تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 14 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):ثروت فراوان، دشمن مؤمنان و پيشواى منافقان است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820870789




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اين‌ هم‌ شد زندگي‌؟


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: برگرفته از سایت مجله راه زندگی براساس‌ نامه‌ م‌ ـ ي‌ از كازرون‌ هنوز زندگي‌ در شهرهاي‌ كوچك‌ بوي‌ بي‌رياي‌اطلسي‌ها را مي‌دهد; آرام‌ و سرزنده‌. چرا كه‌مردم‌ همچنان‌ در كنار يكديگر هستند و آنقدردرگير گرفتاري‌هاي‌ زندگي‌ ماشيني‌ نشده‌اند كه‌هفته‌ به‌ هفته‌ از هم‌ بي‌خبر باشند. در اين‌ طورشهرها، كوچكترها كاملا به‌ حرف‌هاي‌ بزرگترهاگوش‌ مي‌دهند و بزرگترها به‌ وظايف‌ خود در قبال‌آنان‌ عمل‌ مي‌كنند و چه‌ وظيفه‌اي‌ مهم‌تر از سر وسامان‌ دادن‌ جوانان‌. وقتي‌ اميد ياري‌ اقوام‌وجود داشته‌ باشد و سطح‌ توقعات‌ هم‌ در سطح‌پاييني‌ قرار بگيرد، هر پسري‌ به‌ راحتي‌ مي‌توانددست‌ همسرش‌ را بگيرد و زندگي‌ راحتي‌ ازحوالي‌ صفر شروع‌ كند. چه‌ برسد به‌ اين‌ كه‌سرمايه‌ و پولي‌ در ميان‌ باشد و حرفه‌اي‌ و عشقي‌.ديگر در اين‌ شرايط سعادت‌ در يك‌ قدمي‌ است‌.فقط كافي‌ است‌ خم‌ شوي‌ و آن‌ را مثل‌ چيدن‌ يك‌گل‌، از شاخه‌ بچيني‌. ولي‌ اگر دلت‌ به‌ حال‌ گل‌زخمي‌ بسوزد، نبايد انتظاري‌ داشته‌ باشي‌. سال‌هاي‌ سال‌ بود كه‌ به‌ دختر خاله‌ام‌ علاقه‌داشتم‌. او دختر زيبا و مهرباني‌ بود و سادگي‌ وبي‌آلايشي‌اش‌ بيش‌ از هر چيز ديگر مرا تحت‌تأثير قرار مي‌داد. من‌ از همان‌ آغاز، خود را همراه‌زندگي‌ مهري‌ مي‌ديدم‌ و به‌ اميد فراهم‌ كردن‌امكانات‌ راحتي‌ او، به‌ سختي‌ كار مي‌كردم‌. برنامه‌روزانه‌ من‌ تنها به‌ كار منحصر شده‌ بود و تفريح‌ ومسافرت‌ در زندگي‌ام‌ معنايي‌ نداشت‌. دايم‌ به‌خودم‌ مي‌گفتم‌: اوقات‌ فراغت‌، تنها پس‌ ازازدواج‌، آنهم‌ در كنار خانواده‌ام‌ معني‌ دارد. من‌بايد براي‌ فراهم‌ كردن‌ امكانات‌ يك‌ زندگي‌ راحت‌براي‌ مهري‌ تلاش‌ مي‌كردم‌. آخر او پس‌ از فوت‌والدينش‌، روزگار سختي‌ را در خانه‌ خواهرش‌مي‌گذراند. به‌ خاطر همين‌ تلاش‌ها، در بيست‌ وپنج‌ سالگي‌ صاحب‌ يك‌ كارگاه‌ نجاري‌ بودم‌ ومي‌توانستم‌ به‌ طور جدي‌ به‌ ازدواج‌ بينديشم‌.البته‌ هيچ‌ كس‌ ـ جز خدا ـ از اين‌ علاقه‌ خبرنداشت‌. چند هفته‌اي‌ مي‌شد كه‌ مادر، وقت‌ و بي‌وقت‌حرف‌ ازدواج‌ را پيش‌ مي‌كشيد و مي‌گفت‌ كه‌ اگراجازه‌ دهم‌، همين‌ زودي‌ها، برايم‌ دست‌ بالامي‌كند. او دختر دايي‌ام‌ را پيشنهاد مي‌كرد. ولي‌من‌ به‌ مهري‌ علاقه‌ داشتم‌ و نمي‌توانستم‌ آن‌ را بامادرم‌ در ميان‌ بگذارم‌. در كشاكش‌ خواستگاري‌رفتن‌ بوديم‌ كه‌ پسر خاله‌ام‌ ـ محسن‌ ـ به‌خانه‌مان‌ آمد و گفت‌ به‌ دختر دايي‌مان‌ علاقمنداست‌. او از من‌ و كمك‌ مي‌خواست‌. آن‌ روز فكركردم‌ كه‌ بهترين‌ فرصت‌ ممكن‌ براي‌ هر دوي‌ ما به‌وجود آمده‌ است‌ و با كمك‌ يكديگر مي‌توانيم‌ و به‌آرزوهايمان‌ برسيم‌. به‌ همين‌ خاطر تمايلم‌ به‌ازدواج‌ با مهري‌ را با برادرش‌ در ميان‌ گذاشتم‌ و اوقول‌ داد، در صورت‌ سر گرفتن‌ عروسي‌اش‌ بادختر دايي‌، رضايت‌ شوهر خواهرش‌ را جلب‌ كندو باعث‌ وصلت‌ دو خانواده‌ شود. من‌ به‌ اميد اين‌توافق‌ مردانه‌، با مادرم‌ صحبت‌ كردم‌ و از اوخواستم‌ براي‌ محسن‌ به‌ خواستگاري‌ برود. مادركه‌ هنوز از مرگ‌ زود هنگام‌ خواهرش‌ داغدار بود،براي‌ خواهرزاده‌اش‌ دل‌ سوزاند و مقدمات‌عروسي‌ او را فراهم‌ كرد. حالا من‌ مانده‌ بودم‌ و يك‌ دنيا اميد و قول‌پسر خاله‌ام‌. مادرم‌ با مهري‌ صحبت‌ كرد و از اوخواستگاري‌ نمود. او هم‌ راضي‌ شد. ولي‌ وقتي‌داماد آنها موضوع‌ را فهميد، به‌ دختر خاله‌ام‌گفت‌: اگر بخواهي‌ به‌ اين‌ ازدواج‌ تن‌ دهي‌،خواهرت‌ را طلاق‌ مي‌دهم‌. خلاصه‌ يكباره‌ روزگارخوشي‌ و شادكامي‌ از ما رو برگرداند. مهري‌نمي‌توانست‌ به‌ قيمت‌ بدبختي‌ خواهر بزرگترش‌با من‌ ازدواج‌ كند و هيچ‌ كس‌ هم‌ نمي‌توانست‌داماد آنان‌ را از تصميمي‌ كه‌ گرفته‌ بود، منصرف‌نمايد. متأسفانه‌ محسن‌ هم‌ كه‌ ديگر سر خانه‌ وزندگي‌اش‌ رفته‌ بود، قول‌ و قرارهايش‌ را از يادبرده‌ بود و كوچكترين‌ تلاشي‌ براي‌ نرم‌ كردن‌ دل‌شوهر خواهرش‌ انجام‌ نمي‌داد. وقتي‌ هم‌ كه‌ از اوكمك‌ خواستم‌، به‌ راحتي‌ سنگ‌ نااميدي‌ را به‌سينه‌ام‌ كوبيد. گيج‌ و منگ‌ شده‌ بودم‌. نمي‌دانستم‌ بين‌خودم‌ و آرزوهايم‌ و استمرار زندگي‌ مشترك‌دختر خاله‌ بزرگم‌، كدام‌ را انتخاب‌ كنم‌. مادرم‌مدام‌ نصيحتم‌ مي‌كرد و مي‌خواست‌ كه‌ به‌ خاطربي‌مادر نشدن‌ نوه‌ خاله‌هايم‌ گذشت‌ كنم‌ و دست‌بردارم‌ و من‌ به‌ ناچار خود را كنار كشيدم‌. هنوزمدتي‌ نگذشته‌ بود كه‌ پسر خاله‌ و داماد خاله‌ام‌،مهري‌ را وادار به‌ ازدواج‌ با مرد چهل‌ و چهار ساله‌ثروتمندي‌ كردند و من‌ تنها، تماشاگر اين‌ ماجراي‌غم‌انگيز بودم‌. بعد از جشن‌ عروسي‌ مهري‌، تمام‌ غم‌هاي‌عالم‌ در دلم‌ لانه‌ كردند. مي‌دانستم‌ كه‌ بايد فكر اورا از ذهنم‌ خارج‌ كنم‌ ولي‌ نمي‌توانستم‌. دو سال‌گذشت‌. دو سال‌ سخت‌ و طولاني‌ و من‌ در اين‌مدت‌ صدها بار از ديگراني‌ كه‌ برايم‌ دل‌مي‌سوزاندند، شنيدم‌: پهمه‌ دخترهاي‌ عالم‌ را كه‌از دست‌ نداده‌اي‌. مطمئن‌ باش‌ مي‌تواني‌،همسري‌ به‌ همان‌ خوبي‌ و نجابت‌ پيدا كني‌ وخوشبخت‌ شوي‌.پ ولي‌ دل‌ من‌ چيز ديگري‌مي‌گفت‌. شايد اگر مرا به‌ حال‌ خودم‌ رهامي‌كردند، تا چند سال‌ بعد هم‌ به‌ فكر ازدواج‌نمي‌افتادم‌. ولي‌ مادر و زن‌ دايي‌ام‌ مثل‌ من‌ فكرنمي‌كردند. آنها به‌ فكر سر و سامان‌ دادن‌ من‌بودند و از هيچ‌ فرصتي‌ براي‌ اين‌ كار، غافل‌نمي‌شدند. در همسايگي‌ منزل‌ دايي‌ام‌، خانواده‌اي‌زندگي‌ مي‌كردند كه‌ به‌ گفته‌ زن‌ دايي‌ نجيب‌ واصيل‌ بودند و دختري‌ زيبا و بامعرفت‌ داشتند.آنها از منيژه‌ فرشته‌اي‌ ساختند و به‌ من‌ تحويل‌دادند و آنقدر گفتند تا بالاخره‌ راضي‌ شدم‌ او راببينم‌. ما به‌ خواستگاري‌ رفتيم‌ و من‌ از شباهت‌منيژه‌ با دختر خاله‌ام‌ شگفت‌ زده‌ شدم‌. به‌همين‌ خاطر بود كه‌ وقتي‌ گفتند، خانواده‌ منيژه‌،مردمان‌ خوبي‌ هستند، بدون‌ هيچ‌ تحقيق‌ ياپرس‌جويي‌ رضايت‌ خودم‌ را اعلام‌ كردم‌. ماخيلي‌ زود با هم‌ نامزد شديم‌، پدر و مادر من‌جشن‌ عقد مفصلي‌ برايم‌ بر پا كردند و ما وارددوران‌ خوش‌ زندگي‌مان‌ شديم‌. در طي‌ ده‌ ماه‌ بعد، همسرم‌ بيشتر اوقات‌ درمنزل‌ ما بود. گاهي‌ اقامتش‌، هفته‌ها طول‌مي‌كشيد ما در تمام‌ اين‌ مدت‌ با تشريفات‌خاصي‌ از او پذيرايي‌ مي‌كرديم‌. من‌ در جلسات‌اول‌ خواستگاري‌ به‌ منيژه‌ گفته‌ بودم‌ كه‌ بايد، دركنار خانواده‌ من‌ زندگي‌ كند و او هم‌ پذيرفته‌ بود.به‌ همين‌ خاطر هم‌ زندگي‌ مشتركمان‌ را در منزل‌پدري‌ام‌ آغاز كرديم‌. هنوز با مشكلات‌ ومسؤوليت‌هاي‌ جديد كنار نيامده‌ بوديم‌ وهمديگر را نشناخته‌ بوديم‌ كه‌ پسر زيبايمان‌ ـمحمد ـ به‌ دنيا آمد و ما را به‌ دنياي‌ پردرد سروالدين‌ جوان‌ برد. رسيدگي‌ به‌ بچه‌، كار دشواري‌ بود. ولي‌ منيژه‌به‌ جاي‌ صبر و بردباري‌، فرزندمان‌ را به‌ باد كتك‌مي‌گرفت‌ و دل‌ همه‌ را خون‌ مي‌كرد. مادرم‌ چندبار به‌ او در اين‌ مورد تذكر داد اما همسرم‌ به‌ جاي‌اصلاح‌ رفتار خود، بر شدت‌ بهانه‌گيري‌هايش‌افزود و با خانواده‌ام‌ درگير شد. ديگر اعصاب‌هيچ‌ كاري‌ را نداشتم‌. وقتي‌ پس‌ از ساعت‌ها كارسخت‌ به‌ خانه‌ مي‌آمدم‌، تازه‌ بايد به‌ غر و لندهاي‌منيژه‌ گوش‌ مي‌دادم‌ و بي‌توجهي‌هايش‌ را تحمل‌مي‌كردم‌. شما قضاوت‌ كنيد و بگوييد كه‌ آيا انتظارمهرباني‌ و ملاطفت‌ از همسر، توقع‌ بي‌موردي‌است‌؟ به‌ نظر من‌ كه‌ زندگي‌ بدون‌ محبت‌، هيچ‌ارزشي‌ ندارد. به‌ هر حال‌، اين‌ رفتارهاي‌ منيژه‌آنقدر ادامه‌ پيدا كرد و تقاضاهاي‌ من‌ بي‌جواب‌ماند كه‌ ناخودآگاه‌ به‌ طرف‌ دوستانم‌ كشيده‌ شدم‌و به‌ تفريحاتي‌ كه‌ حتي‌ در دوران‌ مجردي‌نمي‌پرداختم‌، روي‌ آوردم‌. از آن‌ به‌ بعد، پس‌ ازاتمام‌ كار به‌ جاي‌ رفتن‌ به‌ خانه‌ سرد وخاموش‌شان‌ به‌ جمع‌ رفقا مي‌پيوستم‌ و وقتم‌ رابا آنان‌ مي‌گذراندم‌. چند ماهي‌ نگذشته‌ بود كه‌ به‌خاطر اعتماد بيش‌ از حد به‌ دوستان‌، سرمايه‌ام‌را در اختيارشان‌ گذاشتم‌ و وقتي‌ به‌ خودم‌ آمدم‌كه‌ مفلوك‌ و ورشكسته‌ شده‌ بودم‌. آنها پول‌ مرابه‌ يغما برده‌ بودند. نمي‌دانستم‌ چه‌ كار كنم‌. در شرايطي‌ كه‌ به‌همدلي‌ و همراهي‌ منيژه‌ احتياج‌ داشتم‌، به‌ جاي‌توجه‌ و همفكري‌، شاهد قهرهاي‌ مكررش‌ بودم‌.او با كوچكترين‌ حرفي‌ قهر مي‌كرد و به‌ خانه‌مادرش‌ مي‌رفت‌ و مادر بيچاره‌ من‌ هر بار او را بازمي‌گرداند. يك‌ روز كه‌ واقعا از رفتار منيژه‌ كلافه‌شده‌ بودم‌، با او صحبت‌ كردم‌ و خواستم‌ مشكل‌اصلي‌اش‌ را با من‌ در ميان‌ بگذارد. همسرم‌ گفت‌كه‌ ديگر نمي‌تواند در منزل‌ والدين‌ ما زندگي‌ كندو دوست‌ دارد خانه‌ مستقلي‌ داشته‌ باشد. من‌ به‌اميد پايان‌ يافتن‌ اختلاف‌ها و مشاجره‌ها حرفش‌را پذيرفتم‌ و خانه‌اي‌ اجاره‌ كردم‌. يكي‌ دو هفته‌اول‌ همه‌ چيز بر وفق‌ مراد بود و من‌ شادمان‌. ولي‌كم‌كم‌ خانه‌مان‌ به‌ پاتوق‌ خانواده‌ همسرم‌ تبديل‌شد. متأسفانه‌ مادر همسرم‌ با حرف‌هاي‌ خود،منيژه‌ را از زندگي‌ دلسرد مي‌كرد و او را وادارمي‌نمود تا در آن شرايط سخت‌ مالي‌ مرا تحت‌فشار قرار دهد. شايد باور نكنيد ولي‌ در عرض‌سه‌ ماه‌ ما هفت‌ خانه‌ عوض‌ كرديم‌. در همين‌ گير ودار بود كه‌ بچه‌ دوممان‌ به‌ دنيا آمد. از آن‌ به‌ بعداگر اختلاف‌ پيدا مي‌كرديم‌. همسرم‌ به‌ جاي‌ قهر،به‌ منزل‌ اقوام‌ ما مي‌رفت‌، از ما بد مي‌گفت‌ وآبروي‌مان‌ را مي‌برد. نصيحت‌هاي‌ من‌ وخانواده‌ام‌، نه‌ تنها هيچ‌ تغييري‌ در رفتار منيژه‌به‌ وجود نمي‌آورد بلكه‌ او را در ادامه‌ اين‌ روش‌مصمم‌تر مي‌نمود. ديگر طوري‌ شده‌ بود كه‌ اوبدون‌ اجازه‌ و بدون‌ داشتن‌ حجاب‌ كامل‌ به‌ كوچه‌و خيابان‌ مي‌رفت‌ و در جواب‌ پرسش‌هايم‌ فقطپرخاش‌ مي‌كرد. نمي‌توانستم‌ بين‌ اقوام‌ وآشنايان‌ سرم‌ را بلند كنم‌. هركس‌ به‌ من‌مي‌رسيد مي‌گفت‌ چرا مراقب‌ همسرت‌ نيستي‌.فلان‌ روز او را بدون‌ حجاب‌ در كوچه‌ و بازارديده‌ايم‌ و... زندگي‌ ما كجدار و مريض‌ ادامه‌ داشت‌ تا اين‌كه‌ براي‌ كاري‌ به‌ شيراز رفتم‌ و از بخت‌ بدشناسنامه‌ام‌ را جا گذاشتم‌. به‌ همين‌ دليل‌، بعد ازچند روز مجبور شدم‌ به‌ شيراز برگردم‌. ولي‌ وقتي‌موضوع‌ را با همسرم‌ در ميان‌ گذاشتم‌ و از اوخواستم‌ كه‌ در خانه‌ اجاره‌اي‌ تنها نماند و براي‌يك‌ شب‌ در منزل‌ مادرش‌ بماند، با مخالفت‌ اوروبرو شدم‌. منيژه‌ مي‌خواست‌ همراهم‌ بيايد. هرچه‌ به‌ او گفتم‌ كه‌ شايد نتوانم‌ اقامتگاه‌ مناسبي‌براي‌ تو پيدا كنم‌، به‌ گوشش‌ نمي‌رفت‌. با هم‌ به‌منزل‌ پدر خانمم‌ رفتيم‌. انتظار داشتم‌ كه‌ لااقل‌آنها دخترشان‌ را نصيحت‌ كنند و پيش‌ خود نگه‌دارند. ولي‌ حتي‌ وقتي‌ كه‌ او در مقابل‌ همه‌ گفت‌:پاگر تنها بروي‌، بچه‌هايت‌ را پشت‌ در خانه‌مي‌گذارم‌.پ هيچ‌ كس‌ عكس‌العملي‌ نشان‌ نداد.آنها مي‌گفتند: پمسايل‌ خصوصي‌ شما به‌ ما ربطي‌ندارد.پ به‌ هر حال‌، مجبور شدم‌ فرزندانم‌ را نزدپدر و مادرم‌ بگذارم‌ و عازم‌ رفتن‌ شوم‌. پس‌ از گرفتن‌ شناسنامه‌، از دوستانم‌ شنيدم‌كه‌ وضع‌ اشتغال‌ در قشم‌ بسيار خوب‌ است‌. به‌همين‌ خاطر بدون‌ اين‌ كه‌ به‌ شهر خودمان‌بازگردم‌، يكسره‌ به‌ قشم‌ رفتم‌ و در آنجا مشغول‌به‌ كار شدم‌. چند هفته‌ بعد به‌ من‌ خبر دادند كه‌همسرم‌ با مأموران‌ ژاندارمري‌ براي‌ دستگيري‌من‌ به‌ خانه‌مان‌ رفته‌ است‌. كم‌كم‌ موضوع‌ تقاضاي‌طلاق‌ او و انتقال‌ تمامي‌ وسايل‌ خانه‌ به‌ منزل‌پدرش‌ نيز به‌ گوشم‌ رسيد. در اين‌ فاصله‌ مادرم‌،چند بار با منيژه‌ صحبت‌ كرده‌ و از او خواسته‌ كه‌به‌ خاطر بچه‌ها كه‌ بهانه‌اش‌ را مي‌گيرند، باز گردد.ولي‌ او به‌ جاي‌ اين‌ كار به‌ ژاندارمري‌ رفته‌ و گفته‌بچه‌ها از دوري‌ من‌ رواني‌ شده‌اند. به‌ همين‌ خاطر بچه‌ها را به‌ او تحويل‌داده‌اند. چندي‌ پيش‌ با همسرم‌ صحبت‌ كردم‌. اوگفت‌ كه‌ فقط پول‌ مرا مي‌خواسته‌ و حالا كه‌ بامشكل‌ مالي‌ مواجه‌ شده‌ام‌، خود را موظف‌ به‌ماندن‌ نمي‌داند و... حالا مانده‌ام‌ چه‌ كار كنم‌. آخر كسي‌ كه‌ چنين‌طرز تفكري‌ داشته‌ باشد چگونه‌ مي‌تواندهمسري‌ خوب‌ و مادري‌ مهربان‌ باشد؟ زندگي‌ام‌براي‌ دومين‌ بار رو به‌ نابودي‌ است‌. اي‌ كاش‌ ازآغاز مي‌دانستم‌ بدبخت‌ترين‌ مرد دنيا هستم‌.




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 313]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سینما و تلویزیون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن