واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: محكوم بيگناه - لئو تولستوی
برگرفته از وبسايت iketab (http://www.persianbook.net/) :(من از rezas.blogsome.com برداشت کردم) در قصبه ولاديمير تاجر جواني به نام «ديميتريج آكسيونوف» زندگي ميكرد. اين تاجر مالك دو مغازه و يك خانه بود.
آكسيونوف جواني بود زيبا، داراي موهاي بسيار قشنگ مجعد، خيلي با نشاط و زندهدل؛ و مخصوصاً آواز بسيار دلكشي داشت.
يكي از روزهاي تابستان به زن خود اطلاع داد كه بايد براي فروش مالالتجاره خود به شهر مجاور مسافرت نمايد، ولي زنش اصرار ميكرد كه در آن روز بخصوص از مسافرت خودداري كند زيرا شب خواب ديده است كه موهاي قشنگ شوهرش خاكستري شده و ديگر از آن حلقههاي زيبا اثري نيست.
ولي آكسيونوف خنديد و گفت: عزيزم خواب تو درست نيست و من پس از فروش اجناس خود سوغاتي بسيار خوبي براي تو خواهم آورد.
بدينترتيب تاجر جوان با زن و فرزندان كوچك خود خداحافظي كرد و به دنبال تقدير خود از شهر خارج گرديد.
پس از طي راه زيادي با تاجري كه قبلاً نيز آشنا بود برخورد كرده با هم همراه گرديدند و شب را در ميهمانخانه ميان راه ايستاده، چاي خوردند و براي خواب هم يك اتاق گرفته با هم خوابيدند.
آكسيونوف به مناسبت جواني و عادتي كه در كار روزانه داشت صبح روز بعد پيش از آنكه آفتاب طلوع نمايد بار و بنه خود را بسته، كاروان را امر به حركت داد و به اين ترتيب بدون اينكه با دوست خود خداحافظي كند يا او را از خواب بيدار نمايد به راه افتاد.
هنوز بيش از 25 ميل از ميهمانخانه مذكور دور نشده بودند كه دوباره امر كرد بارها را بيندازدند و به اسبها خوراك بدهند و ضمناً براي خودش نيز سماوري آتش كنند تا چايي بخورد.
ناگهان كالسكهاي كه مرتباً زنگ ميزد و دو سرباز آن را بدرقه ميكردند رسيده، ايستاد و افسري از آن بيرون جست. افسر مزبور مستقيماً به طرف آكسيونوف آمد و از او شروع به سؤالات كرد. تاجر بيچاره تمام سؤالات را كاملاً جواب داد. ولي افسر پليس به سؤالات خود جنبه استنطاق داده بود و مرتباً سؤالات درهم و گيجكنندهاي ميكرد.
آكسيونوف كه از اين سؤالات بيمعني عصباني شده بود فرياد زد: «چرا مرا استنطاق ميكنيد؟ مگر من دزد هستم»؟
در اين موقع افسر به سربازان خود اشاره كرد و آنها تاجر جوان از همهجا بيخبر را گرفتند.
ـ من افسر پليس هستم و سؤالات من براي اين است كه رفيق تاجر تو در رختخواب خود كشته شده است و ما ناچاريم براي يافتن قاتل اثاثه تو را جستوجو نماييم.
سربازها اثاثه و مالالتجاره تاجر جوان را گشتند و از كيفدستي او كارد خونآلودي بيرون كشيدند.
ـ اين كارد متعلق به كيست؟
آكسيونوف از اين بدبختي جديد بسيار وحشت كرد.
ـ نميدانم… مال من نيست…
ـ دروغ ميگويي، اي قاتل پست، تو با مقتول در اتاق خوابيده بودي و در تمام شب در اتاق از داخل بسته بوده است و بالاخره تو آخرين كسي هستي كه او را ديدهاي و اين كارد دليلي خوبي بر قاتل بودن تو ميباشد. زود باش بگو چقدر پول داشته است!
آكسيونوف قسم خورد كه روحش از اين ماجرا آگاه نيست و او هم غير از هشت هزار روبل كه براي تجارت با خود آورده است ندارد.
ولي در تمام اين مدت صدايش ميلرزيد و رنگش پريده بود، تمام اين تظاهرات كافي بود كه افسر به دروغ بودن آنها رأي داده او را دستگير نمايد.
در يكي از شهرهاي نزديك، آكسيونوف را محاكمه كردند و جرم او را قتل و سرقت 20 هزار روبل تعيين نمودند. زن بيچارهاش از اين قضايا اطلاع حاصل نمود و سخت نااميد گرديد. نميدانست حكم بر بيتقصير شوهر عزيزش دهد يا او را مانند محكمه مقصر و قاتل بداند. تمام اطفالش هم بچههاي كوچكي بودند و حتي يكي از آنها هنوز شير ميخورد.
با اين همه موانع، اطفال را برداشته به شهر مزبور آمد، هرچه تقاضا كرد نگذاشتند شوهرش را ملاقات كند. مدت طولاني در آن شهر ويلان و سرگردان زندگي كرد ولي بالاخره با التماسهاي پي در پي اجازه ملاقات داده شد و او با اطفالش به زندان رفتند.
وقتي زن و شوهر چشمشان به هم افتاد، آكسيونوف از هوش رفت و وقتي نزديك بود مدت ملاقات تمام شود به هوش آمد. فقط وقت شد كه اين سؤالات بين آنها رد و بدل گردد:
ـ حالا چه بايد بكنيم؟
ـ بايد به تزار عرض حال بنويسيد و بگوييد كه من بيگناه هستم.
ـ اين كار را كردهايم و جواب رد دادهاند.
آكسيونوف جوابي نداد و چشمان مرطوب خود را به زمين دوخت.
ـ شوهر عزيزم به زنت حقيقت را بگو آيا تو قاتل نيستي؟
ـ اوه، پس تو هم… تو هم مرا قاتل ميداني؟
آنگاه صورتش را بين دستها مخفي كرده و شروع به گريه نمود…
وقت ملاقات تمام شد و سرباز نگهبان، زن و بچه او را از اتاق ملاقات بيرون كرد. آكسيونوف در حالت يأسي فرو رفت و دانست كه همه او را قاتل ميدانند، حتي زنش هم به پاكي طبيعت و بزرگي روح او پي نبرده است، آن وقت با خود گفت: فقط خداوند شاهد حقيقت است و تقاضاي رحم فقط شايسته او است.
پس از اين جريانات آكسيونوف ديگر نه شكايتي از وضع خود نمود و نه عرض حالي نوشت بلكه تمام اميدهايش را از دست داد تنها به خدا روي آورد.
چند ماهي كه از اين قضايا گذشت تاجر بيچاره را مانند هزاران جنايتكار ديگر روانه زندان سيبري ـ كه موحشترين زندانهاي دنيا است ـ كردند.
سالها پي در پي رنج و مشقت خود را بر دوش او تحميل كردند، يك روز كه آكسيونوف حساب كرد متوجه شد كه 26 سال تمام در زندان سيبري گرفتار پنجه ظالم طبيعت بوده است، ديگر موهاي قشنگش مثل برف سفيد شده و خودش بينهايت پير و شكسته شده بود. آهسته حرف ميزد، كم راه ميرفت و پيوسته زير لب خدا را به كمك ميطلبيد.
يك روز دسته جديدي از زندانيان را به سيبري آوردند، زندانيهاي قديمي دوستان جديد را استقبال كرده و به دور آنها جمع شدند و همگي از علت دستگيري و تبعيد آنها پرسوجو ميكردند.
يكي از زندانيان جديد كه مردي بلند قد و لاغر اندام بود و 60 سال عمر داشت داستان دستگيري و جرم خود را براي ديگران شرح ميداد.
ـ باري رفقا، علت حبس من فقط سوار شدن اسب يكي از دوستانم بود كه بدون اجازه او برداشته بودم و ميخواستم بدين وسيله زودتر به شهر خود برسم همين و بس… ولي خدا عادل است… من بايد پيش از اينها به سيبري ميآمدم.
ـ اهل كجا هستي؟
ـ اهل ولاديمير، زن و بچهام هم آنجا هستند، اسم من هم «ماكار» است.
آكسيونوف از جاي خود برخاست و گفت: ماكار بگو ببينم آكسيونوف را ميشناسي؟ آيا كسي از آنها زنده هست؟
ـ البته ميشناسم، آكسيونوفها خيلي متمول هستند ولي سالها پيش پدر آنها را به اينجا فرستادند، او هم گناهكاري مثل ما بود. تو چطور اينجا آمدهاي پدربزرگ!؟
آكسيونوف دلش نميخواست از بدبختي خود چيزي بگويد، ناچار آهي كشيد:
ـ براي گناهانم اكنون 26 سال است محبوسم.
ـ آخر گناهت چه بوده؟
ولي آكسيونوف جوابي نداد، اما رفقايش ماجراي زندگي او را كه چطور كس ديگر رفيق تاجر او را كشته و او را بيگناه دستگير كرده بودند شرح دادند.
وقتي ماكار داستان پيرمرد را شنيد به صورت آكسيونوف خيره شد و گفت: اين خيلي عجيب است، واقعاً تعجبآور است، خوب پدر چطور پير و شكسته شدهاي!
زندانيان پرسيدند كه چرا ماكار اينقدر تعجب كرده است و سؤال كردند كه او را در كجا ديده است و چطور ميشناسد ولي ماكار جوابي نداد فقط تكرار كرد كه خيلي عجيب است كه بايد در سيبري با هم ملاقات كنيم.
آكسيونوف هم به نوبه خود تعجب ميكرد كه اين مرد از كجا او را ميشناسد و چطور داستان زندگي او را ميداند. وقتي راجع به اين موضوع از او سؤالات زيادي كرد حقيقتي بزرگ و تلخ بر او مكشوف گرديد. يقين كرد كه ماكار قاتل رفيق او بوده و او 26 سال به جاي او سختي و رنج زندان را تحمل كرده است.
از جاي خود برخاست و از آن محل دور شد. تمام آن شب را آكسيونوف بيدار بود، تمام افكار و خاطرات گذشته در ذهنش زنده شدند، ياد زن و بچهاش چشمان او را از اشك مربوط مينمودند. صورت خندان زيبا و جوان زنش را به ياد آورد كه چگونه به صورت او خيره ميشد و چگونه از حرفهاي او ميخنديد، آن وقت بچههايش را به همان اندازه كه بودند در مقابل مجسم مينمود، آنگاه روزهاي خوشحالي و سعادت و سپس مسافرت شوم، دستگيري، زندانهاي مختلف، حبس و كار اجباري در معادن زغال و تبعيد به سيبري، اتاقهاي مرطوب زندان و 26 سال حبس، پيري و مشقت تمام نشدني در مقابل ديدگانش دفيله دادند.
وقتي راجع به ماكار فكر ميكرد ميخواست خودش با دستهاي رنج ديده و كاركردهاش گلوي او را بفشارد و انتقام 26 سال رنج را از او باز ستاند.
آن شب هر چقدر دعا خواند آرامش و سكون خود را باز نيافت و فردا صبح هم حال خود را نميفهميد. يك هفته بدين منوال گذشت، شبي كه در سلول خود راه ميرفت و به روزگار و آينده خود فكر ميكرد، احساس كرد كه از زير كف اتاق صدايي ميآيد. وقتي خوب توجه كرد ديد سنگي حركت كرد و گردن ماكار با قيافه ترسآور از آن خارج گرديد.
آكسيونوف خواست توجهي نكند، ولي ماكار دست او را گرفته گفت كه در زير ديوار نقبي كنده است و خاك آن را هر روز به وسيله كفشهاي خود به خارج زندان حمل ميكند و ضمناً گفت: پيرمرد! بدان كه اگر كوچكترين اشارهاي به اين موضوع بكني اولين كسي كه كشته بشود خودت هستي و مخصوصاً به ياد داشته باش كه پس از اتمام كار بايد با من فرار كني.
ـ من آرزوي فرار ندارم و تو هم احتياجي به كشتن من نداري زيرا 26 سال پيش به دست تو كشته شدهام.
روز بعد وقتي گشتيهاي زندانيان را تحت نظر گرفته بودند متوجه شدند كه خاك تازه ريخته شده است. رئيس زندان قضيه را دنبال نمود. به زودي ماجرا كشف گرديد ولي سؤالات و استنطاقهاي او از زندانيان كه كار كداميك از آنها بوده است، به جايي نرسيد، تا بالاخره رئيس زندان به جانب آكسيونوف كه در راستي و درستي شهرت 26 ساله يافته بود آمد و خواهش كرد اگر از جريان امر مطلع است او را كمك نمايد.
دقايق كميابي بود كه دست تقدير پس از 26 سال براي گرفتن انتقام در اختيار آكسيونوف گذارده بود، پيرمرد به صورت رئيس زندان خيره شد و با خود گفت: امروز روز انتقام است، چرا نگويم و حقيقت را آشكار نسازم؟
ـ پيرمرد! راست بگو و مانند هميشه نشان بده كه مرد با وجدان و شرافتمندي هستي.
آكسيونوف اين بار به صورت ماكار خيره گرديد.
ـ رئيس! خدا نميخواهد من حقيقت را اظهار كنم و چون اين راز را آشكار نخواهم كرد با من هرچه ميخواهيد بكنيد.
اصرار شديد رئيس زندان و تهديد او هيچكدام در آكسيونوف مؤثر واقع نگرديد، ناچار قضيه نامكشوف باقي ماند و به دست فراموشي سپرده شد.
آن شب وقتي آكسيونوف در سلول خود راه ميرفت سنگفرش حركتي كرد و ماكار وارد گرديد.
ـ پيرمرد! چرا امروز نگفتي كه نقب را چه كسي كنده است؟
ـ چرا اينجا آمدهاي؟ برو گمشو، از جانم چه ميخواهي؟
ولي ماكار ساكت و خاموش بر جاي ايستاده بود.
ـ چرا ايستادهاي؟ برو! والا پاسبانها را صدا خواهم كرد.
ماكار به پاي پيرمرد افتاد و گفت: ديميتريچ مرا ببخش.
ـ براي چه؟
ـ زيرا من رفيق تو را كشتم.
ـ از جلوي چشمم دور شو!
ـ مرا ببخش، از تو معذرت ميخواهم.
آكسيونوف ميدانست چه بگويد و چه بكند.
ماكار زانوي پيرمرد را در آغوش گرفته با گريه ميگفت:
ـ ديميتريچ ترا به خدا مرا ببخش، فردا صبح من به گناه خود اعتراف خواهم كرد و تو ميتواني به سراغ زن و بچه منتظر خود بروي، فقط ميخواهم روح بزرگ و وجدان بينظير تو مرا بخشيده باشد.
ـ ديگر احتياجي به اعتراف نيست، زن من مرده و بچههاي من مرا فراموش كردهاند. جايي ندارم بروم.
ـ آكسيونوف! مرا ببخش به خاطر قلب پاك و رنج بردهات مرا ببخش، من نميدانستم تو اينقدر بزرگ و ارجمندي.
آكسيونوف به گريه افتاد و ماكار هم او را همراهي ميكرد.
ـ خدا ترا ببخشد.
آكسيونوف آرزوي آزادي نداشت فقط منتظر مرگ خود بود، خصوصاً اكنون كه ديگر لكه ننگ و بدنامي دامان اطفالش را آلوده نميكرد.
فردا صبح عليرغم آنچه آكسيونوف خواهش كرده بود ماكار تحت فشار وجدان و بزرگي روح پيرمرد زنداني به گناه خود اعتراف كرد، ولي وقتي فرمان آزادي آكسيونوف را برايش آوردند بيش از چند دقيقه از مرگش نميگذشت.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 315]