تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 16 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):ايمان مؤمن كامل نمى شود، مگر آن كه 103 صفت در او باشد:... باطل را از دوستش نمى پذيرد...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1814270135




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

روزهای تلخ آوارگی


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: روزهای تلخ آوارگی1- آغاز جنگ
هواپیما
کسی نمی‏دانست پرواز هواپیما و صدای ضد هوایی به خاطر چیست. نیروها و تجهیزات، شبانه به آبادان آمدند تا مردم دچار وحشت نشوند پچ پچ کردن درباره جنگ ایران و عراق در میان مردم رونق گرفته بود ماه رمضان بود و برای بیدار شدن سحر نیازی به زنگ ساعت نبود. هواپیماهای عراقی کارشان را خوب انجام می‏‏دادند و همه را بیدار می‏کردند! اوایل انقلاب من مسئول کمک‏های مردمی محله‏مان بودم. روزی کمک‏ها را به منزل شخص نابینایی بردم که چندین هواپیما در ارتفاع کم شروع به پرواز و صدای رعب آوری تولید کردند. به یاد فرزندانم افتادم و گریان و هراسان به سمت خانه دویدم. بین راه آشنایی را دیدم، به من گفت: نترس! اینها ایرانی‏اند ولی من گوش نکردم و به سمت خانه دویدم و دعا می‏کردم حال بچه‏ها خوب باشد به خانه که رسیدم بچه‏ها را دیدم که همگی از ترس کنار دیوار دراز کشیده بودند. کمی بعد صدای انفجار‏هایی شنیده شد عراقی‏ها شرکت نفت و آموزش‏ و پرورش را زده بودند در آن زمان حدود هفتاد نفر از مردم، مسولان و معلمین کشته شدند.رضا، با چراغ قوه به دنبال بقیه می‏گشت و نام همه را صدا می‏زد، ولی هر چه نام فاطمه، خواهرش را صدا زد، پاسخی نشنید .2- تخلیه زنان و کودکانچند روزی از آغاز جنگ نگذشته بود که بیشتر مردم، به مناطق دیگر رفتند هر کس ماشینی جور می‏کرد و خانواده‏اش را می‏برد شهر پر از همهمه و سر و صدا بود. اقوام من هم وانت برادر شوهرم را آماده سفر کردند و نزدیک به سی‏زن و بچه را سوار کردند من هم دخترم را به آنها سپردم، اما خودم به همراه شوهر و پسرهایم در آبادان ماندم. آنها بعداز ظهر حرکت کرده بودند، ولی هشت ساعت توی صف بنزین معطل شدند به بهبهان که رسیدند سربازها به ایشان گفته بودند امام خمینی دستور داده‏‏اند جنگ زده‏ها را به خانه‏هایتان راه دهید و از آنان پذیرایی کنید آنها را به سوی خانه‏ای راهنمایی کرده بودند. همگی خسته و گرسنه بودند و اکثر بچه‏ها نیز مریض شده بودند ساعت سه نیمه شب وارد خانه زن و شوهر جوانی  شدند و این زوج غریبه در کمال احترام از آنان پذیرایی کردند و به آنها غذای گرم و جای خواب داده بودند. صبح از آنجا به سمت شیراز رفتند و در هتلی که به دستور امام به صورت رایگان در اختیارشان بود ساکن شدند و از آنجا هم به اصفهان رفتند.3- ترک خانه
ابادان
من توی آبادان مانده بودم، ولی به شدت نگران پسرها بودم. چون وقتی جایی در نزدیکی بمباران می‏شد، آنها کنجکاو می‏شدند بروند ببینند و عراق هم که می‏دانست مردم برای  کمک به زخمی‏ها می‏روند، دوباره همان محل‏ها را می‏زد و مردم را می‏کشت! من هم مدام دنبال بچه‏ها می‏دویدم تا از رفتن‏شان جلوگیری کنم. خیلی از جوان‏های همسایه در این بمباران‏ها شهید شدند و کودکان زیادی یتیم. بسیاری از همسایه‏ها رفته بودند و کسی نبود گاوهایشان را به‏دوشد حیوانات بیچاره از شدت درد، سر وصدای زیادی راه می‏انداختند که در کوچه می‏پیچد بالاخره یک نفر این حیوانات را به صحرا برد تا به صحرانشینان بدهد. اوضاع شهر هر روز بدتر می‏شد یک ماه آنجا دوام آوردم و بالاخره به اصرار همسر و دختردایی‏ام تصمیم گرفتم به اصفهان بروم، اما مگر ترک خانه‏ای که با هزار سختی و پس از سال‏های بی‏خانمانی به دستش آورده‏ بودیم، آسان بود؟ من هیچ چیز، حتی شناسنامه‏هایمان را با خودم نیاوردم به خیال اینکه این جنگ زود تمام می‏شود و دوباره به خانه برمی‏گردیم. بالاخره راه افتادیم و با بدبختی خودمان را به اصفهان رساندیم.4- مشکلات کوچ اجباریپدربزرگ من در اصفهان صاحب باغ و زمین زراعی بود. به همین دلیل تصمیم گرفتیم این شهر را برای کوچ اجباری‏مان انتخاب کنیم. بعضی دیگر از فامیل‏ها هم به شیراز یا تهران رفتند. در اصفهان مشکلات بهداشتی- درمانی و غذایی زیادی داشتیم. مکان مناسبی برای زندگی نداشتیم و بچه‏هایمان به مدرسه نمی‏رفتند؛ تا اینکه بعد از مدتی از طرف دولت در فولادشهر اصفهان به چندین خانوار به صورت اشتراکی واحدهای آپارتمانی واگذار شد. این واحدها، ساختمان‏های نیمه‏کاره بدون در و پنجره و حتی لوله‏کشی آب و گاز بودند ما چند خانوار تا شش ماه با همین وضع زندگی کردیم و کم‏کم به وضع واحدها رسیدگی شد به هر خانواده جنگ زده یک دفترچه مخصوص داده شد که در آن تعداد اعضای خانواده مشخص بود و با استفاده از آن وسایلی مثل پتو، لباس، حبوبات، چای، برنج، لوازم التحریر و ... داده می‏شد و ماهیانه نیز مبلغی پول پرداخت می‏گردید. درمانگاهی برای درمان رایگان بیماران جنگ زده اختصاص داده شده بود و یک سال بعد هم توانستیم بچه‏ها‏مان را در مدرسه ثبت نام کنیم. یک روز گفت که تعدادی عراقی زخمی را به بیمارستان آورده‏اند و او و همکارانش آنها را مداوا کرده‏اند و عراقی‏ها از این کار بسیار تعجب کرده‏اند!آبادان که بودیم همسرم مغازه خواربار فروشی داشت و دستمان به دهانمان می‏رسید، اما در فولادشهر سرمایه‏ای نداشتیم تا کاری شروع کنیم و همسرم هم نه حرفه‏ای بلد بود و نه سن و سالش اجازه می‏داد تا هر کاری بکند به ناچار با همان پول ناچیزی که دولت به ما می‏داد مواد غذایی تهیه می‏کرد و در شهر می‏فروخت. نه تنها ما که همه جنگ زده‏ها در آن روزها زندگی سختی داشتند.5- شهادت فاطمه
ابادان
همه بچه‏های یکی از اقوام ما، به خاطر امنیت بیشتری که یکی از خانه‏ها داشت توی آن جمع شده بودند که مورد اصابت گلوله‏ قرار گرفت و ویران شد پسر بزرگ خانواده، رضا، با چراغ قوه به دنبال بقیه می‏گشت و نام همه را صدا می‏زد، ولی هر چه نام فاطمه، خواهرش را صدا زد، پاسخی نشنید نگران شد و به دنبال او در همه جای خانه ویران گشت. بالاخره او را زیر آوار حیاط پیدا کرد خواست او را به بیمارستان برساند، اما دیر شده بود فاطمه شهید شده بود. سردخانه هم برای جنازه‏ها جا نداشت. او را جای دیگری گذاشتند تا فردا به خاک بسپارند.رضا تنها به خانه برمی‏گردد و جرئت نمی‏کند به مادرش ماجرا را بگوید و می‏گوید فاطمه در بیمارستان بستری شده و حالش خوب است. فردا به همراه یک نفر دیگر  فاطمه را به قبرستان می‏برد تا دفن کند که ناگهان حملات عراقی‏ها شدت می‏گیرد و آنها برای در امان ماندن به داخل قبر می‏روند. بعد از آرام شدن، خواهرش را به خاک می‏سپارد و آنگاه به خانواده اطلاع می‏دهد. بعد از شهادت فاطمه، خانواده‏اش راضی می‏شوند که شهر را ترک کنند.می‏گوید: همان موقع نذر حضرت عباس کردم که اگر این خانواده شهید داده را سالم برسانم، یک گوسفند قربانی کنم و خدا را شکر با وجود حملات و خرابی جاده، سالم رسیدیم. مدام در کنار ماشین‏شان گلوله می‏خورد و راننده شروع می‏کند به «یا ابوالفضل» گفتن و بعداً خودش می‏گوید: همان موقع نذر حضرت عباس کردم که اگر این خانواده شهید داده را سالم برسانم، یک گوسفند قربانی کنم و خدا را شکر با وجود حملات و خرابی جاده، سالم رسیدیم.6- گروه امداد امامدختر دایی‏ام قبل از جنگ آموزش نظامی دیده بود و هنگام جنگ به گروه امداد امام پیوست که ماموریت رساندن آذوقه به سربازان را داشتند همچنین زخمی‏ها را به بیمارستان و جنازه‏ها را به سردخانه می‏بردند. او بسیار شجاع و نترس بود. خودش می‏گوید آن زمان خدا این قدرت را به من داده بود که با دیدن آن همه بدن قطعه قطعه و صحنه‏های دلخراش که مرا به یاد عاشورا و دل پر درد زینب (س) می‏انداخت باز هم تحمل کردم.هر وقت به خانه می‏آمد، لباس‏هایش پاره و پر از خون بود. من برایش آب تهیه می‏کردم تا خودش را بشوید و لباس‏هایش را وصله می‏کردم تا دوباره بتواند بپوشد یک  روز مشغول دوخت لباس‏هایش بودم که حملات هوایی  شروع شد او مرتب مرا صدا می‏کرد که پناه بگیرم. ولی من به کارم ادامه دادم و گفتم هر چه خدا بخواهد همان  می‏شود .یک روز گفت که تعدادی عراقی زخمی را به بیمارستان آورده‏اند و او و همکارانش آنها را مداوا کرده‏اند و عراقی‏ها از این کار بسیار تعجب کرده‏اند! منبع :ماهنامه امتداد به نقل از  راضیه جعفری تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 662]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن