پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1850036640
راز گم شده خاور- 3
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
راز گم شده خاور- 3 نويسنده: عبدالمجید نجفی 12 آقاى مرادى پس از شام روزنامه را برداشت و تكيه به پشتى داد:- “احوال آقا مجيد!مجيد در حاليكه بلند شد تا به اتاق خودش برود، گفت: “ممنون آقا جون. آقاى مرادى سرى تكان داد و نگاهش را دوخت به صفحه اول روزنامه. مجيد كه رفت، آهسته پرسيد:- “خانوم! اين پسر با كسى حرفش شده؟مادر مجيد نشست به خوردن چايى و گفت: “نه. با كسى حرفش نشده. داره كلنجار ميره!- “كلنجار!؟- “آره. مدتى يه پيله كرده داستان خاله خاور و پسر گم شدهاش را بنويسه!- “خب! به سلامتى كه به درس و مشقاش مىرسه؟!- “مىرسه! هر جورى شده نميذاره از درس عقب بمونه. مجيد توى اتاق پشت ميز نشست و پوشه آبى را باز كرد. آقاى نجفى مدتها بود كه آفتابى نمىشد اما غول كاغذى او را به زمانهاى گذشته و ناشناختههاى دور و دراز برده بود. نمىدانست آخر و عاقبت كار چه خواهد شد. هنوز هم نمىدانست چه بر سر هدايت آمده. مرده است يا زنده. دلش مىخواست كمى هم از نوجوانى يداله بداند. به هر حال او كسى بود كه دهها نفر را كشته بود. خانواده عنايت و شايد خانوادههاى بسيارى را از هم پاشيده بود. داستان “دلى ميرى”(11) همان كسى كه پاى درخت كهنسال چنار مقابل دبستان حكمت شكلات و بيسكويت مىفروخت. همان كسى كه عاشق “سريه” دختر ربابه دلاك شده بود و به هواى او رفته بود خدمت سربازى اما هرگز به او نرسيده بود. براى همين تا آخر عمر به خاك سياه نشسته بود. علاوه بر اينها خاله خاور هم از پسر عمويش ياشار جدا مانده بود چه چيزى باعث شده بود زن عنايت شود؟ چه كسى مجبورش كرده بود؟ اگر هدايت به جاى آنكه پسر عنايت باشد پسر ياشار مىشد چه سرنوشتى پيدا مىكرد؟ يا سرنوشت هدايت اين بود كه پدرش عنايت باشد؟ - هدايت و همه هدايتها كه گناهى ندارن - مجيد زير لب با خود گفت و فكرش را ادامه داد. با خودش فكر كرد كه بعضى از آدمها در سختى بدنيا مىآيند. با سختىها مىجنگند. وقتى بر مشكلات پيروز شدند تبديل به آدم جديدى مىشوند. اما بعضىها از پس مشكلات بر نمىآيند يا شايد به قدر كافى تلاش نمىكنند. آن وقت از پا در مىآيند. بعضىها هم خودشان با دست خود مشكل درست مىكنند. مثلاً عنايت اگر مىخواست مىتوانست زندگى خوب و آبرومندى داشته باشد و با خاور و پسرش هدايت خوشبخت باشد.مجيد به اين چيزها فكر مىكرد. احساس مىكرد با آنكه غول كاغذى خيلى چيزها را براى او نشان داده اما هنوز گرههاى كورى بود كه بايد باز مىشد. براى چند لحظه دلش خواست تا آخر عمرش بنويسد. بغضى شيرين گلويش را فشار داد. دست برد و كليد برق را زد. اتاق تاريك شد و نور سرخ چراغ خواب علامت غول كاغذى شد. تصميم گرفت وقتى غول كاغذى آمد سرى به نوجوانى يداله خان بزند. كسى كه رفت و صاحب منصب قشون شد و زنهاى بسيارى را به خاك و خون كشيد تا آنكه در ميان كوههاى پوشيده از برف از پشت گلوله خورد و كشته شد...غول در گوشه حياط بزرگ پشت شاخههاى بلند ذرت به مجيد گفت:- “محض خاطر سرورم اينجا آمدم!او از اينكه اوايل يكى از روزهاى نه چندان گرم شهريور ماه به خانه پدرى يداله آمده بود، دلخور بود. مجيد گفت:- “دوست عزيز! نمىشود كه همهاش اوضاع و احوال آدمهاى خوب داستان را تماشا كنيم. بايد بدانم چه شده. چه به سر يداله آمده كه او آدمى شارلاتان و آخر سر گرگ درنده شده است. غول گفت:- “بسيار خوب سرورم. پس تماشا كنيد!پسرى ده دوازده ساله رفته بود بالاى درخت گردو و از ميان شاخههاى آن داخل اتاقى را مىپائيد. از داخل اتاق صداى خندههاى زن و مردى به گوش مىرسيد. غول گفت:- “اين پنجمين زنى است كه ياور خان آورده به خانهاش. از چهار زن قبلى، مادر يداله و زن ديگه رفتهاند زير خاك. جناب ياور خان آنقدر كتكشان زد و آزارشان داد كه دق كردند. دو نفر بعدى جانشان را برداشتند و فرار كردند.- “مارمولك. تخم جن. باز رفتى اون بالا. الان حسابتو مىرسم. دوازده سالگى يداله تا از درخت پايين بيايد، پدرش كمربند چرمى به دست از پشت يقهاش را گرفت و با اولين پس گردنى او را نقش زمين كرد. آن وقت كمربند چرمى بارها و بارها به هوا رفت. و بر سر و صورت و پشت و پاهاى پسرك فرود آمد. مجيد تاب تماشا نداشت. نالههاى بريده بريده يداله نوجوان ضعيف و ضعيفتر شد. صداى زنى از بالكن كوچك اتاق طبقه دوم به گوش رسيد.- “ولش كن ياور خان. بيا بالا - گناه داره!ياور خان قد بلندى داشت و سرش مثل سر مغولها زير نور آفتاب شهريور ماه برق مىزد. روى زمين تف كرد و رفت به سوى پلهها.- “اگه يه دفعه ديگه زاغ سياه ما را چوب بزنى خودم خفهات مىكنم!يداله همه جاى بدنش مىسوخت. مثل حيوانى زخم خورده خودش را روى زمين كشيد و رسيد به لب پلههاى كه به زير زمين مىرفت. مجيد سرك كشيد تا بهتر ببيند.- “چى به سرش مياد!؟غول دست برد و ذرتى از شاخه كند. ميره زير زمين. يك روز تمام گشنه و تشنه همانجا مىماند. بعد نامادرى يك كاسه آب و تكهاى نان بيات مىگذارد جلوش. فردا شايد هم پس فردا. يداله نان و آب را مىخورد و به هر جان كندنى خودش را از خانه بيرون مىاندازد. عجب ذرت قشنگى يه!مجيد با بيتابى گفت: “ذرت را ولش كن. يداله چى مىشه؟غول سرى تكان داد و گفت- “براى هميشه فرار مىكند سرورم. ديگه به اين خانه باز نمىگردد. مىرود شهر تا كار پيدا كند. شبها زير پل و پشت بام حمام و توى كاروانسراها مىخوابد. بارها بارها آدمهاى بىبند و بار او را بر باد مىدهند تا آنكه بزرگ مىشود و براى كشتن پدرش به روستاى خودشان باز مىگردد! نفس مجيد بند آمده بود و سرش را از خجالت به زير انداخته بود. باد نسبتاً گرمى مىوزيد و فرياد شادى ياور خان ديوانه وار به گوش مىرسيد. مجيد حس كرد دهان و گلويش خشك شده است.- “برگرديم!- “اطاعت سرورم. من كه گفتم ديدن اين جور صحنهها براى شما خوب نيست!مجيد دلش آشوب مىشد. همانطور كه بىسر و صدا از خانه ياورخان بيرون مىآمدند، گفت:- “مىدانم! اما چه كنم كه بايد داستان بنويسم!بعد بلافاصله گفت:- “ياور خان در اصل چكاره بوده!؟- “مباشر يكى از اربابهاى همين چند پاره آبادى بوده. بعد دزدى مىكنه. يعنى سالها از اموال خان كش مىرفته تا اينكه يك روز خان همه چيز را مىفهمه اما ياور پيشدستى مىكنه و او را مىكشه. - با تير مىزندش - بعد با همه نخالههاى دور و برش شايع مىكنند كه خان به خاطر ترس از بىآبرويى خودكشى كرده. در حاليكه سر همين بىآبرويى با يكى از زنهاى خان هم پاى خود ياور وسط بود. مجيد حس كرد سرش گيج رفت. به نظرش دنياى بزرگترها عجيب و غريب، باور نكردنى و بعضى وقتها خيلى تيره و تار بود.- “چيزى گفتيد سرورم!؟- “نه نه غول عزيز! برويم كه حالم بدجورى دارد به هم مىخورد. غول سر فرود آورد.- “اطاعت سرورم!مجيد دست غول را گرفت و بىآنكه او ياد آورى كند، چشمهايش را بست.13 - “آمدهايم به روستاى “آغداش” سرورم!خاور زبان زد همه اهالى روستاست. نرسيده به تخته سنگ بزرگ كه به سر اژدها مىماند، ايستادند. از وسط ديواره سنگى آب باريكهاى مىآمد و در حوضچهاى كوچك جمع مىشد. بعد سر مىرفت و از پاى ديواره توى شيارى به شكل جويبارى به سوى روستا مىرفت. اطراف جويبار بوتههاى زرشك سياه بيرون زده بود. شانه به سرى بالاتر نشسته بود و غول كاغذى و مجيد را نگاه مىكرد.- “از اين آب بخور سرورم. بسيار خنك و گواراست!مجيد جلو رفت و چند مشت از آب حوضچه خورد و چند مشت هم به صورتش زد. احساس كرد خستگى مثل هدهد پر زد و پرواز كرد.- “حالا مىرويم هفده سالگى خاور را تماشا كنيم!غول كاغذى گفت و راه افتاد. مجيد مىديد كه پاييز و زمستان نيست اواسط بهار بود انگار. غول گفت:- “نريمان پدر خاور بزرگتر از بردارش سليمان است. سليمان پدر ياشاره. دو برادر يك سال پيش سر مرده ريگ اصلان پدر خدا بيامرزشان دعوا كردند. سليمان فكر مىكرد ارث بيشتر به او مىرسد نريمان همه جا از برادر كوچك خود بد مىگفت. مىگفت كه زده به سرش. بس كه تو بيابان زير آفتاب كار كرده.ياشار بايد مىرفت خدمت سربازى. درس خوانده بود و همه مىدانستند كه او “سپاه دانش” خواهد شد. عالم و آدم از عشق خاور و ياشار خبر داشتند اما يك روز رگهاى گردن نريمان ورم كرد. سر سفره شام دست كوبيد به سفره و قسم خورد.- “به اين بركت سفره قسم اگه هفت تا توله سگ داشته باشم يكى را به پسر سليمان نميدهم... خيال كرده!خاور به آغل گريخت و “باغدا گؤل” مثل ابر بهار اشك ريخت.- “گناه داره مرد. به خدا گناه داره. ياشار مثل پسر خودمانه. درس خوانده، ميره سپاه دانش، بعدش معلم مىشه. چى از اين بهتر؟ همه تو اين آبادى دلشان مىخواد دخترشان را بدهند به ياشار. اين دو بچه از كوچكى با هم بزرگ شدند. مگه نه؟ حكايت ارث و ميراث دده خدا بيامرزت هم كه تمام شد و رفت...غول و مجيد رسيدند دم امامزاده يحيى.- “برويم تو دوست من! حياط اينجا خيلى با صفاس!همه حواس مجيد به ماجراى خاور و ياشار بود. كسى در حياط امامزاده نبود. صداى مويه پيرزنى از داخل مىآمد. مثل اينكه با امامزاده يحيى درد دل مىكرد. زير درخت بيد مجنون سنگ دراز مكعب شكل بود. هر دو نشستند روى آن. روى آب حوض وسط حياط برگهاى بيد ريخته بود.مجيد گفت: “خب! بعد چى شد؟!غول، پشت كاغذىاش را داد به تنه درخت و پاهايش را دراز كرد.- “بله. چشمهاى نريمان دو كاسه خون شد سرورم. نگاه غضبناكى به باغداگؤل انداخت و گفت كه مرتيكه همه جا آبروى مرا برده گفته كه دده ما چقدر ليره طلا داشته از جوانى. گفته كه همه آنها توى يك جعبه كوچك چوبى بوده و توى باغ پاى درخت انجير چال كرده بود. بعد هم همه طلاها را من برداشتم و به او چيزى ندادهام. باغداگؤل نزديكتر خزيد. غول جورى تعريف مىكرد كه انگار همه چيز همان لحظه دارد اتفاق مىافتد. مجيد همه چيز را روشن و آشكار مىديد و حتى صداها را مىشنيد و بوها را حس مىكرد.- “همه مىدانند كه بىخود مىگويد. آخه آقاى خدا بيامرزت طلايش كجا بود؟!- “دِ همين! من هم دختر به پسر آدم جفنگ نميدم. تمام!باغداگؤل مىدانست اصرار بىفايده است. براى همين خاموش ماند و قلبش به خاطر خاور زبر و زرنگ و كارىاش به درد آمد. روزها گذشت دوست من. تا آنكه روزى رسيد كه ياشار بايد به خدمت مىرفت. آن روز يكى از روزهاى آخر ارديبهشت ماه بود و نم نم باران همه جا را مثل بهشت خوشبو كرده بود. صبح خيلى زود خاور به هواى آوردن آب رفت سرچشمه. هنوز تلمبه نداشتند توى حياط. مىخواست ياشار را ببيند. خاور خوش و برو رو دختر دلاور نريمان ماهها بود كه ياشار را نديده بود. دلش مىخواست به خاطر پسر عموى نجيب و درس خواندهاش بميرد. هوا نيمه ابرى بود و نسيم خنكى مىوزيد خاور جليقه زرى دوزى شدهاش را پوشيده و گالش نو پايش بود. قلبش داشت از جا كنده مىشد. خدا خدا مىكرد كسى او را نبيند.