واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هر شب يک معجزه نويسنده: نزهت بادي بررسي بازتاب مذهب و معجزه در فيلمنامه « هر شب تنهايي»مهم ترين نکته فيلم، نوع رويکرد متفاوت آن در نمايش معجزه است.فيلم تلاش مي کند معجزه را از دل زندگي ساده و معمولي ما بيافريند و به ما نشان دهد که معجزه مي تواند در چند قدمي ما اتفاق بيفتد و زندگي مان را متحول کند. در واقع اعتقاد صدرعاملي و پرتوي در فيلم اين است که عملاً هر چيزي يا هر رخدادي مي تواند با لحظه اي ناگهاني از دريافت ديني همراه شود. در فيلم هر شب تنهايي ما با يک سفر معنوي رو به روييم که عطيه را از حال بد به يک حال خوب مي رساند. تفاوت اين سفر در اين است که دريافت ايمان و وقوع معجزه از طريق درد و رنج کشيدن حاصل نمي شود، بلکه تحقق آن به واسطه رويارويي با خود زندگي است، ديدن زندگي و باور کردن آن.به ياد بياوريد که عطيه همچون غريبه اي که در حرم گم شده است، به همه جا سرک مي کشد و قسمت هاي مختلف حرم را از نظر مي گذراند و همين نگاه جست و جوگر اوست که در نهايت جواب سؤالش را که نمي داند به کجا پناه ببرد، مي يابد و او را به آرامش مي رساند.در مدت کوتاهي که عطيه در مشهد است، هيچ اتفاق خاصي که رنگ و بوي ديني داشته باشد، نمي افتد. فقط چند ارتباط ساده شکل مي گيرد، مثل گفت و گوي صميمي عطيه با پيرمرد نابينا در پارک و يا کمک به دختر بچه گم شده در حرم. اما او به واسطه همين رابطه هاي کوچک و کوتاه نوعي ارتباط معنوي را تجربه مي کند. حضور دختر بچه، احساسات فراموش شده را در عطيه بيدار مي کند و در او حسي از فراغت و سبکبالي به وجود مي آورد. او با کمک کردن به دختربچه ، طعم هستي داشتن را مي چشد و با تمام وجود، زنده بودن را احساسمي کند. در واقع معجزه اي که در زندگي او اتفاق مي افتد، اين است که دوباره نيروي عشق را در درون خود کشف مي کند و به قدرت آن ايمان مي آورد و همين ايمان مجدد است که حال او را خوب مي کند و اين حال خوب، بزرگ ترين هديه اي است که مي توان در زيارت به دست آورد. چون همه ما مي دانيم آن چه عطيه را آزار مي دهد، بيماري او نيست، بلکه يأسي است که همه باورهاي او را از بين برده و به پوچي رسانيده است و تنها چيزي که مي تواند ما را از پاي در آورد، نااميدي است. اگر بتوانيم اميدمان را حفظ و از باورهايمان محافظت کنيم، هيچ چيزي نمي تواند به ما آسيب برساند. عطيه نيز در اين مکاشفه اي که از سر مي گذراند، نيروي شفابخش اميد را مي يابد. در واقع دختر بچه، حضوري بيش از يک الهام بخش در سير شهودي عطيه ندارد، ولي به قول خود عطيه همه چيز به باور ما از نشانه ها بر مي گردد. تلاش عطيه براي برقراري ارتباط با کودکي که حتي زبان او را نمي فهمد، منجر به ايجاد رابطه اي با هستي مي شود، با خود زندگي! و ناگهان عطيه احساس مي کند که همه آن نيروهاي هولناکي که او را مي ترسانيدند، از وجودش به بيرون رانده شدند و او با خودش آشتي کرده است.من اين بخشي را که صدرعاملي تلاش مي کند تا با همين کارهاي پيش پا افتاده و روزمره، وقوع معجزه را نشان دهد، خيلي دوست دارم. چه چيزي بهتر از اين که ما احساس کنيم در هر لحظه و هر جايي، مي تواند يک معجزه برايمان اتفاق بيفتد. گاهي اوقات ما به شدت به همين معجزه هاي کوچک نياز داريم؛ معجزه هايي که به آرامي در درونمان رخ مي دهد، يا چيزهاي ساده و دم دستي که هر روز بي تفاوت از کنارشان مي گذريم.فقط حيف که فيلم در اجراي ايده، به تمامي موفق نيست و آن خلأهايي که به ايستايي و سکون فيلم منجر مي شود، به واسطه فقدان همين جزئيات برخاسته از زندگي روزمره است که اتفاقاً صدرعاملي با فيلم هاي ديگرش نشان داده که چقدر خوب آنها را مي شناسد و مي تواند به موقع به کار بگيرد.البته ما مي دانيم که درام واقعي فيلم کشمکش دروني است؛ جنگي که عطيه خود آغاز کرده است. اما در چنين موقعيتي، اشيا، خيابان ها و آدم هاي ناشناس بايد به مثابه ابزاري جهت شناختن روح شخصيت به کار رود و بر مفاهيمي فراتر از آن چه انتظار مي رود، دلالت داشته باشد. در واقع نوع ارتباط و پيوندي که عطيه با محيط و آدم هاي پيرامونش برقرار مي کند، بايد وسيله اي براي راهيابي ما به دنياي ذهني او باشد، آن وقت ديگر نيازي به روايتي که از زبان عطيه مي شنويم، احساس نمي شود.ببينيد مثلاً چقدر جا داشت که عطيه در نوشتن به لذتي فراتر از وظيفه شغلي اش دست يابد و يا با شنيدن آواز حميد، چيزي را در علاقه مشترکشان کشف کند که تا پيش از بيماري اش به آن توجه نکرده بود و يا در آن نگاه ذوق آميز دختربچه به کفش هاي نو، حسي را بيابد که هرگز تجربه نکرده است و بعد کم کم همه اين جزئيات که مي تواند براي ديگري ساده و معمولي باشد، براي عطيه به صورت نشانه هاي معناداري قرار گيرد که در نسبت دروني ميان آنها، به نگاه تازه اي از زيستن برسد و آن تلخي و بدبيني حاصل از هم جواري با مرگ به نوعي سرخوشي از کشف زندگي تبديل شود، حتي اگر آن زندگي کوتاه باشد و چهار ماه بيشتر طول نکشد. آن وقت ديگر اهميت چقدر زنده بودن جاي خود را با چگونه زندگي کردن مي دهد.در واقع هرجا فيلم توانسته حس و حال جاري در عطيه را به ما منتقل کند، مديون پرداخت درست جزئيات و ظرايف داستان است، مثل گريز پياپي عطيه از زيارت حرم که هر بار به بهانه اي شکل مي گيرد تا وقتي که او آمادگي لازم را به دست آورد. اين غريبي کردن عطيه در چند جا به خوبي ديده مي شود. مثل موقع ورود که حميد با گريه اذن دخول مي خواند، ولي عطيه سر به زير در سکوت ايستاده است و يا جايي که او در جهت مخالف زائران رو به سوي حرم، حرکت مي کند و در آخر کفش هايي که ديگر به کفشداري سپرده نمي شود و در راه وصول، جا مي ماند. زيارت عطيه زماني اتفاق مي افتد که او درون خود به مقام ديدار نائل آمده و قبل از آن که دستش به ضريح امام رضا (ع) برسد، دلش به مهر ايشان گره خورده است. حالا او مي داند که چگونه شور زندگي را در چيزهاي کوچک و نزديک دور و برش بيابد و از مرگي که مي تواند مثل يک سفر زيارتي باشد، نترسد.منبع: فيلم نگار، شماره 88/ج
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 276]