واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ژانر وحشت؟ دارد مثل برف آب مي شود! نويسنده:يزدان سلحشور فيلمنامه «آل» از منظر ژانر در مورد فيلمنامه آل دو نگاه متفاوت وجود دارد. اولي مبتني بر خراب شدن متن است و دومي معتقد است که فيلمنامه، جمع و جور است اما ايراد،جاي ديگري است: عليت؛يعني بنيان روايي مشکل دارد نه قوام روايي. دلايل آنهايي که مدافع نگاه نخست اند مشخص است؛ فيلمنامه نتوانسته به اهداف پيش بيني شده ژانري دست يابد. ابهام، همه قصه را در خود هضم کرده و شخصيت ها تنها در سايه انتشارات، روابط و ماهيتشان قابل تأويل- نه «فهم» - هستند؛«وضعيت اوليه» دچار دگرگوني اي نشده، بنابراين «متن» فاقد« وضعيت ثانويه» است و در نتيجه فيلم با يک « نيمه قصه» به پيش مي رود نه با يک قصه. آنهايي که مدافع نگاه دوم اند،اين مشکلات را رد نمي کنند،با اين همه معتقدند که يک نفر( بهرام عظيمي) فيلمنامه اي نوشته و يکي ديگر( امير پوريا) جمعش کرده و براساس همين مشارکت فعالانه، فيلمي روانه پرده شده. « بازنويس» نتوانسته يا نخواسته با « موتور» متن ور برود و صرفاً صافکاري کرده و همه چيز را آن جوري در آورده که يک اثر از کارخانه تازه درآمده است؛ ولي خب، صافکاري هر چقدر هم که خوب باشد، عيوب موتور را که مخفي نمي کند! اول بگويم که «ژانر» در اين فيلمنامه غايب است. چرا؟ چون متن، از آغاز، به مخاطب مي گويد که با نشانه هاي «سينماي وحشت» رو به روست، يعني با جلوه هاي متافيزيک. اما درپايان، مشخص مي شود که هيچ عامل متافيزيکي در شکل گيري حوادث دخيل نبوده. پس... به راحتي مي توان گفت که با « سينماي دلهره» و ترس فيزيکي رو به رو بوده ايم، اما «سينماي دلهره» بدون « وضعيت ثانويه» که معنا ندارد، پس ... اين فيلم فاقد ژانر است! آيا مي توان فيلمي را که براساس ذهنيات يک آدم پيش مي رود، متافيزيکي و ترس هايش را در چهارچوب « وحشت» طبقه بندي کرد؟ گرچه « ذهن»، بخشي از فرايند متافيزيکي است، اما در نهايت، آن بخش قدرتمند و اغلب غير قابل توضيح و غير متصل به « عين» است که مورد استناد و استفاده « سينماي وحشت» قرار مي گيرد. (اگرچنين طبقه بندي اي درست بود، فيلم رواني هيچکاک را مي شد در « ژانر وحشت» تعريف کرد.) از بحث ژانري که بگذريم، به بحث « ايده» مي رسيم که تازه نيست، گرچه نامش تازه است. اين ايده به کرات در « سينماي وحشت» به کار گرفته شده:« کودکي در آستانه تولد است و ناگهان پدر در مي يابد که ممکن است توسط «شر» از مادر دزديده شود.» گرچه آل نام شرقي اين پديده است، اما غربي ها هم افسانه پس از تولدي دارند که در آن فرايند هم يک «غول» به سراغ مادرها مي رود تا بچه هاي تازه متولد شده را از آنها بدزدد.(اين افسانه را مخصوصاً در سال هاي اخير،درحواشي چند انيميشن ديده ايم). خب با اين ايده مي شد يک فيلمنامه حساب و کتاب دار در چهارچوب « ژانر وحشت» نوشت؛ نمي شد؟ چرا ما با اين ژانر مشکل داريم؟ به خاطر اتصالش به مباحثي که در حوزه« آيين» قابل بحث است؟ آيا ما واقعاً براي به تصوير کشيدن« شر» از لحاظ مجوزهاي شرعي و عرفي دچار مشکليم؟ فکر مي کنم مشکل در اخذ يا صدور اين مجوزها نيست. ( ذهن فيلمنامه نويسان ما، عميقاً منطقي است و يکي از دلايلي که با وجود و حضور تکنولوژي برتر انيميشن در ايران، هنوز قادر نيستيم به توليد اثري بلند و « متخيل» در اين حوزه دست يابيم، همين است.) ذهن منطقي، ما را اسير کرده و دائم سعي مي کنيم به مخاطبان خود اعلام کنيم همه چيز، تنها در اين چهارچوب قابل بررسي و تأمل است. بگذاريد از اول شروع کنيم: ما در اين « متن» يک مثلث « تغزل محور» داريم. مرد جواني منتظر به دنيا آمدن فرزندش است و چون مادرش موقع تولدش مرده، مي ترسد همين بلا سر زنش هم بيايد. يعني زنش را بيشتر از بچه به دنيا نيامده اش دوست دارد. (نشانه اول) اين مرد البته بايد نگراني هاي ديگري هم داشته باشد. او در محل کارش يک رئيس دارد که زنش از او، بيشتر از آل يا هر نشانه شر ديگري مي ترسد. اين زن، عميقاً نگران تولد فرزند مرد است. چرا؟ شايد مبتني بر اين دليل ناگفته برون متني، که در يک مثلث « تغزل محور»، ضلع سوم، تا وقتي که مرد صاحب فرزند نشده، انتظار دارد که او همسرش را ترک کرده و به سوي او برگردد.( نشانه دوم) اين زن، در جمهوري ارمنستان، دوست و آشنا زياد دارد و يک مأموريت خارج از کشور براي مرد مي تراشد که بدون زنش برود و تأکيد مي کند که تنها نخواهد بود، چون او اغلب سري به ايروان مي زند.( نشانه سوم) مرد، هي مقابل زن کوتاه مي آيد، هي عقب نشيني مي کند. حتماً قصه اي اين وسط شکل گرفته که در نشانه ها بايد جست. زن مي گويد:«خودم گفتم برو زن بگير!» پس اين قصه هنوز ادامه دارد.( نشانه چهارم) از قديم، يکي از مصداق هاي مَثَل « مار و پونه» روايت« هوو» ها بوده است. « متن » تا به انتها به ما نمي گويد که اين « هوو» فقط در دل آرزوي مرگ فرزند مرد را داشته يا توطئه اي را هم شکل داده است. لبخند پاياني او به مرد، چند معنايي است و بيشتر نشانه رضايت او از اين رويداد است و پيامد اين جمله که « شما باز هم مي تونين صاحب بچه بشين» و زن، لبخند مرموزش را نشان ما و مرد مي دهد؛ در آرزوي يک فرزند؟ در اين متن، ما با چند شخصيت فرعي هم رو به رو هستيم. يکي از آنها همان زن صاحب خانه است در ايروان؛ که مرد بي هيچ دليل اعلام شده اي از او بدش مي آيد چرا؟ نمي دانيم!( حوزه « ندانستن » هاي ما، آن قدر وسيع مي شود که متوجه نمي شويم مرد، چطور پيش از شنيدن مشخصات آل از زبان مادر زن نماينده شرکت در ايروان، با ديدن پيرزن سرخ مو، دچار شک شده و پنداشته که آل است؟ مگر قبل از آن، صحبتي از مشخصات آل در « متن» بوده؟) يک نماينده شرکت در پايتخت ارمنستان هم هست که زن ارمني دارد و تا به حال، چند بار زنش سقط کرده و مادر زنش فکر مي کند که کار « آل» بوده. « زن» اين شخصيت و مادرزنش هم، بخشي از اين چينش شخصيتي اند. واقعيت امر اين است که فيلمنامه آل، لااقل از اين لحاظ، خوب شکل گرفته، يعني شخصيت ها و انگيزه هاشان با « کنش» خود معرفي مي شوند.( امري که معمولاً توسط فيلمنامه نويسان ايراني رعايت نمي شود.) اين « کنش مندي» به زعم من، بخشي از روند صافکاري «بازنويس» است. ( شايد هم نويسنده! نمي دانيم. در اين گونه موارد، فقط مي شود حدس زد). و البته به نظر مي رسد به سيم آخر زدن رئيس شرکت و رفتنش پيش « هوو» و بازگويي « راز مگو» با « ريتم روايت» و « صغرا- کبرا چيني» هاي قبلي در تضاد باشد. شايد اگر توطئه اي در کار بود، براي « کشتن بچه»( نه با حدس و گمان، به يقين)پذيرفتني مي نمود، اما اکنون بيشتر به نظر مي رسد که فيلمنامه نويس( يا بازنويس ) براي اين که دليلي داشته باشد براي خروج ناگهاني زن از خانه، آن موقع شب و تصادفش با اتومبيل، به اين « توضيح» متوسل شده که در بي نقصي نقشه طراحي شده براي شخصيت « رئيس شرکت»، اختلال ايجاد کرده. چرا ما در ايران، به هر سمت که ميل مي کنيم، جز«ملودرام» چيزي نمي بينيم؟ واقعاً جز اين ژانر، در دنيا، هيچ ژانر ديگري وجود ندارد؟ چرا وقتي مي خواهيم فيلمنامه اي در ژانر ملودرام بنويسيم، هميشه بايد نگران« صغرا-کبرا چيني» باشيم و آخرش هم، « وضعيت ثانويه» يا شکل نگيرد و يا ناقص شکل بگيرد؟ اول اين متن گفتم که« ژانر» درآل غايب است. الان هم مي گويم که غايب است، اما در مجموع، به ساز و کار ملودرام نزديک تر است تا هر ژانر ديگري. بگذاريد قصه را آن طوري که آخر کار، به ما اعلام مي شود خلاصه کنم:« يک زن موفق که رئيس يک شرکت بين المللي است، به يکي از کارمندان مردش علاقه مند بوده و هست و اين مرد هم، براي ارتقاي شغلي يا هرچه، اصلاً نمي خواهد « نه » بگويد. در حالي که همسر هم دارد و همسرش را هم دوست دارد و منتظر تولد فرزند اولش هم هست. زن سعي مي کند مرد را از همسرش دور کند.( باور کنيد اتخاذ چنين تصميمي، زيادي بچگانه است و دليل روايي ندارد. مگر در تهران، مشکلي با هم دارند؟) مرد با همسرش روانه مأموريت ايروان مي شود و زن هم مثل سايه تعقيبش مي کند و توهمات مرد که مي ترسد زن و بچه اش موقع تولد بچه بميرند، دعواهاي زن و شوهري و دخالت ها و حضور رئيس شرکت، زندگي مرد را به هم مي ريزد.» خب، به نظرم، اين متن فقط مي تواند ملودرام ناقصي باشد که خواسته« شيک» باشد و براي اين شيک بودن از « شکل روايي» ژانر وحشت استفاده کرده؛ شايد مشکل از همين جاست!( منهاي اين که قصه، « معما» ندارد، در حالي که مي خواهد به اتکاي « معماي غايب» مخاطب را با خود همراه کند!) ملودرام قدرت آميختگي با ژانري مثل« وحشت» يا حتي «دلهره» را ندارد، به دليل احساسات گرايي بيش از حدش که بيان خونسردانه اين ژانرها را مثل برف آب مي کند. ( لطفاً برايم نوسفراتوي مورنائو يا دراکولاي برام استوکر کاپولا را مثال نياوريد. آنها ملودرام نيستند. همچنان که شبح اپرا ملودرام نيست. هر قصه اي که « تغزل» يکي از محورهايش باشد که ملودرام نيست.) و در نتيجه: متن، هم در« عليت» هم در « تخاطب» هم در چينش« صغرا- کبرا»ها، دچار مشکل مي شود؛ و فيلم هم. منبع:نشريه فيلم نگار، شماره 92 /ن
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 427]