واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: موهاتونو براتون شونه کنم؟
الیزا توی فرودگاه منتظر نشسته بود تا سوار هواپیماش بشه. جایی که نشسته بود، افراد منتظر دیگهای هم بودن که الیزا اونا رو نمیشناخت.
همین طور که منتظر بود، کتابمقدسش رو درآورد و شروع کرد به خوندن.
یک دفعه احساس کرد که همه مردم اطرافش دارن بهش نگاه میکنن. الیزا سرشو بالا کرد و متوجه شد که دارن به یک جایی درست پشت سر اون نگاه میکنند.
برگشت تا ببینه همه دارن به چی نگاه میکنن؛ و دید که مهماندار داره یک صندلی چرخداری رو هل میده که زشت ترین پیرمردی که تا به حال دیده بود، روش نشسته. الیزا میگفت پیرمرد موهای بلند سفیدی داشت که فوقالعاده درهم و آشفته بود. صورتش پر از چین و چروک بود و اصلاً هم مهربون به نظر نمیرسید.
اون میگفت نمیدونم چرا ولی حس خاصی بهش پیدا کردم و فکر کردم که خدا از من میخواد تا بهش بشارت بدم. میگفت تو فکرم به خدا میگفتم: "اوه خداوندا ! خواهش میکنم، الان نه! اینجا نه!"
مهم نبود الیزا چی فکر میکرد، اون نمیتونست از یاد پیرمرد بیاد بیرون. و یک دفعه فهمید که دقیقاً خدا ازش چی میخواد. اون باید میرفت و موهای پیرمرد رو شونه میکرد!!!
اون رفت و جلوی صندلی پیرمرد زانو زد و گفت:
"آقا، این افتخار رو به من میدید که موهاتونو براتون شونه کنم؟"
پیرمرد گفت: "چی ؟؟؟"
الیزا فکر کرد: "خوب خدا رو شکر، مثل اینکه گوشاش سنگینه"
دوباره یکم بلندتر گفت: "آقا، این افتخار رو به من میدید که موهاتونو براتون شونه کنم؟"
پیرمرد گفت: "اگه میخوای با من صحبت کنی باید صداتو ببری بالا، من تقریباً ناشنوا هستم."
بنابراین این دفعه الیزا داد زد: "آقا، این افتخار رو به من میدید که موهاتونو براتون شونه کنم؟"
همه داشتن نگاه میکردن تا ببینن جوابش چی میتونه باشه. پیرمرد با سردرگمی بهش نگاه کرد و گفت: "خوب، اگه واقعاً خودت میخوای، باشه!"
الیزا میگفت من حتی شونه هم نداشتم، اما با این حال فکر کردم که این درخواست رو حتماً بکنم.
پیرمرد گفت: "توی کیفی که به پشت صندلیم آویزونه یه نگاهی بکن، یه دونه شونه توش هست."
الیزا درش آورد و شروع کرد به شونه کردن. (اون یه دختر کوچولوی مو بلند داشت، پس حسابی تجربه داشت که چهجوری گرههای مو رو میتونه باز کنه). الیزا یه مدت طولانی کار کرد تا بالأخره آخرین گره رو هم درآورد.
همون موقع که داشت کارشو تموم میکرد، شنید که پیرمرد داره گریه میکنه. رفت و دستشو روی زانوهای مرد گذاشت و جلوی صندلیش زانو زد و مستقیماً به چشماش نگاه کرد. و گفت: "آقا، شما عیسی رو میشناسین؟"
جواب داد: "بله، البته که میشناسم. میدونی، همسرم به من گفت تا تو عیسی رو نشناسی نمیتونی با من ازدواج کنی. منم همهچیز رو راجع به عیسی یاد گرفتم و سالها پیش ازش خواستم که به قلب من بیاد، قبل از اینکه با همسرم ازدواج کنم."
پیرمرد ادامه داد: "میدونی، من الان تو راه رفتن به خونه هستم؛ برای اینکه همسرمو ببینم. من برای یه مدت خیلی طولانی توی بیمارستان بودم، و باید یه جراحی توی این شهر که کلی از خونهام دوره، انجام میدادم. همسرم نمیتونست باهام بیاد چون خودش هم خیلی شکسته شده."
اون گفت: "من خیلی نگران موهام بودم که چقدر آشفته به نظر میرسه، دلم نمیخواست که همسرم منو با این قیافه وحشتناک ببینه، و خودم هم نمیتونستم موهامو شونه کنم."
همین طور که داشت از الیزا به خاطر کارش تشکر میکرد، اشک از گونههاش پایین میریخت. اون همینجور پشت سر هم تشکر میکرد.
الیزا هم گریهاش گرفته بود، همه مردمی که اونجا شاهد ماجرا بودن، اشک میریختن. همینطور که همشون داشتن سوار هواپیما میشدن، مهماندار که خودش هم گریه کرده بود، الیزا رو متوقف کرد و پرسید: "چرا این کار رو کردی؟"
و اونجا دقیقاً فرصت مناسب بود، چون دری باز شده بود تا بشه محبت خدا رو با یک نفر در میون گذاشت.
الیزا گفت: "ما همیشه طریقهای خداوند رو درک نمیکنیم، ولی آماده باش، خدا ممکنه از ما استفاده کنه تا نیاز کسی رو برطرف بکنه، همون طور که نیاز این پیرمرد رو برطرف کرد، و در همون لحظه، یه جان گمشده رو که نیاز داشت تا از محبت خدا بشنوه، صدا زد."
منبع : http://www.gtalk.ir
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 84]