واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: جام جم:خانمي که چند سالي از زندگي مشترکش گذشته ، شوهر معقول و زندگي آرامي دارد ، پيش اين و آن اعتراف مي کند که شوهرش آدم مهربان و دلسوزي است. چرا؟ چون اين خانم به مشکلات عصبي يا رواني مبتلا بوده و آن آقا در زندگي مشترک شان ، اين بدخلقي ها و ناهنجاري ها را تحمل کرده است. پرسش اول: چرا تماشاگر نبايد گوشه اي از اين مشکلات عصبي و رواني اين خانم را ببيند؟ منظور فيلمنامه نويس (محمدرضا گوهري) و کارگردان (محمدمهدي عسگرپور) از طرح اين ايده ، به اشتباه انداختن تماشاگر است تا در پايان او را غافلگير کنند. يعني گره ها اين جوري باز شود که اين خانم با وجود مشکلات عصبي و عدم تعادل رواني ، درباره وجود يک ناشناس مزاحم در زندگي خصوصي اش ، دچار تصور يا توهم نشده بود ، بلکه چنين چيزي وجود داشته و همه چيز زير سر شوهرش بوده است. قصه فيلم خيلي دير شروع مي شود. وقتي به ساعت تان نگاه مي کنيد و مي بينيد که حدود يک ساعت از زمان فيلم گذشته ، تازه با اتفاق ها و حوادثي روبه رو مي شويد که شما را به خودشان جذب مي کنند. دليل اين دير شروع شدن قصه و مقدمه بسيار کشدار و طولاني مشخص نيست (نکته اي که ضعف فيلم قبلي عسگرپور «قدمگاه» هم بود) اما به هر حال از فيلمنامه نويسي مثل گوهري انتظار چنين چيزي نمي رود. با اين که گوهري فيلمنامه نويس جواني است ، اما با نگاهي به کارنامه اش مي توان آثار او را به 2 دسته تقسيم کرد. در دسته اول او بخوبي قصه مي گويد ، بخوبي در لابه لاي قصه اش پيام مي دهد و بخوبي قواعد ژانر را رعايت مي کند (در اين خصوص «خيلي دور خيلي نزديک» يک نمونه عالي است) اما در فيلمنامه هاي نوع دومش کاملا بي خيال قصه است ، فقط در پي پيام رساني است و هيچ کاري به ژانر ندارد (نمونه اش فيلم «يک تکه نان» ساخته کمال تبريزي). «اقليما» تلفيقي از اين دو نوع است. با اين که کل حوادث نيمه اول هيچ ربطي به گرههاي اصلي فيلم ندارد ، اما در روايت ملودرام يک سري اصول رعايت شده است. گره اصلي ، فيلم را وارد فضايي ديگر مي کند. در واقع فيلم پس از معمايي شدن ، رنگ و بوي فيلمهاي ژانر وحشت را به خودش مي گيرد ، اما پس از مدتي به گونه مد روز شده معناگرا تغيير لحن مي دهد و هر چه رشته است را پنبه مي کند. خانمي که با کلاه گيس عروسک ، در صدد ترساندن خانمي ديگر است ، نبايد هيچ وقت فکر کند که فرد مورد نظر ممکن است يک لحظه براي دفاع از خودش با او برخورد کند و پي به هويتش ببرد. تغيير لحن فيلم از ژانر وحشت به گونه معناگرا مي تواند دلايل زيادي داشته باشد ، اما آنچه مسلم است اين که فيلمسازاني از جنس محمدمهدي عسگرپور ، وفاداري به ژانر وحشت را دون شان خود مي دانند و هر نوع موقعيتي را که در فيلم شان وجود دارد دوست دارند چيزي وراي آنچه هست نشان دهند. در اين وضعيت ، فيلم بين مشرق و مغرب آويزان و بلاتکليف مي ماند نه مطابق الگوهاي سينماي وحشت است و نه فيلم معناگرا. اشکال اساسي فيلم مرموز نبودنش است. وقتي قرار است از طريق اشاره به سابقه بيماري زن ،نداشتن مادر و علاقه بيش از حد پدر به او ، ايجاد سوء ظن شود و سپس تماشاگر را در موقعيت غافلگير شدن قرار داد، ديگر چه ضرورتي دارد که نماهاي باز و عيني و ارجاع پذير از تهران امروز نشان دهيم؟ چه دليلي دارد که پدر دختر مهندسي باشد که روي برج ميلاد کار مي کند؟ اتفاقا در همين مسير ايجاد سوئظن اشتباه هم فيلم ، ناکام است. شما بايد مثل فيلم «سايه يک شک» هيچکاک در ايجاد سوئظن ، همه چيز را موکول کنيد به صحنه آخر يا بايد مثل «بدنام» بتدريج از طريق مقدمه سازي و ايجاد تقارن ، ذهن تماشاگر را فعال کنيد تا به وسيله بعضي کدها و اشارات ، به ماهيت شخصت ها پي ببرد. همه حين تماشاي اقليما تصور مثبتي از شخصيت شوهر دارند و قرار است شخصيت واقعي او و نقشي که در قتل زنش دارد ، ناگهان لو برود و تماشاگر غافلگير شود و با خودش بگويد: «عجب! پس اين خانم ديوانه نبود و طفلکي راست مي گفت!» اما در اقليما صحنه اي وجود دارد که جنايت شوهر را کاملا قرينه سازي مي کند و مقدمه اي مي شود براي سکانس کشته شدن زن. ماجرا از اين قرار است که مرد براي سورپرايز کردن زنش در روز تولد او ، همه را بسيج مي کند تا دروغ بگويند و وانمود کنند که او دچار بيماري حادي است. به محض اين که زن سر مي رسد ، آبها از آسياب مي افتد و او متوجه مي شود که گول خورده است. انتخاب پانته آ بهرام براي ايفاي نقش اصلي ، از ديگر نقطه ضعفهاي فيلم است. اين هيچ ربطي به توانايي او در کارش ندارد ، ولي بايد قبول کرد که بعضي نقش ها مناسب بعضي بازيگران نيست ؛ مثلا خانم بهرام چهره ترس خورده و هيات آسيب پذيري ندارد و در طول فيلم به رغم تلاش اش ، چهره يک زن معقول و مقتدر را دارد. از سوي ديگر قصه فرعي خواستگار سابق شخصيت اصلي (با بازي شاهرخ فروتنيان) روي هواست و اصلا پرداخت لازم را ندارد و بدون شک ، آنچه باعث مي شود اقليما را گامي نه چندان استوار در کارنامه عسگرپور بدانيم ، سکانس پاياني فيلمش است که نه منطق درستي دارد و نه همخواني با ساختار کلي فيلم. دليل اصلي ضعيف از آب در آمدن اقليما تلاش نويسنده و کارگردان است براي تلفيق فضاها و لحن هاي گوناگون. اگر بخواهيم همه چيز را با هم داشته باشيم ، هيچ چيز نخواهيم داشت.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 335]