تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):مؤمن از اندك خدا خشنود مى شود و بسيارش او را ناراحت نمى كند و منافق از اندك خدا نا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1813197186




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

هستي در هستي‌ (1)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هستي در هستي‌ (1)
هستي در هستي‌ (1) نویسنده : كريم فيضي جستاري در حيات و هويت مولانا باز، گرد شمس مي‌گردم، عجب‌هم ز فر شمس باشد اين سبب1 ‌نمي‌توان ادعا كرد مولانا جلال‌الدين محمد بلخي به عالم “فلسفه” و “عرفان” تعلق دارد، همان سان كه نمي‌توان‌ادعا كرد به ديگر دانش‌هاي نقلي مثل “ادبيات” و “فقه” و “كلام” متعلق است. اگر اين ادعا در خصوص او راست‌آيد، بخش نخست زندگي‌اش را در بر خواهد گرفت، اما بخش دوم حيات او، هرگز در دانش خاص و رشته‌اي‌واحد منحصر نمي‌شود: چه اين دانش عرفان باشد و چه فلسفه و چه ادبيات و تاريخ. ‌مولانا جلال‌الدين پس از ملاقات كوتاه اما پر شگفت خويش با شمس تبريز در هيچ منزلگاهي قابل خلاصه‌شدن نبود. پس از آن، او داراي حقيقتي خاص و ناشناخته بود. اين حقيقت، در فراسوي زمان، منتظر گذشت‌روزگاراني بود كه فرا برسد و وجود او را: ‌‌- در كنار خورشيد قرار دهد، با تابشي خيره كننده. ‌‌- و در كنار ماه قرار دهد، با يك شب افروزي بي‌بديل در آسمان تاريك زندگي‌ها. ‌‌- و در كنار اقيانوس قرار دهد، با اعماقي كه كلامش غواص انديشه‌هاي بزرگ را در خود فرو مي‌برد. ‌‌- و همچنين در كنار قله‌هاي بزرگ قرار دهد، با ارتفاعي كه صعود بر بلندايش مغزهاي صخره‌شكاف را به زانو درمي‌آورد. ‌مردي كه “مولانا” نام دارد، بيش از هر چيز، يك موجوديت ناباورانه است. آري، نخستين وصفي كه در خصوص‌او به ذهن مي‌آيد، اين است كه نمي‌توان باور كرد: انساني اين اندازه متفاوت سخن بگويد. ‌نمي‌توان باور كردانساني اين اندازه عميق سخن بگويد. نمي‌توان باور كرد انساني اين اندازه نو سخن بگويد. نمي‌توان باور كردانساني اين اندازه جامع سخن گفته باشد. نمي‌توان باور كرد انساني اين اندازه ساده سخن گفته باشد. نمي‌توان‌باور كرد انساني اين اندازه راحت و روان سخن گفته باشد. نمي‌توان باور كرد انساني اين اندازه زيبا سخن گفته‌باشد. نمي‌توان باور كرد انساني اين اندازه متناقض سخن گفته باشد! نمي‌توان باور كرد انساني اين اندازه بي‌پرده سخن گفته باشد. نمي‌توان باور كرد شخصي اين اندازه والا و بالا سخن گفته باشد. نمي‌توان باور كرد فردي‌اين اندازه عجيب سخن بگويد. ‌“متفاوت”، “عميق”، “نو”، “جامع”، “ساده”، “راحت”، “روان”، “زيبا”، “متناقض”، “بي‌پرده”، “والا”، “بالا”، “عجيب”،”هوشمندانه” و “روشن:” اين‌ها همه اوصاف كلام اوست، ولي او خود نيست. تك تك اين وصف‌ها كه در خلال‌گفتارش قابل اثبات است، جدا از همديگر نيستند. زيبايي غير از جامعيت است و روشن سخن گفتن، غير ازهوشمندانه گفتن است و راحت گفتن، جدا از نوگويي است، ولي مولانا حتا به اين مقدار نيز به ديده شگفت‌نمي‌نگرد:‌اين همه آغاز ما، آخر يكي است‌هر كه او دو بيند، احول مرد كيست!‌2چه سان مي‌توان باور كرد انساني در مقام يك حكيم و دانشمند و يا يك شاعر و يا عارف، چنين اوصاف غريبي رادر كلام خويش به صورت كامل جمع كند و آنگاه زبان به سخن گشوده، بخواهد آنچه را كه درك مي‌كند ومي‌يابد، به كلام بياورد.‌باري، نخست صفتي كه در خصوص مولانا مي‌توان مواجه شد و دريافت، ناباورانه بودن اوست. به راستي چگونه‌مي‌توان باور كرد آدمي‌زاده‌اي تا اين حد در متن زمان‌ها و اوج جريانات و گستره واقعيت‌ها حضوري جدي وروزآمد داشته باشد؟ چگونه مي‌توان باور كرد مردي در اعماق فرهنگ‌ها اين اندازه تاثير انكارناپذير برجاي‌گذاشته باشد؛ روزي مفاهيم مشرق زمين را شكل دهد و روزي ديگر، از مشرق زمين عبور نموده و مفاهيم‌مغرب زمين را به خود معطوف نمايد؟ ‌راستي چگونه مي‌توان فردي روزي فلسفه را تحت سيطره خويش در آورده، بنيادهاي آن را با چالش‌مواجه كند و تا آنجا پيش برود كه تعريف‌ها را به گونه‌اي ديگر بيان كند و افق‌هايي جديد به روي عقل بگشايد؟ ‌نفي بهر ثبت باشد، در سخن‌نفي بگذار و ز ثبت آغاز كن!‌نيست اين و نيست آن، هين واگذارآنك آن هست است، آن را پيش آر!‌3مولانا حقايق اخلاقي و عرفاني را چنان ديگرگون و بي پرده به رنگ خويش در آورده است كه عرفان بودن‌عرفانش گاه مبهم مي‌نمايد.‌تا برون نآيي بنگشايد دلت‌پس چه سود آمد فراخي منزلت‌يا كه نقش تنگ پوشي اي غوي‌در بيابان فراخي مي‌روي‌آن فراخي بيابان تنگ گشت‌بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت‌هر كه ديد او مر تو را از دور گفت‌كو در آن صحرا، چو لاله‌ي‌تر شكفت‌او نداند كه تو همچون ظالمان ‌از برون در گلشني، جان در فغان4 ‌شب ز زندان بي‌خبر زندانيان‌شب ز دولت بي خبر، سلطانيان‌ني غم و انديشه سود و زيان‌ني خيال اين فلان و آن فلان5‌ما با انساني در مقام يك شاعر روبرو هستيم كه خيل انبوه شاعران سرزميني پر از شعر و شاعر را، آن چنان درحوض وجودي خويشتن مستحيل نموده است كه فريادها ماهي‌سان به دريايي برمي‌گردد كه نام آن “مثنوي”است و ابدنشان: ‌منطق الطير خاقاني صداست‌منطق الطير سليماني كجاست؟تو چه داني بانگ مرغان را همي‌چون نديدستي سليمان را دمي‌پر آن مرغي كه بانگش مطرب است ‌از برون مشرق است و مغرب است‌هريك آهنگش ز كرسي تا ثري است‌وز ثري تا عرش در كر و فريست‌با سليمان خو كن اي خفاش ردتا كه در ظلم نماني تا ابد6‌فكر كان مشرق آيد، آن صباست‌وآن--ك از مغرب، دبور با وباست‌مشرق اين باد فكرت، ديگر است‌مغرب اين باد فكرت، زان سر است‌مه جماد است و بود شرقش جمادجان جان جان بود شرق فوادشرق خورشيدي كه شد باطن فروزقشر و عكس آن بود خورشيد روز7‌انساني از انسان‌ها، از قرن سيزدهم ميلادي، به قرن بيست و يكم پيام مي‌دهد و اسم خويش را بر بسياري ازعرصه‌هاي علم و فلسفه و منطق و فرهنگ و هنر و بالاتر از همه ساحت “روان” و “حيات” و “زندگي” انساني‌تحميل مي‌نمايد كه در مواردي، انسان‌هايي فراوان، حتا اسم اين حاضر غايب را نيز نمي‌دانند.‌مردي با يك بيت شعر، تمام ناله‌ها و ني‌ها و شكايت‌ها و حكايت‌ها را به شرحي تبديل كرده است كه متن آن ياشعر اوست و يا كتاب او و يا اسم او. ‌به راستي چگونه است كه مردي با اسمي عادي، مغزهاي غير عادي را به تقلا و تكاپو وادار كرده است و همگان رابه صفري بدل نموده است كه يا در پيش رويش قرار گرفته‌اند، يا در پس رويش! ‌فتنه و آشوب و خونريزي مجوي‌بيش از اين، از شمس تبريزي مگوي8‌مرد همه جا ‌هست باران‌ها، جز اين باران بدان‌كه نمي‌بيند ورا، جز چشم جان‌چشم جان را پاك كن، نيكو نگر!‌تا از آن باران، عيان بيني خضر9‌تو كيستي كه از اعماق قرن‌هاي گذشته، قرن‌هاي دور آينده را مخاطب قرا داده‌اي؟ تو كيستي كه وجودت برپهناي وجود سايه افكنده است؟ تو كيستي كه گفتارت، گفتارها را زير مجموعه خود قرار داده است؟ كسي ازامروزيان صدايت را نشنيده است و چهره‌ات را نيز كسي نديده است، ولي كدامين كوچه، صداي گامت را به‌تهنيت ننشسته است؟ كدامين باغ، گلي از تو به يادگار ندارد و كدامين شمع اسمت را بر زبان نياورده و كدامين‌آوا در پس و پيش خويش، لحني از الحان تو را به ذهن‌ها و زبان‌ها ترجمه ننموده است؟ ‌بي‌شك، تو يك انسان هستي و بس! بي شك روزي به دنيا آمده و روزي نيز از دنيا رفته‌اي. هرگز نمي‌توان ادعاكرد “مطلق” هستي و هرگز نمي‌توان ادعا كرد كه مثل يك موجود زنده هنوز هم در روي زمين نفس مي‌كشي،ولي نمي‌توان انكار كرد كه در زير آسمان هر روز گام مي‌زني و در قلب‌هاي نوراني و روح‌هاي بزرگ به حياتت‌ادامه مي‌دهي. 10 ‌پي نوشت : 1‌) دفتر2/.1110 ‌2‌) دفتر1/ .495 ‌3‌) دفتر6/640 و .641 ‌4‌) دفتر3/ 3547 تا .3551 ‌5‌) دفتر1/ 390 و .391 ‌6‌) دفتر2/ 3758 تا .3763 ‌7‌) دفتر4/ 3055 تا .3058 ‌8‌) دفتر1/ .142 ‌9‌) رمضاني ص 141 سطر .23 ‌10‌) هايدگر گفته است: چنين نيست كه انسان تنها در روي زمين زندگي مي‌كند، بلكه در زير آسمان نيز زندگي مي‌كند.منبع: روزنامه اطلاعات /س
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 401]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن