واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ایثار الکی
هر شب که می خواستم بخوابم پتو هایم را جلوی ورودی چادر می انداختم ، قصدم این بود که به محض شلیک تیر و رزم شبانه سریع و زود تر از بقیه بپرم بیرون و آماده شوم . خلیلی مثل بعضی ها فکر می کرد من از روی اخلاص و ایثار می روم جلوی ورودی چادر که سرد هم بود و باد می آمد ، می خوابم تا بقیه راحت باشن . چند بار پتو هایش را جای من انداخت که به جای من ایثار کند ولی من قبول نکردم . آن شب وقتی به چادر آمدم دیدم خلیلی پتو هایش را انداخته جلوی در و خوابیده است . دلم نیامد بیدارش کنم گذاشتم آن شب را آنجا بخوابد من هم سر جای او دراز کشیدم ، هنوز چشمانم گرم نشده بود که از دور صدای تیر اندازی آمد که حکایت رزم شبانه ی یکی از گردان ها مالک، را در اردوگاه کرخه داشت . ناگهان با فریاد خلیلی همه از جا پریدند رفتم طرفش ، اول فکر کردم عقرب او را زده است فانوس را که روشن کردیم دیدیم یکی از تیرهایی که بچه های گردان مالک برای رزم شبانه شلیک کرده اند به کوه خورده ، کمانه کرده به طرف چادر از سقف داخل شده و به پای خلیلی که جای من خوابیده بود ، خورده . با اینکه از درد کشیدنش ناراحت بودم ولی خنده ام گرفت . تیری که باید به من می خورد به او خورد و حالا او جدی جدی ایثار کرده بود و شده بود سپر بلای من ! راوی : مسعود ده نمکی امان از دست عمو حسین خیلی با صفا بود. آن طور كه خودش میگفت بچه چهارراه مولوی تهراناست. باور نمیكردم، مگر اینكه توی عملیات روحیاتش را دیدم. خدا وكیلیكَكش نمیگزید. با همان اخلاق «داش مشدی» و لوطی منشش. چطوری؟ بفرمائید:اوج عملیات والفجر هشت بود. در منطقه كارخانه نمك، جاده فاو ـ امالقصر مستقر بودیم و چشم انتظار دویست ـ سیصد تانكی كه مثل لاك پشتدر جاده رو به رو میخزیدند و جلو میآمدند. خمپاره و كاتیوشا هم كه تادلتان بخواهد میبارید. خستگی امانمان را بریده بود. خستگی، تشنگی وگرسنگی.دیدن قیافه عمو حسین همه را به خنده واداشت. پدر آمرزیده یك سینیبزرگ دستش بود كه داخل آن چند بشقاب فلزی قرار داشت. مثل كسانی كهجهیزیه میبرند؛ جلو كه آمد، دیدیم داخل بشقابها یك پرس «اُملت» خوشمزه و مَلَس وجود دارد. به هر دو نفر كه میرسید، یك بشقاب همراه یك تكهنان عراقی میداد.
حتی «صفرخانی» فرمانده گردان، مات مانده بود كه این غذا از كجا آمدهاست. همه به طرف سنگر عمو حسین هجوم بردیم. خیلی باحال بود. درحالی كه بچهها سنگرهای عراقی را به دنبال نارنجك و موشك آرپی جیمیگشتند، عمو حسین یك چراغ والور نفتی ـ كه از شانس خوبش پر از نفتبود ـ همراه با چند بشقاب پیدا كرده بود. همین شده بود انگیزه كه زیر آنآتش خمپاره آنقدر بگردد تا یك جعبه تخم مرغ، چند كیلو گوجه فرنگی ومقداری روغن و نان از داخل سنگر فرماندهی لشكر عراقیها پیدا كند.بعد از عملیات والفجر هشت دیگر عمو حسین (حسین كروندی) راندیدیم. هر كس او را دید به بچههای گردان شهادت هم خبر بدهد. یادشبخیر هر جا هست در پناه حق مصون باشد. راوی : حمید داودآبادی زورو بازی در جبههجثه ریزی داشت مثل همه بسیجی ها خوش سیما بود و خوش مشرب فقط یک کمی بیشتر از بقیه شوخی می کرد نه اینکه مایه ی تمسخر دیگران شود ، که اصلا این حرفها توی جبهه معنی نداشت . سعی می کرد دل مومنان خدا را شاد کند آن هم در جبهه و جنگ از روزی که او آمد اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب افتاد . لباس های نیرو ها که خاکی بود و در کنار ساک هایشان قرار داشت ، شبانه شسته می شد و صبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود . ظرف غذای بچه های هر دو سه تا دسته ، نیمه های شب خود به خود شسته می شد . هر پوتینی که شب بیرون از چادر می ماند ، صبح واکس خورده و براق جلوی چادر قرار داشت ...او که از همه کوچکتر و شوختر بود وقتی این اتفاقات جالب را می دید می خندید و می گفت :بابا این کیه که شبها زورو بازی در آورد و لباس بچه ها و ظرف غذا را می شوید . و گاهی می گفت : آقای زورو لطف کند و امشب لباس های مرا بشوید و پو تین هایم را واکس بزند بعد از عملیات وقتی" قزلباش " شهید شد ، یکی از بچه ها با گریه گفت : بچه ها یادتونه چقدر قزلباش زوروی گردان رو مسخره می کرد ... زورو خودش بود و به من قسم داده بود که به کسی نگویم .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 136]