تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):روزه امساك از خوردن وآشاميدن نيست بلكه روزه،خوددارى ازتمامى چيزهايى است كه خداوندسبحان ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820975195




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

هستى در هستى (3)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هستى در هستى (3)
هستى در هستى (3) نویسنده : كريم فيضي ( جستاري در حيات و هويت مولانا )اين نكته، با قوّت تمام در معرفت‏هاى به يادگار مانده از او قابل كشف و درك است كه مولانا در عرصه«انسان‏شناسى»، «انسان يابى»، «جهان‏شناسى» و «جهان نگرى»، راهى را به روى همگان گشوده است كه به خودِاو اختصاص دارد. كسى نمى‏تواند از مولانا يك «خدا» و يا «شبه خدا» بسازد:‏وصف حق كو؟ وصفِ مشتى خاك كو؟وصف حادث كو و وصف پاك كو؟24‏اما راه او چنان نيست كه قابلِ حذف شدن و تعطيل كردن باشد، زيرا طريقى است گسترده و داراى ضرورت كه‏كمتر كسى مى‏تواند آن را ناديده بگيرد، زيرا صاحبِ اين راه، از پوسته خويش بيرون آمده و آنگاه به سانِ‏رهگذرى كه به همه چيز با ديده حكمت بنگرد، ديده و جزء به جزء آنها را نوشته است. ‏مولانا با بهره‏گيرى از قابليت‏هاى متعدّد خويش، به حسّى بدل شده است كه قلب‏هاى بزرگ و عاطفه‏هاى‏درخشان هرگاه اوج گيرند، روايتى را به قلم مى‏آورند كه اين روايت در جديد و قديم خويش، به كالبدى آشنامنتهى مى‏شود كه روحِ پر جولان وى را در خود جاى داده بود. ‏اينك، پس از گذشت قرن‏هايى نه چندان اندك، در جاى جاىِ خاك، جوانه‏هايى به نام و ياد او در سيرِ ادب و هنرسر بر آورده است كه حقيقت‏هاى زمين و آسمان را با انسان‏ها در ميان مى‏نهد. ‏گر رسولى، چيست در مشتم نهانچون خبر دارى زِ رازِ آسمان25 ‏گر امينم، متهم نبود امينگر بگويم آسمان را من زمين26‏چون همى گنجد جهانى زير طينچون نگنجد آسمانى در زمين؟27‏زانك حد مست باشد اين چنينكو نداند آسمان را از زمين28‏آسمان گويد زمين را مرحبابا توام چون آهن و آهن رباآسمان مرد و زمين زن در خردهرچه آن انداخت، اين مى‏پرورد29 ‏بى زمين كى گل برويد و ارغوان؟پس چه زايد زآب و تاب آسمان؟30‏آن تو با توست، تو واقف بر اين ‏آسمانا! چند پيمايى زمين؟31‏كآن زمين و آسمان بس فراخكرد از تنگى دلم را شاخ، شاخ32... ‏و چنين است كه به هرجا روى مى‏آوريم، ردّ پاى او را مى‏بينيم و به هر آهنگى گوش جان مى‏سپاريم، عبارتى‏از عبارت‏هاى او را مى‏يابيم كه از حنجره نواها و آواها و ايماها و گفته‏ها و ناگفته‏ها خارج مى‏شود و بدون اينكه‏شهرت و افتخارى براى او به ارمغان بياورد، در جان زندگى‏ها تكرار مى‏شود و هر روز از سر گرفته مى‏شود و سر برآستانِ الوهيت مى‏سايد:‏اى خداى پاك و بى انباز و ياردستگير و جرم ما را در گذارياد ده، ما را آن سخن‏هاى دقيقكه تو را رحم آورد آن، اى رفيقهم دعا از تو، اجابت هم ز توايمنى از تو، مهابت هم ز توگر خطا گفتيم، اصلاحش تو كن‏مصلحى تو، اى تو سلطان سخنكيميا دارى كه تبديلش كنىگر چه جوى خون بود، نيلش كنىاين چنين ميناگرى‏ها، كار توستاين چنين اكسيرها ز اسرار توست33‏جهان پيش از مولاناجهــــــان پس از مولانـــا‏مثنوى در حجم گر بودى چو چرخدر گنجيدى در او زين برخ ‏كآن زمين و آسمان بس فراخكرد از تنگى دلم را شاخ، شاخ ‏وين جهانى كاندرين خوابم نموداز گشايش پر و بالم را گشوداين جهان و راهش ار پيدا بدىكم كسى يك لحظه آنجا بُدىامر مى‏آمد كه نى طامع مشو!‏چون ز پايت خار بيرون شد، برو!‏مول مولى مى‏زد آنجا جان اودر فضاى رحمت و احسانِ او34‏رمزِ توفيق مولانا را در كجا بايد جست؟ بى شك عوامل و دلايلى زياد و فراوان را مى‏توان برشمرد كه هر كدام درحد خود، بازتاباننده وجوه توفيقِ مولانا محسوب مى‏گردند. اما سرّ موضوع در اين است كه مولانا در جايگاه خودايستاده است. ‏اين جايگاه، كرسىِ فرا اقليمى است كه قلب‏ها را در پنجه خود دارد و انسان، هيچ‏گاه بدون قلب نزيسته و بدون‏قلب با مسائل مواجه نشده است. اگر شادمانى براى انسان پيش آمده، در زيرِ لواى قلب بوده است و اگرناشادمانى‏هايى، جنبه‏هايى از زندگى آدمى را در خود فرو برده و آنگاه او را از اين زمان به زمانى ديگر منتقل‏نموده، با حضورِ پر تاب و تاب و احياناً ترسان و لرزان قلب صورت گرفته است. ‏مولانا به جاى اينكه خود راهِ قله‏ها را با پاى خويش در پيش گرفته و خاك‏ها و سنگ‏ها را زيرِ پا و كفشِ خود قراردهد، قلب هايى را تصرف نموده كه جهان با نبض آنها تنظيم مى‏شود. بر اين اساس، اگر كسى جهان را به پيش‏از مولانا و پس از مولانا تقسيم كند، اشتباه نكرده است. ‏جهانِ پيش از مولانا، در آينه وجودى او انعكاس يافته است و جهان پس از مولانا - كه اينك ما در آن زندگى‏مى‏كنيم - با تمامِ مسائل كوچك و بزرگ خويش، آينه‏اى است كه مولانا را در خود منعكس مى‏كند. آرى، مولاناشارحِ حقايق و مسائل جهان پيش از خودش است و جهان پس از مولانا، شارحِ مولاناست. ‏با نظر به تنها يك اثر از آثار مولانا- كه مثنوى نام دارد- مى‏توان گفت: مولانا مفسر جهان پيش از خودش است وجهان پس از مولانا، مفسّر اوست و امروز هر چه زمان پيش‏تر مى‏رود، با سرانگشتِ تئورى‏ها و تحقيق‏ها وتفكّرات گوناگون، تفسيرى در حالِ شكل گرفتن است كه بخش عمده‏اى از آن به تشريح مسائلى اختصاص داردكه نخستين بار جلال‏الدين مولانا آنها را بيان داشته است؛ مسائلى كه ويژگى زبان او و خصوصّيت نگاه اومحسوب مى‏شود. ‏و بدينگونه، مولانا در مسند بزرگ خويش، بر آفاق و ابعاد جهانِ درون و برون اشراف دارد و به سهولت مى‏تواندمرزها را زير پا نهاده و تعابير را در جهتِ آنچه مى‏بيند و درك مى‏كند و با هوشيارى مى‏نگرد، به استخدام درآورده و گفتارِ بشرى خويش را براى همگان توضيح دهد.‏روزنــــــه‏اى به هســـتى ‏اى جهان كهنه را تو، جانِ نواز تن بى جان و دل، افغان شنو!‏شرح گل بگذار از بهر خداشرح بلبل گو كه شد از گل جداحالى ديگر بود كان نادر استتو مشو منكر كه حق بس قادر است... 35‏هوشيارى زان جهان است و چو آنغالب آيد، پست گردد اين جهانگر ترشح بيشتر گردد ز غيبنى هنر ماند در اين عالم، نه غيب ‏اين ندارد حد، سوى آغاز رو!‏سوى قصه‏ى مرد مطرب باز رو ‏مطربى كز وى جهان شد پر طربرسته ز آوازش خيالات عجب ‏از نوايش مرغ دل پرّان شدىوز صداش، هوش جان حيران شدى 36‏آرى، آن سان كه خودش شعر و فلسفه و عرفان نيست، گفتارش نيز شعر و فلسفه و عرفان نيست. او گفتارش‏است و گفتارش او؛ روزنه پر روشنايى كه به هستى گشوده شده است. ‏مثنوى و مولوى يك حقيقتند، با دو نام. مثنوى، معناى مولوى است و مولوى، دريچه‏اى براى نگريستن به‏حقيقت. مردى است با دو مرحله از زندگى: در مرحله اوّلش مثل همه، در مرحله دومش مثل هيچ كس.‏از اينجاست كه گفتارى براى تفسير نمودن نيست، بلكه سرودى است براى زمزمه و ترنم، و نيى است براى‏نواختن. ‏زبان خود را داراست و گوش خويش را مى‏طلبد، همان سان كه هوش خويش را واجد است و بى‏هوشى خويش‏را مى‏جويد:‏محرم اين هوش جز بى هوش نيست ‏مر زبان را مشترى جز گوش نيستمطلق است، ولى به شكل نسبى. والاست، در جلوه پايين. زيباست، در نقابِ گاه نازيبا. به آن سوى زمان نظردارد، در قالب زمان و مكان. صعود است، با نمايى از طبيعت. نور است، با پيغامى به ظلمت. به جبر وارد زندگى‏شد، ولى زندگى را تحت اختيار خويش در آورد. ‏اين گفتار پيش و پا افتاده، شگفت از عهده عجايبش برمى‏آيد كه: مولانا، مولاناست. ‏با آتشى كه در لب دارد، به بلورِ سرد زمين لب چسبانده است. با نورى كه در چشمانش سوسو مى‏زند، به تاريكى‏متراكم خيره شده است: از پشت زمان، چه انسان‏هايى وارد قلمرو حيات خواهند شد؟ ‏با روحى كه در جانش جولان مى‏دهد، جام جسم را در دست دارد و آرزوى مستى خويش را ارزانى غمى‏مى‏نمايد كه هم چهره‏هايش را در خود فرو برده است:‏در غم ما روزها بيگاه شدروزها با سوزها همراه شدروزها گر رفت، گو رو! باك نيستتو بمان، اى آن‏كه جز تو پاك نيستحقيقت را به خويش تسليم نموده است و تسليم را بى‏آنكه چهره‏اى از شمشير و برق شمشير در آن باشد، به‏حقيقتِ كلام خويش ارزانى داشته است، تا كتابش، آن صليبى باشد كه جان‏ها، عيسى وار مصلوب گفتارش‏شوند و از «من» او، به بشريت بار يابند، پيكى آسمانى در زمين و كتابى افلاكى در خاك. ‏روح از انگور مى را ديده استروح از معدم، شى‏ء را ديده است37‏قطره دل را يكى گوهر فتادكآن به درياها و گردون‏ها ندادجان كم است آن صورتِ با تاب رارو بجو، آن گوهر كمياب رامى‏زند بر تن ز سوى لامكانمى‏نگنجد در فلك، خورشيدِ جان38‏مردِ صفرها ‏هر دو گر يك نام دارد در سخنليك شتّان اين حسن تا آن حسن ‏اشتباهى هست لفظى در بيانليك خود كو آسمان تا ريسماناشتراك لفظ دايم رهزن استاشتراك گبر و مؤمن در تن استجسم‏ها چون كوزه‏هاى بسته سرتا كه در هر كوزه چه بود، آن نگركوزه آن تن، پر از آب حيات ‏كوزه اين تن، پر از زهر مماتگر به مظروفش نظر دارى، شهىور به ظرفش بنگرى، تو گمرهىلفظ را ماننده اين جسم دان ‏معنى‏اش را در درون مانند جانديده تن دايماً تن بين بودديده جان، جان پر فن بين بود ‏پس ز نقش لفظهاى مثنوى ‏صورتى ضالست و هادى معنوى... 39‏يكى از تحليل‏هايى كه در خصوص مولانا مى‏توان ذكر كرد، تحليلِ «صفرها» است. در اينكه كه مولانا مردى‏يگانه و منحصر به فرد است، شكى وجود ندارد. او مثلِ يك درختِ تناور، از خاكِ زمين سر بر آورده و رو به‏آسمان قد كشيده است. ‏درختِ وجودى او، چنان پر ثمر است كه در هر يك از شاخه‏ها و جنبه‏هايش، ميوه‏اى جان بخش و ذايقه‏پروريافت مى‏شود. در اينجا سخن از درخت است، نه ميوه هايى كه براى بشريت ارزانى داشته است. ‏اين درخت با وجود شاخه‏هاى خويش، در جستجوى نور و ارتزاق از نور به سمتِ آسمان قد كشيده و بالا رفته‏است. در پس و پيشِ اين درخت كه به جهتِ استوارى خويش تمثّلى از عددِ يك است، صفرهايى ملاحظه‏مى‏شود كه مدام در حال افزوده شدن است. هر چه زمان مى‏گذرد، پيرامونش پُر صفرتر مى‏شود: صفرى دربرابرش بر خيل صفرها اضافه مى‏شود، صفرى نيز در پشتش ميانِ صفرها قرار مى‏گيرد. از صفرهايى كه در برابرقرار گرفته است، مى‏توان به نام‌هايى بزرگ اشاره كرد كه اگر نبود كه الهام خويش را وامدار و مديون اويند، هرگزنمى‏توانستيم از آنها با عنوانِ «صفر» اين عدد نام ببريم. به اضافه اينكه در اينجا مراد از صفر، معادلِ عددى بى‏ارزش نيست، بلكه مقصود رساندن مفهومى است كه طى آن، اشخاصى چند از اهل ادب و هنر در سطح جهانى،خود را شاگردان مولانا ذكر كرده‏اند. ‏مقصود از صفرهاى پشت عدد نيز كسانى است كه با موجوديت مولانا مخالفت نموده و دست كم، نسبت به آنچه‏مكتب او بوده و توسط او ابراز گشته است، اظهارِ بى تفاوتى نموده‏اند.‏اما نكته بسيار مهم مولاناست كه بى‏اعتنا به صفرهايى كه در پيش روى و پشتِ سرش صف كشيده‏اند، به كارِخويش ادامه داده و بر روش و اسلوب و حقانيّت خويش اصرار مى‏ورزد. امر عجيب اين است كه نه صفرهاى اين‏سوى عدد بر عظمتش اضافه مى‏كند و نه صفرهاى آن سوى عدد از عظمتش مى‏كاهد. ‏چون جملگى ما را شدىچونت آزاريم چون تو ما شدى؟40‏بر مثال موج‏ها، اعدادشاندر عدد آورده باشد بادشانمفترق شد آفتابِ جان هادر درونِ روزن ابدان ماچون نظر در قرص دارى، خود يكى استوآنكه شد محبوب ابدان، در شكى استتفرقه در روح حيوانى بودنفس واحد روح انسانى بودچون كه حق رش عليهم نورهمفترق هرگز نگردد نور او ‏يك زمان بگذار اى همره ملال ‏تا بگويم وصف خالى زآن جمالدر بيان نآيد جمال حال اوهر دو عالم چيست؟ عكس خال او‏چون كه من از خال خوبش دم زنمنطق مى‏خواهد كه بشكافد تنم ‏همچو مورى اندرين خرمن خوشمتا فزون از خويش بارى مى‏كشم41‏روح انسانى، كنفس واحدة استروح حيوانى سفال جامده است42‏در ميانِ حكيمان حكيم‏مردى وجود دارد كه با ابياتى كه به زبان فارسى سروده و با تمثيل هايى كه زده و باداستان هايى كه آنها را يا خود ساخته و يا بازسازى كرده است، حكيمان و اهل حكمت را به خود جلب نموده، قافله‏اى را به راه مى‏اندازد كه با صدها و هزار صفر، به پايان تاريخ نزديك مى‏شود و مى‏رود كه هر روز حقيقتى رارقم زده و به انسان‏هاى مشتاق و حقيقت‌دوست ارزانى نمايد.‏هر كسى از ظن خود شد يار من ‏وز درون من نجست اسرار منسر من از ناله من دور نيست ‏ليك، چشم و گوش را آن نور نيستتن ز جان و جان ز تن مستور نيست ‏ليك كس را ديد جان دستور نيست43‏ميــــــــــانِ ازل و ابــــدشيخ واقف گشت از انديشه‏اش ‏شيخ چون شير است و دل بيشه‏اش ‏چون رجا و خوف در دل‏ها رواننيست مخفى بر وى اسرارِ جهاندل نگه داريد اى بى‏حاصلان‏ در حضورِ حضرتِ صاحبدلان44يك مرد نيست، هزار مردى است كه جهان را در كتابى چكانده است. فيلسوف نيست، اما فلسفه‏اى است كه ازتناقض، بزرگ‏ترين اقيانوس شعر و حكمت را به تموج در آورده است. ‏هرگاه خواستيد واردِ اقيانوس علم شده و سوارِ كشتى آرام جهان گرديد، به آواى مثنوى گوش فرا دهيد! هرگاه‏شروع به خواندن و شنيدن آواى: ‏بشنو اين نى چون شكايت مى‏كندوز جدايى‏ها حكايت مى‏كندنموديد، در واقع شما پا به ساحل اين دريا گذاشته‏ايد. ‏حق با كسانى است كه مى‏گويند مولوى قابل تفسير نيست. او قابل تفسير نيست، ولى قابل تعقيب و تطبيق‏هست. وقتى كسى قابل تفسير نباشد، چگونه مى‏تواند قابل نقد باشد؟ مراد از اين سخن، اين نيست كه بگوييم:مولانا فراتر از نقد است، بلكه مراد اين است كه در خصوص او، «فهم» مقدم بر «نقد» است. ‏چون به صاحب‏دل رسى، خامش نشين!‏واندر آن حلقه، مكن خود را نگينور بگويى، شكلِ استفسار گوبا شهنشاهان تو مسكين وار گو! 45‏آرى، در خصوص او، «فهم» مقدم بر «نقد» است و چگونه اينگونه نباشد در حالى كه چنين مى‏نمايد كه بخشى ازبهره حقيقتِ جهان را، او به تنهايى برده است. بنابراين، به ميزان بهره‏اى كه كسى از او ببرد، از حقيقت بهره‏خواهند برد. ‏واصلان را نيست جز چشم و چراغاز دليل و راه‏شان باشد فراغگر دليلى گفت، آن مرد وصالگفت بهرِ فهم اصحاب جدالپس همه خلقان چون طفلانِ وى اندلازم است اين پير را در وقتِ پندكفر را حد است و اندازه، بدان!‏شيخ و نور شيخ را نبود كرانكفر و ايمان نيست، آن جايى كه اوستزآ نكه ا و مغز ا ست و ا ين د و رنگ پوست 46‏رفت پيش عارفى آن زشت كارگفت: ما را در دعايى ياد آر!‏سرّ او دانست، آن آزاد مردليك چون حلم خدا پيدا نكردبر لبش قفل است و در دل رازهالب خموش و دل پر از آوازها ‏عارفان كه جام حق نوشيده‏اند ‏رازها دانسته و پوشيده‏اند ‏هر كه را اسرار حق آموختندمهر كردند و زبانش دوختند47‏پي نوشت : ‏24) دفتر5/ 2188. ‏‏25) مثنوى معنوى، دفتر1/ 2155. ‏‏26) دفتر1/ 592. ‏‏27) دفتر6/ 3304. ‏‏28) دفتر4/ 3707.‏‏29) دفتر3/ 4403 و 4404. ‏‏30) دفتر3/ 4413.‏‏31) دفتر3/ 1966. ‏‏32) دفتر1/ 2099. ‏‏33) رمضانى، دفتر ص 90، سطر 7 تا 9. ‏‏34) دفتر1/ 2098 تا 2103. ‏‏35) دفتر1/ 1801 تا 1804. ‏‏36) دفتر1/ 2067 تا 2073. ‏‏37) دفتر2/ 178. ‏‏38) دفتر1/ 1017 و 1021 و 1026. ‏‏39) دفتر6/ 647 تا 655. ‏‏40) دفتر1/ 3111.‏‏41) دفتر2/ 185 تا 193. ‏‏42) رمضانى دفتر2 ص 82، سطر 9. ‏‏43) دفتر1/ 6 تا 8. ‏‏44) دفتر2/ 3217 تا 3219. ‏‏45) دفتر2/ 3456 و 3457. ‏‏46) دفتر2/ 3313 و 3314 و 3319 تا 3321. ‏‏47) دفتر5/ 2236 تا 2241. ‏منبع:روزنامه اطلاعات /س
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 255]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن