-
آهسته بازار نويسنده: مصطفي جمشيدي فصلي از يک رمان منتشر نشده تقي به پشت سرش نگاه کرد و وارد دکان شد. مي گفتند «مؤسسه». کسي از پشت سرش گفت: «پس پاس کنم؟»، مرد بي آنکه به او چيزي بگويد داخل شده بود و کارمند بانک را بي پاسخ گذاشته بود. کارمند به ناچار دستهايش را توي هوا ول کرد: «همين جوري» چند عابر تند تند مي گذشتند. کسي سلام گفت و کارمند دلخوش از اين سلام دلخوري اش را برطرف کرد. آن طرف خيابان درست روبروي بانک کسي داشت