- “بلند شو سرورم!مجيد هاج و واج غول را ديد كه برخاسته است.- “كجا؟غول گفت: “بايد عجله كنيم دوست من. بايد خودمان را برسانيم سر چشمه.- “براى چى؟- “براى تماشاى ماجرا از نزديك!مجيد خواست چيزى بگويد اما غول دست او را كشيد و مثل باد وزيد.چند لحظه بعد صبح يكى از روزهاى ارديبهشت ماه بود و آن دو كمى دورتر از چشمه پشت تكدرخت سنجد به تماشا ايستاده بودند. ياشار شلوار زيتونى و پيراهن سفيد با خط آبى روشن تنش بود.- “سلام دختر عمو!- “سلام ياشار!مدتى به سكوت گذشت. خاور بى صدا اشك مىريخت. ياشار با بيتابى اين طرف و آن طرف مىرفت و مثل دانه اسفندى بود كه بر آتش افتاده باشد.- “همين اطراف خدمت مىكنم خاور. ميام ديدنت. غصه نخور. خدا بزرگه. حالا تا خدمتم تمام بشه، خان عموم از خر شيطان مياد پايين! خاور با چشمهاى اشك آلود غرق نگاه او بود. آن وقت روسرى سرخى را از كمرش باز كرد و داد به ياشار.- “منتظر مىمانم پسر عمو!ناگهان نعرهاى مثل غرش ابر در آن حوالى پيچيد.- “تو غلط مىكنى منتظر مىمانى دختر بىحيا!ياشار غيب شد. نريمان زد توى گوش خاور. كوزه افتاد و شكست. آن وقت مجيد ديد كه مرد درشت اندام چه جورى دخترش را مثل گنجشكى گرفتار كرد و كشان كشان به خانه برد. يكى از گالشها از پاى خاور در آمد. مجيد ياد هفت سالگى خاور و ياشار در دشت افتاد و همانجا كه رفته بودند ستاره عمر آباى را پيدا كنند. خواست برود و گالش را بردارد.- “نه دوست من!مجيد تعجب كرد ولى همان لحظه ياشار را ديد كه نفس نفس زنان پيدايش شد و لنگه گالش را برداشت و فرار كرد. مجيد سوزشى را وسط سينهاش حس كرد. رفت و دو زانو نشست لب چشمه. بعد پشت سر هم چند بار آب خنك و زلال را زد به صورتش.- “واقعاً كه!دلش مىخواست دور از همه چيز و همه كس باشد. احساس مىكرد دلش گرفته است. برخاست و رفت سمت درخت سنجد.- “چرا؟ آخه چرا!؟صدايش خسته بود و تو دماغى. غول پرسيد:- “چى چرا سرورم!؟مجيد سمت افق را نگاه كرد. آفتاب ابتداى صبح لبه ابرهاى بهارى را رنگ خون زده بود. ترجيح داد ساكت بماند. غول گذاشت تا مجيد غرق در فكر و خيال خود باشد. مجيد نمىدانست چقدر فكر كرد ولى با صداى غول به خود آمد.- “عجله كن سرورم!- “باز ديگه كجا!؟- “خانه نريمان. جان خاور در خطره دوست من!قلب مجيد از جا كنده شد. نفهميد از كجا و كى به خانه نريمان رسيدند. باغداگؤل روى در چوبى آغل پنجه مىكشيد و التماس مىكرد:- “هاى پسر اصلان! تو را روح آقات نزن. غلط كرده. من ديگه نميگذارم پاش به كوچه برسه. بيا مرا بزن!التماسهاى زن بىفايده بود. از داخل آغل تاريك صداى تسمه چرمى و نالههاى خاور دل سنگ را آب مىكرد. مجيد با چشمهاى گشاد نگاه مىكرد.- “تو رو خدا كارى بكن!غول كاغذى سرش را به علامت تأسف تكان داد. مجيد داد زد! مگه تو غول نيستى؟ آخه يه كارى بكن!غول گفت: “سرورم! آنچه در گذشته اتفاق افتاده تمام شده. من كه نمىتوانم تاريخ را عوض كنم. من تنها امكان ديدن و تماشاى دقيق را براى تو به وجود مىآورم اما هيچ دخالتى نمىتوانم در مسير حوادث بكنم.باغداگؤل پاى در آغل زانو زده بود و با مشت روى در مىكوبيد.- “تو كه او را كشتى بىانصاف. آخه مگه چه كار كرده لامروّت!ناگهان در آغل باز شد. نريمان با صورتى سايه شده از خشم تسمه به دست بيرون آمد.- “خفه شو زن. تو پر و بالش دادى اين بىحيا را!- “اسم بد رو دخترت نذار مرد! مگه چيكار كرده. مگه دوست داشتن گناهه. خدا از تو نگذره نريمان!مرد آمد و با دست سنگين سيلى محكمى زد بيخ گوش باغداگؤل. باغداگؤل پخش زمين شد اما بلافاصله برخواست و كج بيل را كه به ديوار آغل تكيه داشت، برداشت و حمله كرد:- “بزن. بكش. خيال كردى خيلى مردى. يه دختر بيگناه را انداختى زير شلاق. تف!باغداگؤل روى زمين تف كرد. نريمان تسمه چرمى را انداخت روى كف خاكى حياط و با خشم از در حياط بيرون رفت. باغداگؤل كج بيل را انداخت و دويد به آغل.- “خاورم. دخترم، دختر نازم. چى به سرت آمده!؟مجيد وسط حياط خاكى ويران شد و صورتش را توى دستهايش پنهان كرد. او غير از نالههاى خاور و گريههاى باغداگؤل چيز ديگرى نمىشنيد.14 گاراژ توفيق را خراب كردهاند. آن روز يكى از روزهاى اواسط پاييز بود. به نظر مجيد ابرهاى خاكسترى عصر جمعه از كسالت بارترين ابرها بودند اما او هميشه احتمال مىداد اين ابرها به هم خواهد پيوست و باران خواهد باريد. براى همين خيلى گلهمند نبود.آقاى مرادى رفته بود جلسه انجمن مسجد. قرار بود چند نفر از زنها بيايند خانه آنها. مجيد مادرش را مىديد كه پيش بند بسته و مشغول چيدن ميوهها توى ظرف بلورى است.- “بهتره بروم كمى قدم بزنم!شلوار طوسى پشمى و بادگير سرمهاىاش را پوشيد و زد بيرون. باد خنكى مىوزيد. زيپ بادگير را تا آخر كشيد بالا و دستهايش را كرد توى جيب. قدم زدن گاهى وقتها براى داستان نويس معجزه مىكند. اين جمله آقاى نجفى بود. راستى آقاى نجفى كجا بود؟ پس از مرگ زنش مجيد مىدانست كه او روزگار سختى را مىگذراند اما او كسى نبود كه سفره دلش را پيش هر كس باز كند. مجيد مىدانست كه او همه رنجهاى عالم را به خلوت خود مىبرد و به قول خودش از آنها خشت مىزند تا كلبههاى داستانى خوبى بسازد. داستانهايى كه با تمام وجود مىنوشت و اغلب در غوغاى پايتخت با سكوت از كنارش مىگذشتند با اين خيالات رسيد دم حمام خيّر. عدهاى سر كوچه پشت حمام جمع شده بودند و ويرانههاى گاراژ را تماشا مىكردند. آهن پاره و تيرهاى چوبى و در و پنجره كهنه و اين جور چيزها را پاى ديوار مقابل جمع كرده بودند. مجيد دلش گرفت. هدايت خاله خاور به نوه شهين تاج در آن گاراژ قول داده بود كه پيدايش خواهد كرد. در آن گاراژ ، هندوانهها از دستهاى خسته هدايت سر خورده بود و افتاده بود. يكدفعه گوشه تابلوى سر در گاراژ در بين وسايل كهنه و فرسوده ديد. رفت و با كمى زور تابلو را كشيد بيرون.- “آهاى! تو دارى چيكار مىكنى؟!“ممد موتال” با لباس و سر و روى گرد گرفته داد زد. او كارش خريد و فروش وسايل و در و پنجره كهنه بود.- “آقا ممد! اين فروشى يه!؟ممد موتال آمد جلوتر. سر تا پاى مجيد را ورانداز كرد و پرسيد- “مىخواى چيكار!؟مجيد گفت: “رويش را رنگ مىكنم و نقاشى مىكشم!كسى ممد موتال را از داخل كوچه صدا زد.- “ببينم! تو پسر آقاى مرادى نيستى؟- “چرا!؟- “خب!مجيد دست در جيب شلوارش كرد و اسكناس 200 تومانى كار كردهاى را دراز كرد طرف او.- “يا على!ممد موتال اسكناس را گرفت و در حاليكه با كفشهاى پاشنه خوابيده نيمدار سكندرى مىخورد، رفت داخل كوچه. مجيد تابلو را برداشت زياد سنگين نبود اما تا برسد به خانه عرقش را در آورد. باران ريزى شروع به باريدن كرده بود. زنهاى توى اتاق جمع شده بودند. ربابه دلاك پيرزنى كه خميده راه مىرفت و چشمهايش خوب نمىديد. زنى كه پس از دخترش سريه هميشه لباس سياه مىپوشيد اما به عادت سالهايى كه در حمام كار مىكرد، دستهايش را حنا مىگذاشت.رخشنده بند انداز كه هنوز خيال مردن نداشت. خانم جوادى آموزگار، همسايه جديد و روبرويى با دختر هفت سالهاش “سويل” به نظر مجيد او خيلى شبيه زن از دنيا رفته آقاى نجفى بود. مجيد شلنگ آب را گرفت روى تابلو. مرد جوان با همان پيراهن آستين كوتاه همچنان نشسته بود توى سوارى روباز و كمى رنگ پريده به نظر مىرسيد مجيد غرق تماشاى سوارى رنگ و رو رفته شد. ناگهان صداى زنى از بالاى پلهها گفت:- “اين كه تابلوى سر در گاراژ ماست!مجيد برگشت و زن چاق و تنومندى را ديد كه روسرى قهوهاى روشن سرش بود و مردمك چشمهايش به دو كشمكش سبز مىمانست. او كسى غير از شهين تاج نبود.- “سلام!- “سلام پسرم! اين تابلو...!مجيد با كمى دستپاچگى گفت: “خريدمش!شهين تاج حيرت زده نگاه مىكرد. انگار سر در نمىآورد. چرا بايد تابلوى به درد نخور سر در گاراژ خراب شده را اين نوجوان بخرد و با خود به خانه بياورد. پشت سر مادر مجيد زن جوان قد بلندى آمد بيرون.- “نگاه كن ستاره!بند دل مجيد پاره شد. باور نمىكرد ستاره كه حالا براى خودش زنى شده بود با آن چشم و ابروى مشكى و چهره مهتابى رنگ كنار مادرش به او و تابلوى سر در گاراژ خيره بشود.- “حالا چرا ايستادى زير باران!مجيد با كمى شرم از پلهها بالا رفت. بادگير خيس را در آورد و از ميخ پاشنه كش كنار جعبه كفشها آويزان كرد. توى اتاق گرماى ملايمى به صورتش خورد.- “سلام!مجيد به زنها سلام داد و همانجا دم ورودى آشپزخانه نشست.مادرش گفت: “پسرم يه پا براى خودش ميرزا بنويسه. چند تا از داستانهايش توى مجله چاپ شده! مجيد تبسم گلايهآميزى رو به مادرش زد و سرش را پايين انداخت احساس كرد زن جوان با دقت او را نگاه مىكند. مجيد به بخارى كه از استكان چايىاش به هوا برمىخاست، نگاه مىكرد و احساس مىكرد وارد داستانى شده است كه هفتهها غرق تماشاى ماجراهاى آن بود. به غول كاغذى فكر كرد.- “كجايى آقا غوله ببينى اينجا چه معركهاى يه!مجيد از حرفها و صحبتهاى زنها فهميد كه گاراژ فروخته شده است. شهين تاج از پايتخت و نوهاش ستاره از تركيه براى امضاى چند سند و گرفتن پولشان رنج سفر را تحمل كردهاند. شوهر شهين تاج چند سال پيش سكته كرده بود و كاميوناش را فروخته بودند. شهين تاج گفت:- “كار باباى ستاره توى تركيه خيلى خوب گرفته!قلب مجيد تند مىزد. دل به دريا زد و گفت:“ببخشيد حاج خانوم! آقا جونم ميگه اگه خيابون كشى بشه، حمام را هم خراب مىكنند! شهين تاج همانطور كه سيب پوست مىكند تا به دختر چهار سالهاى كه بچه ستاره بود، بدهد گفت:- “البته خب!مجيد گفت: “آن وقت خاله خاور كجا بايد بره؟ شهين تاج رو كرد به آبايى و گفت: “آى روزگار! بايد سرى بهش بزنيم. ستاره گفت:- “همون زن مهربون كه گفتين ديوونه شده؟- “مامان جيش!دختر ستاره با آن دو بافه موهاى خرمايىاش لباس مادرش را گرفت. ستاره برخاست و بچه را بيرون برد. مجيد هم به هواى بردن تابلو به زير زمين از اتاق آمد بيرون. باران بند آمده بود و باد سردى مىوزيد. مجيد كمى منتظر ماند و وقتى زن جوان از دستشويى بيرون آمد، پرسيد:- “ببخشيد ستاره خانوم!- “بله - خواهش مىكنم.- “من دارم يك داستان مىنويسم. داستانم درباره خاله خاور و پسرش هدايته! حتماً مىدانيد كه سالها پيش پسر خاله خاور رفت سربازى و هرگز برنگشت. براى همين خاله خاور ديوانه شد و عقلاش را از دست داد. حالا مىخواستم خواهش كنم شما، اگه خاطرهاى از خاله خاور و هدايت نوجوان داريد بىزحمت براى من تعريف كنيد! زن جوان رفت و دست دخترش را كه به سوارى رنگ و رو رفته كنار حوض نگاه مىكرد، گرفت:چشم! برگشتند به اتاق.- “مامان بزرگ! من چند كلمه با اين داستان نويس جوان صحبت مىكنم! رفتند به اتاق مجيد. بوى ادكلن زن همه اتاق را پر كرد. زن جوان با كنجكاوى ميز كار و كاغذهاى كاهى پراكنده و گلدان پشت پنجره و عكس سياه و سفيد همينگوى را كه روى ديوار بود، نگاه مىكرد.- “چرا داستان مىنويسى؟مجيد كمى غافلگير شد اما گفت: “فكر مىكنم دنياى بىداستان دنياى كسل كنندهاى ايه!يادش نيامد اين جمله را از كى شنيده يا كجا خوانده است. زن جوان نشسته بود روى پتوى پلنگى و ناخنهاى كمى بلند صورتى رنگش را نگاه مىكرد. صداى گفتگوى زنها از در باز اتاق شنيده مىشد. ربابه دلّاك انگار داشت آهسته مويه مىكرد.ستاره گفت: “والله ما تابستونها مىآمديم تبريز. يعنى من مىآمدم پدر بزرگم يعنى شوهر همين شهين تاج خانوم راننده كاميون بود و بيشتر وقتها سفر بود. مادر من وقتى مرد من كوچك بودم. مثل اينكه هنوز به مدرسه نمىرفتم. دم ورودى گاراژ دو تا اتاق و يك آشپزخانه نقلى بود و مامان بزرگ آنجا زندگى مىكرد. گاراژ از پدر پدربزرگم به او رسيده بود. تابستانها اتاقكى كه همين خاور خانوم توى آن با پسرش زندگى مىكرد، واقعاً جهنم مىشد. زن نسبتاً جوان روستايى بود اما خيلى مهربان و زحمتكش بود. هميشه صداى چرخ خياطىاش به گوش مىرسيد. يادم هست يك روز مامان بزرگ به او گفت:- “تو با اين در آمدى كه دارى مىتوانى بروى يك اتاق كه نه، يه خونه براى خودت اجاره كنى! ميدانى چه جوابى داد؟!مجيد سراپا گوش بود و قلبش تند مىزد. گفت كه اين در آمد مال من نيست كه. كمى از آن را مىفرستم ده. گاو گوسفندى كه نمانده بقيه را هم نگه مىدارم براى هدايت. وقتى اسم هدايت را مىبرد چشمهاى خستهاش برق مىزد. زن بيچاره! مىگفت كه دامادش مىكنم. سرمايه مىدهم تا كار كند براى خودش. آدم درست و حسابى بشود. شوهرش مثل اينكه معتاد بود!- “بله!- “خلاصه تابستونها وقتى عصر مىشد با آفتابه آب مىپاشيديم روى سايه. با هم لى لى باز مىكرديم. احساس مىكردم هميشه به خاطر من مىبازد. خيلى مهربان بود. براى من آدامس و شكلات مىآورد. يه بار هم بادكنك آبى آورد. با آنكه سن و سالى نداشت اما تابستانها كار مىكرد. دست و پايش كشيده و رنگ پوستش قهوهاى بود بس كه زير آفتاب بود. هيچ وقت جوراب نمىپوشيد. وقتى مىخنديد دو چال كوچك مىافتاد روى گونههايش. نگاهش خيلى تيز بود. به من مىگفت ستاره خانوم!زن جوان لبخند زد و رديف دندانهايش نمايان شد.- “يادش بخير! چه روزگارى داشتيم. وقتى ديدم گاراژ را خراب كردن دلم گرفت!مجيد انگار كه با خود حرف مىزند زير لبى گفت:- “درستش مىكنم من!زن جوان گفت: “بله؟!مجيد به خود آمد: “هيچ...، با شما نبودم. مىفرموديد!- “آخرين بار كه ديدمش ده دوازده ساله بود. من برگشتم تهران و با پدر و نامادرىام رفتيم تركيه!- “مامان... مامان!بچه آمد توى اتاق و زن جوان بلند شد.- “اميدوارم حرفهايى كه زدم به دردت بخوره!گفت و لبخند زد و رفت. زنها برخاسته بودند و آماده رفتن بودند. دم دماى غروب بود. مجيد دلش مىخواست بداند هدايت وقتى رفته سربازى آيا به خاطر ستاره فرار كرده و رفته تركيه يا نه؟ خجالت كشيده بود اين سوال را بپرسد. تازه وقت نشده بود. فكر كرد هيچ وقت راز ناپديد شدن هدايت را نخواهد فهميد. مادربزرگش آبايى، پدرش آقاى مرادى، مادرش و همه آدمهايى كه مىشناخت، از رفتن هدايت به سربازى خبر داشتند اما چرا برنگشته و ماهها خاور به خاك سياه نشسته، آواره پادگانها و سرباز خانهها شده كسى اطلاع درستى نداشت. هر چه بود همهاش حدس و گمان بود. برايش زمان و مكانها اهميت نداشت. مهم نبود حادثهاى يك سال زودتر يا دو سال ديرتر اتفاق افتاده باشد چون مىدانست كه گزارش و تاريخ نمىنويسد بلكه مىخواهد داستان بنويسد. اما با همه پرس و جويى كه كرده بود، سرنوشت هدايت همچنان در پرده ابهام بود.- “خسته نباشى آقا مجيد!صداى مادرش كه دم در اتاق ايستاده بود، او را از فكر و خيال بيرون آورد.- “مهمانها رفتند!؟- “آره پسرم. رفتند!- “مامان!؟- “بله؟- “اين يارو، ربابه دلاك داشت گريه مىكرد!؟- “آره. ياد دختر جوانمرگ شدهاش افتاده بود!- “سريه؟- “آره. همان كه روزگارى ميرى مىخواستش و واسه خاطر اون بود كه رفت سربازى و وقتى برگشت ديد كه سريه را شوهر دادن!- “خب؟!- “سريه را شوهر دادن و سر زايمان همان بچه اول از دست رفته. طفلك ربابه مىگفت كه همهاش نفرين ميرى بوده!- “بچهاش چى شده!؟مادر در حاليكه مىرفت، گفت: “تو داستان خاله خاور و هدايت را مىنويسى يا حكايت همه اهالى محل را!؟مجيد آهى كشيد و گفت: “همه چى يه جورهايى به هم ديگه ربط داره مادر!اين هم يكى از جملات قصار نجفى بود! نفهميد مادرش شنيد يا نه خيره شد به آغاز شبى كه آن سوى پنجره پررنگتر مىشد و كنار حوض، سوارى روباز و راننده جوان كمرنگ را داشت مىبلعيد.ادامه دارد ......منبع: سوره مهر/س
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
راز گم شده خاور- 3 نويسنده: عبدالمجید نجفی 12 آقاى مرادى پس از شام روزنامه را برداشت و تكيه به پشتى داد:- “احوال آقا مجيد!مجيد در حاليكه بلند شد تا به اتاق خودش برود، ...
راز گم شده خاور- 1 نويسنده: عبدالمجید نجفی 1نسيم عصر پرده تورى را پيچ و تاب .... غول كاغذى بىصبرانه در انتظار او بود.3 از روى پيراهن آستين كوتاه نخى بادگير ...
راز گم شده خاور- 4 نويسنده: عبدالمجید نجفی 15 هر دو رسيدند بالاى پل. مجيد حس .... هنوز يك ساعت مانده تا پاس بخش بياد و نگهبان پاس 3 را با خودش بياورد. اگر پايم به ...
ارتباط لباس با فرهنگ و اسلام راز گم شده خاور- 4 راز گم شده خاور- 3 راز گم شده خاور- 2 راز گم شده خاور- 1 فصل آخر جهاد امام حسين و يارانش در شهر ... حکومت دینی وضعیت ...
راز گم شده خاور- 4. ... هنوز يك ساعت مانده تا پاس بخش بياد و نگهبان پاس 3 را با خودش بياورد. ... وقتى از محوطه گروهان از كنار رديف درختان دو ساله تبريزى رد مىشدند، ...
راز گم شده خاور- 3 غول در گوشه حياط بزرگ پشت شاخههاى بلند ذرت به مجيد گفت:- “محض خاطر سرورم ..... باور نمىكرد ستاره كه حالا براى خودش زنى شده بود با آن چشم و ...
راز 6 ساله قتل خواهر در سينه برادر پس از پايان تحقيقات و بازسازي صحنه جرم، با ... راز گم شده خاور- 1 نويسنده: عبدالمجید نجفی 1نسيم عصر پرده تورى را پيچ و تاب . ... كلانتر (3): محسن شاهمحمدی بار دیگر با کارگردانی سری جدید مجموعه تلویزیونی ...
حادثه به عمل آوردند، مشخص شد كه علت مرگ اين 3 دانشجوي شهرستاني نشت گاز از شومينه بوده ... راز گم شده خاور- 4 نويسنده: عبدالمجید نجفی 15 هر دو رسيدند بالاى پل.
کتاب های «راز گمشده خاور» و «بالاتر از خانه عقاب» از جمله آثار عبدالمجید نجفی است که ... نخستين آفريده از منظرى اسلامى و مسيحى (3) گرچه ما نسبت به «روش نقد ...
23 نوامبر 2008 – ... نجفي كه از 66 داستان كوتاه تشكيل شده است در ماه جاري به بازار عرضه ميشود. ... سال 82 برگزيده شده است راز گمشده خاور برگزيده بيست و سومين دوره كتاب سال جمهوري ... هياتمديره سازمان بورس صادر كرد؛ 3 مجوز براي كارگزاران بورس .
-