تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 13 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس كم بخورد، سالم مى‏ماند و هر كس زياد بخورد تنش بيمار مى‏شود و قساوت قلب پي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837290146




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آهسته بازار


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
آهسته بازار
آهسته بازار   نويسنده: مصطفي جمشيدي   فصلي از يک رمان منتشر نشده   تقي به پشت سرش نگاه کرد و وارد دکان شد. مي گفتند «مؤسسه». کسي از پشت سرش گفت: «پس پاس کنم؟»، مرد بي آنکه به او چيزي بگويد داخل شده بود و کارمند بانک را بي پاسخ گذاشته بود. کارمند به ناچار دستهايش را توي هوا ول کرد: «همين جوري» چند عابر تند تند مي گذشتند. کسي سلام گفت و کارمند دلخوش از اين سلام دلخوري اش را برطرف کرد. آن طرف خيابان درست روبروي بانک کسي داشت روي چرخ دستي لبو مي فروخت و طاق نماي بازار مثل دهانِ بازي با چند پله در پشت او بود. حالا ساعت پر مراجعه بانک بود. مرد يک پايش از چهارچوب در بيرون بود و يک دستش به چهارچوب در آويزان مانده بود. مرد عابر را نشناخت. اگر مي شناخت هم مهم نبود. همين که جواب نشنيده بود و پکر بود به اين سلام او مي ارزيد که از دمغي بيرون بيايد. برگشت و همراه مشتري ها شد و از گوشه پيشخوان به پشت بانک رفت. جايي درست مجاور گاو صندوق. مغازه که حالا مؤسسه بود جنب بانک بود و کارمند به فکر تقي افتاد. داخلِ مؤسسه، تقي حالا پشت به صندلي بلندش داده بود و به قلقل سماور برقي نگاه مي کرد. چند نفري توي مؤسسه بودند و کاري به کارشان نداشت. در مؤسسه باز بود و تقي داده بود به خط خوش اسم «ارمغان» را روي شيشه بنويسد. مؤسسه مسکن ارمغان، بورسِ زمين، خانه و مسکن. به حروف پشت روي نوشته نگاه مي کرد و در فکر چيزي بود. «حتماً حاجي از آن باقلواهاي يزدي مي آورد. مي دانم. عادتش شده» دو نفري راجع به يک زميني صحبتشان گل انداخته بود. تقي به آنها نگاه کرد و حرکات دهان و فکشان را پاييد. سالها همين طور بود. -يکي به «صحاري ها» مي زني يکي به «نعمتي ها» گفته باشم! مرد همکارش مذاکره را قطع کرد و به او نگاه کرد. «شيرين يه مبلغي توش هست که به زحمت خريدش بيارزد، نه آقا تقي؟» دنبال تأييد بود. صندلي ها کهنه شده بودند. روکش چرم با اسکلت صندلي ها سر جنگ داشت. وقتي به اين فکر مي کرد که مبل بهتر است، متوجه بحث آنها شد. با خودش گفت «بدجوري مشتري را کلافه کرده!» -«خوب البته ملک خوبيه... اين طور ميگن!» «محوطه پنج در يازدَه متر، اگر با قالي بپوشانند، فوق فوقش يک دوازده متري کاشان راست کار است مابقي موکت! چهار نبش باقيمانده به سانتيمتر چقدر مي شود؟» کمي فکر کرد ولي نتيجه اي نگرفت، چند تا ارزن جلوي چهارچوب در دکان ريخته شده بود. تقي به همکارش نگاه کرد و عکس العمل اش را پائيد. -«ملک خوب تو ناصيه اش پيداست. پارسال همين ملک چقدر مي ارزيد؛ آقا مي دوني؟» مرد همکارش رويش را به طرف مشتري چرخاند. «بيست بالايش مي دادند. حالا کم کم پنجاه ارزششه» تقي با خودش فکر کرد «حرف ها مي آيند و مي روند، همين طور فک مي زنيم. اين، او، من، حاجي. حاجي که کمتر هست. مشتري هم کمتر است.» تصميم گرفت اين را بعداً به همکارش بگويد. مرد همکارش پا از روي پا برداشت و هيجان زده به شدت حرف هايش افزود. گاه صدايش حتي مي گرفت ولي اهميتي نمي داد. تقي با خودش فکر کرد «تلفن مي زنم، اون دفعه آپارتمان نه هوا داشت، نه روزنه انگار دلِ کوه را با متّه سوراخ کرده باشند دريغ از يه ذرّه هوا... يه چند تا ليوان شربت روي يه ديس ميارند جلو، يکي اش رو بر مي دارم، يه نگاهي به ميزبان مي اندازم و هيچ! چند تا جوون با خودشون جک تعريف مي کنند. نگاهم به نگاهشون نمي افته، شايد هم چند تايي شون رو بشناسم. چيکار دارم، رفع تکليف. يه ساعتي که گذشت صاحبخونه مي پرسه، سارا خانم تاج سر ما هستند. من حوصله تعارف ندارم. از هر کسي هم که اسم زنم رو ببره بدم مياد، اما چاره اي نيست. يه چيزي مي پرونم که طرف گرم نگيره. مي گذره. بعد صاحبخونه همه رو صدا مي زنه، شام خوردن شروع مي شه، آخر شب هم صاف و سلامت بر مي گرديم.» به ارزن ها فکر کرد که چه کسي آنها را جلوي در ريخته. نمي خواست دوباره قاطي صحبت هاي همکارش بشود. بعد به صرافت اين افتاد که لابد رهگذري، عابري پاکتي در دست از جلوي در رد مي شده، حرکت تند يک عابر ديگر مي تواند باعث آن شده باشد که ارزن ها به داخل مغازه بريزند. «توي زمستان ها از اين خبرها نيست. بعضي مشتري ها سيگار مي کشند و در بسته است. بخار کتري بلند است و بخار شيشه را گرفته. هميشه زمستون ها اين طوري طي مي شه.» مشتري داشت به بحث کارمنداشان علاقه نشان مي داد و اين علامتِ خوبي بود. «هميشه فک مي زني، بعد بيست سال کار مي شه فهميد که کجاست که کيسه رو شل کرده اند. تُن صداشون عوض مي شه. رنگ صورتشون هم همين طور، يک کم جا به جا مي شن و کلماتو نصفه و نيمه رها مي کنن، باز از يه جاي ديگه سر صحبت رو باز مي کنن. چند قسم و آيه هم همراه قصه است. يکي دو تا قسم و حرکت دست و مستقيم زل زدن به صورت طرف، گاهي هم بلند مي شند و باز با دعوت مخاطبشون سر جاشون مي شينند.» به مرد مشتري نگاه کرد چون حالا تُن کلامش عوض شده بود و نگاه ها جوري سيخ بودند که تقي معناي آن را بهتر مي شناخت. فکر کرد حالاست که اين نسناس اينجا باشد؛ يک چاي جلوي مشتري بگذارد. اما نبود. «قاسم تنوري» آن جور که حاجي لقبي به او داده بود، آنجا نبود و معلوم نبود دنبال چه کاري به بازارچه رفته بود. -همين جوري چند...؟ مشتري حالا براق بود و تقي به اين فکر کرد که هيجان بحث فقط با چاي «شا قاسم» فرو مي نشيند. بلند شد و از پشت شيشه ها، جايي که حروف ذره اي فضا براي مشاهده بيرون جا گذاشته بودند نگاهي به خيابان کرد. آن طرف خيابان، از روي بساط مرد طواف بخار بلند بود و عابرها پله ها را پائين مي رفتند و چند زن چادري هم در حال بالا آمدن از پله ها بودند. با خودش گفت: «بازيگوشي...» مشتري گفت: «آقاي تسليم، ما تسليم، ما تسليم...» مرد همکارش نگاه جانبدارانه به تقي کرد. در نگاهش نوعي خودستايي بود، غرور ناشي از متقاعد کردن مرد. تقي جواب نگاهش را داد. «فکر مي کنه بُرده، نه، اين مشتري از اون ها نيست. تا رَبّ و رِبّ کار دستش نيايد، کيسه رو شل نمي کنه.» اما مرد همکارش به او ديگر نگاه نمي کرد. «گفتيد اسمتون جابره ديگه؟» آقاي تسليم گفت «کوچيک شما جابر هستيم. از اولش هم اسممون همين بوده.» مرد مشتري خنديد: «منم پازوکي هستم، حرفي نيست.» تقي فکر کرد اين نشانه خوبي است. «وقتي ميگن اسمم فلانيه، تازه مي خوان بيشتر بدونند. از اون نوکيسه هاست. شندرغاز زده به جيب، حالا وامي يا هر چي. منتظر يه ملک خوب تور بزنه... يه ساعت هم يه ساعته. لاکردار وقتي که نخواهي نمي شه، اما اگه زمانو بخواي سخت مي گذره...» تلفن زنگ زد و تقي فهميد که از بانک است. کارمند بانک از پشت گوشي گفت «نگفتي پاس مي کنم يا نه؟» تقي من و منّي کرد و با انگشت پشه مزاحمي را از صورتش پراند: «بابا يه کاري بکن ديگه تو هم. همچين آدمو دو به شک مي کني که بيا و ببين. اولين بارته...» گوشي را گذاشت. «ناراحت نمي شه! چند تا ورق رو از روي ميز جمع مي کنه و به آبدارچي اشاره مي کنه چاي! سر آستين هاش سياه شده، با خودش ميگه حتماً بايد مثل اين کارمند نمونه بانک از اين پارچه ها دورشو بدوزم. پارچه مخملي يه دست مشکي...» مشتري هنوز کاملاً مجاب نبود. هر چند گفته بود «تسليم... ما تسليميم آقاي تسليم...!» «شا قاسم... آي قاسم...» دوباره نگاه کرد. خبري نبود. روي ميز عسلي جلوي مشتري يک ردّ خاک بود. «مرده شور برده، دستمال خوب هم بلد نيست روي اين شيشه ها بکشه... همه اش ميگه دو کيلو کم کرده ام آقا تقي... سايز چهل!» به مجله اي نگاه کرد که روي آن عکس يک آدم لاغر و يک آدم چاق را انداخته بودند، مرد چاق بند تنبانش را به دست گرفته بود و به لاغري اش مي نازيد. مرد لاغر چي؟ عکس او را براي چي بايد آنجا انداخته باشند. به ياد حرف يکي از مشتري ها افتاد: «تبليغات آقاجان! فن و فنون تبليغات اينو ميگه...» دوباره به صندلي نگاه کرد. چرم هاي صندلي لبه هاي فلزي را نشان مي دادند. حاجي به اينها فکر نمي کرد. «مشتري رو همين جور چيزها مي پّرونه. بعد مي گيم چرا مدخل نداره. هر کاري تو دنيا به همين جور چيزها وابسته است...» اما حاجي جلوتر از همان جلوي در نمي آمد. زمستان ها هم همين طور. مرد مشتري بلند شد. ولي براي حرف آخرش دوباره روي صندلي نشست. حالا نگاه جابر مشتري را مي يابيد. «همين جوره... لاکردارها نَم پس نمي دين. اگه اينجور بود آقاي جابر آقاي گل روزي صد تا معامله جوش خورده بود.» مرد همکارش دست مشتري را گرفت: «باس ببيني، همين پارسال از لبه رودخونه کسي پاشو اون طرف نمي گذاشت. حالا ببين چه ساخت و سازي شده! سود يه مرحله بالاتر از ريسکه. مي دونستي؟» مرد نشست. «از اون نو کيسه هاست، وامو گرفته، حالا نمي دونه چيکار کنه. بورس آقاجان. بورس امروز بخر، فردا سُودشو ببر... مي فهمي...» با خودش فکر کرد اين را بايد به مرد بگويد. اما مرد همکارش «جابر» اين را نمي گفت... «اين اشتباهه. هر حرفي يه جايي داره، نه يه ذره اين ورتر، نه يه ذره اون ورتر...» به تلفن نگاه کرد. شماره بانک را گرفت: «آقاي مسايلي...» چند لحظه منتظر شد. مردي با صدايي خسته جواب داد، «گفتم پاس کن، پاش هستم.» صدايي شنيد و قطع کرد. گاه زنگ مي زد و عابري را توي خيابان نشان مي داد. «از اين کلاه ها هست هنوز؟» مرد کارمند بانک جواب مي داد. «کدوم...؟» مجبور مي شد بيايد پشت شيشه هاي قدّي بانک يک طرف خيابان را ديد بزند، برگردد جوابي بدهد. «تقي سرم شلوغه. بعد...» گاه حتي سر به سر هم مي گذاشتند. کشوي ميزش را باز کرد. چند رسيد و فيش آب و گاز را اين طرف و آن طرف کرد و دسته سوئيچي را بيرون کشيد: «لا مصّب دلکو ميزون نيست که ريپ مي زنه.» با خودش گفت بايد به جابر بگويد يک تعميرکار آشنا گير بياورد. «اين بني هندل، هر روز يک بامبول بپا مي کنند...» چهار تا آچار، زير چال... اين شده کل کار حضرت آقايان...» قاسم هنوز نيامده بود. با خودش فکر کرد هر وقت حاجي شهرستان باشد اين طور است. سر به هوا. نمي خواست چيزي به حاجي بگويد اما گوشش را مي گرفت با اين وضع نظافت مؤسسه! مرد مشتري براي بار چهارم بلند شده بود و تقي فهميد که اصرار بي فايده است «نه، اين ناشيگريه... اين حرفه اي نيست!» نمي خواست خودش را داخل صحبت هاي آنها بکند. اين هم مفيد نبود. نه مفيد بود نه کارساز. ترجيح داد خودشان بحث را يک جايي خاتمه بدهند. با خودش فکر کرد «ول کن بابا... روزي هزارتا از اين قول و قرارها» بعد فکر کرد «طبيعت کار است، شل و سفت، معجزه که نمي شه کرد.» و آرزو کرد مرد مشتري برود متوجه دو نفر ديگر نبود. آنها کجا رفته بودند. «لابد حوصله شون سر رفت.» بعد فکر کرد اين جور رفتار حرفه اي نيست. هر چهار تا کلمه يعني چند قدم کار. کاري که با حرف، چانه زدن نسبت دارد و حتماً از گوشه نوشته مؤسسه مسکن ارمغان به کنج خيابان خيره شد. صندلي اش همين کُنج بود. که اول تانک ها را ديد. باور نمي کرد. درجه داري به دنبال يک باک بنزين که از جداره تانک جدا شده بود دويده بود. باک خالي بود. افسر داد زد چيکار مي کني رحماني؟ مرد درجه دار ريسک کرده بود که از بالاي شني بريده بود. افسر بلند شد و کلتش را کشيد: «حرومزاده ها، به روي مردم؟!» اولين کلمه اي که به فکرش رسيد اين ناسزا بود. شيشه ها مي لرزيدند و باورش نمي شد. حالا هفده سالي مي گذشت. درجه دار دنبال باک بنزين آهني وسط خيابان، حواسش را به اين و آن گذرنده داده بود که هم سالم بماند، هم باک را بردارد. باک آهني سُر خورد و سُر خورد و به گوشه جدول خيابان برخورد کرد. جايي که کمي با دکان فاصله داشت. افسر گفت چيکار مي کني رحماني؟ و بعد کلتش را کشيد. ستون متوري حکومت نظامي با چرخش اين تانک به اين سمت منقطع شده بود. بقيه خودروها ميدان را دور زده بودند و يک جيپ نظامي، خرکچي را آن طرف ميدان زير گرفته بود. از پشت شيشه ها البته آنها معلوم نبودند. چرا يک خودرو مي بايد به طرف خيابان آنها مي آمد. اما اين اتفاق افتاده بود. افسر يک لحظه شک کرد که نکند درجه دار قصد کار ديگري داشته باشد. اين بود که بالا تنه اش را به طرف او چرخاند. حالا نيم خيز روي تانک در حال حرکت بود و قيافه تيز و بزي داشت. فلز براي آخرين بار روي آسفالت لغزيد و صداي بم آن در صداي شني ها گم شد. غول آهني مثل تمساحي از پا افتاد و افسر از روي آن چابک به پايين پريد. کمي دورتر درجه دار باک را به دست گرفته بود و به سمت تانک مي آمد. افسر مانده زير لب چيزي گفت و از آن طرف چهارراه صداي بلندگويي بلند شد: «سروان نعيمي... اونجا چه خبره... چرا ايستادي؟...» افسر و درجه دار تازه متوجه عبور جيپ فرماندهي شده بودند. جيپي کوچک که تصادفاً ميدان را دور زده بود و در سمت مخالف چهارراه حرکت ستون را هدايت مي کرد. افسر کلت را در غلافه اش گذاشت و سلام نظامي داد. درجه دار نمي دانست چکار کند. به اشاره افسر به سمت تانک دويدند. «هفده سال از اون روزها گذشته... بي مروت هاي رذل!» تقي آن موقع حتي يک تانک هم به چشم خودش نديده بود. صداي غرش تانک منهاي حرکت شني اش مثل صداي بلدوزري بود که سال ها آرزوي رانندگي اش را داشت. اما آن طرف حرکت موزون و معمايي اين غول را نديده بود و برايش عجيب بود. «لاکردارها هنوز نوار دورِ لوله تانک را باز نکرده بودند. نوار نوي تانک که تازه لابد از کشتي پياده شده بود. چه بي مروت هايي...» مشتري گفت: «خوب تقي آقا، قرار شد حاجي اگه تماس گرفت، استدعاي منو بهشون برسونيد...» تقي متوجه نبود. حواسش به دور، به گذشته معطوف بود؛ جابر گفت: چشم. ايشون هم چشم! آره آقا تقي؟» تقي تازه به خودش آمد. ها. البته. البته... و جوّ عارض شده را درک کرد. -چشم عزيزجان، بر روي چشم... و مشتري قدم به خيابان گذاشت. تقي به جابر نگاه کرد. «اين هم يه مدتي بعد ميشه مثل من!» پرسيد: جابر چند سالي هست اينجا کار مي کني؟ جابر نه قد بلند بود نه کوتاه. شانه هاي ستبري داشت و جمعه ها زورخانه رفتن هايش ترک نمي شد. جواب داد: «نُه سالي هست. چطور مگه؟» تقي پراند: «بيست سال ديگه من و تو باشيم يه نَمِه، کار و حاجي بلد نمي شيم.» جابر نمي دانست جواب همکارش را چطوري بدهد. بالاخره هم سليقه اش بيشتر بود و هم سنش بالاتر. شراکتش با حاجي اگرچه زياد نبود (سهم زيادي نداشت) اما کم هم محسوب نمي شد. تقي پيش خودش فکر کرد «حالا بالا و پايين مي ره تا يه جوري کارشو صاف کنه...، اما نمي شه. چرب زبوني موقعي به کار آدم مياد که طرفو خوب شناخته باشي، يه مشتري از زبون ريختن خوشش مي آيد يکي ديگه نه، اين نمي فهمه...» -من دارم مي رم امشب يه جايي مهمون هستيم. کليدها رو که داري؟» جابر زير لبي چيزي پراند. تقي دوباره گفت: «از اين مهموني هايي که نري نمي شه، مي فهمي که...» جابر سرش را تکان داد و پارچ آب خوري روي ميز را بُرد طرف دستشويي. «اين شاقاسم نالوطي رو هم اگه ديدي بگو تقي کارت داشت.» جابر فهميد براي چي اين را مي گويد، رفت طرفِ ميز کارش. -منو يادت مياد...؟ مرد با عينک نسبتاً قطوري به تقي خيره بود. يک جام لبالب سان کوئيک دستش بود و با اولين برخورد به تقي اين را گفته بود. تقي ترجيح داده بود روي تک مبلي در گوشه سالن بنشيند و زياد توي جمعيت نباشد. جواب داد: «نه آقا.... متأسفم. بجا نميارم... حالا خلاف ادب بود که همان طور بنشيند، بلند شد و قدش بالاتر از مرد قرار گرفت. مخاطبش کوتاهتر بود.» -شانزده سال پيش بود... تو حکومت نظامي شاه! تقي به ذهنش فشار آورد. شانزده سال پيش... پرسيد: چه موقعي، بنگاه تشريف آورده بودين؟ ها؟ چند تا بچه کوچک به دنبال هم گذشته بودند و هر کدام لقمه کيکي، شريني، چيزي در دهان داشتند. بلند شد و قدش بالاتر از مرد قرار گرفت. مخاطبش کوتاهتر بود. -اجازه بدهيد...! دستش را روي شانه او گذاشت. تقي با خودش فکر کرد «اون طوري که مي خواستم نشد، بدتر... حالا يه ساعتي مخمو تيليت مي کند، ميگي نه ببين!» -يه تانکو ته خيابان بنگاه آتيش زده بودند، من اون موقع نظامي بودم. يادتون مياد... سروان مکري! «نگفتم. يارو هم صاف اومد تو سينه مون، هم حالا طلبکاره...» صد نفري مهمان توي يک آپارتمان صد و پنجاه متري وول مي خوردند. اگر زن ها از مردها جدا نبودند، تقي زنش را نمي آورد. «اينجا يک کم هوا بد نيست؟» مرد مخاطبش نگاهي به اطرافشان انداخت. بادکنک ها از سقف آويزان بودند و ريسه هاي رنگي رشته رشته تا ته سالن رفته بود. «هر جوري که راحتين. مي خواين تشريف بيارين تو بالکن...» تقي نگاهي به دورها... جايي که ميهمان ها توي هم رفته بودند انداخت تا مثلاً صاحبخانه را پيدا کند. اما جمعيت زياد بود و منصرف شد. -آره... بهتره... . در بالکن باز بود و کاناپه قراضه اي کنار پنجره، رو به افق به چشم مي خورد. با همراهي مرد به آنجا رفتند. -شانزده سال پيش اومدم مغازه تون، يه صبح پاييز بود، نه سرد و نه گرم. تقي باز به ذهنش هجوم آورد. سروان مکري. تانک. ته خيابون. -تو جلگه آتيش زده بودند؟ سروان مکري نشست و تقي هم به تبعيت او روي کاناپه نشست. رو به رو افق تا کوهپايه هاي وسط شهر منظره ها ادامه داشتند و هوا نه آن قدر روشن بود، نه آن قدر تاريک که نشود خانه هاي کوچک ته کوه را ديد. جايي که به آن زور قلعه مي گفتند. «چه اسمي گذاشتند، يعني خونه ها رو همين جوري ساختند، بي خيال شهرداري و بگير و ببند. ساختند تا ته کوه. اين يارو هم که ول کن نيست.» مرد مخاطبش ليوان را روي موزائيک ها گذاشت و سينه ها را صاف کرد. کت و شلوار ساده اي پوشيده بود و بوي عطر ملايمي هم مي داد که مطبوع بود. «آره... تانک رو مردم آتيش زدن. اما من تو شهرباني بودم. صبح اومدم تحقيق. لباس شخصي هم پوشيده بودم. حالا اگه شونزده سال از رو عمر من برداريد، متوجه مي شيد...» تقي کمي کنجکاو به صورت مرد مخاطبش ذخيره شد. «نه متأسفانه يادم نمياد...» -باهاسم يادتون نياد. پرسيدم ديروز تانک جلوي مغازه شما يه لحظه ايستاد. نفهميديد چرا؟ صداي آهنگ تندي از بلندگوي ضبط صوت داخل سالن بلند شد. تقي ذهنش پريشان شد. «حالا دارام ديريم نبود نمي شد. يه نامزدي خشک و خالي چسان فسان نداره.» سروان مکري هم ذهنش متوجه صدا شد. «جوونند، حالا يه آهنگي چيزي...» تقي نيم خيزي برداشت سالن را نگاه کند. اگر کسي از مردها مي رقصيد، بهانه اي چيزي مي آورد و مجلس را ترک مي کرد. مرد پرسيد: «اذيتتون مي کنه؟» تقي جواب داد «صدا؟» مرد جواب داد. آره. -والله... تو جنگ يه گوشم همچنين يه تيکي برداشته... بگي نگي آره. پايين آپارتمان جايي که بايد حياط خلوت طبقه پايين باشد، بچه اي زير گريه زد. بعد صدايي مثل پخش شدن شيشه ها روي زمين آمد. صدايي از پخش شدن تيله هاي شيشه اي که چندين بار به زمين خورده باشد. تقي متوجه شد صداي ضبط را کم کرده اند. اما مي خواست بفهمد اين مُکري، چه نسبتي با او دارد. -خوب، بعد... مرد مخاطبش از يک بُهتي کوچک بيرون آمد: ها... جواب داديد، آره، يه پيرمردي که چه عرض کنم. يه آقاي سيدي هم بود که فکر کنم صاحب مغازه بود جواب داد. آره... بعد من کارتم رو نشون دادم. آخه مي دونيد که، ما اون موقع ها لباس شخصي داشتيم. پرسيدم حاجاقا، نفهميديد، تانک واسه چي يه لحظه ايستاد؟ تقي ميان حرفش پريد: خوب طبيعيه که حاج رضا همون مردي رو ميگم که شما ازش حرف ميزنيد، گفته باشند مي دونستيم هم توفيري نمي کرد. اونها کارشونو مي کردن... درست ميگم؟» مرد ليوان سان کوئيک را برداشت. صداي گريه قطع شد. موتوري، ماشيني، وسيله نقليه اي که دود سفيدي از آن همه فضاي آن افق دور دست را پوشانده بود آن ته ته هاي زور قلعه مي تاخت و حرکت مارپيچ دودها از آنجا معلوم بود. -«حالا جون به مرگ مي کنه آدمو، درمياد ميگه حاجي رو بردم شهرباني. آخه مي کرد از اين کارها.» پرسيد: «نه، اينطوري نگفت؟» سروان مکري جواب داد: «به اونش کاري ندارم. اين تو بودي که گفتي به ولاي علي اگه زورم مي رسيد يه تنه مي ايستادم.» يکي دو تا بچه حالا پا به دو داخل بالکن دويدند. نگاهشان بهم گره خورد و زود برگشتند. يه چيزهايي يادم مياد. عجيب بود که امروز وقت آمدن به اينجا اون صحنه ها يادم اومده باشه. جل الخالق، حالا ببينم اين چي ميگه...» مرد مخاطبش ليوان شربت را به طرف لبش برد و بيش از آن نگاه معناداري به تقي کرد: شونزده سال پيش عشق لباس داشتم. يه درجه دار جلوي يه افسر ايستاده بود. هر دو تير در مي کنن. درجه دار بعدها تو بازجويي گفت همونجا جلوي دکون مي خواستم کارشو بسازم. بند باک بنزين رو خودم باز کردم تا بهونه کار دستم بياد. اما نشد، يه جيپ فرماندهي اون طرف خيابون زاغ سياه مارو چوب مي زد. اين بود که گذاشتم تانک بياد وسط بيابون هاي آخرِ آسفالت، اونجا بود که براش اسلحه کشيدم. فکر کنم اسمش رحماني بود. «نسناس حالا فکر مي کنه من بايد عزت تپونش کنم. واسه چي...» تقي پرسيد: از کارتون پشيمون نيستين؟ سروان مکري متعجب جواب داد: باسه چي؟ تقي گفت: همين که جاسوسي مي کردين. بازرسي چه مي دونم، اونجور که مي گين؟ مرد خنديد. چند تا کبوتر سفيد تپل از جلويشان گذشتند. آن قدر که نزديک بود به صورت هايشان بخورند. -خونه شون لابد اين بالاست.» مرد بالاي تراس را نشان داد که قوطي مقوايي جايي در گوشه اش با سيمي بسته شده بود. -باسه چي خنديديد. خودتون گفتيد. تقي فکر کرد «از اون آدم هاي وازده است که چند سالي زندوني بوده، بعد چکيده اومده بيرون، لابد پارتي داشته. شايدم تازه از خارج اومده و حالا با افتخار نشوني اين و اونو مي گيرد. حالا مي بيني؟ -زندون بودين؟ مُکري يکبار ديگر خنديد. -نه با... تند مي ري. وظيفه بود. اگه هم نمي اومديم، به زور مي اومدند. اما رفتار تو و اون مرد گفتي چي بود اسمش؟ تقي جواب داد: حاج رضا. -ها... اون، خيلي بامزه بود. مي دونيد موندني بود. هنوز از خاطرم نرفته... باد ملايمي پرده هاي اتاق را توي تراس کشيد. «نسناس فکر مي کنم از مهمون هاي نامزده باشه. ما تو فاميل سارا همچين آدمي نداشتيم... «تقي بلند شد و ساعتش را نگاه کرد: يه چيزهايي يادم مياد. اما چطور بگم. من نفهميدم شما تو ساواک بودين؟ مرد – مکري – حالا به صراحت افتاد بحث را جمع و جور بکند: -نه بابا... بعد شيش ماه پسر خاله ام شهيد شد. من يه مدت چکيدم کردستان. سال بعد هم که انقلاب شد. حالا هم بازنشسته ام. تو مرکز بودم. برا ديدار اقوام اومدم. پسرم مهندس پزشکي خوند، تحصيلاتش تو پاريس تموم شد برگشتم تهران قسمت اين بود. حافظه ام ياري ام کنه اون اولين و آخرين مأموريتم بود يک ماه به بهانه کميسيون پزشکي استراحت گرفتم، چند ماه هم به يه واحد ديگه منتقل شدم. عجب روزگاريه که آدم بايد ته عمري زشتي هاي خودشو ببينه... تقي گفت: نه بابا...؛ اونطوري ها هم که مي گيد نيست. -هنوز همونجاييد؟ تقي جلو آمد تا ته ارتفاع طبقه هاي پايين را ببيند. -آره، همون بنگاه. مؤسسه مسکن ارمغان. کارتي از جيبش درآورد و به مرد داد: «هميشه از اين کار نفرت دارم. مثل توي آينه ديدن خودمون بعد هر دستشويي. يه عادت. ببين چه جوري به کارت خيره است؟ اما چيکار کنم. کارمه. عادت هم يه نوع کاره.» -خوشحال ميشم بتونم کاري براتون انجام بدهم. مرد گفت: مي خوايد بريد...؟ تقي جواب داد: عادت ندارم به جاهاي شلوغ. مي بينيد که... با اين حرف پيچيد طرف سالن و مرد هم به دنبالش راهي شد. هنوز همهمه بود و صداي ضبط را قطع کرده بودند و يکي ژله به دست، روي پيشدستي کوچکي به طرف آن دو مي آمد. صاحبخانه بود. -کُلّي دنبالتون گشتم... تقي جواب داد: ممنونم... يک جاي سالن خلوتتر بود. تا تقي بفهمد صاحبخانه رفته بود. «حالا پشيمون شده. چند ماه جلوي بنگاه تيراندازي بود. آقا رفته عشق و حالشو کرده، برگشته...» پرسيد: خارج هم رفتين؟ مرد مخاطبش با تعجب جواب داد: شما که همه شو نشنيدين... آره... تقي گفت: بقيه شو مي دونم. درجه دار افسر را زد بعد جميعت که يک جايي نماز مي خواندند، رو سر و کول تانک ريختن... يک کوکتل مولوتف و تانک مثل يه کبريت آتيش گرفت. نه؟ مُکري نفهميد چه جوابي بدهد. ايستاد و تقي رفت. مکري زير لب گفت: به امام زمان اعتقاد داري...؟ تقي آن ته ها حرفش را نشنيد. ميهان ها کپه به کپه دور هم جمع شده بودند و بچه اي فشفشه اي را آن وسط ها روشن کرده بود... منبع:نشريه پايگاه نور شماره 11 /ن  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 441]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن