تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 15 دی 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هرگز زمين باقى نمى‏ماند مگر آن كه در آن دانشمندى وجود دارد كه حق را از باطل مى‏ش...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای اداری

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1850036640




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

راز گم شده خاور- 3


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
راز گم شده خاور- 3
راز گم شده خاور- 3 نويسنده: عبدالمجید نجفی 12 آقاى مرادى پس از شام روزنامه را برداشت و تكيه به پشتى داد:- “احوال آقا مجيد!مجيد در حاليكه بلند شد تا به اتاق خودش برود، گفت: “ممنون آقا جون. آقاى مرادى سرى تكان داد و نگاهش را دوخت به صفحه اول روزنامه. مجيد كه رفت، آهسته پرسيد:- “خانوم! اين پسر با كسى حرفش شده؟مادر مجيد نشست به خوردن چايى و گفت: “نه. با كسى حرفش نشده. داره كلنجار ميره!- “كلنجار!؟- “آره. مدتى يه پيله كرده داستان خاله خاور و پسر گم شده‏اش را بنويسه!- “خب! به سلامتى كه به درس و مشق‏اش مى‏رسه؟!- “مى‏رسه! هر جورى شده نميذاره از درس عقب بمونه. مجيد توى اتاق پشت ميز نشست و پوشه آبى را باز كرد. آقاى نجفى مدتها بود كه آفتابى نمى‏شد اما غول كاغذى او را به زمانهاى گذشته و ناشناخته‏هاى دور و دراز برده بود. نمى‏دانست آخر و عاقبت كار چه خواهد شد. هنوز هم نمى‏دانست چه بر سر هدايت آمده. مرده است يا زنده. دلش مى‏خواست كمى هم از نوجوانى يداله بداند. به هر حال او كسى بود كه دهها نفر را كشته بود. خانواده عنايت و شايد خانواده‏هاى بسيارى را از هم پاشيده بود. داستان “دلى ميرى”(11) همان كسى كه پاى درخت كهنسال چنار مقابل دبستان حكمت شكلات و بيسكويت مى‏فروخت. همان كسى كه عاشق “سريه” دختر ربابه دلاك شده بود و به هواى او رفته بود خدمت سربازى اما هرگز به او نرسيده بود. براى همين تا آخر عمر به خاك سياه نشسته بود. علاوه بر اينها خاله خاور هم از پسر عمويش ياشار جدا مانده بود چه چيزى باعث شده بود زن عنايت شود؟ چه كسى مجبورش كرده بود؟ اگر هدايت به جاى آنكه پسر عنايت باشد پسر ياشار مى‏شد چه سرنوشتى پيدا مى‏كرد؟ يا سرنوشت هدايت اين بود كه پدرش عنايت باشد؟ - هدايت و همه هدايت‏ها كه گناهى ندارن - مجيد زير لب با خود گفت و فكرش را ادامه داد. با خودش فكر كرد كه بعضى از آدمها در سختى بدنيا مى‏آيند. با سختى‏ها مى‏جنگند. وقتى بر مشكلات پيروز شدند تبديل به آدم جديدى مى‏شوند. اما بعضى‏ها از پس مشكلات بر نمى‏آيند يا شايد به قدر كافى تلاش نمى‏كنند. آن وقت از پا در مى‏آيند. بعضى‏ها هم خودشان با دست خود مشكل درست مى‏كنند. مثلاً عنايت اگر مى‏خواست مى‏توانست زندگى خوب و آبرومندى داشته باشد و با خاور و پسرش هدايت خوشبخت باشد.مجيد به اين چيزها فكر مى‏كرد. احساس مى‏كرد با آنكه غول كاغذى خيلى چيزها را براى او نشان داده اما هنوز گره‏هاى كورى بود كه بايد باز مى‏شد. براى چند لحظه دلش خواست تا آخر عمرش بنويسد. بغضى شيرين گلويش را فشار داد. دست برد و كليد برق را زد. اتاق تاريك شد و نور سرخ چراغ خواب علامت غول كاغذى شد. تصميم گرفت وقتى غول كاغذى آمد سرى به نوجوانى يداله خان بزند. كسى كه رفت و صاحب منصب قشون شد و زنهاى بسيارى را به خاك و خون كشيد تا آنكه در ميان كوههاى پوشيده از برف از پشت گلوله خورد و كشته شد...غول در گوشه حياط بزرگ پشت شاخه‏هاى بلند ذرت به مجيد گفت:- “محض خاطر سرورم اينجا آمدم!او از اينكه اوايل يكى از روزهاى نه چندان گرم شهريور ماه به خانه پدرى يداله آمده بود، دلخور بود. مجيد گفت:- “دوست عزيز! نمى‏شود كه همه‏اش اوضاع و احوال آدمهاى خوب داستان را تماشا كنيم. بايد بدانم چه شده. چه به سر يداله آمده كه او آدمى شارلاتان و آخر سر گرگ درنده شده است. غول گفت:- “بسيار خوب سرورم. پس تماشا كنيد!پسرى ده دوازده ساله رفته بود بالاى درخت گردو و از ميان شاخه‏هاى آن داخل اتاقى را مى‏پائيد. از داخل اتاق صداى خنده‏هاى زن و مردى به گوش مى‏رسيد. غول گفت:- “اين پنجمين زنى است كه ياور خان آورده به خانه‏اش. از چهار زن قبلى، مادر يداله و زن ديگه رفته‏اند زير خاك. جناب ياور خان آنقدر كتك‏شان زد و آزارشان داد كه دق كردند. دو نفر بعدى جان‏شان را برداشتند و فرار كردند.- “مارمولك. تخم جن. باز رفتى اون بالا. الان حسابتو مى‏رسم. دوازده سالگى يداله تا از درخت پايين بيايد، پدرش كمربند چرمى به دست از پشت يقه‏اش را گرفت و با اولين پس گردنى او را نقش زمين كرد. آن وقت كمربند چرمى بارها و بارها به هوا رفت. و بر سر و صورت و پشت و پاهاى پسرك فرود آمد. مجيد تاب تماشا نداشت. ناله‏هاى بريده بريده يداله نوجوان ضعيف و ضعيف‏تر شد. صداى زنى از بالكن كوچك اتاق طبقه دوم به گوش رسيد.- “ولش كن ياور خان. بيا بالا - گناه داره!ياور خان قد بلندى داشت و سرش مثل سر مغول‏ها زير نور آفتاب شهريور ماه برق مى‏زد. روى زمين تف كرد و رفت به سوى پله‏ها.- “اگه يه دفعه ديگه زاغ سياه ما را چوب بزنى خودم خفه‏ات مى‏كنم!يداله همه جاى بدنش مى‏سوخت. مثل حيوانى زخم خورده خودش را روى زمين كشيد و رسيد به لب پله‏هاى كه به زير زمين مى‏رفت. مجيد سرك كشيد تا بهتر ببيند.- “چى به سرش مياد!؟غول دست برد و ذرتى از شاخه كند. ميره زير زمين. يك روز تمام گشنه و تشنه همانجا مى‏ماند. بعد نامادرى يك كاسه آب و تكه‏اى نان بيات مى‏گذارد جلوش. فردا شايد هم پس فردا. يداله نان و آب را مى‏خورد و به هر جان كندنى خودش را از خانه بيرون مى‏اندازد. عجب ذرت قشنگى يه!مجيد با بيتابى گفت: “ذرت را ولش كن. يداله چى مى‏شه؟غول سرى تكان داد و گفت- “براى هميشه فرار مى‏كند سرورم. ديگه به اين خانه باز نمى‏گردد. مى‏رود شهر تا كار پيدا كند. شبها زير پل و پشت بام حمام و توى كاروانسراها مى‏خوابد. بارها بارها آدمهاى بى‏بند و بار او را بر باد مى‏دهند تا آنكه بزرگ مى‏شود و براى كشتن پدرش به روستاى خودشان باز مى‏گردد! نفس مجيد بند آمده بود و سرش را از خجالت به زير انداخته بود. باد نسبتاً گرمى مى‏وزيد و فرياد شادى ياور خان ديوانه وار به گوش مى‏رسيد. مجيد حس كرد دهان و گلويش خشك شده است.- “برگرديم!- “اطاعت سرورم. من كه گفتم ديدن اين جور صحنه‏ها براى شما خوب نيست!مجيد دلش آشوب مى‏شد. همانطور كه بى‏سر و صدا از خانه ياورخان بيرون مى‏آمدند، گفت:- “مى‏دانم! اما چه كنم كه بايد داستان بنويسم!بعد بلافاصله گفت:- “ياور خان در اصل چكاره بوده!؟- “مباشر يكى از ارباب‏هاى همين چند پاره آبادى بوده. بعد دزدى مى‏كنه. يعنى سالها از اموال خان كش مى‏رفته تا اينكه يك روز خان همه چيز را مى‏فهمه اما ياور پيشدستى مى‏كنه و او را مى‏كشه. - با تير مى‏زندش - بعد با همه نخاله‏هاى دور و برش شايع مى‏كنند كه خان به خاطر ترس از بى‏آبرويى خودكشى كرده. در حاليكه سر همين بى‏آبرويى با يكى از زنهاى خان هم پاى خود ياور وسط بود. مجيد حس كرد سرش گيج رفت. به نظرش دنياى بزرگترها عجيب و غريب، باور نكردنى و بعضى وقتها خيلى تيره و تار بود.- “چيزى گفتيد سرورم!؟- “نه نه غول عزيز! برويم كه حالم بدجورى دارد به هم مى‏خورد. غول سر فرود آورد.- “اطاعت سرورم!مجيد دست غول را گرفت و بى‏آنكه او ياد آورى كند، چشمهايش را بست.13 - “آمده‏ايم به روستاى “آغداش” سرورم!خاور زبان زد همه اهالى روستاست. نرسيده به تخته سنگ بزرگ كه به سر اژدها مى‏ماند، ايستادند. از وسط ديواره سنگى آب باريكه‏اى مى‏آمد و در حوضچه‏اى كوچك جمع مى‏شد. بعد سر مى‏رفت و از پاى ديواره توى شيارى به شكل جويبارى به سوى روستا مى‏رفت. اطراف جويبار بوته‏هاى زرشك سياه بيرون زده بود. شانه به سرى بالاتر نشسته بود و غول كاغذى و مجيد را نگاه مى‏كرد.- “از اين آب بخور سرورم. بسيار خنك و گواراست!مجيد جلو رفت و چند مشت از آب حوضچه خورد و چند مشت هم به صورتش زد. احساس كرد خستگى مثل هدهد پر زد و پرواز كرد.- “حالا مى‏رويم هفده سالگى خاور را تماشا كنيم!غول كاغذى گفت و راه افتاد. مجيد مى‏ديد كه پاييز و زمستان نيست اواسط بهار بود انگار. غول گفت:- “نريمان پدر خاور بزرگتر از بردارش سليمان است. سليمان پدر ياشاره. دو برادر يك سال پيش سر مرده ريگ اصلان پدر خدا بيامرزشان دعوا كردند. سليمان فكر مى‏كرد ارث بيشتر به او مى‏رسد نريمان همه جا از برادر كوچك خود بد مى‏گفت. مى‏گفت كه زده به سرش. بس كه تو بيابان زير آفتاب كار كرده.ياشار بايد مى‏رفت خدمت سربازى. درس خوانده بود و همه مى‏دانستند كه او “سپاه دانش” خواهد شد. عالم و آدم از عشق خاور و ياشار خبر داشتند اما يك روز رگ‏هاى گردن نريمان ورم كرد. سر سفره شام دست كوبيد به سفره و قسم خورد.- “به اين بركت سفره قسم اگه هفت تا توله سگ داشته باشم يكى را به پسر سليمان نميدهم... خيال كرده!خاور به آغل گريخت و “باغدا گؤل” مثل ابر بهار اشك ريخت.- “گناه داره مرد. به خدا گناه داره. ياشار مثل پسر خودمانه. درس خوانده، ميره سپاه دانش، بعدش معلم مى‏شه. چى از اين بهتر؟ همه تو اين آبادى دلشان مى‏خواد دخترشان را بدهند به ياشار. اين دو بچه از كوچكى با هم بزرگ شدند. مگه نه؟ حكايت ارث و ميراث دده خدا بيامرزت هم كه تمام شد و رفت...غول و مجيد رسيدند دم امامزاده يحيى.- “برويم تو دوست من! حياط اينجا خيلى با صفاس!همه حواس مجيد به ماجراى خاور و ياشار بود. كسى در حياط امامزاده نبود. صداى مويه پيرزنى از داخل مى‏آمد. مثل اينكه با امامزاده يحيى درد دل مى‏كرد. زير درخت بيد مجنون سنگ دراز مكعب شكل بود. هر دو نشستند روى آن. روى آب حوض وسط حياط برگهاى بيد ريخته بود.مجيد گفت: “خب! بعد چى شد؟!غول، پشت كاغذى‏اش را داد به تنه درخت و پاهايش را دراز كرد.- “بله. چشمهاى نريمان دو كاسه خون شد سرورم. نگاه غضبناكى به باغداگؤل انداخت و گفت كه مرتيكه همه جا آبروى مرا برده گفته كه دده ما چقدر ليره طلا داشته از جوانى. گفته كه همه آنها توى يك جعبه كوچك چوبى بوده و توى باغ پاى درخت انجير چال كرده بود. بعد هم همه طلاها را من برداشتم و به او چيزى نداده‏ام. باغداگؤل نزديك‏تر خزيد. غول جورى تعريف مى‏كرد كه انگار همه چيز همان لحظه دارد اتفاق مى‏افتد. مجيد همه چيز را روشن و آشكار مى‏ديد و حتى صداها را مى‏شنيد و بوها را حس مى‏كرد.- “همه مى‏دانند كه بى‏خود مى‏گويد. آخه آقاى خدا بيامرزت طلايش كجا بود؟!- “دِ همين! من هم دختر به پسر آدم جفنگ نميدم. تمام!باغداگؤل مى‏دانست اصرار بى‏فايده است. براى همين خاموش ماند و قلبش به خاطر خاور زبر و زرنگ و كارى‏اش به درد آمد. روزها گذشت دوست من. تا آنكه روزى رسيد كه ياشار بايد به خدمت مى‏رفت. آن روز يكى از روزهاى آخر ارديبهشت ماه بود و نم نم باران همه جا را مثل بهشت خوشبو كرده بود. صبح خيلى زود خاور به هواى آوردن آب رفت سرچشمه. هنوز تلمبه نداشتند توى حياط. مى‏خواست ياشار را ببيند. خاور خوش و برو رو دختر دلاور نريمان ماهها بود كه ياشار را نديده بود. دلش مى‏خواست به خاطر پسر عموى نجيب و درس خوانده‏اش بميرد. هوا نيمه ابرى بود و نسيم خنكى مى‏وزيد خاور جليقه زرى دوزى شده‏اش را پوشيده و گالش نو پايش بود. قلبش داشت از جا كنده مى‏شد. خدا خدا مى‏كرد كسى او را نبيند.- “بلند شو سرورم!مجيد هاج و واج غول را ديد كه برخاسته است.- “كجا؟غول گفت: “بايد عجله كنيم دوست من. بايد خودمان را برسانيم سر چشمه.- “براى چى؟- “براى تماشاى ماجرا از نزديك!مجيد خواست چيزى بگويد اما غول دست او را كشيد و مثل باد وزيد.چند لحظه بعد صبح يكى از روزهاى ارديبهشت ماه بود و آن دو كمى دورتر از چشمه پشت تكدرخت سنجد به تماشا ايستاده بودند. ياشار شلوار زيتونى و پيراهن سفيد با خط آبى روشن تنش بود.- “سلام دختر عمو!- “سلام ياشار!مدتى به سكوت گذشت. خاور بى صدا اشك مى‏ريخت. ياشار با بيتابى اين طرف و آن طرف مى‏رفت و مثل دانه اسفندى بود كه بر آتش افتاده باشد.- “همين اطراف خدمت مى‏كنم خاور. ميام ديدنت. غصه نخور. خدا بزرگه. حالا تا خدمتم تمام بشه، خان عموم از خر شيطان مياد پايين! خاور با چشمهاى اشك آلود غرق نگاه او بود. آن وقت روسرى سرخى را از كمرش باز كرد و داد به ياشار.- “منتظر مى‏مانم پسر عمو!ناگهان نعره‏اى مثل غرش ابر در آن حوالى پيچيد.- “تو غلط مى‏كنى منتظر مى‏مانى دختر بى‏حيا!ياشار غيب شد. نريمان زد توى گوش خاور. كوزه افتاد و شكست. آن وقت مجيد ديد كه مرد درشت اندام چه جورى دخترش را مثل گنجشكى گرفتار كرد و كشان كشان به خانه برد. يكى از گالش‏ها از پاى خاور در آمد. مجيد ياد هفت سالگى خاور و ياشار در دشت افتاد و همانجا كه رفته بودند ستاره عمر آباى را پيدا كنند. خواست برود و گالش را بردارد.- “نه دوست من!مجيد تعجب كرد ولى همان لحظه ياشار را ديد كه نفس نفس زنان پيدايش شد و لنگه گالش را برداشت و فرار كرد. مجيد سوزشى را وسط سينه‏اش حس كرد. رفت و دو زانو نشست لب چشمه. بعد پشت سر هم چند بار آب خنك و زلال را زد به صورتش.- “واقعاً كه!دلش مى‏خواست دور از همه چيز و همه كس باشد. احساس مى‏كرد دلش گرفته است. برخاست و رفت سمت درخت سنجد.- “چرا؟ آخه چرا!؟صدايش خسته بود و تو دماغى. غول پرسيد:- “چى چرا سرورم!؟مجيد سمت افق را نگاه كرد. آفتاب ابتداى صبح لبه ابرهاى بهارى را رنگ خون زده بود. ترجيح داد ساكت بماند. غول گذاشت تا مجيد غرق در فكر و خيال خود باشد. مجيد نمى‏دانست چقدر فكر كرد ولى با صداى غول به خود آمد.- “عجله كن سرورم!- “باز ديگه كجا!؟- “خانه نريمان. جان خاور در خطره دوست من!قلب مجيد از جا كنده شد. نفهميد از كجا و كى به خانه نريمان رسيدند. باغداگؤل روى در چوبى آغل پنجه مى‏كشيد و التماس مى‏كرد:- “هاى پسر اصلان! تو را روح آقات نزن. غلط كرده. من ديگه نميگذارم پاش به كوچه برسه. بيا مرا بزن!التماس‏هاى زن بى‏فايده بود. از داخل آغل تاريك صداى تسمه چرمى و ناله‏هاى خاور دل سنگ را آب مى‏كرد. مجيد با چشمهاى گشاد نگاه مى‏كرد.- “تو رو خدا كارى بكن!غول كاغذى سرش را به علامت تأسف تكان داد. مجيد داد زد! مگه تو غول نيستى؟ آخه يه كارى بكن!غول گفت: “سرورم! آنچه در گذشته اتفاق افتاده تمام شده. من كه نمى‏توانم تاريخ را عوض كنم. من تنها امكان ديدن و تماشاى دقيق را براى تو به وجود مى‏آورم اما هيچ دخالتى نمى‏توانم در مسير حوادث بكنم.باغداگؤل پاى در آغل زانو زده بود و با مشت روى در مى‏كوبيد.- “تو كه او را كشتى بى‏انصاف. آخه مگه چه كار كرده لامروّت!ناگهان در آغل باز شد. نريمان با صورتى سايه شده از خشم تسمه به دست بيرون آمد.- “خفه شو زن. تو پر و بالش دادى اين بى‏حيا را!- “اسم بد رو دخترت نذار مرد! مگه چيكار كرده. مگه دوست داشتن گناهه. خدا از تو نگذره نريمان!مرد آمد و با دست سنگين سيلى محكمى زد بيخ گوش باغداگؤل. باغداگؤل پخش زمين شد اما بلافاصله برخواست و كج بيل را كه به ديوار آغل تكيه داشت، برداشت و حمله كرد:- “بزن. بكش. خيال كردى خيلى مردى. يه دختر بيگناه را انداختى زير شلاق. تف!باغداگؤل روى زمين تف كرد. نريمان تسمه چرمى را انداخت روى كف خاكى حياط و با خشم از در حياط بيرون رفت. باغداگؤل كج بيل را انداخت و دويد به آغل.- “خاورم. دخترم، دختر نازم. چى به سرت آمده!؟مجيد وسط حياط خاكى ويران شد و صورتش را توى دستهايش پنهان كرد. او غير از ناله‏هاى خاور و گريه‏هاى باغداگؤل چيز ديگرى نمى‏شنيد.14 گاراژ توفيق را خراب كرده‏اند. آن روز يكى از روزهاى اواسط پاييز بود. به نظر مجيد ابرهاى خاكسترى عصر جمعه از كسالت بارترين ابرها بودند اما او هميشه احتمال مى‏داد اين ابرها به هم خواهد پيوست و باران خواهد باريد. براى همين خيلى گله‏مند نبود.آقاى مرادى رفته بود جلسه انجمن مسجد. قرار بود چند نفر از زنها بيايند خانه آنها. مجيد مادرش را مى‏ديد كه پيش بند بسته و مشغول چيدن ميوه‏ها توى ظرف بلورى است.- “بهتره بروم كمى قدم بزنم!شلوار طوسى پشمى و بادگير سرمه‏اى‏اش را پوشيد و زد بيرون. باد خنكى مى‏وزيد. زيپ بادگير را تا آخر كشيد بالا و دستهايش را كرد توى جيب. قدم زدن گاهى وقتها براى داستان نويس معجزه مى‏كند. اين جمله آقاى نجفى بود. راستى آقاى نجفى كجا بود؟ پس از مرگ زنش مجيد مى‏دانست كه او روزگار سختى را مى‏گذراند اما او كسى نبود كه سفره دلش را پيش هر كس باز كند. مجيد مى‏دانست كه او همه رنجهاى عالم را به خلوت خود مى‏برد و به قول خودش از آنها خشت مى‏زند تا كلبه‏هاى داستانى خوبى بسازد. داستانهايى كه با تمام وجود مى‏نوشت و اغلب در غوغاى پايتخت با سكوت از كنارش مى‏گذشتند با اين خيالات رسيد دم حمام خيّر. عده‏اى سر كوچه پشت حمام جمع شده بودند و ويرانه‏هاى گاراژ را تماشا مى‏كردند. آهن پاره و تيرهاى چوبى و در و پنجره كهنه و اين جور چيزها را پاى ديوار مقابل جمع كرده بودند. مجيد دلش گرفت. هدايت خاله خاور به نوه شهين تاج در آن گاراژ قول داده بود كه پيدايش خواهد كرد. در آن گاراژ ، هندوانه‏ها از دستهاى خسته هدايت سر خورده بود و افتاده بود. يكدفعه گوشه تابلوى سر در گاراژ در بين وسايل كهنه و فرسوده ديد. رفت و با كمى زور تابلو را كشيد بيرون.- “آهاى! تو دارى چيكار مى‏كنى؟!“ممد موتال” با لباس و سر و روى گرد گرفته داد زد. او كارش خريد و فروش وسايل و در و پنجره كهنه بود.- “آقا ممد! اين فروشى يه!؟ممد موتال آمد جلوتر. سر تا پاى مجيد را ورانداز كرد و پرسيد- “مى‏خواى چيكار!؟مجيد گفت: “رويش را رنگ مى‏كنم و نقاشى مى‏كشم!كسى ممد موتال را از داخل كوچه صدا زد.- “ببينم! تو پسر آقاى مرادى نيستى؟- “چرا!؟- “خب!مجيد دست در جيب شلوارش كرد و اسكناس 200 تومانى كار كرده‏اى را دراز كرد طرف او.- “يا على!ممد موتال اسكناس را گرفت و در حاليكه با كفش‏هاى پاشنه خوابيده نيمدار سكندرى مى‏خورد، رفت داخل كوچه. مجيد تابلو را برداشت زياد سنگين نبود اما تا برسد به خانه عرقش را در آورد. باران ريزى شروع به باريدن كرده بود. زنهاى توى اتاق جمع شده بودند. ربابه دلاك پيرزنى كه خميده راه مى‏رفت و چشمهايش خوب نمى‏ديد. زنى كه پس از دخترش سريه هميشه لباس سياه مى‏پوشيد اما به عادت سالهايى كه در حمام كار مى‏كرد، دستهايش را حنا مى‏گذاشت.رخشنده بند انداز كه هنوز خيال مردن نداشت. خانم جوادى آموزگار، همسايه جديد و روبرويى با دختر هفت ساله‏اش “سويل” به نظر مجيد او خيلى شبيه زن از دنيا رفته آقاى نجفى بود. مجيد شلنگ آب را گرفت روى تابلو. مرد جوان با همان پيراهن آستين كوتاه همچنان نشسته بود توى سوارى روباز و كمى رنگ پريده به نظر مى‏رسيد مجيد غرق تماشاى سوارى رنگ و رو رفته شد. ناگهان صداى زنى از بالاى پله‏ها گفت:- “اين كه تابلوى سر در گاراژ ماست!مجيد برگشت و زن چاق و تنومندى را ديد كه روسرى قهوه‏اى روشن سرش بود و مردمك چشمهايش به دو كشمكش سبز مى‏مانست. او كسى غير از شهين تاج نبود.- “سلام!- “سلام پسرم! اين تابلو...!مجيد با كمى دستپاچگى گفت: “خريدمش!شهين تاج حيرت زده نگاه مى‏كرد. انگار سر در نمى‏آورد. چرا بايد تابلوى به درد نخور سر در گاراژ خراب شده را اين نوجوان بخرد و با خود به خانه بياورد. پشت سر مادر مجيد زن جوان قد بلندى آمد بيرون.- “نگاه كن ستاره!بند دل مجيد پاره شد. باور نمى‏كرد ستاره كه حالا براى خودش زنى شده بود با آن چشم و ابروى مشكى و چهره مهتابى رنگ كنار مادرش به او و تابلوى سر در گاراژ خيره بشود.- “حالا چرا ايستادى زير باران!مجيد با كمى شرم از پله‏ها بالا رفت. بادگير خيس را در آورد و از ميخ پاشنه كش كنار جعبه كفش‏ها آويزان كرد. توى اتاق گرماى ملايمى به صورتش خورد.- “سلام!مجيد به زنها سلام داد و همانجا دم ورودى آشپزخانه نشست.مادرش گفت: “پسرم يه پا براى خودش ميرزا بنويسه. چند تا از داستانهايش توى مجله چاپ شده! مجيد تبسم گلايه‏آميزى رو به مادرش زد و سرش را پايين انداخت احساس كرد زن جوان با دقت او را نگاه مى‏كند. مجيد به بخارى كه از استكان چايى‏اش به هوا برمى‏خاست، نگاه مى‏كرد و احساس مى‏كرد وارد داستانى شده است كه هفته‏ها غرق تماشاى ماجراهاى آن بود. به غول كاغذى فكر كرد.- “كجايى آقا غوله ببينى اينجا چه معركه‏اى يه!مجيد از حرفها و صحبت‏هاى زنها فهميد كه گاراژ فروخته شده است. شهين تاج از پايتخت و نوه‏اش ستاره از تركيه براى امضاى چند سند و گرفتن پول‏شان رنج سفر را تحمل كرده‏اند. شوهر شهين تاج چند سال پيش سكته كرده بود و كاميون‏اش را فروخته بودند. شهين تاج گفت:- “كار باباى ستاره توى تركيه خيلى خوب گرفته!قلب مجيد تند مى‏زد. دل به دريا زد و گفت:“ببخشيد حاج خانوم! آقا جونم ميگه اگه خيابون كشى بشه، حمام را هم خراب مى‏كنند! شهين تاج همانطور كه سيب پوست مى‏كند تا به دختر چهار ساله‏اى كه بچه ستاره بود، بدهد گفت:- “البته خب!مجيد گفت: “آن وقت خاله خاور كجا بايد بره؟ شهين تاج رو كرد به آبايى و گفت: “آى روزگار! بايد سرى بهش بزنيم. ستاره گفت:- “همون زن مهربون كه گفتين ديوونه شده؟- “مامان جيش!دختر ستاره با آن دو بافه موهاى خرمايى‏اش لباس مادرش را گرفت. ستاره برخاست و بچه را بيرون برد. مجيد هم به هواى بردن تابلو به زير زمين از اتاق آمد بيرون. باران بند آمده بود و باد سردى مى‏وزيد. مجيد كمى منتظر ماند و وقتى زن جوان از دستشويى بيرون آمد، پرسيد:- “ببخشيد ستاره خانوم!- “بله - خواهش مى‏كنم.- “من دارم يك داستان مى‏نويسم. داستانم درباره خاله خاور و پسرش هدايته! حتماً مى‏دانيد كه سالها پيش پسر خاله خاور رفت سربازى و هرگز برنگشت. براى همين خاله خاور ديوانه شد و عقل‏اش را از دست داد. حالا مى‏خواستم خواهش كنم شما، اگه خاطره‏اى از خاله خاور و هدايت نوجوان داريد بى‏زحمت براى من تعريف كنيد! زن جوان رفت و دست دخترش را كه به سوارى رنگ و رو رفته كنار حوض نگاه مى‏كرد، گرفت:چشم! برگشتند به اتاق.- “مامان بزرگ! من چند كلمه با اين داستان نويس جوان صحبت مى‏كنم! رفتند به اتاق مجيد. بوى ادكلن زن همه اتاق را پر كرد. زن جوان با كنجكاوى ميز كار و كاغذهاى كاهى پراكنده و گلدان پشت پنجره و عكس سياه و سفيد همينگوى را كه روى ديوار بود، نگاه مى‏كرد.- “چرا داستان مى‏نويسى؟مجيد كمى غافلگير شد اما گفت: “فكر مى‏كنم دنياى بى‏داستان دنياى كسل كننده‏اى ايه!يادش نيامد اين جمله را از كى شنيده يا كجا خوانده است. زن جوان نشسته بود روى پتوى پلنگى و ناخن‏هاى كمى بلند صورتى رنگش را نگاه مى‏كرد. صداى گفتگوى زنها از در باز اتاق شنيده مى‏شد. ربابه دلّاك انگار داشت آهسته مويه مى‏كرد.ستاره گفت: “والله ما تابستونها مى‏آمديم تبريز. يعنى من مى‏آمدم پدر بزرگم يعنى شوهر همين شهين تاج خانوم راننده كاميون بود و بيشتر وقتها سفر بود. مادر من وقتى مرد من كوچك بودم. مثل اينكه هنوز به مدرسه نمى‏رفتم. دم ورودى گاراژ دو تا اتاق و يك آشپزخانه نقلى بود و مامان بزرگ آنجا زندگى مى‏كرد. گاراژ از پدر پدربزرگم به او رسيده بود. تابستانها اتاقكى كه همين خاور خانوم توى آن با پسرش زندگى مى‏كرد، واقعاً جهنم مى‏شد. زن نسبتاً جوان روستايى بود اما خيلى مهربان و زحمتكش بود. هميشه صداى چرخ خياطى‏اش به گوش مى‏رسيد. يادم هست يك روز مامان بزرگ به او گفت:- “تو با اين در آمدى كه دارى مى‏توانى بروى يك اتاق كه نه، يه خونه براى خودت اجاره كنى! ميدانى چه جوابى داد؟!مجيد سراپا گوش بود و قلبش تند مى‏زد. گفت كه اين در آمد مال من نيست كه. كمى از آن را مى‏فرستم ده. گاو گوسفندى كه نمانده بقيه را هم نگه مى‏دارم براى هدايت. وقتى اسم هدايت را مى‏برد چشمهاى خسته‏اش برق مى‏زد. زن بيچاره! مى‏گفت كه دامادش مى‏كنم. سرمايه مى‏دهم تا كار كند براى خودش. آدم درست و حسابى بشود. شوهرش مثل اينكه معتاد بود!- “بله!- “خلاصه تابستونها وقتى عصر مى‏شد با آفتابه آب مى‏پاشيديم روى سايه. با هم لى لى باز مى‏كرديم. احساس مى‏كردم هميشه به خاطر من مى‏بازد. خيلى مهربان بود. براى من آدامس و شكلات مى‏آورد. يه بار هم بادكنك آبى آورد. با آنكه سن و سالى نداشت اما تابستانها كار مى‏كرد. دست و پايش كشيده و رنگ پوستش قهوه‏اى بود بس كه زير آفتاب بود. هيچ وقت جوراب نمى‏پوشيد. وقتى مى‏خنديد دو چال كوچك مى‏افتاد روى گونه‏هايش. نگاهش خيلى تيز بود. به من مى‏گفت ستاره خانوم!زن جوان لبخند زد و رديف دندانهايش نمايان شد.- “يادش بخير! چه روزگارى داشتيم. وقتى ديدم گاراژ را خراب كردن دلم گرفت!مجيد انگار كه با خود حرف مى‏زند زير لبى گفت:- “درستش مى‏كنم من!زن جوان گفت: “بله؟!مجيد به خود آمد: “هيچ...، با شما نبودم. مى‏فرموديد!- “آخرين بار كه ديدمش ده دوازده ساله بود. من برگشتم تهران و با پدر و نامادرى‏ام رفتيم تركيه!- “مامان... مامان!بچه آمد توى اتاق و زن جوان بلند شد.- “اميدوارم حرفهايى كه زدم به دردت بخوره!گفت و لبخند زد و رفت. زنها برخاسته بودند و آماده رفتن بودند. دم دماى غروب بود. مجيد دلش مى‏خواست بداند هدايت وقتى رفته سربازى آيا به خاطر ستاره فرار كرده و رفته تركيه يا نه؟ خجالت كشيده بود اين سوال را بپرسد. تازه وقت نشده بود. فكر كرد هيچ وقت راز ناپديد شدن هدايت را نخواهد فهميد. مادربزرگش آبايى، پدرش آقاى مرادى، مادرش و همه آدمهايى كه مى‏شناخت، از رفتن هدايت به سربازى خبر داشتند اما چرا برنگشته و ماهها خاور به خاك سياه نشسته، آواره پادگانها و سرباز خانه‏ها شده كسى اطلاع درستى نداشت. هر چه بود همه‏اش حدس و گمان بود. برايش زمان و مكان‏ها اهميت نداشت. مهم نبود حادثه‏اى يك سال زودتر يا دو سال ديرتر اتفاق افتاده باشد چون مى‏دانست كه گزارش و تاريخ نمى‏نويسد بلكه مى‏خواهد داستان بنويسد. اما با همه پرس و جويى كه كرده بود، سرنوشت هدايت همچنان در پرده ابهام بود.- “خسته نباشى آقا مجيد!صداى مادرش كه دم در اتاق ايستاده بود، او را از فكر و خيال بيرون آورد.- “مهمانها رفتند!؟- “آره پسرم. رفتند!- “مامان!؟- “بله؟- “اين يارو، ربابه دلاك داشت گريه مى‏كرد!؟- “آره. ياد دختر جوانمرگ شده‏اش افتاده بود!- “سريه؟- “آره. همان كه روزگارى ميرى مى‏خواستش و واسه خاطر اون بود كه رفت سربازى و وقتى برگشت ديد كه سريه را شوهر دادن!- “خب؟!- “سريه را شوهر دادن و سر زايمان همان بچه اول از دست رفته. طفلك ربابه مى‏گفت كه همه‏اش نفرين ميرى بوده!- “بچه‏اش چى شده!؟مادر در حاليكه مى‏رفت، گفت: “تو داستان خاله خاور و هدايت را مى‏نويسى يا حكايت همه اهالى محل را!؟مجيد آهى كشيد و گفت: “همه چى يه جورهايى به هم ديگه ربط داره مادر!اين هم يكى از جملات قصار نجفى بود! نفهميد مادرش شنيد يا نه خيره شد به آغاز شبى كه آن سوى پنجره پررنگ‏تر مى‏شد و كنار حوض، سوارى روباز و راننده جوان كمرنگ را داشت مى‏بلعيد.ادامه دارد ......منبع: سوره مهر/س
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 437]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن