واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: صداي خشخش برگهاي زير پايم اذيتم ميكرد. انگار كسي را لگد ميزدم و او ناله ميكرد. مأمور شهرداري آن طرفتر مشغول جمع كردن برگها بود. ساعت هفت و بيست و پنج دقيقه بود. ناگهان چيزي يادم آمد. دفتر رياضيام را جا گذاشته بودم. سريع برگشتم، قلبم تند ميزد. راه زيادي بود. حتماً دير ميشد. به خانه كه رسيدم، دفتر را برداشتم و سريع به طرف مدرسه دويدم. حواسم نبود. نميدانم چهطور شد كه برگهاي جمع شده كنار خيابان را نديدم و همه را لگد كردم و كف زمين پخش كردم. نايستادم. صداي مأمور شهرداري را ميشنيدم كه پشت سرم داد و بيداد ميكرد. به راهم ادامه دادم و تا مدرسه نايستادم. در حياط مدرسه باز بود. وارد شدم. ناظم جلوي در ورودي ايستاده بود. نگاهم كرد و با دست ساعتش را نشان داد. ساعتم را نگاه كردم. هفت و پنجاه دقيقه بود. سرم را كه بلند كردم، با دستش آن طرف حياط را نشان داد. بچههايي كه دير رسيده بودند، مشغول جمع كردن برگهاي زرد داخل حياط بودند. سامان حسينپور، خبرنگار افتخاري از سنندج شكستني پيرمرد گوشه حجره نشسته بود، دستش را زير سرش گذاشته بود و در حالي كه چشمانش به دوردستها خيره بود، فكر ميكرد و خاطرات گذشتهاش را زيرورو ميكرد. ياد روزهايي افتاد كه توي همين حجره مينشست. مغازهاش پررونق و شلوغ بود و زنها براي بندزدن چينيهايشان صف ميبستند و صداي پچپچشان ميآمد كه گاهي چيني بندزن ميشنيد و ميدانست كه هرچينياي قصهاي دارد. - چه كار كنم خواهر، دخترم سربههواست، زده يادگار مادرم را شكسته. - ديشب داشتم چايي ميريختم، كه قوري از دستم افتاد و شكست. ديگر چينيها دوام سابق را ندارند. تند و تند چيني را بند ميزد و لذتي كه از اين كار ميبرد، در هيچ كار ديگري سراغ نداشت. پيرمرد همينطور كه دنبال خاطراتش ميگشت، خاطره روشني جلوي چشمانش آمد. روزي در مغازه نشسته و منتظر مشتري بود. نزديك ظهر بود و هنوز مشتري نيامده بود. مردي وارد مغازه شد. بلند قد بود و كت و شلوار مشكي تنش بود. - سلام عموجان، شما چينيبندزن هستيد؟ - بله. خودم هستم. توي اين بازار همه من را ميشناسند. كارم حرف ندارد. ببينم چه آوردهاي؟ مرد اول سرخ شد، اما بعد با لكنت شروع كرد به حرف زدن. - راستش را بخواهيد، چيني نياوردهام. دلم را آوردهام! - چي گفتي؟! - دلم را آوردهام برايم بند بزنيد. دلم شكسته از دست اين روزگار! - خب حالا باباجان، از دست من چه كاري برميآيد؟ تصويرگري: خديجه قلي زاده ، شهرقدس مرد قلبش را كف دستانش گرفت و به طرف چيني بندزن دراز كرد. دلش از وسط به دو نيم شده بود و خراشهايش دست را ميبريد. مرد دستي به عينكش برد، آن را برداشت و اشكي را كه ديدگانش را تار كرده بود، پاك كرد و گفت: «اگر ميشود، برايم بند بزنيدش. قلب شكسته كه به دردم نميخورد. كمكم كنيد كه دوباره قلب شادم را به دست بياورم.» چيني بندزن با ترديد گفت: «باشد. اگر بتوانم.» و قلب را از دست مرد گرفت. اول با فوتي گردوغبار غم را از رويش پاك كرد و سپس نشست به بندزدنش. آنقدر از اينكه توانسته دلي را بند بزند متعجب بود كه حتي يادش رفت بپرسد چرا مرد دلش شكسته است. آن روز گذشت و پيرمرد بعضي وقتها ياد آن روز ميافتاد. بعدها، روزهايي كه كارش كمكم بيرونق ميشد، به همه ميگفت كه ميتواند دل شكسته را بند بزند، اما كسي حرفش را باور نميكرد. فكر ميكردند كه مرد دروغ ميگويد تا از آنها پولي بگيرد. پيرمرد به روزگاري كه گذشته بود، فكر ميكرد. چرخ روزگار از روي قلبش گذشته و آن را شكسته بود و گردوغبار پيري به چهرهاش نشانده بود. به دخلي كه پولي در آن نداشت و سرش كه مقابل خانوادهاش هميشه پايين بود، فكر كرد. وسايلش قديمي شده بود، اما حتماً ميتوانست با اين وسايل دلش را بندبزند. هرچه فكر كرد يادش نيامد كه آن مرد چگونه دلش را به او داده بود. دستش را زير چانهاش گذاشت و با نااميدي به وسايل خاك گرفته كنج حجره خيره ماند. دلش بيشتر شكست كه حتي نميتواند دل خودش را بند بزند، كه به درد كاري نميخورد و به روزهاي پيش رو فكر كرد و فكر كرد. فرناز ميرحسيني، خبرنگار افتخاري از تهران قلب شكسته پيرمرد داستان روايت پيرمردي چينيبندزن است كه در پيري روزهاي گذشته را مرور ميكند. او چينيهاي زيادي بند زده و يك بار هم قلب شكسته مردي را. اما حالا كسي نيست كه قلب او را بند بزند. قلب شكستهاي كه دست را خراش ميدهد تصويري تأثيرگذار است، اما كاش نويسنده در بقيه قسمتها هم به جاي توصيف از همين تصويرسازي استفاده ميكرد. جمله «چرخ روزگار از روي قلبش گذشته و آن را شكسته بود.» هرچند قشنگ و شاعرانه است، اما نويسنده ميتواند اين شاعرانه بودن را با آوردن يك تصوير خوب تأثيرگذار كند و از شعار زدگي فاصله بگيرد. منبع:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 349]