واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خانه روشن کردنِ شهريارِ شاعرمهدي اخوان ثالث و ديدار با شهريار
دکتر حميد مصدق، عصر پنجشنبهاي به من تلفن کرد، گفت: امشب قرار است شهريار بيايد خانه ما- گفتم که سرکار لاله خانم، زن مصدق، دختر برادر شهريار است - چند نفر ديگر را هم دعوت کردهام، سيمين بهبهاني(طرفهکارغزلسراي شهير و ارجمند) محمد حقوقي و ... تو هم بيا، يعني ميآيم ميارمت، گفتم: اي بهچشم و متشکرم، آمد و رفتيم به خانه مصدق، شهريار قدرکي دير آمد، يعني آوردندش، هنوز هوا سخت گرم بود، شهريار با دو سپيد و تميز ملافه( شما بفرماييد ملحفه!) يکي به کمر بسته، يکي بر دوش و سينه و بر حمايل کرده، مثل گاندي، مثل هنديها، آمد با دختر پرستار، دم کپسول اکسيژن، که حالا ميدانستم دختر شهريار نيست، بلکه پرستار از تبريز همراه اوست - و چه دوست ميداشت شهريار را- آن گوشه اتاق تختي و دشکي برايش گذاشته بودند. و دو سه بالش و متکا، دراز کشيد و نيمخيز تکيه داد. حالش بدک نبود، فقط گاهي دختر پرستار نفسش را با اکسيژن مددي ميرساند. از همه شعر خواست، سيمين، من و... که ميرفتيم دم تختش و برايش ميخوانديم، او غالباَ دست را حايل و خمگر گوش ميکرد و گوش ميداد، سيمين غزلي خواند و من قطعهاي براي او خواندم، نه چندان طولاني که پيرمرد - چشم و چراغ ما - خسته نشود، قطعهاي به نام « شهيدان هنر» که در کتابم آمده، هم بيت اول و دوم را که خواندم:بسته راه گلويم بغض و دلم شعلهور استچون يتيمي که به او فحش پدر داده کسيبر رخش شرم شفق ديدم و گفتم، گويااز غم من به فلک باز خبر داده کسيچشمان گود نشسته و تقريباَ خشک آن عزيز، گويي براق شد، انگار آبي، اشکي نميدانم چه. و گفت: اوميد جان، يکبار ديگر، از اول بخوان، که اطاعت کردم، خواندم، شمردهتر و کمي هم بلندتر، که گفت: هايهاي... بارکالله بارکالله، ساغاُل، ساغاُل، بعد هم باقي ابيات را خواندم، ولي فکر ميکنم او پس از همان يک دو بيت اول رفته بود توي عالم خودش و از آخر هم گفت: چون يتيمي که به او فحش پدر داده کسي، هايهاي از دل من گفتهاي، اوميد جان، من هم يتيم شدم، فحش هم بهم دادند...بعد از يکي دو ساعت و شام و از اين حرفها، ما از او شعر خواستيم، که استاد عزيز، حُسن ختامي، کلامي... گفت قضيه حضرت عباس(ع) را نشنيدهاي؟ پسر علي(ع) بود، يل بود، اسداللهالغالب ثاني بود، اما يکي ازين پدرسوخته اشقيا که بارها خواسته بود با حضرت عباس(ع) کشتي بگيرد، يعني مثلاً جنگ کند و حضرت عباس(ع) محلش نگذاشته بود، وقتي حضرت عباس(ع) در گودي قتلگاه افتاده بود و دو تا دستش را بريده بودند، آن حريف اشقيا آمد پيش حضرت گفت: عباس، آي عباس، حالا با من کشتي ميگيري؟ پاشو. حضرت عباس(ع) فرمود: وقتي آمدي که دست به بدنم نيست!- حالا من چه شعري براي شما بخوانم؟... البته من اين نقل را قبلاَ از اديب هروي رحمهالله عليه، در مشهد شنيده بودم و يادم آمد که سي چهل سال پيش شنيدهام، رفته بودم پيش اديب هروي، به توصيه استاد درگذشته ارجمندم پرويز کاويان جهرمي، عربي بخوانم، کتابي هم برده بودم که از روي آن درس بدهد، از کارهاي آباء بدعيون بيروت بود، يادم نيست کدامشان، قصيدهاي هم در ستايش اديب هروي گفته بودم که بدک هم نبود، در طرح« چون ملک اتسز به تخت مُلک برآمد - دولت سلجوق و آل او به سر آمد» که داستان مبسوطي دارد در تاريخ شعر و ادب ما، و اديب هروي رد پاي شيخ بهلول - واعظي شيرينمقال از مشاهير قضاياي کشف حجاب دوره رضاشاه 1314 شمسي - را در يکي از « مدارسه » عراق پيدا کرده بود و به عراق رفته بود براي تکميل تاريخي که درين زمينه نوشته است و چاپ شده کلامش مستند و متقن باشد، و از سفر به مشهد برگشته بود و من رفته بودم پيش او با قصيده از سفر آمد، برآمد، درآمد و... اديب هروي گفت: از قصيده مدحت ممنون، اما عزيز جان، يک وقتي آمدهاي که دست به تنم نيست، مثل حضرت عباس(ع .)اين حرف شهريار، با توجه به« پدرسوخته اشقيا و...»گرچه اندکي برخورد هم به ما ميتوانست داشته باشد، ولي ما به گل رويش بخشيديم - يعني اگر «نميبخشيديم» چه غلطي ميکرديم؟-... و بعد هم من به مصدق و ديگران اشاره کردم که ديروقت است، پير بيمار عزيز را خستهتر نکنيم و بالاخره پاشديم رفتيم خانههامان، ساعت در حدود يازده شب، يا ده ونيم.پس از رفتن ما - مصدق گفت - شهريار گفته بود... خيال ميکنيد چه گفته باشد؟ گفته بود: اين اوميد و اينها چرا اينقدر زود رفتند، هنوز سرشب است، من ميخواستم امشب شبزندهداري کنم! و مصدق گفت آن شب تا سحر، نزديکهاي صبح شهريار بيدار بود و ميگفت و ميشنفت، شعر، خاطره، حکايت، مثل، از خاطرات، مشهد، تهران، تبريز و ... خانه روشن کرده بود به دو معناش بگو هاي ماشالا ماشالا، پير استخواندار، اين آخرين ديدار من با شهريار بود، نه خدايا، يک بار ديگر هم با دوست ارجمندم دکتر شفيعي کدکني به ملاقاتش ، بيمارستان مهر رفتيم... و بعد ديگر « خبر » آمد... آمدني. نميخواهم مرثيهخواني کنم. پرانتز را ببنديم. بخش ادبيات تبيان منبع: بدايع و بدعتها و عطا و لقاي نيما يوشيج - چاپ دوم( با تجديد نظر)- تهران، زمستان 1369
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 210]