واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اي بنده ره شوق ملک بي خطري نيستشاعر : سنايي غزنوي از جان قدمي ساز که به زين سفري نيستاي بنده ره شوق ملک بي خطري نيستجز ديدهي درويش مر او را سپري نيستتيريست بلا در روش عشق که هرگززيرا که ترا به ز تويي عشوه خري نيستاز خود غذايي ساز پس آنگاه بره پويکس بر تو درين ره ز تويي تو بتري نيستخود را ز ميان خود بردار ازيراکصد جان مقدس را آنجا خطري نيستتن را چه قبولي نهي آنجا که ز عزتکز خون يکي عاشق حالي اثري نيستکشتند درين راه بسي عاشق بيتيغکاندر صدف عشق به از غم گهري نيستدر بحر غمان غوطه خور از روي حقيقتدر پردهي اسرار خدايي گذري نيستبار از خداوند مچخ زان که کسي راچون گرد ميان تو ز بدعت کمري نيستبر دوش فکن غاشيهي مهر درين کويکاندر چمن عشق تو زين به مطري نيستاز ابر پشيماني اشکي دو فرو بارکاندر چمن صنع خدايش نظري نيستدر روشني عشق چه خوشي بود آن رادر باغ اميدش ز عنايت شجري نيستکي ميوهي رحمت خورد آنکس که ز اولباز آي کزين درگه به مستقري نيستاي در ره عصيان قدمي چند شمردهبر عمر به از تو به تو کس نوحهگري نيستاز کردهي خود يادکن و بگري ازيرااز عاقبت کار کسي را خبري نيستبر طاعت خود تکيه مکن چون بحقيقتپس به ز نکونامي ما را هنري نيستچون نام بد و نيک همي از تو بماندپاداش ده و مفضل و نيکو ثمري نيستنيکي و سخاوت کن و مشمر که چو ايزدکامروز بهر شهر چنو مشتهري نيستگرد علما گرد بخاصه بر آنکسچون او به گه علم و محامد دگري نيستخورشيد زمين يوسف احمد که فلک رامر چارگهر را گه زايش پسري نيستآن ابر گهرپاش که در علم چنوييبا نفع تراز وي به گه جود بري نيستآن شاخ عطا بخش که در باغ شريعتبي مدحت او در دل يک تن فکري نيستبي خدمت او در تن يک جان عملي نيستيک خانه ندانم که در آنجا عمري نيستنام عمر از عدل بلندست وگر نيدر باديهي تقوا خشکي و تري نيستاز روزه و از گريه چو يک کام و دو چشمشکس را به جهان اکنون جد و پدري نيستآري چه عجب زان که چو جد و پدر اودر ديدش بيشرمي و در سر بطري نيستعلم و خردش بيشترست از همه ليکنکو را بجز از حضرت جنت حضري نيستاي قدر تو گشته سفري در ره دانشآن دل که درو ز آتش مهرت شرري نيستدر آب فنا غرق شد از زورق کينهدر کام سخن به ز زبانت شکري نيستبگداخت حسود تو چو در آب شکر زآنکيک چيز نداري که درو زيب و فري نيستچشم بد ما باد ز تو دور که از لطفنفعست جهان را و کسي را ضرري نيستالمنهلله که درين جاه تو باريکاندر دل تو از حسد کس مقري نيستدر عين بهشتي تو هم اينجا و هم آنجادر طبعت از اين بيحسدي به هنري نيستداري خرد و علم و سخا ليک بر عقلنه هر که کند بانگي آنجا حشري نيستنه هر که برآمد بر کرسي امامتخورشيد چه سود آن را کو را بصري نيستکرسي چکند آنکه ندارد خبر از علمدر شب چو مه او را بر خواندن سهري نيستخورشيد جهان کي شود از علم کسي کوخود مايهي شوخي را حدي و مري نيستعلم و خرد واصل همي بايد ورنهبا کس ده و پنجيت نه و شور و شري نيستفتوي دهي و علم همي گويي و ليکنصد بحر به نزديک خرد چون شمري نيستهر کس نبود چون تو گه علم ازيراکزيرا به جان چون شه ما دادگري نيستخود دور بيانصافان بگذشت درين شهرچون او ز ثريا ملکي تا بثري نيستشاهي و چه شاهي که گه عدل و گه علمجز بخشش او را ز طبيعت ظفري نيستآن شاه مظفر که برو از سر کوششبر نه فلک و هفت زمين شاه و سري نيستمسعود جوان بخت جوان عمر که چون اوآن را که ز احوال خراسان خبري نيستقدر شه غزنين نشناسد به حقيقتمر ملک جهان را به ازو تاجوري نيستبادا سر او سبز و دلش شايد که امروزکامروز درين فن چو سنايي دگري نيستاي خواجه چنين دان ز سر عقل و فصاحتلفظش چو گهر هست گرش سيم و زري نيستکي ديده و رخ چون زر و چون سيم کند آنککز شاخ ثنا به ز سخاوت ثمري نيستدر شاخ ثناي تو چو زد چنگ سخا کنتا کار جهان بي ز قضا و قدري نيستتا دور فلک بي ز نوا زو المي نيستزيرا ز قضا هيچ کسي را حذري نيستچندانت بقا باد که ممکن بود از عمربر چرخ بقا به ز جمالت قمري نيستبادات فزوني چو مه نو که جهان رازيرا به از آن در به جهان هيچ دري نيستبر درگه جبار ترا باد مقيميجز ياد تو دينپرور و اندوهبري نيستاي بار خدايي که مرين سوختگان رازيرا که به عصيان چو سنايي دگري نيستبپذير به فضل و به کرم عذر سنايي
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 444]