخ بيششمار گوسفندش از بز و ميشولي يوسف درون جانش ره داشتپسر بيرون ز «يوسف» يازده داشتبه رخ شد ماه گردون را برادرچو يوسف بر زمين آمد ز مادرنمود از آسمان جان، هلاليدميد از بوستان دل نهاليقباي نازک‌اندامي بر او چستز گلزار خليل الله گلي رستز روي او منور چشم آفاقبرآمد اختري از برج اسحاقازو هم مرهم و هم داغ يعقوبعلم زد لاله‌اي از باغ يعقوبوز او رشک ختن صحراي کنعانغزالي شد شميم‌افزاي کنعانز شير خويش شستي شکرش راز جان تو بود بهره مادرش رادميد ايام، زهرش در نوالهچو ديدش در کنار خود دو سالهز مادر ماند با اشک يتيميگرامي دري از بحر کريميصدف کردش کنار خواهر خويشپدر چون ديد حال گوهر خويشبه گلزار خوشي بال و پرش يافتز عمه مرغ جانش پرورش يافتلبش رسم شکر گفتاري آوردقدش آيين خوش رفتاري آوردکه نگسستي از او يک لحظه پيونددل عمه به مهرش شد چنان بندبه هر روز آفتاب منظرش بودبه هر شب خفته چون جان در برش بودز هر سو ميل خاطر سوي او داشتپدر هم آرزوي روي او داشتبه گه گه ديدنش تسکين نمي‌يافتجز او کس در دل غمگين نمي‌يافتبه پيش چشم او باشد شب و روزچنان مي‌خواست کن ماه دل‌افروزبه خواهر گفت: « ...N. . .Nخلاصم ده ز مهجوري ز يوسفندارم طاقت دوري ز يوسفبه مهراب نياز من فرستش!»به خلوتگاه راز من فرستش!ز فرمانش به صورت سرنپيچيدز يعقوب اين سخن خواهر چو بشنيدکه تا گيرد ز يعقوب‌اش به آن بازوليکن کرد با خود حيله‌اي سازNبه کف زاسحاق بودش يک کمربندکمربندي که هر دستش که بستي...چو يوسف را ز خود رو در پدر کردز دست‌اندازي آفات رستيچنان بست آن کمر را بر ميانشميان‌بندش نهاني ز آن کمر کردکمر بسته به يعقوب‌اش فرستادکه آگاهي نشد قطعا از آنشکه: «گشته‌ست آن کمربند از ميان گم»وز آن پس در ميان آوازه در دادبه زير جامه جست و جوي کرديگرفتي هر کسي را، ز آن توهمچو در آخر به يوسف نوبت افتادپس آنگه در دگرکس روي کرديدر آن ايام هر کس اهل دين بودکمر را از ميانش چست بگشادکه دزدي هر که گشتي پاي گيرشبر او حکم شريعت اينچنين بوددگر باره به تزوير، آن بهانهگرفتي صاحب کالا اسيرشبه رويش چشم روشن، شاد بنشستچو کرد آماده، بردش سوي خانهبدو شد خاطر يعقوب خرمپس از يک‌چند اجل چشمش فروبستبه پيش رو چو يوسف قبله‌اي يافتز ديدارش نسبتي ديده بر همبه يوسف بود هر کاري که بودشز فرزندان ديگر روي برتافتبه يوسف بود روحش راحت‌اندوزبه يوسف بود بازاري که بودشبلي هر جا کز آن‌سان مه بتابدبه يوسف بود چشمش ديده‌افروزچه گويم کن چه حسن و دلبري بوداگر خورشيد باشد ره نيابدمهي بود از سپهر آشناييکه بيرون از حد حور و پري بودنه مه، هيهات! روشن آفتابيازو کون و مکان پر روشناييچه مي‌گويم؟ چه جاي آفتاب است!مه از وي بر فلک افتاده تابيمقدس نوري از قيد چه و چونکه رخشان چشمه‌اش اينجا سراب استچو آن بيچون درين چون کرده آرامسر از جلباب چون آورده بيرونبه دل يعقوب اگر مهرش نهان داشت،پي روپوش کرده يوسف‌اش نامزليخايي که در رشک حورعين بودوگر کردش به جان جا، جاي آن داشتز خورشيد رخش ناديده تابيبه مغرب پرده‌ي عصمت‌نشين بود،چو بر دوران، غم عشق آورد زورگرفتار خيالش شد به خوابي
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 372]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن