پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1849297998
داستان ازدواج(شهید مهدی زین الدین)
واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: جلسۀ اول توانستم دزدکی نگاهش کنم …
مهدی در دوران تحصیلات اش به لحاظ زمینههایی که داشت با مسائل سیاسی آشنا و در این مدت «با شهید محراب آیتالله مدنی (ره) مأنوس بود» روح تشنه خود را با نصایح ارزنده و هدایتگر آن شهید بزرگوار سیراب مینمود.
آن چه که پیش رو دارید خاطرات همسر گرامی ایشان، سرکار خانم «منیره ارمغان» از این شهید بزرگوار است:
من آخرین بچه از شش بچهۀ یک خانواده معمولی بودم. تا راهنمایی هم بچه ماندم. هنوز که حیاط خانه نه چندان بزرگمان را در محلۀ باجک قم میبینم، یاد شیطنتهای خودم و خواهرم میافتم. یادم میآید که از انبار دوچرخه ـ فروشی پدر دوچرخه بر میداشتیم و در ساعت استراحت بین شیفت صبح و بعد از ظهر مدرسهمان بازی میکردیم. پدرم که سرش به کار خودش بود. ما هم مثل خیلی دیگر از دخترها به مادر نزدیک تر بودیم تا پدر. مادرم هوای بچههایش، مخصوصاً ما دخترها، را زیاد داشت. سعی کرد که ما تا دیپلم گرفتن راحت باشیم و به چیزی جز درسمان فکر نکنیم، آن هم در قم آن زمان، که تعداد کمی از دخترها دیپلم میگرفتند. این توجه مادرانه را بگذارید کنار این که من تهتغاری و عزیزکردۀ مادر هم بودم. همیشه بهترین لباسهایی را که میشد برایم میخرید یا میدوخت. هر جا هم که میرفت معمولاً مرا هم همراه خودش می برد. جلسۀ قرآن را که خوب یادم هست، با هم میرفتیم. سورههای ریز و درشت قرآن که آن جا حفظ کردم از آن به بعد همیشه یادم بودند.
شروع به جوانی من هم زمان با انقلاب شد. هفده ساله بودم. دوران تغییرات بزرگ، این تغییر برای من حزب جمهوری به وجود آمد. دبیر زیستمان در حزب کار میکرد. به تشویق او پای من هم به آن جا باز شد. جذب فعالیتها و کلاسهای آن جا شدم. کلاسهای احکام، معارف، اقتصاد اسلامی، قبل از انقلاب تنها چیزی که در مدرسهها از اسلام یاد بچهها میدادند مسئلۀ ارث بود و این چیزها، برای این که اسلام را دین کهنهای نشان دهند. شروع انقلابی شدن من از آن وقت بود. یعنی سعی میکردیم چیزهایی را که سر کلاسهای آن جا بهمان میگفتند در عمل پیاده کنیم. سعی میکردیم در کارهایمان، همین کارهای روزمره، بیشتر توجه کنیم، بیشتر دقت کنیم. در غذا خوردن، راه رفتن، برخورد با خانواده و دوستان. حتی مسواک زدن برایمان کاری شده بود. نوارهای شهید مطهری را آن جا شنیده بودم. یادم هست میگفت «آدم کسی را که دوست دارد همه چیزش شبیه او میشود.» ما هم همین را میخواستیم ؟ که شبیه آدمهای بزرگ دینمان بشویم که سادهگیری و ساده زیستن را به ما یاد میدادند. مثلاً یک لباس را کلی وقت میپوشیدیم. آن هم من که مادرم تا قبل از آن سختگیرترین بچهاش راجع به لباس بودهام. آدم به طور طبیعی در سن جوانی دنبال تنوع است، ولی ما میخواستیم با فدا کردن این چیزها به چیزهای بهتر و متعالیتری برسیم. نه من، اکثر جوانها داشتند این طوری میشدند.
یک روز که کلاسمان تمام شد گفتند «زود خودتان را برسانید خانه. امشب خاموشی است» جنگ شروع شده بود. عراق آمده بود و خرمشهر را گرفته بود. جنگ که شروع شد نوع فعالیتهای حزب هم عوض شد. کلاسهای آموزش اسلحه و امدادگری گذاشتند. اسلحه میآوردند و باز و بسته کردنش را نشانمان میدادند. فکر میکردیم اگر جنگ بخواهد به شهرهای دیگر هم بکشد باید بلد باشیم تیراندازی کنیم. بعد از مدتی هم، ساختمان حزب شد تدارکات پشت جبهه. آن کلاسهای سابق کم رنگتر شدند و جایش را خیاطی و بافتنی برای رزمندگان گرفت و حزب برای من تمام شد. آن روزها به خوابم هم نمیآمد که این حزبها رفتنها آخرش به ازدواج و آشنایی با او بکشد. پیش از او یک خواستگار دیگر هم برایم آمده بود. آدم بدی نبود، ولی خوشم نیامد ازش. لباس پوشیدنش به دلم ننشست .
خدا وقتی بخواهد کاری انجام شود. کسی دیگر نمیتواند کاری کند. خرداد سال شصت و یک، یک هفته بعد از آن خواستگار اولی، خانوادۀ زینالدین، مادر و یکی از اقوامشان، به خانۀ ما آمدند. از یکی از معلمهای سابقم در حزب خواسته بودند که دختر خوب بهشان معرفی کند. او هم مرا گفته بود. آمدند شرایط پسرشان را گفتند، گفتند پاسدار است. بعد هم گفتند به نظرشان یک زن چه چیزهایی باید بلد باشد و چه کارهایی باید بکند. با من و خانوادهام صحبت کردند و بعد به آقا مهدی گفته بودند که یک دختر مناسب برایت پیدا کردهایم. قرار شد آنها جواب بگیرند و اگر مزۀ دهان ما «بله» است جلسۀ بعد خود آقا مهدی بیاید.
در این مدت پدرم رفت سپاه قم پیش حاج آقا ایرانی. گفته بود «یک همچین آدمی آمده خواستگاری دخترم. میخواهم بدانم شما شناختی از ایشان دارید ؟» او هم گفته بود «مگر در مورد بچههای سپاه هم کسی باید تحقیق بکند؟» پدرم پیغام داد خود آقا مهدی بیاید و ما دو تایی با هم حرف بزنیم.
قبل از آمدن آقا مهدی یک شب خواب دیدم: همه جا تاریک بود. بعد از یک گوشه انگار نوری بلند شد. درست زیر منبع نور تابوتی بود روباز. جنازهای آن جا بود، با لباس سپاه. با آن که روی صورتش خون خشک شده بود، بیشتر به نظر میآمد خوابیده باشد تا مرده. جنازه تا کمر از توی تابوت بلند شد. نور هم با بلند شدن او جابهجا شد. حرکت کرد تا دوباره بالای سرش ایستاد.
مرد وقتی از پلۀ اتوبوس پایش را پایین گذاشت، فهمید که نیامده تا برگردد. بلیتی که او برای جنگ گرفته بود یک طرفه بود. سپاه قم و شهر و پدر و مادرش را رها کرده بود و مثل یک نیروی معمولی آمده بود جبهه. هوای داغ اهواز را به سینه کشید. بوی باروت میآمد. خوش حال شد. توی سرمای جبهههای غرب هیچ بویی واضح نبود. چند تا از بهترین رفیقهایش را در غرب جا گذاشته بود و الان برف سنگ قبرشان را سفید کرده بود. در دنیا مالک هیچ چیز غیر از لباس سبز سپاهش نبود که آن هم تنش بود.
هنوز سالهای اول جنگ بود. جنگ بیشتر مثل فیلمهای آرتیستی بود تا جنگ واقعی. آدمهایی که آمده بودند هیچ کدام تا به حال یک جنگ درست و حسابی ندیده بودند. همین بچههای معمولی کوچه و خیابانهای شهرهای مختلف بودند که عزیزترین چیزشان را، جانشان را سر دست گرفته بودند و به جبهه آمده بودند. حسن باقری زود فهمید که این جوان تازه وارد قمی خیلی بیشتر از یک نیروی معمولی میتواند به کار بیاید. جسور، باهوش، تیزبین و چه کاری برای چنین آدمی بهتر از شناسایی. مهدی زینالدین و یک موتور و دوربین و یک دشت پهن. همین که بفهمد عراقیها از کدام طرف و با چه استعدادی میخواهند حمله کنند و به فرماندههایش گزارش بدهد کلی کار بود. ولی او شبها که بیکار میشد تا دیروقت مینشست و طرح و کالکهای منطقه را بررسی میکرد. دوباره فردا. عراقیها هنوز به فکر استتار و این حرفها نبودند. تانکهایشان را راحت میشمرد. خودشان را دید میزد. توی خاک ما بودند و سر راهشان همۀ روستاییهای اطراف فرار کرده بودند. هم شناسایی بود ، هم گردش. شناسایی، حتی میگوید نیروهایی که دیده شیعه بودهاند یا سنی. و او همۀ اینها را داشت.
اما این جوان خوش رو با خندهای کم دائم در صورتش شکفته بود، میدانست که جنگ حالاحالا ادامه دارد. جنگ روی دیگر سکۀ زندگی او بود. آدمهای دیگر میتوانستند در خانههایشان بنشینند و راجع به دلایل شروع جنگ صحبت کنند، ولی او مرد عمل بود و نمیتوانست به خاطر کارش زندگیش را عقب بیندازد. کسی چه میدانست فردا چه میشود. او نمیخواست وقتی میرود مثل الان مجرد باشد.
چند روز بعد خودش آمد. ساعت شش بعد ازظهر آخرین روز آخرین ماه بهار. اسمش را دور را دور در همان کلاسهای آموزش اسلحه شنیده بودم، ولی ندیده بودمش. آمد و رفت و تنها توی اتاق نشست. خواهرزادهام هنوز بچه بود. پنچ شش سالش بود. از سوراخ کلید نگاه میکرد. گفت «خاله این پاسداره کیه آمده این جا ؟» رفتم تو. از جایش بلند شد و سلام و احوالپرسی کرد. با چند متر فاصله کنارش نشستم. هر دو سرمان را زیر انداخته بودیم. بعد از سلام و علیک اول همان حرفی را گفت که خانوادهاش قبلاً گفته بودند. گفت «برنامه این نیست که از جبهه برگردم. حتا ممکن است بعد از این جنگ بروم فلسطین. یا هر جای دیگر که جنگ حق علیه باطل باشد.» بعد از هر دری حرفی زد. گفت: «به نظر شما اصلاً لازم است خانمها خیاطی بلد باشند ؟» حتا حرف به این جا کشید که بچه و خانواده برای زن مهمتر است، یا بهتر است برود بیرون سر کار. این را هم گفت که «من به دلیل مجروحیت یکی از پاهایم مشکل دارد و اگر کسی دقت کند معلوم است که روی زمین کشیده می شود . لازم بود که این نکته را حتماً بگویم.»
کمکم ترسم ریخت. بعد از این که حرفهای او تمام شد، برای این که حرفی زده باشم گفتم «شما میدانید که من فقط دو سال از شما کوچکترم ؟ مشکلی با این قضیه ندارید ؟» گفت: «من همه چیز شما را از پسر عمههایتان پرسیدم و میدانم. نیازی نیست شما راجع به اینها بگویید. مشکلی هم با سن شما ندارم. حتا قیافه هم آن قدر مهم نیست که بتواند سرنوشتمان را رقم بزند.» حرفهایمان در یک جلسه تمام نشد. قرار شد یک بار دیگر هم بیاید.
از همان زمان کلاسهای حزب، پاسدارها برای ما موجوداتی از دنیایی دیگر بودند. سرمان را که در خیابان پایین انداخته بودیم فقط پوتینهای گترکردهشان را میدیدیم. برایمان حکم قهرمان داشتند، مجسمۀ تقوا و ایثار، آدمهایی که همه چیز در وجودشان جمع است. حالا یکی از همانها به خواستگاریم آمده بود. جلسۀ اول توانستم دزدکی نگاهش کنم. مخصوصاً که او هم سرش را زیر انداخته بود. با همان لباس فرم سپاه آمده بود. خیلی مرتب و تمیز. فهمیدم که باید در زندگیش آدم منظم و دقیقی باشد. از چهرۀ گشادهاش هم میشد حدس زد شوخ است. از سؤالاتی که میپرسید فهمیدم آدم ریزبینی است و همۀ جنبههای زندگی را میبیند.
دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد. صحبتهای جلسۀ دوم کوتاهتر بود. نیمساعت بیشتر نشد. این که چه جوری باید خانه بگیریم، مدت عقد، مهریه و این چیزها. آقا مهدی اصلاً موافق مراسم نبود. میگفت: «من اصلاً وقت ندارم و الآن هم موقعیت جنگ اجازه نمیدهد.» گمانم عملیات رمضان بود .حالا که دلم گواهی میداد این آدم میتواند مرد زندگیم باشد، بقیۀ چیزها فرع قضیه بود.
دیگر همۀ خانوادهمان سر اصل قضیه ازدواج ما موافق بودند. مردها معمولاً در این کارها آسانگیرتر هستند. ایرادهای مادرم را هم خوشرویی و تواضع آقا مهدی جبران میکرد.
مادرم میگفت: «چه طور میشود دو هفته منیر را بگذارید و بروید جبهه ؟» او میگفت «حاج خانم ما سرباز امام زمانیم ، صلوات بفرستید.» و همه چیز حل میشد. مادرم میخندید و صلوات میفرستاد. داماد به دلش نشسته بود. کارها سریع و آسان پیش میرفت. من و آقا مهدی و خواهرشان با هم رفتیم برای من یک حلقۀ طلا خریدیم، نُه صد تومان! تنها خرید ازدواجمان، حلقۀ او هم انگشتر عقیقی بود که پدرم خریده بود. رفتیم به منزل آیتالله راستی و با مهریه یک جلد قرآن و چهارده سکۀ طلا عقد کردیم. مراسمی در کار نبود. لباس عقدم را هم خواهرم آورد.
بعد از عقد رفتیم حرم. زیارت کردیم و رفتیم گلزار شهدا، سر مزار دوستان شهیدش. یادم نمیآید حرفی راجع به خودمان زده باشیم یا سرمان را بالا آورده باشیم تا هم دیگر را نگاه کنیم. سر مزار آیتالله مدنی گفت: «من خیلی به ایشان مدیونم. خرمآباد که بودیم خیلی از ایشان چیز یاد گرفتم.» خانوادهشان در مخالفت با رژیم شاه سابقهای داشت و دو سه بار هم به این شهر و آن شهر تبعید شده بودند. آن شب یک مهمانی کوچک خانوادگی برای آشنایی دو فامیل بود. برای من آن روزها بهترین روزهای زندگیم بود. فردای همان روز که عقد کردیم او رفت جبهه.
دو ماه و نیم عقد کرده در خانۀ پدرم ماندم. در این مدت آقا مهدی بعضی وقتها زنگ میزد و میگفت مثلاً «من ساعت نُه جلسه دارم. میآیم قم. بعد از ظهر هم یک سر به شما میزنم.» یک بار بین خرمآباد و اراک تصادف کرده بود وقتی آمد از پنجرۀ اتاق دیدم که دور گردنش پارچهای سفید شبیه باند بسته. توی اتاق که آمد بازش کرده بود . پرسیدم: «خدای ناکرده مجروح شدید؟» گفت: «نه چیزی نیست، از این چیزها توی کار ما زیاده.» مادرم میگفت: «آقا مهدی حالا شما یک مدتی بمانید یک عده تازه نفس بروند.» او هم میخندید و مثل همیشه میگفت: «حاج خانم صلوات بفرستید، ما سرباز امام زمان هستیم» این مدت برای آشنا شدن با آدمی مثل او فرصت زیادی نبود، ولی با قیافهاش پیشتر آشنا شده بودم. از فهمیدن یک چیز هول برم داشت. آن صورت نورانیای که در خواب دیده بودم، صورت خودش بود. آن موقع زیاد خوابم را جدی نگرفتم. ولی تازه داشتم میفهمیدم. باید با کسی زندگی میکردم که اصلاً نباید روی بودن و ماندنش حساب میکردم. احساس میکردم دارم به شعارهایی که میدادم عمل میکنم . باید با یک شهید زنده زندگی میکردم. یکی از دوستان هم دبیرستانیم که دانشگاه قبول شده بود به مادرم گفته بود « این منیر از همان اول میگفت من میخواهم به آدم سادهای شوهر کنم. آخرش هم این کار را کرد. رفت به یک پاسدار شوهر کرد.» گفته بود «مگر پاسداری هم شد شغل؟» من هم برایش پیغام فرستادم «اینها با خدا معامله کردهاند. کی از اینها بهتر؟» خدا را شکر میکردم که توانسته بودم طبق نظرم ازدواج کنم. حتا از این که مراسم نگرفتیم خوش حال بودم. اصلاً در ذهنم نبود که مثلاً ازدواجم رنگی از ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه داشته باشد. بعد از مدتی که رفت و آمد، گفت: «اگر شما اهواز باشید، زودتر میتوانم بیایم پیشتان. منطقۀ کاریم الآن آن جاست. با یکی از دوستانم که تازه ازدواج کرده. یک خانه میگیریم. یک طبقه ما باشیم، یک طبقه آنها، که تنهایی برایتان زیاد مشکل نباشد. به یک محلی هم میگوییم که بیاید و در خرید و این کارها کمکتان کند.» این حرف را من که عاشق دیدن مناطق جنگی بودم زود میتوانستم قبول کنم، ولی اطرافیان به این راحتی نمیتوانستند. میگفتند: «هر کاری رسم و رسوم خودش را دارد.» برای خودشان ناراحت نبودند، میگفتند: «جواب مردم را هم باید داد.» همان حرف و حدیثهای همیشگی شهرهای کوچک، که باید برایشان یک گوش را در کرد و یکی را دروازه . اما پدرم میگفت من در مقابل تواضع این جوان چیزی نمیتوانم بگویم. تو هم دخترم، این نصیحت را از من داشته باش و با شوهرت همیشه صادق باشد.» شهریور همان سالی که خردادش عقد کرده بودیم رفتیم اهواز. مادرم آن قدر از رفتن بدون تشریفات و عروسی من ناراحت بود که تا چند روز لب به غذا نزده بود. من هم دختری نبودم که از خدایم باشد از خانوادهام جدا شوم. دور شدن از پدر و مادر برایم سخت بود، ولی احساس میکردم اگر هم راه او نروم پشیمان میشوم. شاید آن موقع برای ما طبیعی بود.
اهواز برای من جای جدید و قشنگی بود. اثاثمان را ریخته بودیم توی یک تویوتای لندکروز. همۀ اثاثمان نصف جای بار وانت را هم نمیگرفت. خودمان هم نشستیم جلو. من و آقا مهدی و خواهرش. خیلی خوب شد که خواهرش همراهمان آمد. من هنوز رویم نمیشد با آقا مهدی تنها بمانم. از اهواز تا قم خواهرش هر موقع احساس میکرد که سکوت بین من و آقا مهدی دیگر زیاد شده یک حرفی میزد. مثلاً «شما خیاطی هم بلدی؟» شب اول که رسیدیم، وارد خانهای شدیم که تقریباً هیچ چیز نداشت. توی آن گرمایی که بهش عادت نداشتم، حتا کولری هم برای خنک کردن نبود. شب که خواستیم بخوابیم دیدیم تشک نداریم. از همسایۀ طبقۀ پایین گرفتیم. با خواهر آقا مهدی میگفتیم مگر توی این گرما میشود زندگی کرد. ولی باید می شد. چون اگر چه او مرا انتخاب کرده بود، ولی این یکی دیگر تصمیم خودم بود که همراه او بیایم.
چند روز اهواز ماندم. قبلاً با آقا مهدی در این باره حرف زده بودیم که اگر دلم خواست، برای این که حوصلهام سر نرود آن جا در مدرسهای درس بدهم. با خواهرش برگشتم قم تا مدارکم را بیاورم.
بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا دیگر زندگی مشترکمان را شروع کنیم. یک سری وسایل کم و کسر داشتیم که با هم رفتیم و خریدیم. گاز و یخچال. مغازههای آن جا به خاطر گرمای هوا صبح زود و بعد از ظهرها باز میکردند. آمد و همه جای شهر را که برایم نا آشنا بود نشانم داد. بازار میوه و سبزی، نمایشگاه فرهنگی سپاه، زینبیه. گفت: «اگر بیکار بودی و حوصلهات سر رفت، این جاها هست که بیایی.» آقا مهدی یک ماه اول تقریباً هر شب میآمد خانه.
اما من بیکار نبودم. اوایل مهر بود که کارم را در مدسه شروع کردم. درس دادن به آن بچههای خونگرم جنوبی زیر سر و صدای موشکهایی که ممکن بود هدف بعدیشان همین کلاسی باشد که در آن نشستهایم، کار سرگم کنندهای بود. احساس میکردم مفید هستم. به خاطر کارم که تدریس دینی و قرآن بود، باید زیاد مطالعه میکردم. ولی باز وقت زیاد میآوردم. آقا مهدی هم صبح زود، بعد از اذان، بلند میشد و میرفت و شب بر میگشت.
کم کم با خانم توفیقی همسایهمان بیشتر آشنا شدم. آدم هم کلام میخواهد. تنهایی داشت برایم قابل تحمل میشد. با هم میرفتیم پشت خانهمان. یک جایی بود، زینبیه، که پایگاه تقویت پشت جبهه بود. کار خیاطی داشتند، سری دوزی و سبزی پاک کردن. نمیشد آدم در اهواز باشد و برای جبهه کاری نکند. اهواز تقریباً نزدیک خط مقدم جنگ بود. هم برای پر کردن بیکاری و هم برای کار تدریسم عضو کتاب خانۀ مسجد شدم. کتاب میگرفتم و میبردم خانه. او هم این طور نبود که از تنهایی من خبر نداشته باشند. فکر کند که خب، حالا یک زنی گرفتهام، باید همه چیز را حتا بر خلاف میلش تحمل کند. میدانست تنهایی آن هم برای دختری که تا بیست و چند سالگی پیش خانوادهاش بوده بعضی وقتها عذابآور است. بعضی وقتها دو هفته میرفت شناسایی، ولی تلفن میزد و میگفت که فعلاً نمیتواند بیاید. همین نفسش میآمد برای من بس بود، همین که بفهمم یک جایی روی زمین زنده است و دارد نفس میکشد. وقتی میرفت یک چیزهایی مثل حدیث، آیه جملههایی از وصیت شهدا را با ماژیک مینوشت و میزد به دیوار اتاق. میگفت: «دفعۀ بعد که آمدم، این را حفظ کرده باشی» بعضیها وقتی حرف میزنند کلامشان خشونت ندارد ولی طوری است که احساس میکنی باید به حرفشان گوش کنی. مهدی این طوری بود. نمیخواست در تنهایی فکرهای الکی بکنم. بعضی وقتها میخواست نیامدنش به خانه را توجیه کند، ولی احتیاجی نبود . میگفت: «بعضی بچهها برای این که از دست زنشان راحت باشند شبها پادگان میخوابند و نمیآیند.» میگفت: «این ظرفیت را در تو میبینم، و گرنه من هم باید به تو برسم» هندوانه زیر بغلم میداد. اسم نمیآورد، ولی دلمان میخواست زندگیمان مثل حضرت علی و فاطمه که نه. یک کم شبیه آنها بشود. میگفت: «بدم میآید از این مردهایی که میبینم میآیند و به زنهایشان میگویند دوستت داریم و فلان. آن وقت زن هم میگوید خُب اگر این طوری است پس مثلاً فلان چیز را برایم بخر.» میگفت: «یک چیزهایی را من از این بچهها در جبهه میبینم که زبانم بند میآید. دیروز یک مهندسی از بچههای جهاد آمد پیشم، گفت آقا مهدی خانمم تماس گرفته، بچهدار شدهام. اگر امکانش هست مرخصی میخواهم. گفتم اشکالی ندارد تا شما کارت را تمام میکنی من برگۀ مرخصیت را مینویسم. تا برود کارش را تمام کند، یک خمپاره خورد کنارش و شهید شد. من نمیتوانم با دیدن این چیزها خانوادۀ خودم را مقدم بر بقیه بدانم»
این را فهمیده بودم که از ابراز مستقیم محبت خوشش نمیآید. از این که بگوید دوستت دارم و این حرفها . دوست هم نداشت این حرفها را بشنود. مثلاً من شمارۀ تلفن پایگاه انرژی اتمی را داشتم. بعضی وقتها هم دلم میخواست که زنگ بزنم. ولی چه طور بگویم. یک کم میترسیدم شاید. یک بار هم گفت: «دلیلی نداره، کلی آدم دیگر هم آن جا هستند که امکان استفاده از تلفن برایشان نیست.»
درست است که دیگر با هم زن و شوهر شده بودیم، ولی من، هنوز رودربایستی داشتم. حتا روم نمی شد توی صورتش نگاه کنم. یک بار از مدرسه که برگشتم خانه، دیدم لباسهایش را شسته، آویزان کرده و چون لباس دیگری نداشته چادر من را پیچیده دورش، دارد نماز میخواند. این قدر خجالت کشیدم و خود را سرزنش کردم که چرا خانه نبودم تا لباسهایش را بشویم. نمازش که تمام شد احساس من را فهمید. گفت: «آدم باید همه جورش را ببیند»
هیچ وقت واضح با هم حرف نمیزدیم. راجع به هیچ چیز حتی خودمان. بهانۀ حرفهایمان جبهه و جنگ بود. حالا نه در این مورد، کلاً آدمی نبود که حرف زدنش از عمل کردنش بیشتر باشد. حتی راجع به جبهه هم این جور نبود که مدام در خانه حرف جبهه و جنگ باشد. مسائل مربوط به کارش را اصلاً نمیگفت. از پشت تلفن، همیشه این حالت بود که نتوانم حرفهایم را بزنم حتا روم نمیشد بپرسم کی میآیی.
وقتی هم نبود همین طور. یک بار به من گفت: «روزها توی خانه حوصلهات سر میرود رادیو گوش کن.» آن موقع رادیو نداشتیم. از روز بعد یک جعبۀ آهنی روی طاقچه میدیدم. ولی بازش نمیکردم. میگفتم حتماً بیسیمش داخل آن است. نمیخواستم بهش دست بزنم. چهار پنچ روز فقط نگاهش کردم. یک بار که آمد، پرسید: «رادیو را توانستی راه بیندازی؟» گفتم: «کدام رادیو؟» گفت: «همانی که توی آن جعبه، سر طاقچه بود.» نمیتوانستم بگویم احساس میکردم آن جعبه جزو حریم اوست و نباید بهش دست بزنم.
همه کارها و حرفهایش را دربست قبول میکردم. هنوز از جزئیات کارش چیزی نمیدانستم و از این و آن شنیده بودم که نیروهای قم و اراک و چند جای دیگر با هم یک جا شدهاند و تیپ علی بن ابیطالب را تشکیل دادهاند. آقا مهدی هم فرمانده تیپ شده بود.
دیگر به پاییز اهواز خورده بودیم و گرمای هوا زیاد اذیت نمیکرد. با اتوبوس که میرفتم مدرسه و بر میگشتم، کنار خیابان رزمندهها را با چفیههایشان میدیدم که جلوی باجۀ تلفن صف کشیده اند تا به خانوادهشان زنگ بزنند. از همه جای ایران آمده بودند. برگشتنی برای این که زود به خانه نرسم، وسطهای راه از اتوبوس پیاده میشدم و بقیه راه را پیاده میآمدم. از جلوی بیمارستان جُندیشاپور رد میشدم. آمبولانس، آمبولانس مجروح میآوردند، من هم همین جوری مات و مبهوت میایستادم و نگاهشان میکردم. حیران در برابر رازی که این آدمها با خود داشتند، چیزی که میتوانستند برایش جان بدهند. دیدن جنگ از نزدیک یعنی همین، یعنی این که ببینی آدمها واقعاً زخمی و شهید میشوند. شب که آقا مهدی بر میگشت خانه میخواستم همۀ چیزهایی را که آن روز دیده بودم برایش تعریف کنم. ولی فرصت نمیکرد تا آخرش را بشنود.
عملیات والفجر مقدماتی بود گمانم. تلفن زد. تلفنی حرف زدنمان جالب بود پیشتر تلگراف بود تا تلفن. کم و کوتاه. شاید فکر ردیم همه چیز باید به مختصرترین شکلش انجام بگیرد، گفت: «یک کم مشکل پیدا کردیم. من فردا بر میگردم، میآیم خانه.» حدس زدم عملیاتشان موفق نبوده است. این قدر نبودنش در خانه برایم طبیعی شده بود و جا افتاده بود که گفتم» نه لزومی ندارد برگردی از او اصرار «که دارم فردا میآیم» و از من انکار که «نه، چه کاری داری که بیایی.» یک چیز دیگر هم میخواستم بگویم. رویم نمیشد. خواست قطع کند. گفت: «اری نداری؟» گفتم: «میخواستم یک چیزی را بهت بگویم.» گفت: «خودم میدانم.» فردا که از مدرسه آمدم خانه پوتینهایش را جلوی در دیدم. گوشۀ اتاق خوابیده بود، یک پتو انداخته بود زیرش. نصفش شده بود تشکش، نصف لحاف. سلام کردم. خواب نبود. گفتم: «شکست خوردید؟» گفت: «سپاه اسلام هیچ وقت شکست نمیخورد، ولی خب، میدونی، مجبور شدیم یک کم جمع و جور کنیم.» ذوق زده بودم. جواب آزمایشم توی کیفم بود. میخواستم زودتر خبر پدر شدنش را بگویم. مِن و مِن کردم. گفتم: «یک چیزی هم میخواستم بگویم» ذوقم را کور کرد. گفت: «میدونم چه میخواهی بگویی ...»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-