تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 20 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):من مأمورم كه صدقه (و زكات) را از ثروتمندانتان بگيرم و به فقرايتان بدهم.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1814686255




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

لیلا، عسل بابا


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ليلا، عسل بابا
اعزام رزمندگان به جبهه و لحظات وداع
محمد در حاليکه لباس نظامي اش را مي پوشد و ساک جبهه اش را مي بندد نگاهي از روي مهر به تو مي اندازد و زير لب چيزي مي گويد .براي اينکه زمزمه زير لبش را بداني مي پرسي .-محمد ، چيزي گفتي ؟!- نه مي گم از اينکه اين دفعه هم نتونستم يه دکتر درست و حسابي ببرمت ، شرمنده ام . مي ترسم قول مرخصي بعدي رو بدم ولي بازم نتونم .- خيالت راحت باشه ، من چيزيم نيست . تو مواظب خودت باش .- نسرين ، ميگم کاش مي شد يه سر به مدرسه ليلا مي زديم تا يک بار ديگه اونو ببينم .- نه محمد ، ليلا صبح که فهميد مي خواي بري ،  با چشمهاي اشکي و پف کرده فرستادمش ، اگه الان دوباره تو رو ببينه ، ديگه نمي تونم آرومش کنم . بهتره بري .از چشمهاي محمد پيداست که راضي نشده است ولي حرفت را گوش مي کند . ساکش را بر مي دارد پوتين هايش را مي پوشد و آماده رفتن مي شود .با وجود اينکه دلت نمي خواهد از او جدا شوي ، کاسه اي آب بر مي داري ، قرآني به دست مي گيري و او را از زير قرآن مي گذراني ،بعد هم کاسه آب را پشت سرش خالي مي کني و زير لب آيت الکرسي مي خواني . در حاليکه لبهايت با لرزش آيه را زمزمه مي کند و قطره اي اشک درازاي صورتت را مي پيمايد ، با نگاهت او را تا آخر کوچه بدرقه مي کني . دمق و ناراحت به خانه بر مي گردي ، به آشپز خانه مي روي تا با پختن نهاري دو نفره سر گرم شوي  ولي غصه روي دلت سنگيني مي کند . با خودت مي گويي :- هميشه همين طوره ، تا يک هفته بعد از رفتن محمد ، من و ليلا ناراحتيم . بعد يواش يواش عادت مي کنيم .يخچال را که براي برداشتن گوشت باز مي کني چشمت به کتلتهايي مي افتد که براي نهار محمد سرخ کرده بودي . با عجله نايلون کتلتها را بر مي داري ، چادرت را مي پوشي و از خانه بيرون مي زني .مسير کوچه تا خيابان را نمي داني چطور مي گذراني. به خيابان که مي رسي مثل کسي که اتفاقي برايش افتاده باشد ، جلوي يک تاکسي را سد مي کني و بي درنگ سوار مي شوي . - آقا تو رو خدا مسافر سوار نکنيد ، من همه ي کرايه را ميدم  . بريد طرف ترمينال . بايد به اتوبوس ساعت  يازده اهواز برسم .
لحظه ي وداع با پدر
راننده به ساعتش نگاه مي کند سري تکان مي دهد و راه مي افتد .از تاکسي که پياده مي شوي ، به طرف تعاوني شماره پانزده مي روي. اتوبوس روي سکوي شماره هشت در حال حرکت است .با اشاره دست اتوبوس را متوقف مي کني و با دستپاچگي به راننده مي گويي: - آقا ببخشد لطفا محمد حيدري را صدا کنيد .محمد پياده مي شود با چهره اي متعجب نگاهت مي کند و مي گويد :- چيزي شده ؟!نايلون غذا را به او نشان مي دهي . او لبخند مي زند و تو از اينکه بار ديگر توانستي محمد را ببيني خوشحالي .- وقتي خواب بودي يه خورده غذا برا ظهرت آماده کردم. ببخشيد فراموشم شد .نگاه پر از مهر و عاطفه اش را به صورتت مي پاشاند و با تبسمي وداع مي کند .قطره اي اشک از گودي بغل گونه ات سرازير مي شود و به زير چانه ات مي غلتد . با پهناي انگشت نشانه اشک را از زير چانه پاک مي کني و تصميم مي گيري بروي و ليلا را از مدرسه با خود ببري ، شايد کمي تسلاي خاطر پيدا کني .به چها راه حافظ که مي رسي آژير قرمز نواخته مي شود و ضد هوايي ها شروع به تير اندازي مي کنند .هر کس به طرفي مي دود و دنبال پناهگاهي مي گردد . با سرعت به طرف زير زمين مسجد اميرالمومنين (ع) مي روي . آنجا تعداي زن و مرد پناه گرفته اند . پله ها را که پشت سر مي گذاري صداي دو انفجار بزرگ را مي شنوي . جيغ و فرياد مردم هم چاشني انفجارات مي شود و سپس انفجاري شديد تر از دو انفجار قبل . صداي ضد هوايي ها لحظه اي قطع نمي شود . پس از اينکه سرو صداها کمي فروکش مي کند ، مردم وحشت زده بيرون مي ريزند . هر کس چيزي مي گويد . مردي خاکهايي که آسمان را پوشانده با دست نشان مي دهد و مي گويد :- احتمالا اطراف خيابان رودکي بمباران شده باشد .سرت گيج مي رود . ضربان قلبت تند مي شود . عرق سردي تمام بدنت را خيس مي کند . نام مبارک باب الحوائج را به زبان مي آوري و به زمين مي افتي .دو نفر از خانمها به طرفت مي آيند و براي اينکه حالت خوب شود روي صورتت آب مي پاشند . چشمهايت را که باز مي کني از جمعيت خبري نيست . مي خواهي بلند شوي خانمي که سرت را روي زانويش گذاشته آرامت مي کند و مي گويد :- چرا اينقدر ترسيدي ؟ ! چيزي نشده خانم .
لحظه ي وداع
آهسته بلند مي شوي و از آن خانم با صداي ضعيفي تشکر مي کني . دلت تاب ايستادن ندارد . مي خواهي به طرف خيابان رودکي جايي که ليلا درس مي خواند بروي  اما زانوهايت شل شده و با هر قدم که بر مي داري به زمين مي خوري . همان خانم به طرفت مي آيد و مي گويد :- شما اصلا حالتان خوب نيست بهتره به خونه بريد .- نه خانم من روزهاي عادي هم همينطورم . تو رو خدا بگيد کجا رو زدن ؟!- نمي دونم . مردم که به طرف رودکي مي رن .نمي تواني طاقت بياوري با عجله بلند مي شوي ، چادرت را درست مي کني و راه مي افتي .به ميدان صفا که مي رسي ، مسير منتهي به  رودکي را بسته اند . با حالتي دگر گون از آقايي مي پرسي :- آقا بمبها کجا خوردن ؟!- مدرسه ي استثنايي ها رو زدن .دنيا روي سرت چرخ مي خورد . چند بار كلمه ليلا را تكرار مي كني. پاهايت جرات حركت به جلو را ندارند . تمام قوايت تحليل رفته . آمبولانسهايي كه با شتاب به محل حادثه مي روند وحشتت را دو چندان مي كند . با وجوديکه پاهايت همراهيت نمي کنند بدون توجه به هشدار کساني که خيابان را بسته اند و کار امداد را انجام مي دهند به جلو مي روي .تمام ديوارها ترک برداشته و شيشه ها فرو ريخته است . کرکره مغازه ها از جا کنده و لوازم دکانها روي سنگفرش پياده روها ريخته است .هر چه جلو تر مي روي خرابي ها بيشتر است و جمعيت هم با سر و صورت خاکي آشفته تر به نظر مي رسند . عده اي گريه مي کنند . زنها به سر و صورتشان مي زنند و نوحه سرايي مي کنند . عدهاي با بيل و کلنگ جنازه هايي را که زير آوارها مانده اند بيرون مي کشند . آقايي جلو مي آيد و مانع حرکتت به جلو مي شود .- خانم لطف کنيد برگرديد . شما کار کمک رساني را کند مي کنيد . بعضي از بچه مجروح شدن و ما بايد آنها را سر يعا به بيمارستانها برسانيم . نگاهت را به جلو مي اندازي خبري از دبستان استثنايي ها نيست ديوارها تماما فرو ريخته . آه و فرياد مردم يک لحظه قطع نمي شود برعکس خودت که هيچ نمي گويي.به انتهاي خيابان که مي رسي در محوطه اي باز دختران و پسران دانش آموزي را مي بيني که همگي روي آسفالت کنده شده ي خيابان دراز کشيده و انگار همگي در حال مطالعه اند . در ميان جمعيتي که لحظه اي آرام و قرار ندارند خانمي را که سرو وضع خاکي و خون آلودي دارد مي شناسي ، نگاهتان که به هم گره مي خورد با آشفتگي به طرفت مي آيد دستان خون آلودش را به سرش مي زند و مي گويد :- خدا صبرت دهد . با شنيدن اين جمله ديگر چيزي نمي فهمي . نفست به شماره مي افتد . زانوهايت شل مي شود و دوباره غش مي کني .نويسنده: احمد يوسفي





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 375]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن